#قسمت92
مّا با زبان دلمان با آن ها حرف می زدیم و آن ها هم با خوش رویی و مهربانی پاسخمان را می دادند. به خانه رســیدیم پرده کرکره ها را پایین کشــیدم. دور جدید درگیری آغاز شــده بــود و شیشــه ها می لرزیدنــد. نمــاز را خواندیــم. اتاق را جــارو زدیم. زهرا گفت: «مامان وقتی که هرلحظه ممکنه شیشه ها خرد بشن. جارو زدن خنده دار نیست؟!» گفتــم: «مامان جــان، وقتــی بابــا مــی آد، خونه باید تمیز باشــه. اگه هــر روز کنارمون خمپاره بخوره و شیشه بریزه، ما باید زندگی عادیمون رو داشته باشیم.» شب میان آن سروصدا، تلویزیون را روشن کردیم. مردمی را که با پای پیاده برای زیارت اربعین، از نقاط مختلف عراق به طرف نجف و کربلا می رفتند نشــان می داد. دلم پر کشید و به گریه افتادم. همۀ آن زائران برای همراهی با حضرت زینب، این راه را می رفتند امّا خانم اینجا، در آستانۀ اسارتی دوباره بود. با بچه ها، زیارت عاشورا خواندیم و مثل همیشه تا پاسی از شب، چشم انتظار ِ حسین نشستیم امّا خبری از او نشد. فردا صبح مقداری دلِ گوســفند برای نهار گذاشــتم و پیاز ســرخ کردم. با بوی پیاز ســرخ کرده، دخترها بیدار شــدند و صبحانه خوردند.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313