دلم از این خنده هایِ بی ریا…
از این خنده هایی که به رنگ خداست
میخواهــد…❤️
خودت را که در خدا غرق کنی
وسطِ معرکه هم مستانه میخندی
چون خدا را داری
💕°|شبتون شهدایی|°💕
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
ای شهــــید
تنها بهـــــانه اے هستـــــی
ڪه هر #صبـــــح
به یڪ امـــــیدے
چشــــم هایم را باز می ڪنم..!
صبـحتون شهـدایـی❣
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
💠فوتبال یا قرآن
🌷مسئله #ورزش از همان کودکی در احمد شکل گرفت من هم به فوتبال، دو و شنا علاقه داشتم. از همان کودکی هر وقت میخواستم با دوستان فوتبال بروم احمد را هم می بردم.
🌷از همان جا عشق #فوتبال در احمد شکل گرفت آرام آرام فوتبالش خوب شد تا جایی که برای تیم منتخب استان قم دعوت شد.
🌷آمد پیش من و گفت: بابا چه کار کنم؟
گفتن: تصمیم با خودته. اگه خواستی برو فوتبال، اگرم خواستی برو موسسه برای حفظ قرآن.
🌷چون مسئله حفظ قرآن پیش آمد فوتبال را تعطیل کرد.
راوی: پدر شهید
#شهید_احمد_مکیان🌷
#طلبه_شهید_مدافع_حرم
#حافظ_کل_قران
╔════ ೋღೋ ════╗
@parastohae_ashegh313
╚════ ೋღೋ ════╝
خاکریز خاطرات 37
✍ اگر همهی مسئولین کشور اینگونه بودند، ایران گلستان میشد
#متن_خاطره :
اون روز پسرش رو آورده بود محلِ کار. از صبح که اومد ، خودش رفت جلسه و محمد مهدی رو گذاشت پیشِ ما ... پذیراییِ جلسه که تموم شد ، مقداری موز اضافه اومد. یکی از موزها رو دادم به محمدمهدی... نمی دانم حاج احمد برای چهکاری من رو احضار کرد. وقتی رفتم داخل اتاق ، محمدمهدی هم پشت سرم اومد. حاج احمد تا پسرش رو دید برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر عصبانی ندیده بودمش. با صدای بلند گفت: کی به شما گفته به پسرم موز بدین؟ گفتم: حاجی این بچه از صبح تا حالا هیچی نخورده ، یه موز از سهم خودم بهش دادم...
نذاشت صحبتم تموم بشه. دست کرد توی جیبش ، بهم پول داد و گفت: همین الان میری یک کیلو موز میخری و میذاری جای یه دونه موزیکه پسرم خورده...
🌷خاطرهای از زندگی سردار شهید حاج احمد کاظمی
📚منبع: کتاب احمد ، صفحه 137
#بیت_المال #رزق_حلال #تربیت_فرزند #مراقبه #تقوا #شهیداحمدکاظمی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_سی_سه
🍃تازه داشتم متوجه می شدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید می کرد امروز ظهر شهید می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود، دیگر برنمی گردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم ، آمدم پایین. نیتم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هر چه فریاد می کردم: میخواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر میکردند دیوانه شدهام ، کلت دستم بود! به هرحال، مصطفی رفته بود
🍃در ستاد قدم میزدم، میرفتم بالا، میرفتم پایین و فکر می کردم چرا مصطفی این حرفها را به من میزد. آیا میتوانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه میکردم ، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام "خراسانی" که دوستم بود. با هم کار میکردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم خُب ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو و شلوار قهوهای سیری داشتم. آنها را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شده و از این که مصطفی امروز دیگر شهید می شود. او عصبانی شد گفت: چرا این حرفها را می زنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور میگویی؟ چرا مدام میگویی مصطفی بود بود ؟ مصطفی هست! می گفتم: اما امروز ظهر دیگر تمام می شود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نــام:...
نـــام خــانوادگے:....
نــام پـدر:...
تـاریخ تــولـد:....
تــاریخ شہــادت:...
تــو این همـہ نـدارے
وگــویے همـہ چــیز دارے
مـا ایـن همـہ داریـم
و گــویے هیـچ نـداریـم....
