#سلام_بــــــــــر_ابراهیم🍃
#قسمـــــت149🦋
#سخـــــــن_آخر🕊
در اين سال ها، روزي نبود که از ياد او جدا باشيم. 🌱
همه ي زندگي ما با وجود او گره خورد. ابراهيم مســيري را هموار کرد که با عنايات خدا بيش از سي کتاب ديگر جمع آوري و چاپ شد. با راهي كه او به ما نشــان داد، ده ها شــهيد بي نشان ديگر از اقصي نقاط اين سرزمين به جامعه اسامي معرفي گرديدند.
🍂🍂🍂
كتاب هائي📚 كه بيشتر آن ها ده ها بار تجديد چاپ و توزيع گرديده. شــايد روز اول فکر نمي کرديم اينگونه شود، اما #ابراهيم عزيز ما، اين #اسوه_اخلاص_و_بندگي، به عنوان الگوي اخلاق عملي حتي براي ديگر كشورها و مليت ها مطرح شد! از کشــمير آمدند و اجازه خواســتند تا #کتاب_ابرهيم را ترجمه و در هند و پاکستان منتشر کنند! مي گفتند براي مسلمانان آن منطقه #بهترين الگوي عملي است. و اين کار در دهه فجر 1292 عملي شد.
🍂🍂🍂
بعد از آن، برخي ديگر از دوستان خارج نشين، اجازه ترجمه انگليسي کتاب را خواستند. آن ها معتقد بودند که ابراهيم، براي همه انســان ها الگوي اخلاق است. خدا را شکر که در سال 1393 اين کار هم به نتيجه رسيد. آري، مــا روز اول بــه دنبال خاطرات او رفتيم تا ببينيم کام مرحوم شــيخ حسين زاهد چه معنائي داشت، که با ياري خدا، صدق کام ايشان اثبات شد. ابراهيم الگوي اخلاق عملي براي همه انســان هائي اســت که مي خواهند درس درست زيستن را بياموزند.
ـــــــــــــ
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#سلام_بر_ابراهیم🕊
#شهید_گمنام
ـــــــــــــــــــــ
@parastohae_ashegh313🕊🦋
#قسمت149
امّــا نمی دانســتم کــه او هــم بــه مــن همین احســاس را دارد یــا نه. از فرط نجابتی که داشت، نه حرفی می زد و نه عکس العملی نشان می داد. سرش را پایین می انداخت و ســرخ می شــد و همین ســرخ شــدن، مهرش را به دلم بیشــتر می کرد. پس از مدتی عمه با حسین و اصغر به تهران رفتند. حسین توی خیابان، جوادیــه در منطقــۀ محــروم و فقیرنشــین تهــران یک اتاق اجــاره کرده بود. عمه دعوتمان کرد. عصر به تهران رسیدیم. حسین هم پیش پای ما رسید و صدای اذان می آمــد، بلا فاصلــه رفــت، وضــو گرفــت و نمازش را خواند. خیلی خوشــم آمد. بعد از نماز با اشارۀ عمه، از کبابی سر کوچه، چند سیخ کوبیده گرفت. چون میهمان عمه بودیم، عروس گلم و از این حرف ها بهم نگفت، می دانست حســین خجالت می کشــد و نمی خواســت حرفی بزند که حســین مجبور شــود، برود. آن روز یکی از شیرین ترین روزهای زندگی ام بود. وقتی برگشتیم، گفتند، حســین بــه خدمــت ســربازی رفــت. رفــت و غمــی پنهــان گوشــۀ دلم نشســت.محل خدمت حســین تیپ هوابرد شــیراز بود؛ که اتفاقاً دایی ام که اســم او هم حســین بود، در آن تیپ به عنوان اســتاد چتربازی به ســربازان آموزش می داد. ما که حسین را نمی دیدیم. امّا وقتی دایی حسین می آمد، از اخلاق، تواضع و صبوری حسین، در محیط سخت و طاقت فرسای سربازی برای مادرم تعریف می کــرد. دایــی گفتــه بود:«وقتــی ســربازان رو با چتر از داخــل هواپیما هل می دم. نوبت حســین که می شــه، دلم نمی آد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313