#کــلامشهـــدا
#شهـــیدغلامحسیندهقان:
✨در سر هر نماز دعا به جان رهبر و طول عمرش نمایند و از خدا بخواهید تا اسلام را از دست ناکثین، مارقین، سارقین، در امان نگه دارد، از دست منافقان در هر لباسی و یا مقامی که هستند در امان دارد.
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
شمایل 2 .mp3
31.41M
#کتاب_صوتی 🎧
📕 شمایل
فصل 2⃣ #پایان
#شهدایهواپیمایمسافربری
#اللهمعجللولیکالفرج
•┈┈•❀🌹❀•┈┈•
فصل1 👇🏻
https://eitaa.com/parastohae_ashegh313/27658
#قسمت237
گفت: «آفرین، چون برای این فرشته کوچولوت، اصلاً خوب نیست.» اشک شوق توی چشمانم جمع شد. ناخودآگاه یاد بچۀ اولم زینب افتادم و گفتم: «خدایا خودت نگهدارِ هاجر باش.» اخبــار تلویزیــون، خبــر از عملیاتــی بــزرگ و سراســری در جنــوب را مــی داد. حملــه ای کــه منجــر بــه فتــح شــهر فاو عراق شــده بود. همدان و بیشــتر شــهرها به تلافی موفقیّت رزمنده ها در جبهه، بمباران می شــدند. بســیاری از مردم به باغات اطراف شــهر رفتند اما در محلۀ ما که به محلۀ پاســداران معروف بود، هیچ خانواده ای، خانه و کاشانه اش را ترک نکرد. در این مواقع آنچه دلم را آرام می کرد، دعا بود؛ دعای توسّل سه شنبه ها، دعای کمیل پنج شنبه ها، دعای ندبۀ صبح جمعه و زیارت عاشورا در غروب جمعه، چراغ دلم را روشــن می کرد. گاهی با ســایر خانم ها به خانۀ شــهدا ســر می زدیم. می خواستیم روحیه بدهیم ولی بیشتر جاها، روحیه می گرفتم. نزدیــک عیــد، حســین آمــد. اول ماجــرای تماس های مشــکوک را گفتم. وقتی جواب هایــم را شــنید، خوشــش آمــد و تحســینم کــرد و گفــت: «پروانــه، از عمق جانــم بــه تــو افتخــار می کنم و شــرمندۀ زحماتت هســتم امّا چــکار کنم که تکلیفم جای دیگریست.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت238
ایــن جملــه را آن قــدر صمیمــی و زیبــا گفت که از ســختی ها و تنهایی ها حرفی نزدم و به جای آن از حاملگی ام خبر دادم. گُل از گُلش وا شد و گفت: «قدمش خیر باشه زهرا خانم.» درست شنیدم. او بدون اینکه حتی از حاملگی ام خبر داشته باشد، می دانست که فرزندمان دختر است. اسمش را انتخاب کرده بود. یاد فرزند اولمان زینب افتادم که من اســم الهه را انتخاب کرده بودم و او اســم زینب را. لب گزیدم و با خودم گفتم: «هاجر یا زهرا، چه فرقی می کنه مهم اینه که سالم باشه.» نوروز داشت می رسید و حسین دوباره داشت می رفت و باز هم دلتنگی و انتظار.