🍂شـہـداے گـمنـام🍂
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کربلا .... کربلا
السلام علیک یا ابا عبدالله
🎙روایتگری زیبای استاد #جلالیان
اگه دلتون شکست برای ما هم دعا کنید💔
#روایتگری
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
@parastohae_ashegh313
┄┅┅✿❀🌹❀✿┅┅┄
سلام علیکم
باعنایت به نامگذاری سال 98 به سال رونق و تولید، فرازهایی تأثیر گذاراز بیانات امام خامنه ای باموضوع "تولید ملی" و "مبارزه با قاچاق " در لیست آوای انتظار همراه اول و ایرانسل میباشد.
جهت لبیک وبیعت با بیانات امام خامنهای از این لیست های آوای انتظار استفاده کنید.
✅همراه اول👇👇👇👇👇
79017
79018
79019
✅ ایرانسل 👇👇👇👇👇
34213
44127119
یاعلی
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
حاج حسین یکتا؛
گفت شب عملیات ستون غواصا به صف شدن زدن به اروند رود؛ نفر جلوییه طناب رو زیاده رها کرده بود، بهش گفتن چرا سر طناب رو زیادی رها کردی؟! گفت: «چون میخوام خود امام زمان مارو از این رودخونه نجات بده!»
بچه ها!
پشت روخونهی زندگی که گیر کردی تنها امام عصر هست که میتونه هُل بده توروها...
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@parastohae_ashegh313
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_سی_چهارم
🍃میگفتم : اما امروز ظهر دیگر تمام می شود. هنوز خانهاش بودم که تلفن زنگ زد گفتم: برو بردار که میخواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا میبینی اینطور نیست تو داری تخیل میکنی.
گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم ، با همه وجودم گوش میدادم که چه میگوید و او فقط می گفت: نه! نه! بعد بچهها آمدند که ما را ببرند بیمارستان.
گفتند : دکتر زخمی شده. من بیمارستان را میشناختم ، آنجا کار می کردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم طرف سردخانه... خودم میدانستم که مصطفی شهید شده و در سردخانه است، زخمی نیست. به من الهام شده بود که مصطفی دیگر تمام شد.
🍃رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم، گفتم: اللهم تقبل منا هذا القربان. آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی، نکند،نکند. او را بغل کردم و خدا را قسم دادم به همین خون مصطفی، به همین جسد مصطفی، که آنجا تنها نبود، خیلی جسدها بود، که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس میکردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص. وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت احساس کردم که او دیگر استراحت کرد مصطفی ظاهر زندگی اش همه سختی بود. واقعاً توی درد بود مصطفی. خیلی اذیت شد. آن روزهای آخر، مسئله بنی صدر بود و خیلی فشار آمده بود روی او.... شبها گریه میکرد، راه میرفت، بیدار میماند. احساس میکردم مصطفی دیگر نمیتواند تحمل کند دوری خدا را... آن قدر عشق در وجودش بود که مثل یک روح لطیف میخواست در پرواز باشد. تحمل شهادت بهترین جوانها برایش سخت بود.
🍃آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سکینه خوابیده ، آرامش گرفتم.
بعد دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم. نمیدانم چرا اینجا جسد را به سردخانه می برند. در لبنان اگر کسی از دنیا میرفت میآوردند خانه اش ، همه دورش قرآن میخوانند ، عطر می زنند. برای من عجیب بود که این یک عزیزی است که این طور شده ، چرا باید بیندازیش دور؟ چرا در سردخانه... خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست .این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمی کرد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
✍عشق
رازیست ڪہ
تنها بہ خدا باید گفتـــ...
دلم یڪـــ
دنیـا میخـواهد
شبیـہ دنیاے شـما
ڪـہ همـہ چیــزش
بـوے خـــدا بدهـد...
♥️°•|شبتون شهدایی|•°♥️
@parastohae_ashegh313
گاهی #صفـای دلتان💖
برای دلِ زنگار دیده ی ما
قابل #درک نیست !!
به راستی که چقدر
بین ما و #شما فاصله هاست💕
#شهید_سعید_بیاضی_زاده🌹
#صبحتون_شهدایی
@parastohae_ashegh313
بسم رب الشهدا و الصدیقین
شهید محمود شهیان زاده (صدیقی راد )
شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ - عملیات بدر
شهید «محمود صدیقی راد» جوان متدین و انقلابی دزفول بود که در عملیات بدر به درجه رفیع شهادت نائل شد.
