#کارے_بکن_کارستـــان
سال 65 در رويارويى با دشمن متوجه شديم🤭
تانكهاى عراقى درست روبرويمان در فاصله يك كيلومترى در حال پيشروى هستند😥
آن موقع فرمانده دسته ادوات بودم.
رو كردم به يكى از بچه ها به نام 'مصطفى' و گفتم مى خواهم كارى كنى كارستان👌🍃
او هم گفت به چشم🤦🏻♂ و خمپاره را با فرمان آتش روانه كرد.
قبل از شليك گفت: خدايـــا🤲
گلوله را به اين نيت شليك مى كنم كه اولين تانك دشمن را كه سرستون است منهدم كند
بعد عبارت 'بسم الله قاصم الجبارين' را به زبان آورد و آتش☄ كرد
با كمال تعجب😳 همه با چشمان خودمان ديديم كه گلوله درست رفت داخل لوله تانك و آن را منفجر كرد
از خوشحالى😍 هركس هر چقدر مى توانست پريد هوا و 'مصطفى' غرق بوسه شد.
@parastohae_ashegh313
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ📜
#شهید_عباس_دانشگر 🥀
راستــی!!!
دردهایم کو؟؟
چرا من بیخیال شده ام؟؟
نکند بی هوشم؟
نکند خوابم؟
مثل آب خوردن، چندین هزار، #مسلمان را کشتند
و ما فقط آن را مخابره کردیم
قلبــــ چند نفرمان به درد آمد؟
چند شبـــ خواب از چشمانمان گریختـــ؟
آیا مستـــ زندگی نیستیم؟؟
#جوان_مومن_انقلابی
#شهید_دهه_هفتادے
@parastohae_ashegh313
#مطالعه🙇🏻♂
وقتی از عملیات خبری نبود،
می خواستی پیداش کنی،
باید جاهای دنج را می گشتی.
پیداش که میکردی، می دیدی کتاب📚 به دست نشسته، انگار توی این دنیا نیست.
ده دقیقه وقت که پیدا می کرد، می رفت سر وقت کتابهاش.
گاهی که کار فوری پیش می آمد، کتاب همان طور باز📖 می ماند تا برگردد.
✍یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 52
#گرامیداشت_هفته_کتاب_و_کتابخوانی📚
@parastohae_ashegh313
#خستـــگی
یک بار منزل ایشان شام🍲 دعوت بودم.
وقتی رفتیم، هنوز نیامده بود.
هرچه منتظر شدیم⏰ نیامد.
مجبور شدیم شام را بخوریم.
آن شب آنجا خوابیدیم.
اذان صبح وقتی برای نماز بلند شدم، دیدم پشت در ورودی آپارتمان یک نفر دراز به دراز خوابیده😴 است.
چون تاریک بود، دقت کردم.
دیدم یوسف است؛ با پوتین و لباس پاسداری .
تا ساعت دوازده شب ما بیدار بودیم، نیامده بود.
خانمش می گفت: « گاهی دو یا سه شب به خانه نمی آید.
اگر فرصت کند و دو سه ساعت بیاید، همانجا پشت در از زور خستگی با پوتین و لباس می خوابد و صبح هم پا می شود و می رود سرکار. »
#شهید_یوسف_کلاهدوز🕊
✍کتاب هالهای از نور، ص100
@parastohae_ashegh313
صبح؛🌝
هدیه🎁 شگفت انگیز خداوند است
فرصت جدیدی برای بهتر بودن
و تلاشی دوباره
از این فرصت تازه،
نهایت استفاده را ببر👌
#روزتون_شهـــدایی🤲🍃
@parastohae_ashegh313
#طنز_جبهــہ😄😄
#مرخصى
پس از مدت ها درى به تخته خورد
و دسته ما بار و بندیلش👝 را بسته بود که فاصله بین دو عملیات را برود مرخصى
و یک آبى زیر پوستمان برود و هوائی تازه کنیم و قبراق و با روحیه برگردیم😍
بین ما بودند کسانى که شاید شش ماه بود مرخصى نرفته بودند😱 یا نخواسته بودند بروند
اما این وسط دوستان دیگر انگار جان فک و فامیل شان قسم خورده بودند که حال ما را بگیرند و مرخصى رفتن را کوفت مان کنند🤨
یکى رد مى شد و مزه مى پراند که : کجا؟ 😕
مگر امام نگفته جبهه ها را گرم نگهدارید و خالى نگذارید؟🤭
اما همین که دومى گفت که: مگر
نمیگفتید ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند؟
معطل نکردیم و دسته جمعى گفتیم : بله
درسته شنیدیم اما مصرع دومش را نشنیدید🙄
حالا بشنوید:🗣
ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند
ما مى رویم به تهران امام تنها نماند !🍃
حسابى خندیدیم و آنها که قصد داشتند سر به سرمان بگذارند
بور شدند و رفتند پى کارشان😄👌
@parastohae_ashegh313
#خاکریز_خاطراتــــ🌹
به خاطر مساله اے یه نامه✉️ تند
به سید نوشتم که یعنی من از گروه رفتم...
حالم خیـــلی بد بود و حسابی شاکی بودم😔
وقتی اومدم خونه و چشم روے هم گذاشتم، #حضرت_زهـــرا رو به خواب دیدم
و شروع کردم گلایه از مجلــہ،
بی بی فرمود:
با بچه من چکار دارے؟!!!✨
من دوباره از حوزه و سید نالیدم،
اما باز بی بی فرمودند: با بچه من چکار دارے؟
سومین بار که حضرت زهرا این جمله رو فرمودند، از خوابـــ پریدم...
یه نامه💌 از سید به دستم رسید که نوشته بود؛ یوسف جان!
دوستت دارم
هرجا میخواے برے برو!
ولی بدان براے من پارتی بازی شده و اجدادم هوام رو دارن...🍃
✍منبع: کتاب همسفر خورشید
#شهید_سید_مرتضی_آوینــی
@parastohae_ashegh313
#زمزمه_هاے_زیبــا
#شهید_مدافع_حرم_حسین_جمالی🥀
هرگاه صداے اذان به گوشش میرسید
بلافاصله وضو میگرفت و به نماز می ایستاد🍃
این عادت همیشه حسین بود✨
یک شب🌌 که همه خواب بودند از رختخواب برخاستم تا یک لیوان آب بخورم
نور ضعیفی💫 را در آشپزخانه دیدم
به سمت آشپزخانه رفتم👈
حسین را دیدم که با صداے زیبایش #زیارت_عاشورا می خواند🕊
گفتم مادر چرا چراغ💡 را خاموش کرده اے؟
گفت: میخواستم شما بیدار نشوید.
زمزمه های زیباے حسین هنوز هم در خانه به گوشم میرسد♥️
@parastohae_ashegh313