#قسمت237
گفت: «آفرین، چون برای این فرشته کوچولوت، اصلاً خوب نیست.» اشک شوق توی چشمانم جمع شد. ناخودآگاه یاد بچۀ اولم زینب افتادم و گفتم: «خدایا خودت نگهدارِ هاجر باش.» اخبــار تلویزیــون، خبــر از عملیاتــی بــزرگ و سراســری در جنــوب را مــی داد. حملــه ای کــه منجــر بــه فتــح شــهر فاو عراق شــده بود. همدان و بیشــتر شــهرها به تلافی موفقیّت رزمنده ها در جبهه، بمباران می شــدند. بســیاری از مردم به باغات اطراف شــهر رفتند اما در محلۀ ما که به محلۀ پاســداران معروف بود، هیچ خانواده ای، خانه و کاشانه اش را ترک نکرد. در این مواقع آنچه دلم را آرام می کرد، دعا بود؛ دعای توسّل سه شنبه ها، دعای کمیل پنج شنبه ها، دعای ندبۀ صبح جمعه و زیارت عاشورا در غروب جمعه، چراغ دلم را روشــن می کرد. گاهی با ســایر خانم ها به خانۀ شــهدا ســر می زدیم. می خواستیم روحیه بدهیم ولی بیشتر جاها، روحیه می گرفتم. نزدیــک عیــد، حســین آمــد. اول ماجــرای تماس های مشــکوک را گفتم. وقتی جواب هایــم را شــنید، خوشــش آمــد و تحســینم کــرد و گفــت: «پروانــه، از عمق جانــم بــه تــو افتخــار می کنم و شــرمندۀ زحماتت هســتم امّا چــکار کنم که تکلیفم جای دیگریست.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت238
ایــن جملــه را آن قــدر صمیمــی و زیبــا گفت که از ســختی ها و تنهایی ها حرفی نزدم و به جای آن از حاملگی ام خبر دادم. گُل از گُلش وا شد و گفت: «قدمش خیر باشه زهرا خانم.» درست شنیدم. او بدون اینکه حتی از حاملگی ام خبر داشته باشد، می دانست که فرزندمان دختر است. اسمش را انتخاب کرده بود. یاد فرزند اولمان زینب افتادم که من اســم الهه را انتخاب کرده بودم و او اســم زینب را. لب گزیدم و با خودم گفتم: «هاجر یا زهرا، چه فرقی می کنه مهم اینه که سالم باشه.» نوروز داشت می رسید و حسین دوباره داشت می رفت و باز هم دلتنگی و انتظار.
***
موقع وضع حمل رسید. اگر عمه همدان بود، حتماً می آمد و می بردم بیمارستان. درد و نالــه ام را نمی توانســتم از وهــب و مهــدی، پنهــان کنــم. طفلــی وهب مثل آدم بزرگ ها، بال بال می زد. مهدی هم یک ریز می گفت: «مامان مامان.» وهب لباسش را پوشید تا سر کوچه برود و تاکسی بگیرد تا وهب بیاید ساکم را برداشــتم و مهدی را آماده کردم. وهب به جای گرفتن تاکســی، همســایۀ بغلی، آقــای فرخــی و خانمــش را خبــر کــرده بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۸۱
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا #عهدباشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
🌹 اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
🌹 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
#شهیدمحسنحججی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💌#خاطرهشهدایی
🔸اعزام به سوریه
🏷راوی همسر محترم #شهیدمحسنحججی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت239
خانم فرخی گلایه کرد که چرا زودتر خبرشــان نکردم و راهی بیمارســتان شــدیم توی این فاصله بقیۀ فامیل، حتی عمه از همدیگر خبر گرفتند و تا من از بیمارســتان برگشــتم، خانه درســت مثل روزی که از حج آمده بودم، پر شد. بچه ها بازی می کردند و بزرگترها تعریف، و تلویزیون هم از شروع یک عملیات بــزرگ خبــر مــی داد. اســم عملیــات کــه می آمد همۀ ذهنشــان معطوفِ حســین می شــد. عمــه می گفــت: «الآن حســین تــوی ایــن حملــه س خدا پشــت و پناه همۀ رزمنده ها باشــه.» و آشِ کاچی که درســت کرده بود، توی ســینی می چید و بین همسایه ها تقسیم می کرد. سال تحصیلی شروع شده بود. وهب برای کلاس اول به مدرسۀ شاهد ابن سینا رفت. برایش سرویس گرفتم و گاهی به مدرسه می رفتم و از آقای موسوی، معلم کلاس اول، درس و مشقش را می پرسیدم. آقای موسوی می گفت: «خانم، بچه به این مؤدبی و با هوشی در کلاس ندارم.» مهدی هنوز وابســته ام بود، و عادت داشــت روی دســت من بخوابد. زهرا را تر و خشک می کردم. مهدی را می خواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه می کردم و این کار هر روزم بود. یــک مــاه از تولــد زهــرا می گذشــت که حســین از جبهه آمد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313