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
بسم رب الشهدا و الصدیقین شهید محمود شهیان زاده (صدیقی راد ) شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ - عملیات بدر شهی
از منطقه که بر می گشتیم ، معمولا هر بار منزل یکی از دوستان دور هم جمع میشدیم
خیلی از بچه ها بودند شهید پوررکنی ، شهید نجف آبادی و خیلی های دیگر
در این بین #محمود آرام سرش را بالا آورد و گفت : بچه ها ! من این بار که بروم دیگر بر نمی گردم.
این حرف را که گفت ، باز هم شوخی کردن بچه ها گل کرد .
اما #محمود خیلی جدی دوباره گفت : بچه ها ! حرفی ندارم ! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید ؟
سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید .
میدانم که این بار که رفتم دیگر بر نمی گردم .
اما می خواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته ی اول و دوم بر مزارم می آیید و دیگر پیدایتان نمی شود تا چهلم بعد از این هم می روید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمی گیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش میکنید .
#محمود نفس عمیقی کشید و گفت :
تمام این ها رو میبخشم
اما...
سفارش دارم وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید.
هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید ، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید ، همین.
من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم.
#شهید_محمود_صدیقی_راد
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
@parastohae_ashegh313
┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
خاکریز خاطرات 38
✍️ با خواندنِ این خاطره به عظمتِ روحیِ شهید بابایی پی خواهید برد
#متن_خاطره :
عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونهمون رو عوض کنیم ، میخوام خونهمون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، میدیم به اونا و خودمون میریم اونجا... اون بنده خدا وقتی فهمید فرماندهاش میخواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم...
🌷خاطره ای از زندگی خلبانِ شهید عباس بابایی
📚منبع:کتابخدمتاز ماست۸۲، صفحه۱۸۱
.
#انفاق #ایثار #گذشت_و_فداکاری #شهیدبابایی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_سی_پنج
🍃خیلی فریاد میزدم؛ این خود عزیز ماست. این خود مصطفی ماست، مصطفی چی شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید سردخانه باشد؟ اما کسی گوش نمی کرد. بالاخره آن شب اول در اهواز برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت، اما من به کسی احتیاج نداشتم. حالم بد بود خیلی گریه می کردم. صبح روز بعد به تهران برگشتیم. برگشتن به تهران سخت تر بود. چون با همین هواپیمای c-130 بود که آخرین بار من و مصطفی از تهران به اهواز آمدیم و یادم هست که خلبانها او را صدا میکردند که" بیا با ما بنشین." ولی مصطفی اصلاً من را تنها نگذاشت، نزدیک من ماند.
🍃خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حال با جسدش می رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند، ولی نکردند. بیشتر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات آخر محروم می کردند. وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر. بعد دیگر نفهمیدم دکتر را کجا بردند. من در منزل مادرجان بودم و همه مردم دورم. هرچه می گفتم، مصطفی کو ؟ هیچ کس نمی گفت. فریاد میزدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید؟ خیلی بی تابی می کردم. بعد گفتند مصطفی را در سردخانه غسل می دهند گفتم: دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را میکنید؟ و گریه میکردم. گفتند: می رویم او را می آوریم. گفتم اگر شما نمیآورید خودم می روم سردخانه نزدیکش و برای وداع تا صبح مینشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل...
🍃محله بچه گیش، غسلش داده بودند و او با آرامش خوابیده بود. من سرم را روی سینهاش گذاشتم و تا صبح در مسجد با او حرف زدم.خیلی شب زیبایی بود و وداع سختی... تا روز دوم که مصطفی را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت ذوب شدم. تا ظهر ، مراسم تمام شد و مصطفی را خاک کردند. آن شب باید تنها برمی گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد. در مراسم آدم گم است است، نمیفهمد.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_سی_شش
🍃از همه سختتر روزهای جمعه بود. هر کس میخواهد جمعه را با فامیلش باشد. من میرفتم بهشت زهرا که مزاحم کسی نباشم. احساس میکردم دل شکستهام، دردم زیاد بود به مصطفی میگفتم: تو به من ظلم کردی.
