#زندگی_به_سبک_شهدا
می گفت قیافه برایم مهم نیست. قبل از عقد، همیشه سرش پایین بود. نگاهم نمی کرد. هیچ وقت نفهمید برای مراسم دستی توی صورتم بردم.
یادگاران، جلد ده، کتاب شهید زین الدین، ص 16
ببین سر طناب زندگیت دست کیه
#دنیا یا #امام_زمان
@parastohae_ashegh313
#حدیث_خوانی
سلام علیکم
از امشب بحث حدیث خوانی بر طبق کتاب شریف میزان الحکمه ساعت ۲۱ انجام میشود بزرگوارانی که قصد شرکت دارند به پی وی مراجعه و اسمشون رو ثبت نمایند
طبق ترتیب کتاب شریف میزان الحکمه روایات را میخوانیم و برخی نکاتش رو بیان میکنیم
توسط حجه الاسلام والمسلمین جلالیان
از اساتید سطوح عالی حوزه علمیه قم
@khomool2
یکی امرای ارتش میگفت : داشتم میرفتم به یکی از محله های کرمان تا به خانواده یکی از شهدای ارتش سر بزنم که در بین راه از یک مادر سالخورده که دم درب منزل نشسته بود ادرس رو پرسیدم :
اون مادر گفت: ادرس رو برا چی میخوای؟
گفتم : منزل شهیده برا سرکشی میریم
گفت: منم مادر شهیدم به من سر نمیزنید
تا این جمله رو گفت مزاحمش شدیم و وارد منزلش شدیم ( البته کمی خجالت زده از اینکه چرا تا الان به ایشان سر نزدیم اخه بعدا متوجه شدیم مادر شهیدی از شهدای ارتشه )
در منزلش نشسته بودیم که مادر بعد پذیرایی گفت :
امیر ! هر کس شب جمعه به سر مزار فرزند شهید من برود و روضه بخواند و محمد علی مرا به سر بریده امام حسین قسم دهد حاجتش براورده میشود
اگر نشد بیاید و در صورت منِ مادر شهید اب دهان بیاندازد
و من موقع برگشت شب جمعه به انجا رفتم و صحت این ادعا را امتحان کردم و همانگونه شد که مادر فرمود
#شهید_محمد_علی_قزوینی
#لشگر۴۱_ثارالله
#کرمان
#مکتب_حاج_قاسم
@parastohae_ashegh313
#قسمت 118
تسبيحات
امير سپهرنژاد
دوازدهم مهر 1359 است. دو روز بود كه ابراهيم مفقود شده! براي گرفتن خبر به ستاد اسراي جنگي رفتم اما بي فايده بود. تا نيمه هاي شب بيدار و خيلي ناراحت بودم. من ازصميمي ترين دوستم هيچ خبري نداشتم. بعــد از نماز صبح آمدم داخل محوطه. ســكوت عجيبــي در پادگان ابوذر حکم فرما بود. روي خاك های محوطه نشستم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشتم در ذهنم مرور مي شد. هوا هنوز روشن نشده بود. با صدايي درب پادگان باز شد و چند نفري وارد شدند. ناخــودآگاه به درب پادگان نگاه
كردم.
🌈🌈🌈🌈
تــوي گرگ و ميش هوا به چهره آن ها خيره شدم. يكدفعــه از جــا پريدم! خودش بود، يكــي از آن ها ابراهيم بــود. دويدم و لحظاتي بعد در آغوش هم بوديم. خوشــحالي آن لحظه قابل وصف نبود. ساعتي بعد در جمع بچه ها نشستيم. ابراهيم ماجراي اين سه روز را تعريف مي كرد: با يك نفربر رفته بوديم جلو، نمي دانستيم عراقي ها تا كجا آمده اند.
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرود بسیار زیبا همراه با تصاویر دلنشین . تامی توانید در گروه ها به اشتراک گذارید , برای کوری چشم دشمنان . تا کور شود هر آنکس نتواند دید✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷✌️🇮🇷
@parastohae_ashegh313
رفاقت، آداب دارد؛ حرمت دارد.
