eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ❤️ 💚 💚 🌼آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد 🍀شاید دعای مادرت زهرا بگیرد 🌼آقا بیا تا با ظهور چشمهایت 🍀این چشمهای ما کمی تقوا بگیرد 🌼آقا بیا تا این شکسته کشتی ما 🍀آرام راه ساحل دریا بگیرد 🌼آقا بیا، تا کی دو چشم انتظارم 🍀شبهای جمعه تا سحر احیا بگیرد 🌼پایین بیا، خورشید پشت ابر غیبت 🍀تا قبل از آن که کار ما بالا بگیرد 🌼آقا خلاصه یک نفر باید بیاید 🍀تا انتقام دست زهرا را بگیرد 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت پنجم رمان آ ج ه 💠 بدون فکر گفتم: _چرا. مهم بوده، ولی تو هم چیز زیادی از من نمیدونی. همهی او
💠 پارت ششم رمان آ ج ه 💠 شاید چون دیوار رو اشتباه انتخاب کرده بودم، هر بار که در باز میشد، نور به چوب خطها میخورد و سرباز پوزخندی تحویلم میداد که مثل زهر کم کم به عمق وجودم رسید و باعث شد تا دست از کشیدن اونا بردارم. اگه به جای دیوار روبروی در، دیوار دیگهای انتخاب میکردم، دیرتر ناامید میشدم. صدای به هم کوبیده شدن در توی سرم پیچید. سرباز با کف دست به سمت جلو هولم داد. با دیدن راهروی روبرویی که تا حاال ندیده بودمش چشمهام برق زد. حاال نوبت شروع بازی من بود! از محیط زندان که خارج شدیم. تازه فهمیدم همه چیز اون زندان ساختگی بوده! تموم این مدت توی یه سولهی بزرگ، وسط ناکجا آباد زندانی بودم. اما، برای چی؟ هنوز هم نمیدونم. ماشین لوکس و سفید رنگی جلوی در سوله منتظر من بود. نزدیک ماشین که شدیم، زنی که قبالً دیده بودم، توی ماشین بود. وقتی من رو دید، از ماشین پیاده شد. اون قدر عصبانی و گیج بودم که دندونهام رو به هم فشار دادم. نزدیکم شد. صدای پاشنهی کفشش به صورت سکوت سیلی میزد. سرش رو به سمت گوشم آورد و زیر ل*ب گفت: _زنت پیش ماست. دروغ میگفت. حداقل، حدس میزدم که دروغ میگفت. حدسهایی که میزدم معموالً یکی درمیون درست از آب در میاومد. گفتم: _اون پیش تو نیست. چند قدمی ازم دور شد. از جیب شلوارش یه نخ سیگار درآورد و با فندکِ یکی از سربازها روشنش کرد. چند پُکی بهش زد و دوباره نزدیکم شد. دود سیگار رو به سمتم فوت کرد. سرفهام گرفت، ولی نه اون قدر که توقع داشت. گفت: _اون وقت از کجا انقدر مطمئنی؟ جواب ندادم. دوباره و با صدای بلندتری جملهی قبلش رو تکرار کرد. پوزخند زدم: _تا بهم نگی زنم کجاست، هیچی بهت نمیگم. اخمی کرد و گفت: _مگه نگفتی میدونی پیش من نیست، پس دیگه من از کجا بدونم؟ _گفتم میدونم؛ نگفتم مطمئنم. ته سیگارش رو روی زمین انداخت و با پاشنهی کفش مشکی رنگش له کرد. چرخی دور سربازها زد و گفت: _اگه بهت بگم زنت کجاست، اون موقع قول میدی که جای اون سه تیکه الماسی که از من دزدیدی رو بگی؟ خندهی عصبی کردم: _پس برای همین این همه سال من رو اینجا نگه داشتی؟ با پوزخند ادامه دادم: _تو که واقعاً فکر نمیکنی اونا مال تو بوده؟ من چیزی که دزدیده بودی رو ازت دزدیدم. فقط وقتی که گروهت داشت الماسهای بانک رو میزد، بین بقیهی مردم بودم و با یه حرکت کوچولو جای الماسهای واقعی و تقل*بی رو عوض کردم. به اطراف نگاه کرد. تا چشم کار میکرد بیابون بود. ادامه دادم: _شاید با خودت بگی من از کجا میدونستم که قراره الماسها رو بدزدی، ولی باید بهت بگم که من تخصصم همینه خانم! دزدیدن الماسها به خاطر بهار بود؛ میخواست با پولش پدرش رو بفرسته خارج و درمان کنه. خودش ازم خواست؛ وگرنه، من بهش قول داده بودم که دزدی نکنم داد زد: _جواب من رو بده. گفتم: _آره قول میدم. با تمسخر بهم نگاه کرد: _با چه تضمینی میتونم بهت اعتماد کنم؟ ابرویی باال انداختم: _اِم... خب... خب اگه جای الماسها رو بهت نگفتم میتونی من رو بکشی. به مانتوی سیاهش اشاره کردم و گفتم: _تازه میتونی از اون اسلحهای که اون پشت قایم کردی هم استفاده کنی. شوکه شد، ولی برای این که جلوی من کم نیاره اسلحه رو از پشتش درآورد و همین طوری که داشت بهش اشاره میکرد، گفت: _این رو میگی؟ آره، معموالً الزم میشه. اسلحه رو به طرفم گرفت و با تحکم گفت: _خب، پس قرارمون این شد؛ من بهت میگم که زنت کجاست و تو هم بهم جای الماسها رو میگی. اگه تا سه شماره چیزی نگی، مجبور میشم بفرستمت اون دنیا. با تکون دادن سر حرفش رو قبول کردم. اسلحه رو به دست دیگرش داد و چند قدم نزدیک شد. _حدسی که زدی نه درسته و نه غلط، چون زنت پیش من نیست، ولی خب... ماشهی تفنگ رو کشید و به سمتم نشونه گرفت. داد زد: _اون مرده. یعنی... من کشتمش 💠💠 💠💠 🌺 @romanemazhabi 🌺
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت ششم رمان آ ج ه 💠 شاید چون دیوار رو اشتباه انتخاب کرده بودم، هر بار که در باز میشد، نور به چو
💠 پارت هفتم رمان آ ج ه 💠 با چشم به تفنگ اشاره کرد و ادامه داد: _یک... اون یه ا*ح*م*ق بود. خودش نمیدونست چی کار کرده، ولی من میدونستم. توی این مدت دلم برای بهار تنگ شده بود. یکی از امیدهای من به زنده موندن تو اون زندان بهار بود، اما حاال... حاال که این زن این طوری با غرور و افتخار بهم میگفت که کشتتش، دیگه آخرین قطرهی امید من هم خشک شد. اگه میتونستم و دستام بسته نبود، قطعا این حرفش رو بیجواب نمیذاشتم. احساس ضعف کردم. روی زمین نشستم. با پشت دست قطرههای اشکم رو پاک کردم. صدای فریاد زن رشتهی افکارم رو پارهکرد: _دو... خشمگین نگاهم کرد. دوباره به سمتم نشانه گرفت و ادامه داد: _سه... چشمانم رو بستم و منتظر صدای شلیک شدم، ولی صدایی نیومد. با تردید نگاهش کردم. اون قدر داد زده بود که صدایش گرفته بود. به سرباز کنار دستش گفت تا من رو بلند کند. سرباز به سمتم اومد و پیراهنم رو کشید تا بلند بشم. نزدیکم شد. اسلحه رو روی پیشونیم گذاشت و فشار داد. _چرا چیزی نمیگی؟ مگه قرارمون همین نبود؟ الماسها رو قبل از این که به این جا بیارنم به بهار داده بودم. تنها کسی بود که بهش اعتماد داشتم و از همه مهمتر دوستش داشتم. برای این که زیر فشار شکنجهها جای الماسها رو لو ندم بهش گفتم که مخفیشون کنه و جاش رو به من نگه. احتماالً اگه زن، این موضوع رو میفهمید، با یه تیر خالصم میکرد. به چشمهای زن نگاه کردم. زخم بزرگی روی ابروی سمت چپش داشت. انگار که چاقو خورده بود دل رو به دریا زدم و ماجرا رو براش گفتم. نگاه تحقیرآمیزی به من کرد. _توقع داری حرفات رو باور کنم؟ _چرا نکنی؟ چند قدم دور شد. _برای این که اگه به دردم نخوری میکشمت. تو دوست داری که بمیری؟ _آره. حاال که دیگه بهار نیست، پس بهتره منم برم جایی که اون رفته. تفنگ رو پایین گرفت و گفت: _از کجا بدونم دروغ نمیگی؟ _تضمینی وجود نداره. ولی، اگه ده سال دیگم من رو این جا نگهداری، نمیتونی بفهمی الماسها کجاست! نه برای این که نمیدونم کجاست؛ االن، دیگه حتی اگه بدونم هم بهت نمیگم. با سر ضربهای به صورتش زدم. روی زمین افتاد و با دست صورتش رو گرفت. جای زخم ابروش متورم شده بود و باعث شد تا صورتش خونی بشه. داد زدم: _توی لعنتی زن من رو کشتی. بعد تو چشای من زل میزنی و تهدیدم میکنی؟ حیف... حیف که... با بغض داد زدم: _میدونی فرق این که از یه نفر متنفر باشی و یا این که ازش خیلی بدت بیاد چیه؟ تو اولی میخوای طرف رو بکشی، ولی تو دومی فقط میخوای که طرف بمیره. زیر ل*ب گفتم: _ازت متنفرم. به سربازها نگاه کرد و داد زد: _ا*ح*م*قا چرا دارین من رو نگاه میکنین؟ یه کاری بکنین دو تا از سربازها اومدند و من رو نگهداشتند. زن از جاش بلند شد. خاکِ روی لباسش رو تکوند. ترکیب رژ بنفش و آرایش صورتش با خون، ازش یه هیوال ساخته بود. تفنگ رو به سمتم گرفت و گفت: _این شانس رو داشتی که زنده بمونی. ولی، خودت نخواستی لعنتی... زنت هم مثل خودت یه دنده بود. وقتی بهش گفتم که تو توی زندانی و تا جای الماسها رو بهم نگه آزادت نمیکنم، با چاقو بهم حمله کرد. شانس آوردم که فقط یه خراش روی ابروم افتاد. به سرباز پشت سرم نگاه کرد و گفت: _نقشه‌ی B رو اجرا میکنیم. زن نفس عمیقی کشید. چشمام رو بستم. صدای شلیک و بعد درد عمیقی در پشت سرم حس کردم. بعد از صدای شلیک فکر میکردم که فقط چند قدم تا رسیدن به بهار فاصله دارم. ولی، از صدای صحبتهای یه نفر با تلفن فهمیدم که هنوز شش جون دیگه برام مونده. پلک زدم. نور سفید مهتابی باالی سرم باعث میشد سخت بتونم اطراف رو ببینم. صدای خشدار مردی نظرم رو جل*ب کرد. به صدای مرد گوش دادم: _بله... بله چشم. مرد نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد: _خانوم، من میدونم که شما پول خوبی بهم میدید، اما اگه مسئوالی باالتر از من متوجه بشن چی کار کردم بیچارم میکنن. دوباره سکوت کرد. معلوم بود کسی که پشت تلفن بود، سعی داشت تا اون رو مجبور به انجام کاری بکنه. مرد این بار با لحن مالیمتری گفت: _خانوم من قبالً هم براتون توضیح دادم. کارن مسعودی، متولد یک اسفند یک هزار و سیصد و شصت و هفت، زاده شده در تهران.... یک فرد ناشناس به همکارای من زنگ زده و آدرس محلی که ما پیداش کردیم رو داده. ما وسط بیابون و کنار جن*ا*زهی زنش پیداش کردیم. طبق گزارشات، اول همسرش رو کشته و بعد میخواسته خودکشی کنه که تیرش خطا رفته و به دستش برخورد کرده. علت خطا رفتن تیر یا این که چه جوری میخواسته خودکشی بکنه، هنوز مشخص نشده. ضربهی خطرناکی هم به پشت سرش خورده که علت اون هم هنوز معلوم نیست. میگن به خاطر برخورد با زمین بوده، ولی من این طوری فکر نمیکنم. چون شدت زخم سرش بیشتر از این حرفهاست. مرد یکم سکوت کرد. انگار که داشت به حرفهای پشت خط گوش میداد. 💠💠 💠💠 🌺 @romanemazhabi 🌺
پوریای ولی از همان زمان جوانی کشتی می گرفت و همچنین پیشینه پوستین دوزی و کلاه دوزی داشت و در همان دوران جوانی به شهرهای گوناگون ایران و هندوستان سفر میکرد و در همه جا کشتی میگرفت تا این که به پهلوانی مشهور شد این پهلوان در میان ورزشکاران ایران نمونه ای از پایمردی و جوانمردی و اخلاق است و در مقام یک قدیس نیز در میان مردم جایگاه والایی دارد. مقبره پوریای ولی در شهر خیوه ، ۲۵ کیلومتری جنوب شهر اورگنج مرکز استان خوارزم ازبکستان می‌باشد این مقبره به منظور بزرگداشت نام این پهلوان در فاصله قرنهای هشتم تا چهاردهم هجری (۱۴ تا ۲۰ میلادی) بصورت یک مجموعه فرهنگی و تاریخی ساخته شده در آن نواحی رسم است پس از مراسم ازدواج برای تبرک به زیارت آرامگاه ایشان می روند هر روز افراد زیادی از اطراف فرارود به ویژه خوارزم برای راز و نیاز با خدای خود به آنجا میروند این پهلوان تنها به خاطر پهلوانی اش شهرت پیدا نکرده است بلکه مردم منطقه او را بداشتن ویژگی‌های نیکوی اخلاقیِ معلم، مرشد، صوفی و مرد خدا می‌شناسند. بنا به اظهار خودش : چه خفتی عمر بر پنجاه آمد کنون بیدار شو گرگاه آمد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍪 در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید. درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم.... برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم... چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ... و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد... 📚 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 سگی به خاطر لقمه‌ای غذا کنار دروازهٔ شهر ایستاده بود که دید یک قرص نان می‌چرخد و به سوی صحرا می‌رود. سگ دنبال نان رفت و گفت: «تو غذای جسم منی و قوّت روحم. من آرزوی خوردن تو را دارم؛ تو به کجا می‌روی؟» نان پاسخ داد: «با تنی چند از بزرگان گرگان و پلنگان آشنایم و می‌خواهم به دیدن آنان بروم.» سگ گفت: «مرا نترسان که اگر به دهان شیر و نهنگ هم بروی من به دنبال تو خواهم آمد.» ۱ و اینکه: این حکایت علی‌رغم سادگی ظاهری دارای نکات عمیقی است حقیقتا که بسیاری از اعمال ما تحت تاثیر نان است. وقتی انسان گرسنه باشد، شجاعت هرکاری را پیدا خواهد کرد. 📚درباره جانوران 📕برگرفته از کتاب قصه‌های جامی ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
چوپان ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
درویشی بود که در کوچه و محله راه می‌رفت و می‌خواند: "هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی" اتفاقاً زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه می‌گوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در می‌آورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود. زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانه‌اش و به همسایه‌ها گفت: من به این درویش ثابت می‌کنم که هرچه کنی به خود نمی‌کنی. کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنه‌ام کمی نان به من بده. درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد. زن دوان‌دوان آمد و دید پسر خودش است که حالش بد شده است! همانطور که توی سرش می‌زد و شیون می‌کرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم ... آنچه را که امروز به اختیار می‌کاریم فردا به اجبار درو می‌کنیم. پس در حد اختیار، در نحوه‌ی افکار و کردار و گفتارمون بیشتر تامل کنیم! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔 ✍چرا نگفتی سرکه شیره است؟ امیر کبیرزمانی قدغن کرده بود که کس شراب نفروشد. روزی غلام سیاهی به خانه ی یک نفر ارمنی درآمد و شراب خواست. وی امتناع کرد. غلام سیاه بیشتر اصرار کرد و بنا به اذیت گذاشت ارمنی از ترس نمی توانست شراب بفروشد. ناچار ظرفی برداشت و به سر کوچه آمده و صد دینار سرکه شیره خرید و در آن آب ریخت و نزد غلام آورد. غلام یک دفعه آن سرکه شیره را سر کشید و بیرون دوید و چنان پنداشت که حالا باید مست شود و عربده کند. بنا به فطرت خود صدا بلند کرد و تیغ برکشید و به دنبال این و آن دوید. مستحفظین شهر او را گرفتند و نزد امیرش بردند. امیر ارمنی را احضار کرد که از شراب فروختن او پرسش کند. ارمنی حاضر شد و قصّه باز گفت: من سرکه شیره به این سیاه داده‌ام که چنین بدمستی نکند. چون غلام این سخن بشنید روی خود را به ارمنی کرده گفت: پدر سوخته! چرا نگفتی که سرکه شیره است که من بدمستی نکنم و از حالت طبیعی بیرون نشوم؟ امیر بخندید، غلام را گوشمالی داد و ارمنی را مرخص فرمود. 🌸🌸🌸🌸 📕برگرفته از داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه از کتاب صدرالتواریخ نوشته محمدحسن خان اعتمادالسلطنه ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
"روزی چـــهارشــمع درخانه ای تاریک روشن بودند" اولین آنها که ایمان بود گفت:دراین دور و زمـــانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد. شمع دومی که بخـــشش بود،گفت:دراین زمانه مردم دیگر به هـــم کـــمک نمی کنند و بخشش ازیاد مردم رفته است.و او هم خاموش شـــد. شمع سوم که زندگی بود،گفت: مردم ،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.درهمین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم رابرداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد. سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟ گفت:من امیدم.وقتی انسانها همه درهارابه روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خودادامه دهند... دوست خوب من :خوشبختی نگاه خداست ،آرزو دارم ،خداوند هرگز از تو چشم بر ندارد،و شعله شمع امیدت همواره روشن بماند... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 ‏ملانصرالدین ‏هر روز از علف خرش ‏کم می‌کرد تا به نخوردن عادت کند. ‏پرسیدند، نتیجه چه شد؟ ‏گفت، نزدیک بود عادت کند که مرد ! ‏حکایت ما و گِرانیست، ‏داریم عادت میکنیم، انشالا که نَمیریم! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