از لبنان که آمدیم هرچه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه. در ایران هم که هیچ چیز... بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم کجا داشتم که بروم؟ خانهای نداشتم! شش ماه این طور بود، تا امام این جریان را فهمیدند. خدمت امام که رفتیم به من گفتند: مصطفی برای دولت هم کار نکرد. هرچه کرد به دستور مستقیم خودم بود و من مسئول شما هستم. بعد بنیاد شهید به من خانه داد. خانه هیچی نداشت. "جاهد" یکی از دوستان دکتر، از خانه خودش برایم یک تشک، چند بشقاب و... آورد تا توانستم با پدرم تماس بگیرم و پول برایم فرستادند. به خاطر این چیزها احساس میکردم مصطفی به من ظلم کرد. البته نفسانی بود این حرفم... بعد که فکر میکردم میدیدم مصطفی چیزی از دنیا نداشت، اما آنچه به من داد یک دنیا است. مصطفی در همه عالم هست، در قلب انسانها...
🍃یادم هست یک بار که از ایران میآمدم، در فرودگاه بیروت یک افسر مسیحی لبنانی با درجه بالا وقتی پاسپورتم را که به نام"غاده چمران" بود دید، پرسید: نسبتی با چمران داری؟ گفتم: خانمش هستم. خیلی زیر تاثیر قرار گرفت، گفت: او دشمن ما بود، با ما جنگید ولی مرد شریفی بود. بعد آمد بیرون دنبالم. گفت: ماشین نیامده برای شما؟ گفتم: مهم نیست. خندید و گفت: درست است، تو زن چمران هستی!
(گاهی فکر میکرد به همین خاطر خدا بیش تر از همه، از او حساب میکشد. چون او با مصطفی زندگی کرد، با نسخه کوچکی از امام علی علیه السلام... همیشه به مصطفی میگفت : تو حضرت علی نیستی... کسی نمی تواند او باشد. فقط حضرت امیر آن طور زندگی کرد و تمام شد. مصطفی هم چنان که صورت آفتاب خوردهاش باز میشد و چشمهایش نم دار...
میگفت: نه، درست نیست! با این حرف دارید راه تکامل در اسلام را میبندید. راه باز است. پیامبر میگوید هر جا که من پا زدم امتم می تواند، هر کس به اندازه سعه اش... )
🍃همه جا مصطفی سعی می کرد خودش کم تر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز.
لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم.
در لبنان رسم نیست کفششان را در بیاورند و بنشیند روی زمین...
وقتی خارجیها میآمدند یا فامیل، رویم نمیشد بگویم کفش در بیاورید.
به مصطفی میگفتم : من نمیگویم خانه مجلل باشد ، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانان چیزی ندارند، بدبختند.
مصطفی به شدت مخالف بود ، میگفت: چرا ما این هم عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش نمیآید روی فرش.. از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
4_5967441322137617311.wma
964.8K
📢 صوت | حاج #صادق_آهنگران
🍀 شب است و سکوت است و ماه است و من
🌸 فغان و غم و اشک و آه است و من
🌼 شب و خلوت و بُغضِ نشکُفتهام
🌿 شب و مثنویهای ناگفتهام
#شبتون_شهدایی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
این #شبها دلــــ❤️ـــــم
بیشتـــــر از هـــــر وقت
بی تــــاب #شماست
درمان این حال خرابم💔
انتهای #راه_شماست
#شهــــــــــادت 🌷
دنیـ🌏ـا با تمام لذت هایش بماند برای اهلش؛ من اهل #دنیا نیستم❌
#شبتون_شهدایی🌙
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
جاذبـه . . .
هـمان #چشـمهـای_توست😍
نگـــ👀ـاهـم كن
كه بی تــو💕
در زمين و آســـمان
#معلّق خـــواهــــم ماند . .
