eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 روزی بهلول در قبرستان بغداد کله مردگان را تکان می داد، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود شخصی از او پرسید : بهلول! با این ' سر های مردگان ' چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند. به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بی کفن در خاک خفته نه دولتمند، برد از یک کفن بیش 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 ثروتمندزاده اى را در كنار قبر پدرش نشسته بود و در كنار او فقیرزاده اى كه او هم در كنار قبر پدرش بود. ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى كرد و مى گفت: صندوق گور پدرم سنگى است و نوشته روى سنگ رنگین است. مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در میان قبر، خشت فیروزه به كار رفته است، ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و مشتى خاك، درست شده، این كجا و آن كجا؟ فقیرزاده در پاسخ گفت: تا پدرت از زیر آن سنگ هاى سنگین بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است...!! 📔 📕باب هفتم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_دوم: ❤️آن روزها همه چیز خاکستری و سرد بود، حتی
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ✍رمان  : ❤️روزهای هجده سالگیم بود. سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند. زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام. آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود. کتاب میخواند. آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود. به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد. به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد. رفت و آمدش منظم شده بود. خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود. اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد و این مرا میترساند. من از مذهبی ها متنفر بودم. مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت. اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد. فریاد میکشید. کتک کاری میکرد. اما نمیترسید، هرگز.. خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد. خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند. پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده. خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت. از بایدها و نبایدها. از درست و غلطهای تعریف شده. از هنجارها و ناهنجارها. حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید با پدر، با یک شرِ سیاست زده. در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود و من باید زندگیشان میکردم. من از سیاست بدم میآمد و پدرِ سیاست زده . ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان. دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد. مثله خودش شده بود. یک خدای مهربانتر. مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر. که مهربان است. که چنین و چنان میکند. که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خب بلد بود. هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است. که درهای جدیدی به رویش باز کرده.. که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم.. که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم.. و من فقط نگاهش میکردم. بی هیچ حس و حالی.. حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل، نشانم داد و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصور پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود.   دارد… ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت : ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟ نابینا بخندید و گفت : این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند. حال نادان را به از دانا نمی داند کسی گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕 روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگـانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی تر می شدم! در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است... 