eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
39 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
چهار، پنج نفری راه افتادند🚶🚶 . شبانه رفتند برای شناسایی ⚡،صبح عملیات درگیر شدند به روشنایی خورده بودیم یک مقدار کار گره خورد😥،،، شش ، هفت صبح بود که حاج عمار شهید شد🕊 نیروهای غیر ایرانی پشت بی‌سیم می‌گفتندحاج عمار استشهد .سریع از اتاق عملیات گفتیم حاج عمار شهید نشده ، حالش خوبه ، فقط کمی جراحت داره گفتیم مجروح شده که شیرازه کار از هم نپاشد😔. این نیروها دو ، سه سال بود که با حاج عمار کار می‌کردند نمی‌خواستیم نگرانی در دلشان ایجاد شود💔پشت بی سیم گفتیم فلانی نگو حاج عمار شهید شده،نگذار همه نیروها متوجه شوند و روحیه‌شان را از دست بدهند.از این طرف در اتاق عملیات غوغایی بود😭.یکی از دوستان از پشت میزش افتاد کف اتاق از حال رفت پاهایش را دراز کردیم به هوشش آوردیم و آب قند دادیم بهش ، به فکر این بودیم چه کسی را جایگزین حاج عمار کنیم کسی که جنگنده، خستگی ناپذیر، شجاع و مدیر باشد و با نیروها بجوشد واقعا کسی را نداشتیم حاج قاسم بعد از شهادت حاج عمار گفت کمرم شکست🥀 دوستانی که جنازه عمار را دیده بودند می‌گفتند مثل کسی بوده که روزها و شب‌های متمادی عملیات کرده و حالا از فرط خستگی خیلی راحت خوابش برده🥀🕊 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🍃 ✒️ ★᭄ꦿ↬ @parastohae_ashegh313
...🚗آنجا که رسیدیم صفیه خانم همسر آقا مهدی داشت ساک ایشان را مرتب می کرد🧳 من که همیشه آقا مهدی را در لباس بسیجی دیده بودم از لباس سپاهشان در ساک تعجب کردم🤔 پرسیدم چه عجب !!آقا مهدی لباس سپاهشان را میبرند ؟؟ صفیه خانم لبخند زنان جواب داد آخه اقا مهدی با امام دیدار دارند 🥰 از خودش پرسیدم: راستی فرمانده، از امام رضا علیه السلام چه خواستین؟؟؟😇 خیلی آرام و متین با تبسم همیشگی اش گفت😊 سه چیز 🍃 سلامتی امام❣️ پیروزی اسلام✌🏻 یکی هم برای مهدی باکری شهادت اما....🌷 آقا مهدی شهادت که دیگه اما واگر نداره....؟😟 اقا مهدی گفت اره درسته اما از خدا خواستم اگر شهید شدم 🌱حتی یک وجب خاک هم به نام من اشغال نشود🌷 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
★᭄ꦿ↬ @parastohae_ashegh313 •┈┈••✾•◈💠◈•✾••┈┈• چند روزی به اربعین مانده بود که رسیدم کربلا و برای زیارت راهی حرم شدم. زیر قبه که ایستادم برای همه دعا کردم. تک‌تک بچه‌هایم را اسم بردم و برای هرکدام هرچه صلاحشان بود از امام‌حسین(ع) خواستم. تا به اسم محمود رسیدم، ناخودآگاه یاد آخرین حرف‌هایش افتادم. خودم به زبان خودم، آن هم زیر قبۀ امام‌حسین(ع)، برای شهادتش دعا کردم. آن لحظه‌ای که داشتم به امام می‌گفتم «شهادت رو براش امضا کن»، از رفتنش به سوریه چیزی نمی‌دانستم. او در سوریه بود و من در کربلا داشتم برای شهادتش دعا می‌کردم.... با آن رعشه‌ای که صبح اربعین به جانم افتاده بود، خدا داشت به من می‌گفت حاجتت روا شد. پسرت را به سربازی امام زمانش قبول کردیم... هم‌رزمش تعریف می‌کرد: شب اربعین، فارغ از هیاهوی عملیات، کنجی دنج پیدا کرده و مشغول نوشتن و پرکردن دفتر خاطراتش شده بود. به او گفتم: «من الان زنگ زدم خونه و حلالیت گرفتم. تو هم برو گوشی من رو بردار به خونواده‌ت زنگ بزن.» سری تکان داد و به کارش ادامه داد... بار سوم که در همان حال دیدمش، دل‌خور شدم و گفتم: «خب پا شو زنگ بزن دیگه. معلوم نیست فردا برامون چه اتفاقی بیفته. پا شو تا دیر نشده. شاید واقعاً فرصت آخر باشه.» دفترش را بست. با آرامش به چشم‌هایم نگاهی انداخت و گفت: «من دیگه دل کندم حاجی. می‌ترسم دوباره صداشون رو بشنوم، دست‌ودلم بلرزه. لطفاً اصرار نکن. من دل برید‌م.» وقتی این دفتر بعد از شهادت به دستمان رسید، دیدیم دقیقاً در تاریخ همان شب، گوشه‌ای از دفترش نوشته: «این آخرین دست‌نوشته‌های من است. من فردا، در روز اربعین حسینی شهید می‌شوم.»
✅ همین که پا به اتاق گذاشتم، برادرم، هیداکی، با توپ پُر به سراغم آمد و، درحالی‏که پدر و مادرم می‌‏شنیدند، سرم داد زد و با صدای بلند گفت: «تو هیچ می‌‏فهمی زندگی با یک مسلمان چه سختی‏‌هایی دارد؟! آن‏ها هر گوشتی نمی‌‏خورند! شراب نمی‌‏خورند! اصلاً تو می‌دانی ایران کجای دنیاست که می‌خواهی خاک آبا و اجدادی‌ات را به ‏خاطرش ترک کنی؟!» هیداکی رگ غیرت برادری‌‏اش می‌‏جوشید و صورتش مثل کوره سرخ شده بود. بغض کردم و رفتم توی اتاقم؛ همان‏جا که اتسوکو نشسته بود و با غیظ و غضب نگاهم می‌‏کرد. ناامیدی و دلتنگی بر سرم آوار شد. دوست داشتم از خانه بیرون می‌‏زدم و صاف می‏‌رفتم مقابل شرکت مرد ایرانی و از او خواهش می‌‏کردم درِ خانه ما را نزند و مرا فراموش کند.. . 📚 اثر حمید حسام ★★★ـــــــــــــــــــــــ★★★ @parastohae_ashegh313
🕊 از خلوت‌های دنج سفر راهیان نور شروع شد!،از رفاقتش و قرارش با شهدا،اینکه ، خاک از مزار آن‌ها بگیرد و آن‌ها غبار از دل رسول ...،اینکه رسول نوشته‌ها و حکاکی‌های سنگ‌ها را پررنگ کند و آن‌ها مسیر عشق و عاقبت به خیری‌اش را نشانش دهند.همه می‌دانستند رفاقت برای رسول زیباترین دل‌بستگی در این دنیا بود... خودش اعتراف کرد که برای شروع رابطه سخت می‌گرفت ولی دوستی را انتخاب میکرد تا آخرش پای این رفاقت می‌ماند... در میان دایره‌ رفقایی وفادار، باتقوا، صبور، زلال و یک رنگ رشد کرد و در 27 آبان 92 آسمانی شد @parastohae_ashegh313