هر رابطه صمیمانه ای که #رفاقت نیست و هر آشنای دور و نزدیکی را نمیتوان رفیق دانست.
رفیق، سخنش «#حرف_دل » است، کلامی که به زیور یکرنگی آراسته شده و به گناه دورویی آلوده نیست .
رفیق فقط همدرد نیست، #همدل است، #مرهم روزهای سخت و آشنای دردهای کهنه.
رفیق وسعت خیرخواهی اش تا بیکرانگی ابدیت است و رنگین کمان مهربانیش #هفت_شهر_عشق را درنوردیده.
#تقدیم_به_رفقای_شهیدم💕
@parastohae_ashegh313
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤
#قسمت_بیست_چهارم
_اومدم جواب بدم کہ آنتـݧ رفت و قطع شد....
باخودم گفتم الانہ کہ ماماݧ نگراݧ بشہ
چندبار شمارشو گرفتم اما نمیگرفت
اخمام رفتہ بود تو هم
درتلاش بودم کہ سجادے اومد سمتم
_چیزے شده خانم محمدے❓
_فقط آنتـݧ رفت قطع شد فقط میترسم ماماݧ نگراݧ بشہ
گوشیشو داد بهم و گفت:
بفرمایید مـݧ آنتـݧ دارم زنگ بزنید کہ مادر از نگرانے در بیاݧ
تشکر کردم و گوشے و گرفتم
تصویر زمینہ ے گوشے عکس یہ سربازے بود کہ رو بازوش نوشتہ بود" مدافعـــــــــاݧ حــــــــــــرم"
خیلے برام جالب بود
_چند دیقہ داشتم رو صفحه رو نگاه میکردم...
خندید و گفت:
چیشد❓زنگ نمیزنید❓
کلے خجالت کشیدم
شماره ے مامان و گرفتم سریع جواب داد:
بلہ بفرمایید❓
سلام ماماݧ اسماء ام آنتـݧ گوشیم رفت با گوشے آقاے سجادے زنگ زدم نگراݧ نباش تا چند ساعت دیگه میایم خدافظ
نزاشتم اصـݧ حرف بزنہ میترسیدم یہ چیزي بگہ سجادے بشنوه بد بشہ
_گوشے سجادے و دادم و ازش تشکر کردم
سجادے بلند شد و رفت سر هموݧ قبرے کہ بهم نشـوݧ داده بود نشست و گفت:
خانم محمدے فکر کنم زیاد اینجا موندیم شما دیرتوݧ شد اجازه بدید مـݧ یہ فاتحہ اے بخونم و بریم
_نصف گل هایے رو کہ خریده بود و برداشتم با یہ بطرے آب و رفتم پیش سجادے
روے قبرو شستم،گلهارو گذاشتم روش و فاتحہ اے خوندم
سجادے تشکر کردو گفت:
نمیدونم چرا قسمت نیست ما حرفامونو کامل بزنیم.
_بلند شدیم و رفتیم سمت ماشیـݧ
در ماشیـݧ رو برام باز کرد
سوار ماشیـݧ شدم خودش هم سوار شد و راه افتادیم
تو راه پلاک همش تکوو میخورد مـݧ کنجکاو تر میشدم کہ بفهم چہ پلاکیہ.
دلم میخواست از سجادے بپرسم اما روم نمیشد هنوز.