👈به هر آنچه هستیم راضی باشیم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وَمَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصَّالِحَاتِ ✨مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثَى وَهُوَ مُؤْمِنٌ ✨فَأُولَئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ ✨وَلَا يُظْلَمُونَ نَقِيرًا ﴿۱۲۴﴾ ✨و كسانى كه كارهاى شايسته كنند ✨چه مرد باشند يا زن در حالى كه ✨مؤمن باشند آنان داخل بهشت مى ‏شوند ✨و به قدر گودى پشت هسته خرمايى ✨مورد ستم قرار نمى‏ گيرند (۱۲۴) 📚سوره مبارکه النساء ✍آیه ۱۲۴ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 🌼🍃نقل است که حضرت موسی(ع) هر چه امتش را به پرستش خداوند یکتا دعوت می کرد آنها نافرمانی می کردند؛ پس از مدتی آن حضرت شکوائیه نزد خداوند برد و از او خواست که بر کافران عذاب نازل کند. خداوند فرمود: ای موسی به امت خود بگو اگر   ایمان نیاورید و به یکدیگر ظلم کنید تا یک ماه دیگر عذابی سنگین بر شما نازل خواهم کرد و همگی از گرسنگی هلاک خواهید شد. 🌼🍃حضرت موسی وحی الهی را به امت خود منتقل کرد. اما مردم برای اینکه خلاف گفته های آن حضرت ثابت شود و به حضرت موسی نشان دهند که وعده های او عملی نخواهد شد، خانه های خود را به هم سوراخ کردند تا آن حضرت متوجه کارهای آنها نشود و از این طریق هر چه مواد غذایی و خوراکی داشتند با یکدیگر تقسیم کردند و اجازه ندادند که حتی یک نفر از مردم در فقر و گرسنگی بسر برد. 🌼🍃وعده عذاب الهی فرا رسید اما هیچ عذابی نازل نشد؛ یک هفته، یک ماه، دو ماه از موعد نزول عذابی که حضرت موسی وعده آن را داده بود گذشت اما خبری از عذاب الهی نشد. مردم که حالا می دیدند عذابی نازل نشده است، حضرت موسی را تحت فشار قرار داده و سرزنش می کردند که خدای موسی به گفته های پیامبر خود اهمیت نمی دهد. 🌼🍃حضرت موسی به کوه طور رفت و شکوه به خداوند برد که بارالها! من در میان امت خود خجل شدم؛ خداوندا بعد از یک ماه وعده نزول عذاب بر این مردم را دادی اما حالا چند ماه گذشته و هیچ خبری نشده است؟ 🌼🍃خداوند به حضرت موسی فرمود: هدف از رسالت تو ایجاد اتحاد، همبستگی و نوعدوستی بین مردم بود که این خواست الهی تحقق یافته است؛ از سوی دیگر حالا که بندگان من به یکدیگر رحم کرده و با هم مهربان شده اند، چرا من که رئوف و رحمان و رحیم هستم به بندگان خود عذاب نازل کنم؛ برای همین من هم عذاب را از آنان دور گرداندم؛ بنابر این به بندگانم بگو به یکدیگر رحم کنید تا خداوند هم به شما رحم کند. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🛑 کفش کودکی را دریا برد کودک روی ساحل نوشت: دریای دزد... آنطرف تر مردی که صید خوبی داشت روی ماسه ها نوشت: دریای سخاوتمند... جوانی غرق شد مادرش نوشت: دریای قاتل... پیرمردی مرواریدی صید کرد نوشت: دریای بخشنده... موجی آمد و نوشته ها را شست... دریا آرام گفت: به قضاوت دیگران اعتنا نکن اگر میخواهی دریا باشی بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد، حسرت نخور زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد... ‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مریدی از مرادش خواست که مرا پندی ده... گفت..... مرنج ومرنجان...! گفت: می توانم نرنجانم ! ولی چه کنم که نرنجم! پاسخ شنید: خودرا کسی مدان! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
لقمان پسر خود را نصیحت می‌کرد و به او می‌گفت: «ای فرزند ! دنیا را به آخرت‌ بفروش تا هر دو را سود نمائی. و آخرت را به دنیا مفروش تا هر دو را زیان نمائی». «ای فرزند ! پیش از تو مردمان از برای اولاد خود اموال بی‌شمار جمع کردند، نه مال از برای ایشان باقی ماند نه اولادشان. و دردنیا چون گوسفندی مباش که به سبزه زاری افتد و از آن بخورد تا فربه شود و فربهی آن‌ سبب کشتن آن گردد. دنیا را چون پلی دان که بر سر نهری است، هر که از آن بگذرد، دیگر هرگز به آن عبور نمی‌کند. پس در آنجا نایست و به تعمیر آن مشغول مشو که تورا امر به آن نفرموده‌اند. ای فرزند ! بدان که فردا چون تو را بر موقف حضور پروردگار بدارند از چهار چیز از تو محاسبه جویند: یکی جوانی، که آن را در چه صرف کردی. و از عمر تو، که آن را بر چه باد دادی. و از مال تو، که آن را از کجا آوردی و آن را چه کردی. پس مهیاشو و جواب آن را آماده کن. و غم دنیا را مخور که لایق غم خوردن نیست»... 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
میگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور میكشید، تا به دانایی رسید دانا پرسید چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راه نمی رود؟ مرد بازرگان پاسخ داد یك طرف گندم و طرف دیگر ماسه دانا پرسید به جایی كه میروی ماسه كمیاب است؟ بازرگان پاسخ داد خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر ماسه ریختم دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به بازرگان گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسید با این همه دانش چقدر ثروت داری؟ دانا گفت هیچ بازرگان شرایط را به شكل اول باز گرداند و گفت من با نادانی خیلی بیشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشیدن خَر و رفت. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