#نماز_شهیدان
#شهیدمصطفی_طالبی🥀
دکتر کیهانی گفت: امیدی نیست؛ مسمومیت شیمیایی و عفونت دست، خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترلش کرد.
با این همه، من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم.
مصطفی را نشناختم. تمام تنش زخم بود یا تاول.
زخم ها را باندپیچی کرده بودند، اما تاول ها را نمی شد کاری کرد.
زخم های داخل گلو و دهان، حالا لب ها را هم گرفته بود.
چشم هایش بسته بود. بد نفس
می کشید.
قفسه ی سینه به شدت بالا و پایین
می رفت.
لولهی سرم را وصل کرده بودند به رگ گردن.
جلو که رفتم، چشم هایش را باز کرد، لب هایش تکان خورد سرم را بردم جلو.
گفت می خواهم وضو بگیرم.
گفتم: آب برای تاول ها ضرر دارد، تیمم کن.
گفت: این آخرین #نماز را می خواهم
با #وضو بخوانم🕊
📚 زیر این حرف ها خط بکشید
┏━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┓
@Parastohae_ashegh313
┗━○❥••••◦•●◉✿◉●•◦••••❥○━┛
#نماز_شهیدان
🕋 کمک از نماز 🕋
🌼 بی سیم، خبر محاصره شدن تعدادی از رزمندگان را داد، آن هم در منطقه ای صعب العبور.
فرماندهان و شهید بروجردی خیلی ناراحت و نگران بودند.
🔻 هیچ راه حلی برای رهایی نیروهای محاصره شده پیدا نمی کردند.
شهید بروجردی بلند شد #وضو گرفت و به نماز ایستاد. نمازی پر از حضور خدا؛
🌼 پس از نماز بر اثر خستگی خوابش برد. بعد از چند دقیقه، ناگهان از خواب پرید؛ سراسیمه به سوی نقشه عملیاتی دوید، مدتی به نقشه زل زد،
🔻 بعد با صدای بلند همه فرماندهان را به اتاق فرا خواند و طرحی را برای کمک به نیروهای در محاصره مطرح کرد؛ طرحی نو که همه را به تعجب وا داشت.
🌼 همه موافق این طرح بودند. با اجرای طرح، محاصره شکسته شد و رزمندگان آزاد شدند.
با خوشحالی به سمت شهید بروجردی رفتم و در مورد طرح، سؤال کردم؛
🔻 اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: هر وقت با مشکلی مواجه می شوم به نماز می ایستم و توسل به ائمه اطهار پیدا می کنم. این کار راه هایی را جلوی رویم باز می کند.
📚 زیر این حرف ها خط بکشید؛ ص ۷۰.
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
#نماز_شهیدان
#شهــیدعباسبابایی🥀
🕋 بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد، به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی، برای ورود و خروج به قرارگاه، ایستِ شبانه بدهند.
یکی از شبها نگهبان پاس دو، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت: در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی هست که فکر می کنم برایش مشکلی پیش آمده.
🕋 پرسیدم: مگر چه کار می کند؟ گفت: او خودش را روی خاک ها انداخته و پیوسته گریه می کند.
من بی درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان می داد رفتم. به او گفتم که تو همین جا بمان.
🕋 سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزدیکتر که رفتم او را شناختم.
شهید تیمسار عباس بابایی، فرمانده قرارگاه بود.
🌾او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود، که به اطراف خود توجهی نداشت.
من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را برهم بزنم.
📚 پرواز تا بی نهایت، ص 233.
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