سجادے باز ضبط و روشـݧ کرد ولے ایندفعہ صداے ضبط زیاد نبود
مداحے قشنگے بود😂
"منو یکم ببیـݧ سینہ زنیمو هم ببیـݧ
ببیـݧ کہ خیس شدم عرق نوکریمہ ایـ😂
دلم یہ جوریہ ولے پر از صبوریہ
چقد شهید دارݧ میارݧ از سوریہ"
اشک تو چشماے سجادے جمع شده بود😭 محکم فرموݧ و گرفتہ بود داشت مستقیم بہ جاده میکرد
برام جالب بود
چند دیقہ بینموݧ با سکوت گذشت
تا اینکہ رسیدیم بہ داخل شهر
اذاݧ و داشتـݧ میگفتـݧ جلوے مسجد وایساد سرشو بگردوند طرفم و گفت:با اجازتوݧ مـݧ برم نماز بخونم زود میام
پیاده شد مـݧ هم پیاده شدم و گفتم مـݧ هم میام
_بعد از نماز از مسجد اومدم بیروݧ بہ ماشیـݧ تکیہ داده بود تا منو دید لبخند زدو گفت:قبول باشہ خانم محمدے
تشکر کردم و گفتم همچنیـݧ
سوار ماشیـݧ شدیم و حرکت کرد جلوے یہ رستوراݧ وایساد و گفت اگہ راضے باشید بریم ناهار بخوریم گشنم بود نگفتم و رفتیم داخل رستوراݧ و غذا خوردیم
_وقتے حرف میزد سعے میکرد بہ چشمام نگاه نکنہ و ایـݧ منو یکم کلافہ میکرد ولے خوشم میومد از حیایےکہ داشت.
_تو راه برگشت بہ خونہ بهش گفتم کہ هنوز خیلے از سوالاے مـݧ بے جواب مونده
حرفم رو تایید کرده و گفت منم هنوز خیلے حرف دارم واسہ گفتـݧ و اینکہ شما اصلا چیزے نگفتید میخوام حرفاے شما رو هم بشنوم
_اگہ خوانواده شما اجازه بدݧ یہ قرار دیگہ هم براے فردا بزاریم
با تعجب گفتم:
فردا❓زود نیست یکم
از نظر مـݧ البتہ نظر شما هر چے باشہ همونہ
گفتم باشہ اجازه بدید با خوانواده هماهنگ کنم میگم ماماݧ اطلاع بدݧ
تشکر کرد
_رسیدیم جلوے در.میخواستم پیاده شم کہ دوباره چشمم افتاد بہ اوݧ پلاک حواسم بہ خودم نبود سجادے متوجہ حالت مـݧ شد و گفت:خانم محمدے ایشالا بہ موقعش میگم جریاݧ ایـݧ پلاک😂 و بہ خودم اومد از خجالت داشتم آب میشدم😓بدوݧ اینکہ بابت امروز تشکر کنم خدافظے کردم و رفتم
کلید وانداختم درو باز کردم
ماماݧ تا متوجہ شد بلند شد و اومد سمتم
سلاااااااام ماماݧ جاݧ
دستش و گذاشتہ بود رو کمرش و در اوݧ حالت گفت:
_سلام علیکم خوش اومدے
گونشو بوسیدمو گفتم مرسے
اومدم برم کہ دستمو گرفت و گفت کجا❓ازدستت عصبانیم
خودمو زدم بہ اوݧ راه ابروهامو بہ نشانہ ے تعجب دادم بالا و گفتم:عصبانے براے چی❓ماماݧِ اسماء و عصبانیت❓شایعست باور نکـ.ماماݧ جاݧ حرفایے میزنیا
نتونست جلوے خندشو بگیره
خبہ خبہ خودتو لوس نکـݧ بیا تعریف کـݧ چیشد اصـݧ چرا رفتہ بودید بهشت زهرا😁❓
اومدم کہ جواب بوم تلفـݧ زنگ زد خالم بود.
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم......
ادامه داره😂
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@parastohae_ashegh313
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣
❤ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_بیست_پنجم
_اومدم کہ جواب بدم تلفـݧ زنگ زد خالم بود
نجات پیدا کردم و دوییدم سمت اتاقم...
چادرم و درآوردم تو آیینہ نگاه کردم چهرم نسبت به سه سال پیش خیلے تغییر کرده بود
بہ خودم لبخندے زدم و گفتم اسماء ایـݧ سجادے کیہ❓
چرا داره بہ دلت میشینہ❓
همونطور کہ بہ آیینہ نگاه میکردم اخمام رفت تو هم
_اسماء زوده مقاومت کـݧ نکنہ ایـݧ هم بشہ مث رامیـݧ تو باید خیلے مواظب باشے نباید برگردے بہ سہ سال پیش
علے فرق داره نوع نگاهش،صدا کردنش،حرف زدنش،عقایدش...
