eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
یادیاران ❤️ 🥀✨ من و آقارضا و شهید صحرایی با هم از مقطع کارشناسی در دانشگاه همکلاسی بودیم، من درسم زیاد خوب نبود و میثم نیز زیاد درس نمیخواند لذا به رسم دیگر دوستان، ریزنوشته‌هایی را با خود به جلسه امتحان می‌بردم، من از آن ریزنوشته‌ها کمکهایی می‌گرفتم و به رضا هم می‌دادم تا شاید به کارش آید اما او اعتنایی به کاغذها نداشت و دوست نداشت در امتحانات تقلب کند، وقتی به آقارضا می‌گفتیم که چرا تقلب نمیکنی می‌گفت: من قراره با این مدرک حقوق بگیرم اگه مدرکم از راه درست نباشه، پولی که می‌گیرم و به خانوادم می‌دهم درست نیست. راوی:دوست شهید 🌷 هدیه به ارواح مطهر شهدا 🌷 🕊°•@parastohae_ashegh313°🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهنــام مي دويــد. توپ ها و خمپاره ها، سوت کشــان مي آمدند و دور و اطراف بهنام منفجر مي شدند. کلمن آبي که در دست او بود ترکش خورد. بهنام زمین افتاد. ديد که از جاي ترکش روي کلمن، آب شره مي کند. دستش را روي جاي ترکش گذاشت. کلمن را بغل گرفت و دويد. گلولـه ها از بالاي ســر بهنام مي گذشــتند و تو ديوار و خانه ها فرو مي رفتند. بهنام دســته اي کبوتر ترسیده ديد که از اين پشــت بام به پشت بام ديگر پرواز مي کنند. از زور تشــنگي ناي پرواز نداشــتند. ايستاد. گشت و از داخل خانه اي يك کاســه ي فلزي پیدا کرد. دســتش را از جاي ترکش برداشت. آب تو کاسه سرريز شد. بهنام کف دستش را روي جاي ترکش کلمن گذاشت. کاسه را کنار ديوار گذاشت و رو به کبوترها که از پشت بام نگاهش مي کردند، با صداي بلند گفت:«شــرمنده ام. آب کم اســت. بیايید گلويتان را خیس کنیــد و برويد. اينجا خطرناك است.» دور شــد و يك لحظه برگشــت ديد کبوترها کنار کاســه ي آب نشسته اند، نوکشــان را داخل کاسه مي کنند و سر بالا مي گیرند. لبخند زد. صدايي او را به خود آورد. «کجايي بهنام؟ مرديم از تشنگي.» بــه طرف صدا دويد. بهــروز مرادي و چند نفر را ديد که در يك ســنگر که ديــواره اش از گوني هاي شــن و ماســه بالا آمده بــود، پناه گرفته انــد. گلوله ها مي آمدند و بغل پاي بهنام را تیرتراش مي دادند. تكه هاي آسفالت، کنده مي شد و به اطراف پرت مي شد. بهنام پريد تو ســنگر. خیس عرق بود. قطره اي عرق به داخل چشــمش سر خورد. چشمش سوخت. بهروز آمد کلمن را بگیرد. بهنام گفت: «ترکش خورده. مراقب باشید آبش هدر نرود.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
ازیک شهید با ۳ خواسته که اتفاق افتاد ✍بعد از شهادتش کوله پشتی اش را باز کردنددر برگه ای نوشته بود: 1⃣ـ خدایا ! علیه السلام با لب شهید شد ، من هم می خواهم تشنه شهید شوم. ( وقتی او شهید شد ، تانکرهای آب خالی بوده و فرمانده برای رزمنده ها تقاضای آب کرده بود ) 2⃣ـ اربابم با شهید شده و سرش را از پشت بریده اند ، من هم می خواهم از پشت سرم بریده شود ( نقل کردند که از خورده است ) 3⃣ـ سر بریده ی مولایم امام حسین علیه السلام می خواند ، من سرّش را نمی دانم ، ولی می خواهم با سر بریده « » بگویم.در جاده خمپاره خورد و قطع شد. دیدند سر بریده خورد و « یا حسین » می گوید. 🌷طلبه شهیدمصطفی آقاجانی🌱🕊 🌷 @parastohae_ashegh313
سلاح كمري امير منجر آقاي مداح زيادي تعريف كردند، ما كاره اي نبوديم. هر چه بود لطف خدا بود.آقاي مداح گفت: چيزي كه ايشان و دوستانشان به ما ياد دادند اين بود كه ديگر مهمات و تعداد نفرات كارساز نيست. آنچه كه در جنگ ها حرف اول را مي زند روحيه نيروهاست. اين ها با يك تكبير، چنان ترســي در دل دشــمن مي انداختند كه از صد تا توپ و تانك بيشتر اثر داشت. بعد ادامه داد: اين ها دوستي داشتند كه از لحاظ جثه كوچك، ولي از لحاظ قدرت وشهامت از آنچه فكر مي كنيد بزرگتر بود. 🌸🌸🌸🌸🌸 اسم او اصغر وصالي بود كه در روزهاي اول جنگ با نيروه ايش جلوي نفوذ دشمن را گرفت و به شهادت رسيد. من از اين بچه هاي بسيجي و با اخاص اين آيه قرآن را فهميدم كه مي فرمايد: »اگر شما بيست نفر صابر و استوار باشيد بر دويست نفر غلبه مي كنيد.