#قسمت88
امین که بیشتر از ما از سرکار گذاشتن های محافظ ها توسط حسین خبر داشت، با سر به حسین اشاره کرد و پرسید: «حاج آقا این یکی رو نپیچوندین؟!» حســین ابــرو بــالا انداخــت و گفــت: «بعضی هــا پیچونــدی نیســتن، از بــس دوست داشتنی ان، حسین آقا یکی از اوناست.» من هم خواســتم میان این گفت وگو، نمکی پاشــیده باشــم. پرســیدم: «حاج آقا، پروژه به کجا رسید؟» حسین خندۀ تلخی کرد و گفت: «غزل خداحافظی رو خوند.» با ته مایه ای از کلافگی پرسیدم: «این پروژه چیه؟» حسین گفت: «مرکز ایرانی ها توی دمشق بود.» «یعنی حالا نیست؟» «نه، دست مسلحین افتاد و سقوط کرد. چند روز قبل نفوذی ها، یه اتوبوس چهل وهشــت نفــرۀ ایرانــی رو بــردن و تحویــل مســلحین دادن. ما توی پروژه داشتیم برای آزاد کردن این ها از راه سیاسی و دیپلماسی و گفت وگو با قطر و ترکیه برنامه ریزی می کردیم که دیدیم باوجود برجک های نگهبانی، یه عده مسلح از دیوارهای چهار طرف، بالا کشیدن و شروع کردن به تیراندازی . من و چند نفر دیگه داخل مونده بودیم.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313