_خندم گرفت ...هہ علے❓هموݧ سجادے خوبہ زیادے خودمونے شدم
_در هر حال زود بود براے قضاوت
هنوز جلوے آیینہ بودم کہ ماماݧ در اتاق و باز کرد
کجا فرار کردی❓
خندم گرفت
فرار کجا بود مادر مـݧ اومدم لباسامو عوض کنم
خوب پس چرا عوض نکردے هنوز❓
داشتم تو آیینہ با خودم اختلاط میکردم
مامانم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
بسم اللہ خل شدے ❓
خندیدم و گفتم بووووودم
راستے ماماݧ آقاے سجادے گفت کہ قرار بعدیموݧ اگہ شما اجازه بدید براے فردا باشہ
فردا❓چہ خبره اسماء
نمیدونم ماماݧ عجلہ داره
براے چے مثلا عجلہ داره
دستمو گذاشتم رو چونم و گفتم خوب ماماݧ براے مـݧ دیگہ
ماماݧ با گوشہ ے چشمش بهم نگاه کرد و گفت:بنده خدا آخہ خبر نداره دختر ما خلہ تو آیینہ با خودش حرف میزنہ
إ مامااااااااااا...
در حالے کہ میخندید و از اتاق میرفت بیروݧ گفت :باشہ با بابات حرف میزنم
راستے اسماء اردلاݧ داره میاد.
از اتاق دوییدم بیروݧ با ذوق گفتم کے داداش کچلم میاااااد
فردا
خبر داره از قضیہ خواستگارے❓
_معلومہ کہ داره پسر بزرگمہ هااا تازه خیلے هم تعجب کرد کہ تو بالاخره بعد از مدت ها اجازه دادے یہ خواستگار بیاد براے همیـݧ از پادگاݧ مرخصے گرفتہ کہ بیاد ببینتش
دستم و گذاشتم رو کمرمو گفتم:
آره تو از اولم اردلاݧ و بیشتر دوست داشتے بعد باحالت قهر رفتم اتاق
_ماماݧ نیومد دنبالم خندم گرفتہ بود از ایـݧ همہ توجہ ماماݧ نسبت بہ قهر مـݧ اصلا انگار ݧ انگار
خستہ بودم خوابیدم
باصداے اذاݧ مغرب بیدار شدم اتاقم بوے گل یاس پخش شده بود.
دیدم رو میزم چند تا شاخہ گل یاسہ
تعجب کردم تو خونہ ما کسے براے مـݧ گل نمیخرید ولے میدونستـݧ گل یاس و دوست دارم اولش فکر کردم ماماݧ براے آشتے گل خریده ولے بعید بود ماماݧ از ایـݧ کارا نمیکردم
موهام پریشوݧو شلختہ ریختہ بود رو شونہ هام همونطور کہ داشتم خمیازه میکشیدم اتاق رفتم بیروݧ و داد زدم:
ماماااااااݧ ایـݧ گلا چیہ❓
مـݧ باهات آشتے نمیکنم تو اوݧ کچل و بیشتر از مـݧ دوست دارے
اردلاݧ یدفہ جلوم ظاهر شد و گفت:
بہ مـݧ میگے کچل❓از هیجاݧیہ جیغے کشید م و دوییدم بغلش و بوسش کردم هنوز لباس سربازے تنش بود میخواستم اذیتش کنم دستم و گرفتم رو دماغم گفتم:
_اه اه اردلاݧ خفہ شدم از بوے و جورابو عرقت قیافشو ببیـݧ چقد سیاه شدے زشت بودے زشت تر شدے
خندید و افتاد دنبالم
بہ مـݧ میگے زشت❓
جرئت دارے وایسااا
ماماݧ با یہ اللہ اکبر بلند نمازشو تموم کرد و گفت چہ خبرتونہ نفهمیدم چے خوندم
قبول باشہ ماماݧ مگہ نگفتے اردلاݧ فردا میاد
چرا منم نمیدونم چرا امروز اومد
_اردلاݧ اخمی کردو گفت ناراحتید برم فردا بیام
خندیدم هولش دادم سمت حموم نمیخواد تو فعلا برو حموم...
