{ 🖇"☀️`}
#شهودعشق
#مناجاتشهداباخدا
🍁 من هیچشاخه سبزی ندارم تا با خود به سرای دیگر ببرم، اما امید دارم ڪه این شاخههای خشك شده در این لحظات پرثمر و پرنعمت جان بگیرند و سبز شوند.
#شهیدمجیدپورڪرمان
(محل تولد تهران، محل #شهادتخرمشهر به سال 1361)
#سلامصبحتوننبوی
#امام_زمان_عج
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
┅═ೋ❅🍁❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅🍁❅ೋ═┅
#قسمت119
تسبيحات
امير سپهرنژاد
نار يك تپه محاصره شــديم، نزديك به يكصد عراقــي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك مي كردند. ما پنج نفرهم دركنار تپه در چاله اي سنگر گرفتيم و شليك مي كرديم. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقي ها عقب نشيني كردند. دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درخت ها رفتيم. در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. بعد از نماز به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاري ها با دقت تســبيحات حضرت زهرا3را بگوئيد. .
.🌈🌈🌈🌈
بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكات و سختي هاي بسيار بودند. بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقي ها نبود. مهمات ما هم كم بود. يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم. اســلحه و خشــاب و نارنجك هــاي آن ها را برداشــتيم. مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟ هوا تاريك و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر مي گفتم. در ميان دشــمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم! نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
مادر شهید علی غلامی:
تا ایران امثال پسر من را دارد اجازه نمی دهیم هر اجنبی برای خاک ما تصمیم بگیرد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
@parastohae_ashegh313
✨جستجوگران نور✨
📍معجزه زیارت عاشورا
وسط میدان مین بودیم،اینجا را بارها گشته بودیم اما امروز حس دیگری داشتم..
گفتم:«بچهها امروز بیشتر دقت کنید،مثل اینکه قراره خبری بشه»یکی از بچهها به شوخی گفت:«الله اکبر!لشکر ما هم میخواد شهید بده،هرکس شهید شد شفاعت یادش نره» هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و خندهی بچهها شد،بعداز چند ساعت یکی از بچهها من را صدا کرد.به طرفش رفتم تکههای لباس از زیر خاک بیرون بود شروع به کندن زمین کردیم
پیکر شهید را از زیر خاک درآوردیم🌈
واقعا غمانگیز است وقتی به شهیدی برسی که مدرک هویتی ندارد😔
یک پای شهید هم نبود به دنبال پلاک و پای شهید در ممیدان مین شروع به جستجو کردیم اما هیچ اثری پیدا نکردیم
نذر کردیم هرجا پلاک پیدا شد،یک زیارت عاشورا بخوانیم🤲🤲
یکی از بچهها گفت یکی هم برای پیدا شدن پایش بخوانیم
یکی از بچهها به شوخی گفت شانس آوردیم که پا و ی پلاک هست وگرنه باید مفاتیح را دوره میکردیم
چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد توی پوتین بود و از مچ قطع شده بود،همانجا نشستم و زیارت عاشورا خواندم
تا غروب هرچه گشتیم پلاک پیدا نشد،به مقر برگشتیم....
همان کسی که خیلی شوخی میکرد،آمد داخل چادر و گفت:زیارت عاشورای دوم را هم بخوان هویت شهید روی زبانهی پوتین کاملا نوشته شده بود
همانجا خواندم:«السلام علیک یا اباعبداله...»
#صلیاللهعلیکیااباعبداله💔
#تفحـــــــصشہــــــــــدا🕊
@parastohae_ashegh313
💠 #عاقبت شوم
🔸 امام باقر علیه السلام:
سه خصلت است که باعث می شود انسان بد عاقبت شود:
1️⃣ ظلم به دیگران،
2️⃣ بریدن از خویشاوندان
3️⃣ و قسم دروغ که جنگ با خداست.
📚بحار/ج 75/ص 174
✍🏼 برخی خصلتها، باعث میشود که انسان بد ذات شود و شخصیت انسان را تغییر می دهد. این امور، قابلیت هدایت را در او از بین می برد.
@parastohae_ashegh313
دفترچه سفید
دفترچهی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقتها با عجله از جیبش در میآورد و علامتی در یکی از صفحات میگذاشت. میگفت: «اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت میزنم». برایم عجیب بود که محمدرضا – اسوهی تقوا و اخلاق بچهها– آنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد.
چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی دفترچهاش را نگاه کردم. خوب که ورق زدم دیدم بیشترِ صفحاتِ دفتر، مثل قلبِ محمدرضا سفیدِ سفید است.
شهید محمدرضا ایستان
مجموعه رسم خوبان، کتــاب مبارزه با نفس، ص 36
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
از خود حساب بكشيد پيش از آن كه به حساب شما برسند واعمال خود را وزن كنيد پيش از آنكه آنها را بسنجند و براى روز قيامت خويشتن را آماده سازيد.
وســـــــــائل الشـــــــــــیعه، ج16، ص 99
••••🕊|@parastohae_ashegh313
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
❤ #عاشقانه_دو_مدافع❤
#قسمت_بیست_ششم
_داشتم میخوابیدم کہ اردلان در اتاق وزد و اومد داخل...
