📚 #حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین در شهر دوست دوران کودکی اش را دید. از او پرسید: در چه کاری؟! دوستش گفت: چیزی نمی کارم که به کار آید! ملا وَراندازش کرد و گفت: پدرت هم چنین بود؛ هرگز چیزی نکاشت که به کار آید!!😂
❖
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین در شهر دوست دوران کودکی اش را دید. از او پرسید: در چه کاری؟! دوستش گفت: چیزی نمی کارم که به کار آید! ملا وَراندازش کرد و گفت: پدرت هم چنین بود؛ هرگز چیزی نکاشت که به کار آید!!😂..
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#حکایت_ملانصرالدین
✍این داستان:
📕خساست ملانصرالدین
ملانصرالدین سوار برخرش و نوکر او پیاده میرفتند که به قهوه خانه رسیدند ملا از خرش پیاده شد و به نوکرش گفت من گرسنه ام بیا برویم چیزی بخوریم ملانصرالدین وارد قهوه خانه شد و به شاگرد قهوه وی گفت یک تخم مرغ آپ پزکن و برای من بیاور و آبش را برای نوکرم. شاگرد قهوه چی گفت جناب ملا فکر نمیکنید آب تخم مرغ آب پز خیلی رقیق است و چندان خاصیتی ندارد!؟ ملا گفت گور بابای مال دنیا خوب دوتا تخم مرغ آب پز کن که آب آن غلیظ تر شود و نوکر من هم یه غذای درست و حسابی بخورد!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین #پنج_سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند!
روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد.
ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت:
«مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!»
قاضی گفت: « چرا... ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!!
📔#حکایت_ملانصرالدین
روزي ملانصرالدین به ميدان مال فروشان رفته بود تا خر بخرد .جمعیت زيادی از دهاتی ها آن جا بودند و بازار خرفروشی رواج داشت. در اين بين مردی كه ادعای نكته سنجی ميكرد با خری كه بار ميوه داشت از آن جا می گذشت. او خواست كمي سر به سر ملانصرالدین بگذارد. پس گفت: ملا! در اين ميدان به جز دهاتی و خر چيز ديگری پيدا نمی شود. ملا پرسيد: شما دهاتي هستيد؟ مرد گفت: خير. ملا گفت: پس معلوم شد كه چه هستيد!😂😂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#حکایت_ملانصرالدین
زن ملانصرالدین در حال تنگدستی و بی پولی به ملانصرالدین گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم و فردا بروم یک من برنج بگیرم، چه قدر روغن برای آن لازم است؟
ملانصرالدین جواب داد: دومن روغن لازم دارد.
زن با تعجب گفت: چه طور یک من برنج، دو من روغن می خواهد؟
ملا گفت: حالا که ما با خیال پلو می پزیم لااقل بگذار چرب تر بخوریم.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین در مسجد موعظه می کرد. کسی از او پرسید: ملا، دزدی(1) چند گونه است؟ ملا گفت: دو نوع است؛ اول آنکه فاش نشده است و کاری از دست خَلق برنمی آید و دوم آنکه برملا شده است و باز کاری از دست مردم بر تمی آید!!!
۱- دزدی: اختلاس، در ادبیات امروز همان رانت است که دبیران کنند و البته قانونی باشد!
📔#حکایت_ملانصرالدین
📕 این داستان: تعارف راستی
در موقع بی پولی رفقای ملا از او مهمانی خواستند. ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند. بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد به شرط آنکه غذای حاضری بسازند. روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود و به دوستانش اصرار بی اندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خود تان است، همانطور که در منزل میل میکنید اینجا هم بی تکلیف صرف نمائید. رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند. ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند. از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشته اید؟ ملا گفت: نزد سمسار سرگذر. دوستان سوال کردند: برای چه؟ ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید میگفتم مال خود تان است، دروغ نگفتم قیمت کفش و عبایتان بود. رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد. ملا هم به آنها فهماند که اصرار بی موقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕#حکایت_ملانصرالدین
شخصي نزد ملانصرالدین آمد و پرسيد : مي گويند شما سركه هفت ساله داريد آيا راست است؟ملا جواب داد بله ، آن شخص گفت: خواهش مي كنم يك كاسه به من بدهيد. ملا گفت: عجب ، اگر آن را به هر کس داده بود که هفت ساله نمي شد.!😄
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔#حکایت_ملانصرالدین
✍تهمت
ملانصرالدین تبر خویش گم کرد. بدگمان شد که مگر پسر همسایه دزدیده است و به مراقبت او پرداخت. در رفتار و لحن کلامش همه حالتی عجیب یافت؛ چیزی که گواهی میداد که دزدِ تبر اوست.
اندکی بعد، ملا تبرش را بازیافت، مگر آخرین باری که به آوردن هیمه(هیزم سوختنی) رفته بود، تبر در کوه بر جای مانده بود.
چون بار دیگر به مراقبت پسر همسایه پرداخت، در رفتار و کلام او هیچ چیز عجیبی نیافت؛ هیچ چیز گواهی نمیداد که دزد تبر اوست!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین ده راس خر داشت که آنها را بسیار عزیز میداشت روزی سوار بر یکی از آنها شد تا همه را برای چرا و خوردن علفهای تازه به دشت ببرد .وقتی که بر روی خر نشست شروع کرد به شمردن خرها
یک دو سه ....نه
نه خر را شمرد خری را که خودش روی آن نشسته بود به حساب نمی آورد دوباره شمرد .بازهم یک خر کم بود.از خر پیاده شد و روی سنگی بلند ایستاد و شمرد. خرها ده راس بودند.
