eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_‌زین‌الدین کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - سی وهشتم لیلاچند ماهه بود.ازدستم گرفتش وگفت((خودم حمامش می کنم.)) هرچی اصرار کردم نیازی نیست، فایده نکرد.گفت((می خوام یاد بگیرم.)) در حمام را که بست، صدای گریه بچه بلند شد.آوردمش بیرون یک ریز گریه می کرد.مجیدکه آمد، لیلا را داد دستش وبه شوخی گفت (( مجید ، ما اصلاً این بچه رو نمی خوایم، باشه مال تو.)) شامپو زیاد زده بود. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
آقام قبل از رفتن برای اینکه ما بدانیم خمس چیست، جمعمان کرد و به مامان گفت: «خمس سالآنه رو پیش آقای آخوند ملاعلی1 حساب کردم. نذار به این بچه ها بد بگذره تا من با حسین برم و برگردم.» آره درست شنیده بودم. آقام می خواست این دفعه پسرعمه ام، حسین را همراه خود به خرمشــهر ببرد. حالا دیگر هردومان بزرگ تر شــده بودیم، حســین هربار که من را می دید ســرش را پایین می انداخت و زود رد می شــد. من هم تا ســال دیگر به سن تکلیف می رسیدم و همین که عمه بهم می گفت: «عروس خودمی» سرخ می شدم و لپ هایم گُل می انداخت. حالا حسین، به من مثل یک دختربچۀ بازیگوش نگاه نمی کرد. برایش نامحرم بودم. وقتی می خواســت وارد خانه شــود، پشــت در چوبی می ایســتاد. در دوتا کُلون داشت، یک کُلون مردانه و یک کُلون زنانه. کُلون درِ مردانه را سه بار با فاصله می زد تا من و ایران سرمان را بپوشانیم بعد با مکث وارد می شد. جلوی دالآن تاریکه که ورودی خانه بود، کجکی می ایستاد و یاالله می گفت و داخل می شــد. بیشــتر اوقات چند تا نان ســنگک برشــتۀ خشخاشی هم دستش بود. مثــل آقــام هرچــه می خریــد، نصــف می کــرد. وقتــی به ســرویس می رفت، جای خالی اش را با همۀ حجب و حیایی که بینمان بود، احساس می کردم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
کلاس دوّم راحت تر از قبل می گذشت. ایران کلاس ششم را می خواند و سال بعد به دبیرستان می رفت، از طرفی برایش خواستگار می آمد و مامانم امروز و فردا می کرد. تا پدر بعد از چند ماه از خرمشهر آمد. دست آقام سنگک تازه و روی دوش حسین، جعبۀ میوه بود. تا رسید مامانم از خواستگاری ایران گفت و مــن از داخــل «تِنِــوی»1 گــوش می کــردم. آقام می گفت: «ایران 31 سالشــه، حالا زوده.» و من یواشکی اخبار را برای ایران می بردم. هنوز سال به پایان نرسیده بود که آقام با ازدواج ایران موافقت کرد. او به خانۀ بخت رفت و من خیلی گریه کردم. زمستان سرد و یخبندان همدان فرا رسیده بود و برف و کولاک بیداد می کرد. آقــام یــخ حــوض را می شکســت وضــو می گرفــت و پــس از نمــاز دور کرســی می نشســتیم و بــا لــذّت تمــام، شــام می خوردیــم. وقــت خوابیدن، مــادرم یک کاســه آب، کنار کرســی می گذاشــت که هر کس بیدار شــد و تشــنه بود، بخورد. زیر کرســی داغ بود و بیرون کرســی ســرد. صبح که بیدار می شــدیم آب داخل کاسه، یخ زده بود. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🚭 ترک سیگار 🌱 چند سال از انقلاب گذشته بود که مرتضی سیگارش را ترک کرد. دلیلی که برای این کار ذکر کرد این بود که آقا (عجل‌الله) در همه حال ناظر بر اعمال و رفتار ما هستند؛ در این صورت من چطور می‌توانم در حضور ایشان سیگار بکشم؟ این‌گونه بود که دیگر هرگز لب به سیگار نزد. 🏷 راوی همسر محترم @parastohae_ashegh313
🔴 جذب دل‌ها، خاصیّت شهادت است رهبر انقلاب در دیدار ستاد مرکزی کنگره‌ی ملی شهدای سبزوار و نیشابور: 🔸خاصیّت شهادت، جذب دلها است. جوان خارج از مذهب را شهادتِ رفیقش در سبزوار وادار میکند برود خدمت مرحوم آقای علوی و مسلمان بشود، شیعه بشود، بعد برود در جبهه به شهادت برسد؛ این هنر شهادت است. شهادت یک جوان، شهادت یک رفیق، شهادت یک همراه، فضا را با نور شهادت منوّر میکند، دلها را جذب میکند؛ خب این برخلاف مصلحت مستکبرین است، برخلاف مصلحت اهل باطل است؛ لذا با آن مبارزه میکنند. یک عدّه هم در داخل از این کارها میکنند. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۳۷ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ 🌷شادی روح شهدا_ @parastohae_ashegh313
🔶 زمانی که کار آزاد داشت و بنایی می‌کرد، کمتر کارگری بود که باهاش دووم بیاره، می‌گفت: 🌷 من نونی که میخورم باید حلال باشه. معتقد بود که روز قیامت باید، من از این صاحب کار طلب داشته باشم نه بدهکارش باشم. ✨کارش واقعا عالی بود و یه ذره از کارش نمی‌دزدید. هر خونه‌ ای که می‌ساخت فرض می کرد برای خودش می‌سازه، بناها که تعطیل می‌کردن، اون صبر می‌کرد و مثلا پانزده یا بیست دقیقه بیشتر کار می‌کرد تا احیانا کم کاری نکرده باشه.. فرمانده تیپ جواد الائمه (علیه‌السلام) شهادت: ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مهدی_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #
🍃🌸🍃 🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه - سی و نهم عراقی ها که آمدند روی دامنه ، نیروهای بالای تپه افتادند توی حلقه محاصره .شرایط سختی بود.با چندتا تانک پایین تپه ، منتظر دستور فرمانده بودیم که گفتند مجروح شده .مانده بودیم چه کار کنیم. جوان کم سن وسالی با یک لباس رنگ و رو رفته ی بسیجی آمد وگفت ((دامنه رو بگیریدزیر آتش.)) گفتم ((ما خودمون مسئول داریم ، ازتو دستور نمی گیریم.)) توی همین گیر رودار معاون فرمانده آمد.جوان رو که دید، بغلش کرد و بوسید. گفت(( هرچی ایشون می گن انجام بدید.)) تازه آن جا آقامهدی را شناختم. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مهدی زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
شهید خیزاب هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمی‌کرد، 🍃__ و همیشه می‌گفت اگر قرار است چشمی به آقا (عجل‌الله) بیفتد نباید با نگاه به نامحرم آلوده شود در خیابان هم که بودیم همیشه ملاحظه می‌کرد که نگاهش به نامحرم نیفتد و مراعات می‌کرد. @parastohae_ashegh313
بیشتر روزها، آفتاب را نمی دیدیم. برف تقریباً ، هر روز می بارید و حسین پارو روی دوش می انداخت و از داخل مهتابی روی پشت با م می رفت و یک تنه، تمام برف ها را توی کوچه می ریخت و برای برگشــتن از همان پشــت بام، روی برف های توی کوچه که تا سینۀ دیوار بالا آمده بودند، می پرید. بیشتر شب های طولانی زمستان، عمه و بچه هایش میهمان ما می شدند و گاهی هم، ما به طبقۀ پایین می رفتیم. زیر کرسی گرمِ عمه، می نشستیم و از کِشمش، مویــز و گردویــی کــه حســین از بــاغ عمه آورده بــود، می خوردیم. باغ مثل همین خانــۀ بــزرگ، ارث پــدری عمــه و پــدرم بــود کــه بعد از فوت پدر و مادرشــان به آن ها رسیده بود. تا اینجای قصۀ زندگی مشــترک با خانوادۀ عمه را می دانســتم. امّا از ماجرای مهاجرت آنان از آبادان به همدان بی خبر بودم تا اینکه در یک شــب ســردزمستانی، دور کرسی نشستیم. منقل زیر کرسی، گرما نداشت. با همۀ اشتیاقی که برای شــنیدن ماجرای زندگی عمه و بچه هاش، داشــتم، دســت وپاهام ســرد بــود. ایــران و افســانه هــم دل ودمــاغ قصه گــوش کردن، نداشــتند. مادرم چند تکــه زغــال ســرخ آورد. پــدرم ســینی منقــل را از زیــر کرســی کشــید بیــرون، آرام روی خاکســتر فــوت کــرد و زغال هــای ســرخ را روی آن گذاشــت و ســینی و منقــل را هــل داد ســر جــاش و چنــد تلمبــه بــه چــراغ تُــوری زد. کرســی کــه داغ شــد، لحــاف کرســی را تــا روی شــانه هایمان بــالا کشــیدیم و زیــر نــور پــر فروغ چــراغ تُــوری، چشــم بــه دهان آقام دوختیــم. مثل یک قصه گو برایمان تعریف کرد که: «شــوهرعمه، آدم زحمت کش و عرق ریزی بود که تو شــرکت نفت آبادان کار می کرد. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
همه اونو به تقوا و پاک دســتی می شــناختن، شــوهر خواهرم بود ولی پشــت ســرش نماز می خوندم. تو گرمای بالای 05 درجۀ آبادان روزه می گرفت و کار می کرد. به قدری تشــنه می شــد که عصرها قبل از اذان تا گردن توی رودخانه می رفــت و آب رو ســروصورتش می ریخــت امــا روزه ش رو نمی شکســت. از بــس تشــنگی کشــید جیگرش ســوخت و کارش به بیمارســتان و اتاق عمل کشــید امّا کســی نبــود بــه او خــون بــده. ما همدان بودیم که شــنیدیم فــوت کرده. گوهر موند بــا دو تــا دختــر و دو تــا پســر تــوی شــهر غریــب بــدون دخل وخرج. خیلــی دلم به حال خواهرم و یتیماش ســوخت. رفتم شــرکت نفت آبادان، اولش زده بودن زیر همه چیز و همون جوب باریکه که اسمشــو حقوق نمی شــد گذاشــت، به خواهرم نمــی دادن. امــا وقتــی ســفت وایســادم، شــرکت نفت، کوتاه اومد. امــا این حقوق کفــاف زندگیشــونو نمــی داد و از طرفــی ارث پدریمــون تــوی همــدان بود. به ناچار گوهر و بچه هاش به همدان اومدن. چند سال بعد، حسین با اینکه 5 سال بیشتر نداشت شاگرد عطّاری شد. روزی یه ریال مزد می گرفت و هرروز عصر می آورد و به خواهرم می داد. حسین به حدی مثل پدر خدابیامرزش دست پاک و نجیب بود که اگر یه روز مریض می شــد، اوســتای عطّار به خونه می اومد و ســراغش رو می گرفت، می گفت: «توی دخل، پول می ذارم که امتحانش کنم. می رم و می آم، می بینم دســت به پول نزده.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313