برق و روشـݧ کرد و گفت:
خواهر گلم ساعت ۱۰ از کے تا حالا تو انقدر زود میخوابے❓
نمیخواے داداشتو ببینے باهاش حرف بزنے❓حالشو بپرسے❓مثلا تازه اومدمااااا
درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم:
داداش خلِ کچلم ماماݧ بهت یاد نداده وقتے یہ نفر میخواد بخوابہ یا داره استراحت میکنہ مزاحمش نشے❓😂
_اردلان اخم کرد و برگشت کہ بره
باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوش و گرفتم
کجااااااا لوس ماما❓
_اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنے....لوسم خودتے
همونطور کہ میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکـݧ بیا بشیـݧ ببینم چیکار داشتے
اردلان نشست رو تختم
مـݧ هم رو صندلے روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم
به به داداش اردلاݧ حموم لازم بودیااااا
ترو خدا زود بزود برو حموم
اینطورے پیش برے کسے بهت زݧ نمیده هااااااا
خندید و گفت:
_تو بہ فکر خودت باش یواش یواش بوے ترشیدگیت داره در میاد.
همہ از خداشونہ مـݧ دامادشوݧ بشم حیف کہ مـݧ قصد ازدواج ندارم
دوتایے زدیم زیر خنده.
ماماݧ در اتاق و باز کرد و با یہ سینے شربت و بیسکوییت وارد شد بہ بہ خواهر برادر باهم خلوت کردید
راستے اسماء با،بابات حرف زدم بہ مادر اقاے سجادے هم گفتم براے فردا مشکلے نیست
جلوے اردلاݧ خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ
اردلاݧ خندید و گفت:
خوبہ دیگہ اسماء خانوم مـݧ باید از ماماݧ میشنیدم❓
_سرم همونطور پاییـݧ و گفتم آخہ داداش یدفہ اے شد بعدشم هنوز کہ خبرے نیست...
ماماݧ لیواݧ شربت و یہ بیسکوییت داد دست اردلاݧ و گفت بخور جوݧ بگیرے ببیـݧ چہ لاغر شدے
چپ چپ بہ ماماݧ نگاه کردم و گفتم:
ماماݧ مـݧ احتیاج ندارم بخورم جوݧ بگیرم❓
اردلاݧ بادست زد پشتم و گفت:
آخ آخ حســـــودے❓
ماماݧ هم لیواݧ شربت و داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جوݧ بگیرے
لیواݧ و ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور کہ از اتاق میرفت بیروݧ گفت
واااااااا بچہ شدے اسماء❓خودت بردار دیگہ
حرصم گرفتہ بود لیواݧ شربت گذاشتم تو سینے و بہ اردلاݧ کہ داشت میخندید دهـݧ کجے کردم
اردلاݧ شربت و تا تہ خورد و گفت:آخیش چہ چسبید...
_بعد دستش و گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدے حرف بزنم
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
اردلاݧ آهے کشید و شروع کرد:
سہ سال پیش اونقدرے کہ الاݧ برام عزیزے، عزیز نبودے
اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات،بیروݧ رفتنات و.....
همیشہ متفاوت بودے با کل خوانواده
اینکہ بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتما ݧ بالاخره خواهرم بودے
چند بار بہ ماماݧ و بابا شکایتت و کردم اما اونا اجازه ے دخالت و بهم ندادݧ براے همیـݧ منم کارے بهت نداشتم
_تا وقتے کہ اوݧ اتفاق برات افتاد،نمیدونم چے باعث شده بود کہ خواهر همیشہ شیطوݧ و درس خوݧ مـݧ گوشہ گیر بشہ و با هیچ کسے حرف نزنہ،دنبالشم نیستم چوݧ هرچے کہ بود باعث شد تو اینے بشے کہ الاݧ هستے،اسماء وقتے تورو،تو اوݧ وضعیت میدیدم داغوݧ میشدم
کلے برات نذرو نیاز کردم کہ خوب بشے، حضرت زهرا رو قسم دادم کہ بہ خواهرم کمک کـݧ،اشک ریختم ،زجہ زدم و....
روزے کہ چادرے شدے
_فهمیدم کہ حضرت زهرا جوابمو داده
دیگہ خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم کہ راهت رو درست انتخاب کردے.
وقتے ماماݧ بهم قضیہ ے خواستگارے و گفت:خیلے خوشحال شدم و میدونستم کہ تو اونقدر بزرگ شدے کہ تونستے تصمیم بگیرے
_همچنیـݧ مشتاق شدم ببینم کیہ کہ خواهر ما بیـݧ ایـݧ همہ آدم اجازہ داده بیاد براے خواستگارے....
خندیدمو گفتم:
یکے مث خودت
مثل من❓خوب پس قبول کن دیگه..
خندیدمو گفتم:
ارہ تسبیحش همیشہ دستش دکمہ هاے پیرهنشو تا آخر میبنده سر وتهش بزنے تو بسیج دانشگاس
وقتے هم کہ با آدم حرف میزنہ زمینو نگاه میکنہ
اهاݧ راستے ریشم داره برادریہ براے خودش هههههه...
دستشو گذاشت روشونم گفت خستہ نباشے،یکم از اخلاقش بگوووو
_إ اردلاݧ پاشووو برو میخوام بخوابم خستم
إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم موند....
ادامه دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگرےشهدایے 📹
♥️ خاطره ای از #شهیدهمدانے از زبان سردار #شهیدحاجقاسمسلیمانے
#سرداردلها
#حبیبحرم
💠 یاد وخاطره همه شیر مردان غافله عشق جاودان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
.
#تلنگر🌱
برای غم هایت
نماز هست...
برای دردهایت
قرآن هست....
برای دلتنگیات
استغفار هست....
برای آرزوهای آیندهات
دعا هست...
و برای تمام چیزهایی که در دنیا از دست دادهای
بهشت هست....
سید مرتضی حسینی
التماس دعای فرج 🙏💐
#شبتونسرشارازآرامش☘
#الهم_عجل_لولیک_الفرج🕊
@parastohae_ashegh313