#قسمت96
دخترها سردرگم شدند. آن ها نمی دانستند که فرزند اول ما دختر بوده. دختری که من اسمش را الهه گذاشته بودم و حسین، زینب صدایش می کرد. زینب 02 روز بیشتر توی این دنیا نبود. وقتی که از دنیا رفت، حسین تنهایی به گورستان شــهر همدان _ باغ بهشــت_ رفت و او را دفن کرد. وقتی که برگشــت، به قدری گریه کرده بود که چشمانش، سرخ و خونین شده بود. سارا و زهرا فکر کردند که حسین، از بیست سالگی خانم زینب حرف می زند و او را به خواب دیده است. نخواستم بیش از این در حیرت بمانند، حسین هم چشــم به ســارا دوخته بود و حَظ می کرد. شــاید تصویر زینب بیســت روزه را در سیمای سارای 71 ساله اش می دید. گفتم: «دخترا صبحانه حاضره، بعداً براتون از خواهر بزرگتون زینب می گم.» تلفــن حســین زنــگ خــورد. نمی دانــم کــی بود و چی گفت اما کلاً حســین را از آن حال وهوا بیرون آورد. گوشی را که گذاشت، به سجده افتاد.سر از سجده که برداشت، نگاهش کردم، چشمانش پرده ای از اشک داشت، پرسیدم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «قراره 84 اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313