***
موقع وضع حمل رسید. اگر عمه همدان بود، حتماً می آمد و می بردم بیمارستان. درد و نالــه ام را نمی توانســتم از وهــب و مهــدی، پنهــان کنــم. طفلــی وهب مثل آدم بزرگ ها، بال بال می زد. مهدی هم یک ریز می گفت: «مامان مامان.» وهب لباسش را پوشید تا سر کوچه برود و تاکسی بگیرد تا وهب بیاید ساکم را برداشــتم و مهدی را آماده کردم. وهب به جای گرفتن تاکســی، همســایۀ بغلی، آقــای فرخــی و خانمــش را خبــر کــرده بود.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#زیارتنامه_شهدا #عهدباشهدا
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَولِـــــیاءَاللهِ و اَحِبّائَـــــہُ،اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یَا اَصـــــفِیَآءَاللهِ وَ اَوِدّآئَـــــہُ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ دیـــــنِ اللهِ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ رَسُـــــولِ اللهِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَمیرِالمُـــــؤمنینَ، اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ فـــــاطِمةَ سَیَّدةَ نِســـــآءِالعالَمینَ،
🌹 اَلسَّـــــلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنـــــصارَ اَبے مَحَمَّدٍ الحَـــــسَنِ بنِ عَلِیًَ الوَلِیَّ النّـــــاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیڪُـــــم یا اَنصارَ اَبے عَبدِاللهِ،
🌹 بِـــــاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِـــــبتُم، وَ طابَتِـــــ الاَرضُ الَّتے فیها دُفِـــــنتُم، وَ فُـــــزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنے ڪُنتُــــــ مَعَڪُـــــم فَاَفُـــــوزَ مَعَڪُـــــم
#شهیدمحسنحججی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💌#خاطرهشهدایی
🔸اعزام به سوریه
🏷راوی همسر محترم #شهیدمحسنحججی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#قسمت239
خانم فرخی گلایه کرد که چرا زودتر خبرشــان نکردم و راهی بیمارســتان شــدیم توی این فاصله بقیۀ فامیل، حتی عمه از همدیگر خبر گرفتند و تا من از بیمارســتان برگشــتم، خانه درســت مثل روزی که از حج آمده بودم، پر شد. بچه ها بازی می کردند و بزرگترها تعریف، و تلویزیون هم از شروع یک عملیات بــزرگ خبــر مــی داد. اســم عملیــات کــه می آمد همۀ ذهنشــان معطوفِ حســین می شــد. عمــه می گفــت: «الآن حســین تــوی ایــن حملــه س خدا پشــت و پناه همۀ رزمنده ها باشــه.» و آشِ کاچی که درســت کرده بود، توی ســینی می چید و بین همسایه ها تقسیم می کرد. سال تحصیلی شروع شده بود. وهب برای کلاس اول به مدرسۀ شاهد ابن سینا رفت. برایش سرویس گرفتم و گاهی به مدرسه می رفتم و از آقای موسوی، معلم کلاس اول، درس و مشقش را می پرسیدم. آقای موسوی می گفت: «خانم، بچه به این مؤدبی و با هوشی در کلاس ندارم.» مهدی هنوز وابســته ام بود، و عادت داشــت روی دســت من بخوابد. زهرا را تر و خشک می کردم. مهدی را می خواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه می کردم و این کار هر روزم بود. یــک مــاه از تولــد زهــرا می گذشــت که حســین از جبهه آمد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت240
انــگار فرزند اولش به دنیا آمده باشــد، زهرا را بغل می کرد دســت های کوچولویش را می بوســید و می چرخید و برایش اشــعار کودکانه می خواند و می گفت: «پروانه یادته چقدر برای زینب گریه کردی؟ خدا بهت دو تا نعمت داد و یه رحمت.» از حمله و عملیات، خیلی حرف نمی زد. ســه نفر از فرمانده گردان هایی که قبلاً با او در لشــکر انصارالحســین کار می کردند، به شــهادت رســیده بودند. آه می کشــید و می گفــت: «خداونــد، خوب هــا رو گلچیــن می کنــه و امتحــان مــا رو سخت تر.»1 مــدت کوتاهــی همــدان بــود به منزل شــهدا سرکشــی کرد و رفــت. ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت. سراسیمه بود. گفتم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «وسایلتون رو جمع کنین، بریم کرمانشاه.» درنگ نکردم. مثل یک ســرباز که باید با ســه ســوت آماده شــود. خرت وپرت محدودی را آماده کردم، حســین پروندۀ وهب را از مدرســۀ شــاهد گرفت و دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم. خوشــحال بودم. کرمانشــاه به جبهه نزدیک تر از همدان بود. حتماً حســین را بیشتر می دیدم. وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود. نق می زد. چون فاصلۀ مدرسه تا خانه های سازمانی که ما می نشستیم، چندان زیاد نبود، پیاده می رفت، می آمد. کنار خانه یک پارک کوچک بود. یک روز مهدی را بردم پارک و چون زهرا بغلم بود نمی توانســتم با او بازی کنم. خودش ســوار تاب شــد و پا به زمین زد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- بیستم
توی سد دز آموزش شنا می دیدیم .مجیدخیلی خوب شنا می کرد. یک بار ساعت دو نیمه شب همه رو بیدار کردند و ریختند توی آب. مجید توی راه شوخی می کرد. می گفت((یه جانور توی آبه به نام عبدالمای . شبا میاد روی سطح آب . مواظب باشین اگر کسی پا یا شکمتون رو گرفت بدونین که عبدالمایه.)) می رفت زیر آب ، چنگ می زد به شکم بچه ها ، پاهایشان را می گرفت
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیدمطهری
💎حدیثی مهم درباره اهل بیت پیامبر(ﷺ)
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
⭕️ شهیـــدی که ســــر مـــــزار خــــودش فاتحــــه میخــوانــــد ...