باز هم سوار خر شد تا راه بیفتد . ولی پیش خود گفت:شاید اشتباه کرده باشم .دوباره شمرد.اینبار نه خر بودند .با تعجب گفت:عجیب است وقتی سوار می شوم نه خر هستند و وقتی پیاده می شوم ده خر؟!
بعدخنده ای زیرکانه کرد و از خر پیاده شد و گفت :اصلا پیاده میروم خرسواری به گم شدن یک خر نمیارزد.!!!😂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔#حکایت_ملانصرالدین
📕این داستان:
✍#ملانصرالدین_و_خرید_کفش
ملانصرالدین برای خرید پاپوش
نو راهی شهر شد.
در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند.
فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛
اما هیچ کدام را باب میلش نیافت.
هر کدام را که می پوشید ایرادی
بر آن وارد می کرد!
بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء هر چه تمام به کار خود ادامه می داد.
ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد!
آنها را پوشید.
دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند.
چند قدمی در مغازه راه رفت و
احساس رضایت کرد.
بالاخره تصمیم خود را گرفت.
می دانست که باید این کفشها را بخرد.
از فروشنده پرسید: قیمت این
یک جفت کفش چقدر است؟!
فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند!
ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟!
مرا مسخره می کنی؟!
فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها
واقعا قیمتی ندارند؛ چون
کفش های خودت است که هنگام
وارد شدن به مغازه به پا داشتی...!
✍این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...!
همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است!
ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای
بیرون جست و جو می کنیم...!
خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم!
فکر می کنیم 🐓مرغ همسایه 🦢غاز است...!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین هر روز از علف خرش کم میکرد تا به نخوردن عادت کند.
پرسیدند، نتیجه چه شد؟
گفت، نزدیک بود عادت کند که مرد !
حکایت ما و گِرانیست،
داریم عادت میکنیم، انشالا که نَمیریم!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین با نوکرش عباد برای گردش به باغ های اطراف شهر می رفت. یک روز در باغی قاضی را دیدند که مست و مدهوش، خودش یک طرف افتاده و قبایش یک طرف دیگر. ملا قبا را برداشت و پوشید و رفت.
قاضی به هوش آمد و قبا را ندید. به نوکرش سپرد: قبا را تن هر که دیدی، او را پیش من بیاور. اتفاقا نوکر قاضی در بازار چشمش به ملانصرالدین افتاد که قبا را پوشیده بود و داشت سلانه سلانه برای خودش می رفت. جلوی او را گرفت و گفت: باید با من به محضر قاضی بیایی! ملا بی آنکه اعتراض کند همراه او رفت. به محضر قاضی که رسیدند، ملا گفت : دیروز با نوکرم عباد برای گردش به اطراف شهر رفته بودم، مستی را دیدم که قبایش افتاده بود. قبایش را برداشتم و پوشیدم. شاهد هم دارم. هر وقت آن مرد مست را پیدا کردید، مرا خبر کنید تا بیایم قبایش را پس بدهم. قاضی گفت:
من چه می دانم کدام احمقی بوده! قبایش پیش شما باشد؛ اگر صاحبش پیدا شد، شما را خبر می کنیم.
✓
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین #پنج_سکه به قاضی شهر داد تا در محکمه ی روز بعد به نفع او رأی صادر کند!
روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رأی داد.
ملا برای یادآوری در جلسه دادگاه به قاضی گفت:
«مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟!»
قاضی گفت:
« چرا... ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📕#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین دو زن داشت روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: «کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟»
ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زنها راضی نمیشدند و پرسش خود را تکرار میکردند.
بالاخره زن جوانتر پرسید: «اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام میکنی؟»
ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمیاش کرد و گفت: «گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.»😄😄
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📘#حکایت_ملانصرالدین
آورده اند كه زن ملانصرالدین به عقل
خويش بسيار می نازید و همیشه
نزد شوهرش از خود تعریف می کرد
روزی گفت : مردم راست گفته اند
که دارای عقل سالم و درستی هستم
ملا در جواب گفت :
درست گفته اند!
چون تو هرگز آن را به کار نمی بری
به همین دلیل سالم مانده است!
✓
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📔#حکایت_ملانصرالدین
ملانصرالدین_کمونیست_شده_بود
از او پرسيدند:
ملا ميدونى كمونيسم يعنى چه؟
گفت: ميدانم
گفتند:
ميدانى اگر دو تا اتومبيل داشته باشی
و يكى ديگر اتومبيل نداشته باشد،
ناچار خواهى بود يكى از آن دو را بدهى!؟
گفت: بله كاملاً حاضرم همين حالا این کار را بکنم
گفتند: ميدانى اگر دو تا الاغ داشته باشی
بايد يكى را بدهى به كسى كه الاغ ندارد؟
گفت: نه!
با اين مخالفم!
اين كار را نمىتوانم انجام دهم
گفتند: چرا اين كه همان منطق است
و همان نتيجه؟
گفت: نه اين همان نيست،
چون من الان دو تا الاغ دارم
ولى دو تا اتومبيل که ندارم!
بسيارى از مردم تا زمانى به شعارهاى زيبايشان
پایبند هستند كه منافع خودشان
در خطر نباشد، آنها قشنگ حرف ميزنند اما در مقامِ عَمَل هرگز بر اساس آنچه ميگويند، رفتار نمیكنند.
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