#قسمت97
و لباس هــای خاکــی را کــه شــب بــه تن داشــت با کت و شــلوار عــوض کرد. من سوپ سفارشی را داخل ظرف، بسته کردم، خندید و گفت: «فرصت این کارها نیست مجتبی هم خوب می شه.» مثــل برق وبــاد، جنبیــد. و زود بــه محلــی رفــت که قرار بود اســرای ایرانی را پس از معاوضــه بیاورنــد. منتظــرش بودیــم تــا هرچه زودتر بیاید و ما را هم در شــادی خود شریک کند. دقایق به کندی گذشت. بالاخــره، انتظــار بــه ســر رســید و همان گونــه کــه پیش بینــی می کردیم سرشــار از نشاط و سرخوش از آزادی اسرا آمد و ماجرا را برایمان تعریف کرد: «اسرا رو که آوردن، همه شــان نحیف و لاغر شــده بودند. قیافۀ اســرای ایرانی رو داشــتن که بعد از 8 سال اسارت از زندان های صدام آزاد شدن. امّا اینا فقط چند ماه تو اسارت تکفیری ها بودن و به این قیافه دراومده بودن. قرار بود برای اونا لباس نو بیارن. نشستن و یکی شون ذکر گرفت و روضه خواند و بقیه گریه کردن. از عکاس هــا و خبرنــگارا خواســتم کــه تــا اتــاق مجاور بموننــد. بعد از رفتن اونا تعدادی از اسرا از اون چه که تو این چند ماه به اونا گذشته بود، گفتن. از اینکه هر روز شکنجه می شدن و از غذایی که فقط به اندازۀ زنده نگه داشتنشون به اونا می دادن. یکی تعریف کرد «وقتی اسیر شدیم توی لباس هام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چند بار، لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن، بگو که غیر از تو چه کسی نظامیه.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313