راستے نکنہ گلارو تو خریدے❓
ناپرهیزے کردے اردلان...
خندید و گفت:بابا بغل خیابوݧ ریختہ بودݧ صلواتے مـݧ پول نداشتم برات آبنبات چوبے بخرم گل گرفتم
گل یاس❓اونم صلواتے❓
برو داداااااش برووو کہ خفہ شدیم از بو برو.
_داشتم میخوابیدم کہ اردلاݧ در اتاق و زد و اومد داخل ...
ادامه دارد....😐
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#از_باب_دلتنگی
یک بار بینم روی تو، دل را چهسان تسکین دهم؟
تسکین نیابد جان من، صد بار اگر بینم تو را...
صلی الله علیک یا اباعبدالله ❤️
#کربلا #تسکین
#هوای_دل
#باگوشجانبشنویدصدایبیرقشرا
@parastohae_ashegh313
━━ ⚡️ ﷽⚡️━━
#نماز_شب
#سیره_شهدا
#شهیدڪلیماللهفلاحنژاد:
🌕 شب بود و همه رزمندهها خواب بودند. شهيد كليم الله فلاح نژاد براي اداي نماز شب برخاست ناگهان شيء آتش زايي را ميبيند كه گوشه مهمات افتاده و آتش گرفته است.
🌙 دلش نميآيد بچهها را از خواب بيدار كند. پتو بر ميدارد و با دست و پا، تند تند آتش را خاموش ميكند. تمام دست و پا و كفش ايشان دچار سوختگي ميشود اگر او بيدار نميشد و اين از خود گذشتگي را انجام نميداد همه مهماتها از بين ميرفت و هم جان عزيزان رزمنده به خطر میافتاد.
#شبتونشهدایی ✨
#امام_زمان_عج
#نمازشبرابهنیتظهورمیخوانیم
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
┄┅═✧❁💛❁✧═┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅═✧❁💛❁✧═┅┄
{ 🖇"☀️`}
#شهودعشق
#مناجاتشهداباخدا
🍁 من هیچشاخه سبزی ندارم تا با خود به سرای دیگر ببرم، اما امید دارم ڪه این شاخههای خشك شده در این لحظات پرثمر و پرنعمت جان بگیرند و سبز شوند.
#شهیدمجیدپورڪرمان
(محل تولد تهران، محل #شهادتخرمشهر به سال 1361)
#سلامصبحتوننبوی
#امام_زمان_عج
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
┅═ೋ❅🍁❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅🍁❅ೋ═┅
#قسمت119
تسبيحات
امير سپهرنژاد
نار يك تپه محاصره شــديم، نزديك به يكصد عراقــي از بالاي تپه و از داخل دشت شليك مي كردند. ما پنج نفرهم دركنار تپه در چاله اي سنگر گرفتيم و شليك مي كرديم. تا غروب مقاومت كرديم، با تاريك شدن هوا عراقي ها عقب نشيني كردند. دو نفر از همراهان ما كه راه را بلد بودند شهيد شدند. از سنگر بيرون آمديم، كسي آن اطراف نبود. به پشت تپه و ميان درخت ها رفتيم. در آنجا پيكر شهدا را مخفي كرديم. خسته و گرسنه بوديم. از مسير غروب آفتاب قبله را حدس زدم و نماز را خوانديم. بعد از نماز به دوســتانم گفتم: براي رفع اين گرفتاري ها با دقت تســبيحات حضرت زهرا3را بگوئيد. .
.🌈🌈🌈🌈
بعد ادامه دادم: اين تسبيحات را پيامبر، زماني به دخترشان تعليم فرمودند كه ايشان گرفتار مشكات و سختي هاي بسيار بودند. بعد از تسبيحات به سنگر قبلي برگشتيم. خبري از عراقي ها نبود. مهمات ما هم كم بود. يكدفعــه در كنــار تپه چندين جنــازه عراقي را ديدم. اســلحه و خشــاب و نارنجك هــاي آن ها را برداشــتيم. مقداري آذوقه هم پيــدا كرديم و آماده حركت شديم. اما به كدام سمت!؟ هوا تاريك و در اطراف ما دشــتي صاف بود. تســبيحي در دست داشتم و مرتب ذكر مي گفتم. در ميان دشــمن، خستگي، شب تاريك و... اما آرامش عجيبي داشتيم! نيمه هاي شب در ميان دشت يك جاده خاكي پيدا كرديم. مسير آن را ادامه داديم. به يك منطقه نظامي رسيديم که دستگاه رادار در داخل آن قرار داشت.