« ساعتي بعد از جلسه خارج شديم. از اعضاي جلسه معذرت خواهي كرديم و به سمت تهران حركت كرديم. بين راه به اتفاقات آن روز فكر مي كردم. 🌸🌸🌸🌸🌸 ابراهيم اســلحه كمــري پرماجرا را تحويل ســپاه داد و به همــراه بچه هاي اندرزگو راهي جنوب شدند و به خوزستان آمدند. دوران تقريباً چهارده ماهه گيان غرب با همه خاطرات تلخ و شــيرين تمام شد. دورانــي كه حماســه هاي بزرگي را با خود به همراه داشــت. در اين مدت سه تيپ مكانيزه ارتش عراق زمين گير حمات يك گروه كوچك چريكي بودند! @parastohae_ashegh313
!! 🌷مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می‌گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد.... 🌷گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه می‌خواستیم از جاده ای رد شویم که مین‌گذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می‌دانی چی می‌شد ژیلا؟ خندیدم. با خنده گفت: تو نمی‌گذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شده ای؟ بگذر از من! 🌹خاطره اى به ياد سردار خيبر فرمانده‌ى شهيد محمدابراهيم همت راوی: خانم ژیلا بدیهیان همسر شهید 📚 كتاب "به مجنون گفتم زنـده بمان" كتاب سوم، ص ٥٤ ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─ @parastohae_ashegh313 ─┅═ೋ❅❄️❅ೋ═┅─
🗓۲۷ دی ماه سالروز شهادت اسوه‌ی مقاومت، شجاعت و شهامت و بفرموده‌ی رهبر عزیز انقلاب «پیشاهنگ جهاد و شهادت» را گرامی می‌داریم.🌹 @parastohae_ashegh313
از کجا گرفته بودی شکستن نفس و خالص شدن برای خدا را .... میدانم... از کمیل‌های نیمه شبت با آن سوز و حال عجیبت... که در مطلع الفجر و ارتفاعات انار صدای طنین انداز اذانت لرزه بر اندام دشمن انداخت... ♥️ 💌@parastohae_ashegh313
✍ما صاحبِ آرزویی هستیم که شیرینیِ وصالش را شهدا چِشیده‌اند‌ با ذکر صلوات یادشون کنیم✨  @parastohae_ashegh313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
از شخصـے پرسیدند : تا بهشت چقدر راه است ؟ گفت : یڪ قدم گفتند : چطور ؟! گفت : مثل یڪ پایتان را ڪہ روے نفس شیطانـے بگذارید پاے دیگرتان در بهشت است . @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🥀 🍃 @parastohae_ashegh313
🌷🕊🍃 🍃آدمی چقدر خالیست از خودش وقتی پُر است از یادِ شما ..‌. 💔 🍃 🥀 🦋  @parastohae_ashegh313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«چطور بهنام؟» بهنام ســربلند کرد. مصیب را شناخت. رقیبش در مسابقات کشتي نوجوانان اســتان بود. در آغــوش هم گره خوردند. مصیب شــلوار نظامي به پا و يك زير پیراهن سفید به تن داشت. صورتش آفتاب سوخته شده بود. بهروز پرسید: «شما همديگر را مي شناسید؟» چند گلولـــه به ديوار بالاي سرشــان خورد. بهنام و مصیب رو زمین کنجله شدند. مصیب رو به بهروز گفت: «ها، مي شناسیم. اين ناقلا جوري مرا تو فینال کشتي شكست داد که تا عمردارم فراموش نمي کنم!» بهنام خنديد و گفت: «شانس آوردم. باور کن تو از من بهتر بودي.» بهروز رو به بهنام پرسید: «ببینم بهنام، به محمد نوراني گفتي با پادگان دژ تماس بگیرد؟» بهنام نشست. به ديوار سنگر تكیه داد و گفت: «ها... گفتم.» بهروز با ناراحتي سر تكان داد. آه کشید و گفت: «آن از بني صدر رئیس جمهورمان که وعده ي سر خرمن مي دهد، اين هم از اينها. يكي نیست از اينها بپرسد مگر براي چنین مواقعي آموزش نديده اند. مگر از بیت المال حقوق نمي گیرند تا در موقع جنگ از مردم دفاع کنند. يك مشت آدم نامرد و خائن محاصره مان کرده اند. دســتي دستي مي خواهند خرمشهر را تحويل عراقي ها بدهند. بهنام ســاکت بود. مي دانســت که حق با بهروز مرادي است. از شروع جنگ، بچه هــاي خرمشــهر با کوکتل مولوتف و چند ســلاح کلاشــینكوف و ژ ـ ث و آرپي جي در برابر عراقي ها ايســتاده بودند و مي جنگیدند. جهان آرا ـ فرمانده ي سپاه خرمشهر ـ به همه سپرده بود کـه حتي در شلیك گلولــه ها قناعت کنند. بهنام شــنیده بود که بني صدر دستور داده که به بچه هاي سپاه خرمشهر سلاح و مهمات داده نشود. در چهار ـ پنج روزي که از شروع جنگ مي گذشت، فقط چند گروهان تكاور و نیروهاي دريايي ارتش به کمك آمده بودند. مردم دســت خالي در برابر دشمن مقاومت مي کردند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
