#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_پنجاه_دوم
🦋♥️🦋♥️♥️
وارد حریم شدیم
خواستم برم اب بخورم
گفتم علی من با رقیه و اردلان میریم اب بخوریم
گفت باشه شما برید
یه قدم دور شدم ازش شروع کرد به گریه کردن گفت اقا جان تو را به خواهرت قسم التماست میکنم به گلوی تیرخورده شیش ماهه ات قسم یه طوری بشه اسما راضی بشه بتونم برم برای دفاع حرم خواهرت
برگشتم و دست زدم رو شونه ی علی گفتم پاشو برگردیم تهران وسایلتو جمع کنیم بعد برو
گفت تو. مگه نرفتی اسمااااا
گفتم نه اقا دلمو راضی کرد پاشو برگردیم
بعد از چند روز زیارت برگشتیم
تهران شروع کردیم به جمع کردن وسایلش
لباساشو جمع کردم اون شب تا صبح گریه کردم و التماس کردم به خدا گفتم من بدون علی چیکار کنم؟؟؟
خدایا من بدون علی نمیتونمم خدایا خودت بهم صبر بده خواهش میکنم انقدر گریه کردم که سر سجاده خوابم برد
صبح که پا شدم دیدم داره کفششو میپوشه
کمکش کردم و کفششو پوشید پوتینشو کمکش کردم بپوشه
گریه میکردمم اشکام باهام یاری نمیکرد
گفتم علی تند تند بهم زنگ بزن علی من نمیتونمااا علی طاقت نمیارمااا
علی گفت که اسما باشهه عزیزم اروم باشش
اصلا میخوای همش پشت سنگر باشم نرم وسط
گفتم علی مواظب خودت باش
گفت باشه خانومم رفیق نیمه راه نشو دیگه