🌷🌷🌷
@parastohae_ashegh313
مادر شهید علی غلامی:
تا ایران امثال پسر من را دارد اجازه نمی دهیم هر اجنبی برای خاک ما تصمیم بگیرد.
#لبیک_یا_خامنه_ای
@parastohae_ashegh313
✨جستجوگران نور✨
📍معجزه زیارت عاشورا
وسط میدان مین بودیم،اینجا را بارها گشته بودیم اما امروز حس دیگری داشتم..
گفتم:«بچهها امروز بیشتر دقت کنید،مثل اینکه قراره خبری بشه»یکی از بچهها به شوخی گفت:«الله اکبر!لشکر ما هم میخواد شهید بده،هرکس شهید شد شفاعت یادش نره» هم شوخی بود و هم باعث رفع خستگی و خندهی بچهها شد،بعداز چند ساعت یکی از بچهها من را صدا کرد.به طرفش رفتم تکههای لباس از زیر خاک بیرون بود شروع به کندن زمین کردیم
پیکر شهید را از زیر خاک درآوردیم🌈
واقعا غمانگیز است وقتی به شهیدی برسی که مدرک هویتی ندارد😔
یک پای شهید هم نبود به دنبال پلاک و پای شهید در ممیدان مین شروع به جستجو کردیم اما هیچ اثری پیدا نکردیم
نذر کردیم هرجا پلاک پیدا شد،یک زیارت عاشورا بخوانیم🤲🤲
یکی از بچهها گفت یکی هم برای پیدا شدن پایش بخوانیم
یکی از بچهها به شوخی گفت شانس آوردیم که پا و ی پلاک هست وگرنه باید مفاتیح را دوره میکردیم
چند دقیقه بعد پای شهید پیدا شد توی پوتین بود و از مچ قطع شده بود،همانجا نشستم و زیارت عاشورا خواندم
تا غروب هرچه گشتیم پلاک پیدا نشد،به مقر برگشتیم....
همان کسی که خیلی شوخی میکرد،آمد داخل چادر و گفت:زیارت عاشورای دوم را هم بخوان هویت شهید روی زبانهی پوتین کاملا نوشته شده بود
همانجا خواندم:«السلام علیک یا اباعبداله...»
#صلیاللهعلیکیااباعبداله💔
#تفحـــــــصشہــــــــــدا🕊
@parastohae_ashegh313
💠 #عاقبت شوم
🔸 امام باقر علیه السلام:
سه خصلت است که باعث می شود انسان بد عاقبت شود:
1️⃣ ظلم به دیگران،
2️⃣ بریدن از خویشاوندان
3️⃣ و قسم دروغ که جنگ با خداست.
📚بحار/ج 75/ص 174
✍🏼 برخی خصلتها، باعث میشود که انسان بد ذات شود و شخصیت انسان را تغییر می دهد. این امور، قابلیت هدایت را در او از بین می برد.
@parastohae_ashegh313
دفترچه سفید
دفترچهی کوچکی همیشه همراهش بود. بعضی وقتها با عجله از جیبش در میآورد و علامتی در یکی از صفحات میگذاشت. میگفت: «اشتباهاتم رو توی این دفتر علامت میزنم». برایم عجیب بود که محمدرضا – اسوهی تقوا و اخلاق بچهها– آنقدر گناه داشته باشد که برای کم کردنش مجبور باشد دفتری کنار بگذارد.
چند روز قبل از شهادتش به طور اتفاقی دفترچهاش را نگاه کردم. خوب که ورق زدم دیدم بیشترِ صفحاتِ دفتر، مثل قلبِ محمدرضا سفیدِ سفید است.
