شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_سی
🍃او خندید و گفت : تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است. باید به این مرحله از تکامل برسی که تو را جز خدا و عشق خدا هیچ چیز راضی نکند.
حالا من با اطمینان خاطر میتوانم بروم. من در آن لحظه متوجه این کلامش نشدم. شب رفتم بالا... وارد اتاق که شدم
دیدم که مصطفی روی تخت دراز کشیده ، فکر کردم خواب است.
آمدم جلو و او را بوسیدم. مصطفی روی بعضی چیزها حساسیت داشت.
یک روز که اومدم دمپایی هایش را بگذارم جلوی پایش، خیلی ناراحت شد، دوید، دو زانو شد و دست مرا بوسید گفت: تو برای من دمپایی میآوری!
🍃آن شب تعجب کردم که حتی وقتی پایش را بوسیدم تکان نخورد. احساس کردم او بیدار است، اما چیزی نمیگوید ، چشمهایش را بسته و همین طور بود.
مصطفیگفت: من فردا شهید می شوم. خیال می کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟
گفت: نه ، من از خدا خواستم و میدانم خدا به خواست من جواب میدهد. ولی من میخواهم شما رضایت بدهید. اگر رضایت ندهید من شهید نمیشوم. خیلی این حرف برای من تعجب آور بود.
گفتم: مصطفی، من رضایت نمی دهم و این دست شما نیست. خوب هر وقت خداوند ارادهاش تعلق بگیرد من راضیم به رضای خدا و منتظر این روزم، ولی چرا فردا؟ او اصرار می کرد که: من فردا از این جا می روم. میخواهم با رضایت کامل تو باشد و آخر رضایتم را گرفت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_سی وهفتم
نمازش را با حضور قلب می خواند؛ اول وقت . بعداز نماز،شوخی اش گل می کرد. می گفت:(( وقت خدا را نگیرین. بسه ؛ بلندشیدو سفره رو بیارین.))
#قسمت_سی وهشتم
توی یکی از شناسایی ها گم شدیم. نمی دانستیم کجاییم. از صدای نگهبان عراقی فهمیدیم رفتیم وسط دشمن . حسابی خسته شده بودیم و کلافه.پیرمان درآمد تا راه را پیدا کردیم . مجید جلوتر از ستون حرکت می کرد؛ خیلی سرحال وپرانرژی .ردّ عطر گیاهان پونه و علف های روییده نزدیک چشمه ها و نهرها را می گرفت، می بردمان کنار آب ، بعدهم با خنده می گفت:(( بیایید براتون آب پیدا کردم.))
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_سی ونهم
آقا مهدی تازه بچه دار شده بود. مجید مرخصی گرفت. آمد خانه شان لیلا را بغل کرد وباآب وتاب گفت:(( داداش دخترت فروشیه؟)) آقامهدی هم جواب داد:((یه بزرگترشو برات می خرم.))
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
ادامه_دارد...
اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها