eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ 📖اشهدک یا مولای انی اشهد ان لا اله الا الله وحدت لا شریک له و ان محمدا عبده و رسوله،لا حبیب الا هو و اهله..... ⚜و تحیت ای من تو را گواه می گیرم بر این که من شهادت می دهم که هیچ خدایی جز یکتای بی نیاز نیست و گواهی می دهم که البته حضرت صل الله علیه و آله خاص خدا و رسول گرامی اوست و دوست و غیر او و بیتش خدا را نیست...
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت هفتم رمان آ ج ه 💠 با چشم به تفنگ اشاره کرد و ادامه داد: _یک... اون یه ا*ح*م*ق بود. خودش نم
💠 پارت دهم رمان آ ج ه 💠 _واقعاً ارزشش رو داره؟ چیزی نگفت. دوباره گفتم: _اون دخترِ حتی تو رو دو... داد زد: _نمیخوام دربارش حرف بزنم. نفس عمیقی کشید و باز گفت: _لطفاً! گفتم: _اتفاقاً االن باید دربارش حرف بزنی. زندگی مثل یه مبارزست. بعضی وقتها باید بجنگی. نه برای این که برنده بشی، برای این که یادت بمونه جنگیدن رو بلدی. شاید... شاید چون تو این ققدر زود کوتاه اومدی و براش نجنگیدی اونم رفته. پوزخند زد: _دوست داشتنی که بخوای برای موندنش بجنگی یا حتی یه لحظه دربارش شک کنی، دیگه به چه دردی میخوره؟ دیدم حق داشت. پدربزرگم سیگاری بود. یادم بود که هر وقت جلوی من سیگار کشیدنش تموم میشد، بعدش سیگارش رو روی زمین پرت میکرد و با پا لهش میکرد. بعد به جن*ا*زهی سیگار اشاره میکرد و میگفت: _مثل سیگار نباش که تا کارشون باهات تموم شد لهت کنند. این جن*ا*زهی سیگار، جسد همهی اون خاطرات تلخیه که روحشون رو دود کردم و االنم تنها الشهاش رو له کردم. شاید سهند باید به جای سیگار تبدیل به یه گلولهی بی رحم میشد و به سمت قل*بش حرکت میکرد تا اگه یه روز اون دختر خواست ازش دل بکنه هم نتونه. به مجید نگاه کردم. هنوز داشت ریشهاش رو میکند. گفتم: _کندی اون بیصاحاب رو، بسه. اصالً نگام نکرد، ولی گفت: _به نظرت مردم دربارم چی میگن؟ میگن خانوادش رو کشت که بتونه مالشون رو بخوره، ولی خدا زدش؟ گفتم: _اگه میخوای مردم این شهر دوست داشته باشند باید تا بعد از مرگت صبر کنی. مثل دیوونهها خندید: _چه عالِمی شدی دم مرگی! یکم سکوت کرد و گفت: _ولی اگه اون رانندهی ا*ح*م*ق حوا... گفتم: _میدونستی فرق حسرت و نفرت توی جایگزین شدن دو کلمه توی ذهن ماست؟ اگر و چون ... "اگر حواسم بود، تصادف نمیکردم." بگی "چون رانندهی روبرویی مثالً وقتی به جای جملهی حواسش نبود، تصادف کردم." توی حسرت خودمون رو مقصر میدونیم و توی نفرت دیگری. معموالً بعد از یه مدت به طور خودکار حسرت به نفرت تبدیل میشه. چون انسان به جایی میرسه که دیگه توان فشارهای روانی که به خودش وارد کرده رو نداره و عامل این فشارها رو یکی دیگه میدونه. االنم تو داری همین کار رو میکنی. زیر ل*ب گفت: _راست میگی. دیگه وقتش بود. سه تا تفنگ داشتیم. دور آتیش ایستادیم و تفنگها رو به سمت هم گرفتیم. من به سمت مجید، مجید به سمت سهند و سهند به سمت من. با صدای نسبتاً بلند شروع به شمردن کردم: _یک... توی یه لحظه به تمام اتفاقات زندگیم فکر کردم؛ حتی به تمام دوست دارمهایی که به دروغ شنیده بودم. مجید اخمی کرد و داد زد: _دو... گفتم: _بعد از این که گفتم سه هممون شلیک میکنیم. چشمهام رو بستم. نفس عمیق کشیدم و با صدایی که با بغض از گلو بیرون اومد، گفتم: _سه! شلیک کردیم! دردی احساس نکردم. با تردید چشمهام رو باز کردم. چهرهی اخموی سهند رو دیدم که به تفنگ دوخته شده بود. گفتم: _چیشد؟ چرا عمل نکرد؟ سهند هنوز دهن باز نکرده بود، جواب بده که مجید تفنگ رو به زمین پرت کرد و داد زد: _خالیه. دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشت. پشت به ما ایستاده بود. ناراحت زمزمه کرد: _از اولشم میدونستم شما جراتش رو ندارین. به سمتمون اومد. دستی به سرش کشید و با صدای گرفته گفت: من به سمت مجید، مجید به سمت سهند و سهند به سمت من. با صدای نسبتاً بلند شروع به شمردن کردم: 💠💠 💠💠 🌺 @romanemazhabi 🌺
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت دهم رمان آ ج ه 💠 _واقعاً ارزشش رو داره؟ چیزی نگفت. دوباره گفتم: _اون دخترِ حتی تو رو دو..
💠 پارت یازدهم رمان آ ج ه 💠 _یک... توی یه لحظه به تمام اتفاقات زندگیم فکر کردم؛ حتی به تمام دوست دارمهایی که به دروغ شنیده بودم. مجید اخمی کرد و داد زد: _دو... گفتم: _بعد از این که گفتم سه هممون شلیک میکنیم. چشمهام رو بستم. نفس عمیق کشیدم و با صدایی که با بغض از گلو بیرون اومد، گفتم: _سه! شلیک کردیم! دردی احساس نکردم. با تردید چشمهام رو باز کردم. چهرهی اخموی سهند رو دیدم که به تفنگ دوخته شده بود. گفتم: _چیشد؟ چرا عمل نکرد؟ سهند هنوز دهن باز نکرده بود، جواب بده که مجید تفنگ رو به زمین پرت کرد و داد زد: _خالیه. دستاش رو توی جیب شلوارش گذاشت. پشت به ما ایستاده بود. ناراحت زمزمه کرد: _از اولشم میدونستم شما جراتش رو ندارین. به سمتمون اومد. دستی به سرش کشید و با صدای گرفته گفت: _ولی چرا من رو بازی دادین؟ مگه من چه گناهی کر... سهند مانع تموم شدن حرف شد. به سمت مجید رفت و اون رو با مشت به عقب هل داد. نگاه تمسخر آمیزی بهش انداخت و گفت: _خفه شو! اگه یه نفر امشب از همتون برای مرگ مشتاق باشه اون منم، نه تو! پس این قدر برا من از این حرفها نزن. تلفنم زنگ خورد. بی توجه به نگاههای مشکوک مجید و سهند که به سمتم بود، جواب دادم: _الو؟ صدای زنونهی خشکی، سریع گفت: _صدام رو بذار روی بلندگو! نمیدونم چرا، ولی مثل یه ربات، کاری که گفته بود رو انجام دادم. زن ادامه داد: _اگه امشب نمردین، برای اینه که من نخواستم. میخوام بهتون یه شانس دوباره بدم. چند لحظه سکوت کرد و دوباره گفت: _به آدرسی که براتون میفرستم بیاین. پشیمون نمیشین. صدای زن آشنا بود. دقیقاً شبیه صدای همونی که توی رستوران دیده بودمش. به مجید و سهند خیره شدم. اون شب به هر روشی بود، تصمیم گرفتیم که پیشنهاد زن رو قبول کنیم. همه ته دلمون راضی به مرگ نبودیم. حداقل نه مرگی به این شکل!" صدای پای آشنای اون زن توی کل سالن پیچید. نتونستم ادامهی متن رو بخونم. برگه هنوز توی دستم بود که در باز شد. زن وارد شد. وقتی من رو دید نگاهی به پرستار کرد و پوزخند زد. پرستار با صدای التماس آمیزش گفت: _به جون خودم من تمام داروها رو به سرمش تزریق کردم خانوم! زن به دو نگهبان پشت سرش نگاهی کرد و چیزی زیر ل*ب گفت. دو نگهبان پرستار رو از اتاق بیرون بردند. موقع بیرون رفتن، پرستار همون طور که دستهاش رو گرفته بودند اشک میریخت و پاهاش روی زمین کشیده میشد. زن به سمتم اومد. از کیفش سیگاری دراورد و روی ل*بش گذاشت. به سمت نگهبان در رفت و صورتش رو نزدیک کرد. نگهبان فندکی درآورد و سیگار رو روشن کرد. زن پک عمیقی به سیگار زد و دود اون رو توی صورت نگهبان بیرون داد. نگهبان تک سرفهای کرد، ولی بعد از روی ترس سریع جلوی سرفهاش رو گرفت. زن به سمتم اومد. سعی کردم برگه رو پنهان کنم، ولی خیلی دیر بود. نزدیکم شد و برگه رو از دستم گرفت. به سمت ت*خ*تم رفت. روی اون دراز کشید و پاهاش رو روی هم انداخت. نگاهی به برگه کرد و پوزخندی زد. بعد اون رو مچاله کرد و به زمین انداخت. گفت: _چه خوب که اون ا*ح*م*ق خاطراتش رو مینوشته. من از زیاد حرف زدن متنفرم. حاال که اینها رو خوندی، کار من راحتتر شد. چند پک دیگه به سیگار زد و ادامه داد: _میخوام خیلی خالصه برات بگم. چون هم تو زیاد وقت نداری و هم من! اون زن پشت تلفن من بودم. اون دختری که سهند عاشقش بود، بهار زن تو بوده! به سمتش رفتم. تحمل شنیدن مزخرفاتش رو نداشتم. نگهبان اولی به سمتم اومد و مانع از نزدیک شدنم شد. 💠💠 💠💠 🌺 @romanemazhabi 🌺
ما انسانها مثل مداد رنگی هستیم شاید رنگ مورد علاقه یكدیگر نباشیم اما روزی برای كامل كردن نقاشیمان دنبال هم خواهیم گشت! به شرطی که همدیگر را تا حد نابودی نتراشیده باشیم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕 درعلفزاری سه گاو بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ بود با هم درکمال اتحاد می‌ چریدند و زندگی میکردند. درآن علفزار شیری وجود داشت که قدرت حمله به آن سه گاو نر بزرگ را نداشت، تا اینکه نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید. نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیهٔ گاو سفید زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید، به او حمله کنم و او را بخورم تا خطری متوجه ما نشود... گاو سیاه و سرخ نصیحت شیر را گوش کردند و در مقابل حملهٔ او به گاو سفید اعتراضی ننمودند. چند روز دیگر که شیرگرسنه شده بود، پنهانی به گاو سرخ گفت: رنگ من و تو همسان است، بگذار گاو سیاه رابخورم و این سرزمین پرعلف برای من و تو که همرنگ هستیم باقی بماند. گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد شیر درفرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کند و او را نیز بخورد... پس از چند روز با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: تو را نیز خواهم خورد! گاو سرخ به شیر گفت: به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بگویم بعد مرا بخور. شیرگفت میتوانی بگویی. گاو سرخ فریاد زد: آهای چرندگان ازخواب غفلت بیدار شوید من درهمان روز که گاو سفید خورده شد خورده شدم!