صبحتون شهدایی♥️
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
خاکریز خاطرات 39
✍️ این خاطره ی زیبا از شهید بقایی رو از دست ندین
#متن_خاطره:
یه حلب 17 کیلویی روغن خریده بودیم. به مجید گفتم: روغن رو از بازار بیار خونه...گفت: شما اینهمه روغن خریدید، اونوقت از من میخواین اون رو بذارم روی دوشم و بیارم خونه؟!!! من از اینکار عار دارم ، چرا میخواین احتکار کنین؟ من که نمیدونستم احتکار یعنی چی، بهشگفتم: مادر! برا مصرف روزمرهی ماست. مجید گفت: خب! دو کیلو؛ سه کیلو؛ نه 17کیلو... امام خمینی فقط برا مصرف روزانه ش مواد خوراکی داره ، شما چرا؟
🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید مجید بقایی
📚منبع: کتاب تا چشمهی بقا ، صفحه 29
#احتکار #قناعت #ساده_زیستی #شهیدبقایی #امام_خمینی
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر
#قسمت_سی_هفت
🍃از خانه ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از آفریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همه آنها را شکستیم. میگفت: اینها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد به رسم اسلام. به همین. وقتی مادرم گفت: شما پول ندارید من وسایل خانه برایتان می آورم. مصطفی رنجید، گفت: مسئله پولش نیست. مسئله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود. ولی من مثل هر زنی دوست داشتم و میگفتم مستضعف قاشق و چنگال دارد، ولی ما نداریم. شما اگر پست نداشته باشید، ما چیزی نداریم. همان زیرزمین دفتر نخست وزیری را که مال مستخدمها بود به اصرار من گرفت. قبل از اینکه من بیایم ایران مصطفی در دفترش می خوابید. زندگی معمولی که هر زن و شوهری داشتند ما نداشتیم. مصطفی حتی حقوقش را میداد به بچهها.. میگفت: دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این هم یک جور نداشته باشم بهتر است. اصلاً در این وادی نبود، در این دنیا نبود مصطفی...
🍃(در این دنیا نبود اما بیشتر از وقتی که زنده بود وجود داشت، اثر داشت و چقدر غاده خوابش را می دید. دیشب خواب دید مصطفی در صندلی چرخ داری نشسته و نمی تواند راه برود. دوید، گفت: مصطفی چرا اینطوری شدی؟ گفت: شما چرا گذاشتید من به این روز برسم؟ چرا سکوت کردید؟ غاده پرسید مگر چی شده؟ گفت: برای من مجسمه ساختهاند. نگذار این کار را بکنند برو این مجسمه را بشکن! بیدار که شد نمی دانست که مصطفی چه می خواسته بگوید. پرس و جو کرد و شنید که در دانشگاه شهید چمران از مصطفی مجسمهای ساختهاند. میدانست در تهران هم یکی از خیابانهای آباد و زیبا را به اسم مصطفی کرده اند. این ظاهر شهر بود و او خوشحال میشد ولی ای کاش باطن شهر هم این طور بود. گاه آدمهایی را در این خیابانها میدید که دلش می شکست. می ترسید ، میترسید مصطفی بشود یک نام و تمام...)
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
پیرو درخواست مکرر کاربران کانال، خاطرات شهید دکتر #مصطفی_چمران از نگاه #غاده_جابر همسر لبنانی شهید چ
💠بِسم ِ رب الشهداءِ والصِّدیقین💠
#خاطرات_شهيد_چمران به روایت غاده جابر همسر شهید
#قسمت_سی_هشتم_قسمت_آخر
🍃 این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر میکنم اگر تمام ایران را به اسم چمران میکردند این دلم را خنک می کند؟ آیا این، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران می کند؟ هرگز ! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا... مصطفی کسی نیست که مجسمهاش را بسازند و بگذرند. این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است.
در فطرت آدمها ، در قلب آنها است. آدم ها بین خیر دو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند.
🍃در تهران که تنها بودم نگاه میکردم به زندگی که گذشت و عبور کرد. من کجا؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان؟ من همیشه میگفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند میمیرم ، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب... زندگی خارج جنوب لبنان و شهر صور در تصور من نمیآمد.
به مصطفی میگفتم : اگر میدانستم انقلاب پیروز میشود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمیدانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه... اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامهام را به نام "غاده چمران" گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من ، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس میکنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت ، حجت را بر من تمام کرد و از میان آتشی که داشتم میسوختم بیرون کشید.
#پایان
#شادی_روح_شهید_چمران_صلوات
╔══════••••••••••○○✿❤️╗
@parastohae_ashegh313
╚❤️✿○○••••••••••══════╝