فتح المبين جمعي از دوستان شهيد در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتيم. زيارت حضرت دانيال نبي. آنجا خبردار شــديم،كليه نيروهاي داوطلب(كه حالا به نام بسيجي معروف شده اند) در قالب گردان ها و تيپ هاي رزمي تقسيم بندي شده و جهت عمليات بزرگي آماده مي شوند. در حين زيارت، حاج علي فضلي را ديديم. ايشــان هم با خوشــحالي از ما اســتقبال كرد. حاج علي ضمن شــرح تقســيم نيروها، ما را به همراه خودش بــه تيپ المهدي(عج) برد. 🌹🌹🌹🌹 در اين تيپ چندين گردان نيروي بســيجي و چند گردان سرباز حضور داشت. حاج حسين هم بچه هاي اندرزگو را بين گردان ها تقسيم كرد. بيشتر بچه هاي اندرزگو مسئوليت شناسايي و اطاعات گردان ها را به عهده گرفتند. رضــا گودينــي با يكي از گردان ها بود. جواد افراســيابي بــا يكي ديگر از گردان ها و ابراهيم در گرداني ديگر. كار آمادگي نيروها خيلي سريع انجام شد. بچه هاي اطاعات سپاه ماه ها بود كه در اين منطقه كار مي كردند. @parastohae_ashegh313
سالگرد شهادت شهید اسماعیل دقایقی 🌱 گردانی را از میان سربازان عراقی که به اجبار بعثی ها به جنگ آمده و به سمت ایران می آمدند یا پس از اسارت به حقانیت ایران و باطل بودن حزب بعث پی می بردند، تشکیل داد و خودش فرمانده آنها شد. اسرای عراقی با علاقه در مقابل ارتشی که خودشان سال‌ها در آن بودند، می‌جنگیدند و بسیاری از آنها هم به شهادت رسیدند. آنها به دلیل ایمان و اخلاق خوب اسماعیل عاشقش شده بودند. تاریخ شهادت: ۶۵/۱۰/۲۸ 🥀 @parastohae_ashegh313
✨شهید عباس بابایی✨ 🕊 اندازه‌ی آدمو برملا میکنه، هرچی بالا و بالاتر میری‌،دنیا از دید تو بزرگتر میشه و تو از دید دنیا کوچکتر! 💌@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نمی‌شناسیم اهالی خانه را اما حرف زیاد دارند و درد هم از صبرِ جانباز شاید هم همراهی هر چه هست است و عشق دردی که میخرند... 🌷 @parastohae_ashegh313
نام: شهید تاریخ تولد : 1370/02/12 محل تولد : شهرک طیردبا - لبنان تاریخ شهادت : 1393/10/28 محل شهادت : مزرعة الأمل - قنطیره - سوریه وضعیت تاهل : مجرد محل مزار شهید : بیروت - روضة الشهیدین
قـمـر روضة‌الشهیدین شــهادتٺ‌مـبارڪ♥️🌙 🕯 @parastohae_ashegh313
خواهر شهید جهاد می گوید  مادر من یک زن فوق العاده است. وقتی خبر شهادت بابا رسید، رفت دو رکعت نماز خواند. همه ما را مادرمان آرام کرد. بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم خطاب به بابا گفت: الحمدالله که وقتی شهید شدی، کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت 😭و به ما جسارت نکردند😔. همین یک جمله ما را آن قدر خجالت داد که آرام شدیم😞. بعد خودش رفت و وقتی مراسم تشییع برگزار می شد، یک ساعت در قبری که برای بابا آماده کرده بودند ماند و قرآن و زیارت عاشورا خواند.😥 خبر شهادت را هم که شنید همین طور. دلم سوخت وقتی پیکر را دیدم. مثل بابا شده بود. خون ها را شسته بود ولی جای زخم ها و پارگی ها بود. جای کبودی و خون مردگی ها. تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بود. یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم. باز مادر غیرمستقیم ما را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید، گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده.😔 البته هنوز به اربا اربا نرسیده😭. لایوم کیومک یا اباعبدالله (ع). ما هم از خجالت آرام شدیم. بعد هم مادرم خودش توی قبر جهاد رفت. همان قبر! سه ساعت قرآن و زیارت عاشورا و دعا در قبر خواند. 🍃 🌱 @parastohae_ashegh313