✨رفت کنار یک قبر خالی نشست و فاتحه خواند همیشه برای شهدای آینده فاتحه میخواند.
من هم کنارش نشستم و برای شهیدی که قرار بود در آینده توی قبر دفن شود ، فاتحه خواندم
🔻پرسید : «میدانی این قبر مال کیه؟»
گفتم : «نه ! این قبر که هنوز خالی است»
🌹نگاهم کرد و گفت : «اگه خدا قسمت کنه، اینجا قبر من میشه»
تعداد زیادی از شهدای والفجر 8 را برای خاکسپاری به گلزار شهدا آوردند شهدا را که دفن کردند، یاد حرف آن روزش افتادم؛ توی همان قبری دفن شده بود که قبلا گفته بود ...
#شهید_حمیدرضا_جعفرزاده
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᥫ᭡🧕🏻
بسته ام عهد که در
راه شهیدان باشم...
چادر مشکی من (:
رنگ شهـادت دارد♥
#استوری #حجاب
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#کتاب_گویا «#نشان_عشق»
🔸دربارهی کتاب
این داستان بلند، با آشنایی و ازدواج شخصیت اصلی داستان، «محمود»، با دختری به نام «مهناز» آغاز میشود. او یک هفته بعد از ازدواج بهعنوان عضو سپاه پاسداران به غرب کشور میرود.
💢پس از شرکت در مأموریت پاکسازی منطقه از گروهکهای ضدانقلاب، بهدست گروهک کومله به #اسارت درمیآید و شکنجهها و دشواریهای فراوانی را تحمل میکند.
شخصیت اصلی داستان هنگام عملیات والفجر ۴ از اردوگاه نیروهای ضدانقلاب خارج و پس از دو سال اسارت آزاد میشود. این اتفاقها بین سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲ رخ میدهد.
🔹داستان بلند «نشان عشق» براساس واقعیت نوشته شدهاست.
📥انتشارات: نشر شاهد
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🎆 مناجاتی عارفانه در دل شب
🏷از همرزمان شهید تعریف میکند:
🌹" شهید اکبر روندی شبها تا پاسی از شب حتی برای صرف شام نیز به سنگر برنمیگشت و سر به بیابان میگذاشت و نالهی سوزان خود را سرمیداد و من در این بین بدون اینکه به کسی چیزی بگویم او را در میان انبوه درختان و لابه لای سنگها جستجو و جهت صرف شام به خیمه میآوردم. او زاهدی عابد بود که در این دنیا جز به اهل سیر و سلوک عرفا و استادان اخلاقی و امام(ره) نمینگریست و تنها دل به مجالس عرفانی، نوارهای اخلاقی و روضه، خدمت به محرومان، جنگ و جهاد در راه خدا خوش داشت."
#شهید_اکبر_روندی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💔
... و فرمود: "کِرامَتُنا الشهادت" ...
هر چند دعای بعد از هر نماز ما دعای شهادته ولی خبر شهادت نیروهای زبده و انقلابی، دردناکه...
به قول امام خامنهای که فرمودند: "هدفتان شهادت نباشد، البته آرزوی شهادت خوب است، اما هدف کار را شهادت قرار ندهید."
ان شالله نیروهای مخلص بمانند برای انقلابمان
الحمدلله خبر شهادت هادی خضرایی تکذیب شد
ان شالله شهادت در رکاب امام زمان
#صابرین
#امام_زمان
#شبتون_شهدایی
@parastohae_ashegh313