#پارت45
شکستن نفس
🌼جمعی از دوستان شهید🌼
همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه.بچه هامشغول فوتبال بودند.
به محض عبورما، پسربچه محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. ابراهیم از درد به زمین نشست. صورت ابراهیم سرخ سرخ شده بود.خیلی عصبانی شدم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه درحال فرار بودند که از ما کتک نخورند.
🥀🥀🥀
ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش. پلاستیک گردو برداشت وداد زد:بچه ها کجا رفتید؟! بیایید گردوها رو بردارید!
بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال وحرکت کردیم.
توی راه با تعجب گفتم:داش ابرام این چه کاری بود!؟ گفت:بنده خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند.بعد به بحث قبلی برگشت وموضوع را عوض کرد! اما من می دانستم انسان های بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313