شهید محمدرضا ایستان
مجموعه رسم خوبان، کتــاب مبارزه با نفس، ص 36
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
از خود حساب بكشيد پيش از آن كه به حساب شما برسند واعمال خود را وزن كنيد پيش از آنكه آنها را بسنجند و براى روز قيامت خويشتن را آماده سازيد.
وســـــــــائل الشـــــــــــیعه، ج16، ص 99
••••🕊|@parastohae_ashegh313
❤️💞❣💛❤️💞❣💛❤️💞❣💛
❤ #عاشقانه_دو_مدافع❤
#قسمت_بیست_ششم
_داشتم میخوابیدم کہ اردلان در اتاق وزد و اومد داخل...
برق و روشـݧ کرد و گفت:
خواهر گلم ساعت ۱۰ از کے تا حالا تو انقدر زود میخوابے❓
نمیخواے داداشتو ببینے باهاش حرف بزنے❓حالشو بپرسے❓مثلا تازه اومدمااااا
درازکشیده بودم بلند شدم رو تخت نشستم و باخنده گفتم:
داداش خلِ کچلم ماماݧ بهت یاد نداده وقتے یہ نفر میخواد بخوابہ یا داره استراحت میکنہ مزاحمش نشے❓😂
_اردلان اخم کرد و برگشت کہ بره
باسرعت از رو تخت بلند شدم و بازوش و گرفتم
کجااااااا لوس ماما❓
_اخماش بیشتر رفت تو هم و گفت میرم شما استراحت کنے....لوسم خودتے
همونطور کہ میکشوندمش سمت تختم گفتم خوب حالا قهر نکـݧ بیا بشیـݧ ببینم چیکار داشتے
اردلان نشست رو تختم
مـݧ هم رو صندلے روبروش دستم گذاشتم زیر چونم و گفتم
به به داداش اردلاݧ حموم لازم بودیااااا
ترو خدا زود بزود برو حموم
اینطورے پیش برے کسے بهت زݧ نمیده هااااااا
خندید و گفت:
_تو بہ فکر خودت باش یواش یواش بوے ترشیدگیت داره در میاد.
همہ از خداشونہ مـݧ دامادشوݧ بشم حیف کہ مـݧ قصد ازدواج ندارم
دوتایے زدیم زیر خنده.
ماماݧ در اتاق و باز کرد و با یہ سینے شربت و بیسکوییت وارد شد بہ بہ خواهر برادر باهم خلوت کردید
راستے اسماء با،بابات حرف زدم بہ مادر اقاے سجادے هم گفتم براے فردا مشکلے نیست
جلوے اردلاݧ خجالت کشیدم و سرمو انداختم پاییـݧ
اردلاݧ خندید و گفت:
خوبہ دیگہ اسماء خانوم مـݧ باید از ماماݧ میشنیدم❓
_سرم همونطور پاییـݧ و گفتم آخہ داداش یدفہ اے شد بعدشم هنوز کہ خبرے نیست...
ماماݧ لیواݧ شربت و یہ بیسکوییت داد دست اردلاݧ و گفت بخور جوݧ بگیرے ببیـݧ چہ لاغر شدے
چپ چپ بہ ماماݧ نگاه کردم و گفتم:
ماماݧ مـݧ احتیاج ندارم بخورم جوݧ بگیرم❓
اردلاݧ بادست زد پشتم و گفت:
آخ آخ حســـــودے❓
ماماݧ هم لیواݧ شربت و داد دستم و گفت بیا تو هم بخور جوݧ بگیرے
لیواݧ و ازش گرفتم و گفتم پس بیسکوییتش کو بلند شد و همونطور کہ از اتاق میرفت بیروݧ گفت
واااااااا بچہ شدے اسماء❓خودت بردار دیگہ
حرصم گرفتہ بود لیواݧ شربت گذاشتم تو سینے و بہ اردلاݧ کہ داشت میخندید دهـݧ کجے کردم
اردلاݧ شربت و تا تہ خورد و گفت:آخیش چہ چسبید...