‌!... یعنی همان هنگام که بر اثر غفلت و هواپرستی بین ما تفرقه ایجاد شد، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید و امروز دشمن از آن استفاده کرده و ضربهٔ نهایی را بر من وارد می سازد... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌✓
✨وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى‌ بِاللَّهِ وَكِيلًا(۳) ✨و بر خداوند توكّل كن ✨و کافی است كه خدا نگهبان و کارساز باشد(۳) 📚سوره مبارکه الاحزاب ✍آیه ۳
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_هجدهم
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  : ❤️صدای آرام عثمان بلند شد:(کمی صبرکن صوفی..)و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:(بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنهاعادت داشتم…همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد… وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد…وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم…وقتی مسلمان شد… وقتی دیوانه شد…وقتی رفت…پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟ صوفی زیبا بود…مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد…چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید…چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید…. صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد… فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم…گرمایش زود گم شد…و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم،بود! و باز صوفی:(صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم…فقط خرابه و خرابه…جایی شبیه ته دنیا…ترسیدم…منطقه کاملا جنگی بود…اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن،فهمید…. اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام..اما نبودم…تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب…یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه… حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن…اولش همه چی خوب بود…یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود…هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم. کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت…افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم…از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم. دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم روحالا با عشق و فکر به ثواب ورضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام توگوشمون میخوندن که جهاد شماکمتر از جهاد مردانتون نیست.. و من ساده لوحانه باور میکردم…و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد… هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!) ادامه دارد.. ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
دکتر به همراه مأمور آشپزخانه   ساعت ده صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران می‌شود. ده تخت هم داخل اتاق است، دکتر می‌گوید: «به این چلوکباب بدهید با کره، به تخت کناری غذا ندهید، به او سوپ بدهید، به این شیر بدهید، به او کته بی‌نمک بدهید، به این آش بدهید، دیگری نان و کباب. » مریض‌ها همه یک جور به دکتر نگاه می‌کنند. حتی به کسی هم که می‌گوید غذا ندهید، او می‌فهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون می‌فهمد و می‌شناسد که دکتر خیرش را می‌خواهد، اعتراضی نمی‌کند. حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر می‌فهمد که این شخص روانی است. ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا چرا به فلانی خانه دو هزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم.
📔 «آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
هر حیوان که از دور دیدی و ندانستی سگ و گرگ است یا آهو، ببین رو به سمت مرغزار و سبزینه است یا لاشه و استخوان؟! آدمی را نیز چون نشناسی، ببین به کدام سوی می‌رود... مولانا ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌✓
⬛️🕊.. ویژه شهادت امام کاظم(ع)🍂 @profileha 🍂