eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
3.9هزار ویدیو
41 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @khomool3
مشاهده در ایتا
دانلود
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺 @parastohae_ashegh313 🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺
السلام علی غریب خان‌طومان السلام علی زائر زینب کبری امسال عجب سال با برکتی ست! تفحص شهدای گمنام و بازگشت آن دو سید و حالا شما، عزیز... خوش آمدی یادگار لشکر ۲۵ کربلا. خوش آمدی همرزم و سجاد و حاج حسن... از کدام روضه برایت بنویسم برادر؟ روضه ی مادری که پیکر جوان رعنایش را پس از سه سال به آغوش کشید؟! سه سال شب های بیقراری، غروب های دلتنگی و روزهای چشم انتظاری... درآن سوز بهمن و گرمای مرداد، پیکرت کجای خرابه های شام بود... آسمان خان طومان این شبها اشک دلتنگی میبارد. آخر شاهد است که زمین آنجا قریب به سه سال پیکر اربا اربا شده ی شما را به آغوش کشید و حالا چه کند با دلتنگی شما، شهید بریری؟ خاک خان طومان این ایام با مهمان نوازی خویش برایتان مادری کرده است. پیشانی های تب دار، بدن های زخمی، غروب های شام و جگر گوشه هایی که پرپر شدند... اصلا خلقت خاک همین است؛ از کربلا و پیکر اربااربای علی اکبر(ع)، تا شلمچه و نفس های همرزمان سید مجتبی . برگشتی جان مادر، برگشتنت مبارک مان باشد سرباز لشکر زینب کبری. آخ برادر، تابوت تو بوی عطر میدهد.عطر و لباس رزم بلباسی. چگونه روز تشعیع، از حوالی نگاه های منتظر بچه های شهید محمد و شهید رضا عبور میکنی؟ ای کاش امانتی آنها را از عمه جان زینب شان میگرفتی... امان از دل مادرت، چگونه کنار بنشیند و تابوتت را به آغوش بگیرد. هرچند راه و رسم خانواده ی شهدا این نیست که به دنبال بازپس گرفتن هدیه ی خویش باشند... شهید بریری، حالا شما از سوریه روایتگری کن. یک گنبد و یک آسمان و دیوار های فیروزه ای، حرم مطهر دختر مولا علی. یادگاری هایی که از افغانستان و پاکستان و لبنان و ایران به جای مانده... نسیمی که حوالی زینبیه می پیچد و صدای گریه های روز وداع کودک و پدر، آخرین نگاه مادرانه و لحظه ی لبیک گفتن شهیدی به مولا، صحن و سرای حرم را فرا میگیرد. گمانم وقتی صاحب الزمان ظهور کند، بی درنگ سراغ سوریه برود و سربازان گمنامش را بجوید... شهیدجان، دست مان را بگیر، دعا کن روسپید باشیم نزد پسر فاطمه(س)... اللهم عجل لولیک الفرج ‌ | ... | ‌ 🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺 @parastohae_ashegh313 🌺🌺─┅═ঊঈ🌺ঊঈ═┅─🌺🌺
در مأموریتی که به جنوب رفته بودیم باید منطقه‌ای را شناسایی میکردیم؛ آن منطقه کوهستانی بود. پر بود از کوه و صخره ... در راه بازگشت چشمم به یک خانواده کوچک افتاد. ‌ یک آهوی نر، یک آهوی ماده و یک بچه آهو در فاصله ۲۰ متری ما ایستاده بودند؛ و به ما نگاه می‌کردند. هوس شکار به ذهنم افتاد. اسلحه را برداشتم تا يكیشان را شکار کنم... تا اسلحه را برداشتم، محمود جلویم را گرفت! ‌ گفت: دلت می آید اینها را شکار کنی!؟ قدرت خدا را ببین، از ما نترسیدند! کدام را می خواهی بزنی؟ مادر را جلوی پدر و بچه یا پدر را جلوی مادر و بچه، یا بچه را جلوی چشم پدر و مادر؟! مگر نمیدانی ضامن آهو شد؟! ‌ با جملات مو به تنم سیخ شد! نگاهی به محمود انداختم و دوباره به خانواده آهوها نگاه کردم. جالب بود و عجیب! آهوها همچنان به ما نگاه می کردند. محمود نفسی تازه کرد و گفت: «ما که به گوشتشان نیازی نداریم، سازمان دارد غذای ما را می دهد. اگر شکارشان میکردی قید رفاقت چندین ساله ام با تو را می زدم!» ‌‌ منبع: کتاب شهید عزیز ╔════ ೋღೋ ════╗ @parastohae_ashegh313 ╚════ ೋღೋ ════╝
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
بسم رب الشهدا و الصدیقین شهید محمود شهیان زاده (صدیقی راد ) شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۶ - عملیات بدر شهی
از منطقه که بر می گشتیم ، معمولا هر بار منزل یکی از دوستان دور هم‌ جمع میشدیم خیلی از بچه ها بودند شهید پوررکنی ، شهید نجف آبادی و خیلی های دیگر در این بین آرام سرش را بالا آورد و گفت : بچه ها ! من این بار که بروم دیگر بر نمی گردم. این حرف را که گفت ، باز هم شوخی کردن بچه ها گل کرد . اما خیلی جدی دوباره گفت : بچه ها ! حرفی ندارم ! می بینید امروز چقدر با هم دوست و صمیمی هستید ؟ سعی کنید همیشه این دوستی و صمیمیت را حفظ کنید . می‌دانم که این بار که‌ رفتم دیگر بر نمی گردم . اما می خواهم بگویم بعد از شهادتم شما هفته ی اول و دوم بر مزارم می آیید و دیگر پیدایتان نمی شود تا چهلم بعد از این هم می روید و تا سالگرد شهادتم دیگر سراغی از من نمی گیرید و بعد از سالگرد هم دیگر مرا فراموش میکنید . نفس عمیقی کشید و گفت : تمام این ها رو میبخشم اما... سفارش دارم وقتی آن روز فرا رسید که شما از یاد بردید که حوالی شهیدآباد هم رفیقی دارید. هر گاه که خواستید از جاده روبروی گلزار رد شوید ، از همانجا و از توی ماشین دستی بلند کنید و برایم فقط یک بوق بزنید ، همین. من آن بوق را بجای فاتحه از شما قبول می کنم. ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌹✿❅ೋ═┅
❄️ در ساختمان دخانیات بودیم، شهر سقز، زمستان ۱۳۵۹. نزدیک سحر همه بیدار می شدند، همه هم نماز شب می خواندند. اما همیشه چند نفر زودتر بیدار می شدند، آب گرم می کردند برای بقیه، خودشان ولی بیرون از آسایشگاه، با آب سرد وضو می گرفتند. ❄️ قطره های آب تا می رسید به زمین،یخ می زد. همان ها نماز شان را هم توی آسایشگاه نمی خواندند. هر کدام شان یک پتو می انداختند روی سرشان، می رفتند بیرون. 🌔 توی تاریکی شب، به ردیف و پشت سر هم ، کنار دیوار آسایشگاه می استادند به نماز. یکی از آن چند نفر بود؛ او همان پتو را هم روی سرش نمی انداخت. 📚 ساڪنان ملك اعظم شهیدمحمودڪاوه ┅═ೋ❅✿🌖✿❅ೋ═┅ @parastohae_ashegh313 ┅═ೋ❅✿🌖✿❅ೋ═┅