_بعد دستش و گذاشت رو شونم و گفت:اسماء میخوام باهات جدے حرف بزنم
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
اردلاݧ آهے کشید و شروع کرد:
سہ سال پیش اونقدرے کہ الاݧ برام عزیزے، عزیز نبودے
اسماء حجابتو دوست نداشتم نوع تیپ زدنات، دوستات،بیروݧ رفتنات و.....
همیشہ متفاوت بودے با کل خوانواده
اینکہ بگم همه چیت بد بود و دوست نداشتما ݧ بالاخره خواهرم بودے
چند بار بہ ماماݧ و بابا شکایتت و کردم اما اونا اجازه ے دخالت و بهم ندادݧ براے همیـݧ منم کارے بهت نداشتم
_تا وقتے کہ اوݧ اتفاق برات افتاد،نمیدونم چے باعث شده بود کہ خواهر همیشہ شیطوݧ و درس خوݧ مـݧ گوشہ گیر بشہ و با هیچ کسے حرف نزنہ،دنبالشم نیستم چوݧ هرچے کہ بود باعث شد تو اینے بشے کہ الاݧ هستے،اسماء وقتے تورو،تو اوݧ وضعیت میدیدم داغوݧ میشدم
کلے برات نذرو نیاز کردم کہ خوب بشے، حضرت زهرا رو قسم دادم کہ بہ خواهرم کمک کـݧ،اشک ریختم ،زجہ زدم و....
روزے کہ چادرے شدے
_فهمیدم کہ حضرت زهرا جوابمو داده
دیگہ خیالم از بابتت راحت شد فهمیدم کہ راهت رو درست انتخاب کردے.
وقتے ماماݧ بهم قضیہ ے خواستگارے و گفت:خیلے خوشحال شدم و میدونستم کہ تو اونقدر بزرگ شدے کہ تونستے تصمیم بگیرے
_همچنیـݧ مشتاق شدم ببینم کیہ کہ خواهر ما بیـݧ ایـݧ همہ آدم اجازہ داده بیاد براے خواستگارے....
خندیدمو گفتم:
یکے مث خودت
مثل من❓خوب پس قبول کن دیگه..
خندیدمو گفتم:
ارہ تسبیحش همیشہ دستش دکمہ هاے پیرهنشو تا آخر میبنده سر وتهش بزنے تو بسیج دانشگاس
وقتے هم کہ با آدم حرف میزنہ زمینو نگاه میکنہ
اهاݧ راستے ریشم داره برادریہ براے خودش هههههه...
دستشو گذاشت روشونم گفت خستہ نباشے،یکم از اخلاقش بگوووو
_إ اردلاݧ پاشووو برو میخوام بخوابم خستم
إ اسماء مـݧ هنوز کلے حرف دارم حرفاے اصلیم موند....
ادامه دارد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگرےشهدایے 📹
♥️ خاطره ای از #شهیدهمدانے از زبان سردار #شهیدحاجقاسمسلیمانے
#سرداردلها
#حبیبحرم
💠 یاد وخاطره همه شیر مردان غافله عشق جاودان
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
.
#تلنگر🌱
برای غم هایت
نماز هست...
برای دردهایت
قرآن هست....
برای دلتنگیات
استغفار هست....
برای آرزوهای آیندهات
دعا هست...
و برای تمام چیزهایی که در دنیا از دست دادهای
بهشت هست....
سید مرتضی حسینی
التماس دعای فرج 🙏💐
#شبتونسرشارازآرامش☘
#الهم_عجل_لولیک_الفرج🕊
@parastohae_ashegh313
`☀️🕊"
#شهداواهلبیتع
#شهیدمحمدخداوردے:
حضرت امام علی علیهالسلام به فرزندش میگوید:
✴️ بدان ڪه تو برای آخرت آفریدهشده ای نه برای دنیا، نه برای نیستی، بلڪه برای زندگانی و تو در سرای موقت و در راه رفتن به سوی آخرت هستی و در مسیر مرگ هستی، پس بترس از اینڪه مرگ تو را دریابد و تو درحال گناه باشی.
📥منبع : #نویدشاهد
#سلامصبحتونعلوے
#امام_زمان_عج
#اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
─┅═ೋ❅🧡❅ೋ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ೋ❅🧡❅ೋ═┅─