📕#داستان_کوتاه_پندآموز
درعلفزاری سه گاو بزرگ که یکی سیاه و دیگری سفید و سومی سرخ بود با هم درکمال اتحاد می چریدند و زندگی میکردند.
درآن علفزار شیری وجود داشت که قدرت حمله به آن سه گاو نر بزرگ را نداشت، تا اینکه نقشه ی ایجاد تفرقه بین آنها را کشید.
نخست به گاو سیاه و سرخ گفت: کسی نمی تواند از حال ما در این علفزار خرم مطلع شود مگر از ناحیهٔ گاو سفید زیرا سفیدی رنگ او از دور پیداست ولی رنگ من مانند رنگ شما تیره و پنهان است، اگر بگذارید، به او حمله کنم و او را بخورم تا خطری متوجه ما نشود...
گاو سیاه و سرخ نصیحت شیر را گوش کردند و در مقابل حملهٔ او به گاو سفید اعتراضی ننمودند.
چند روز دیگر که شیرگرسنه شده بود، پنهانی به گاو سرخ گفت: رنگ من و تو همسان است، بگذار گاو سیاه رابخورم و این سرزمین پرعلف برای من و تو که همرنگ هستیم باقی بماند.
گاو سرخ اغفال شد و اجازه داد شیر درفرصت مناسبی به گاو سیاه حمله کند و او را نیز بخورد...
پس از چند روز با کمال صراحت به گاو سرخ گفت: تو را نیز خواهم خورد!
گاو سرخ به شیر گفت: به من مهلت بده تا سخنی را سه بار بگویم بعد مرا بخور.
شیرگفت میتوانی بگویی.
گاو سرخ فریاد زد: آهای چرندگان ازخواب غفلت بیدار شوید من درهمان روز که گاو سفید خورده شد خورده شدم!!...
یعنی همان هنگام که بر اثر غفلت و هواپرستی بین ما تفرقه ایجاد شد، سنگ زیرین سقوط ما پایه گذاری گردید و امروز دشمن از آن استفاده کرده و ضربهٔ نهایی را بر من وارد می سازد...
✓
#هرروزیک_آیه
✨وَ تَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَ كَفى بِاللَّهِ وَكِيلًا(۳)
✨و بر خداوند توكّل كن
✨و کافی است كه خدا نگهبان و کارساز باشد(۳)
📚سوره مبارکه الاحزاب
✍آیه ۳
#درخانه_بمانیم
#کرونا_را_شکست_می_دهیم
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت_هجدهم
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_نوزدهم:
❤️صدای آرام عثمان بلند شد:(کمی صبرکن صوفی..)و دو فنجان قهوه ی داغ روی میزِ چوبی گذاشت:(بخورید.. سارا داری میلرزی..) من به لرزیدنهاعادت داشتم…همیشه میلزیدم.. وقتی پدر مست به خانه می آمد… وقتی کمربند به دست مادرم را سیر از کتک میکرد…وقتی دانیال مهربان بود و میبوسیدم…وقتی مسلمان شد… وقتی دیوانه شد…وقتی رفت…پس کی تمام میشد؟؟ حقم از دنیا، سهم چه کسی شد؟؟
صوفی زیبا بود…مشکیِ موهای بلندِ بیرون زده از زیر کلاه بافت و قهوه ای رنگش،چشم را میزد…چشمان سیاهش دلربایی میکرد اما نمی درخشید…چرا چشمانش نور نداشت؟؟ شاید…. صوفی با آرامشی پُرتنش کلاه از سرش برداشت و من سردم شد… فنجان قهوه را لابه لای انگشتانم فشردم…گرمایش زود گم شد…و خدا را شکر که بازیگوشیِ قطرات بارون روی شیشه بخار گرفته ی کنارم،بود!
و باز صوفی:(صبح وقتی از اتاقم زدم بیرون،تازه فهمیدم تو چه جهنمی گیر افتادم…فقط خرابه و خرابه…جایی شبیه ته دنیا…ترسیدم…منطقه کاملا جنگی بود…اینو میشد از مردایی که با لباسها و ریشهای بلند،و تیرو تفنگ به دست با نگاههایی هرزه وکثیف از کنارت رد میشدن،فهمید…. اولش ترسیدم فکر کردم تنها زن اونجام..اما نبودم…تعداد زیادی زن اونجا زندگی میکردن.که یا دونسته و ندونسته با شوهراشون اومده بودند یا تنها و داطلب…یکی از فرمانده های داعش هم اونجا بود.رفتم سراغش و جریانو بهش گفتم.خیلی مهربون و باوقار مجابم کرد که این یه مبارزه واسه انسانیته و دانیال فعلا درگیره یه ماموریته اما بهم قول داد تا بعد از ماموریت بیاد و بهم سر بزنه…
حرفهاش قشنگ و پر اطمینان بود.منو به زنهای دیگه معرفی کردو خواست که هوامو داشته باشن…اولش همه چی خوب بود…یه دست لباس بلند و تیره رنگ با پوشیه تحویلم دادن تا بپوشم که زیادم بد نبود…هرروز تعدادی از زنها با صلابت از آرمان و آزادی میگفتن و من یه حسی قلقلکم میداد که شاید راست بگن و این یه موهبت که،برای این مبارزه انتخاب شدم.
کم کم یه حس غرور ذره ذره وجودمو گرفت…افتخار میکردم که همسر دانیال،یه مرد خدا هستم…از صبح تا شب همراه بقیه زنها غذا می پختیم و لباس رزمنده ها رو می دوختیم و می شستیم.
دقیقا کارهایی که هیچ وقت تو خونه پدرم انجام ندادم روحالا با عشق و فکر به ثواب ورضایت خدا انجام میدادم.اونجا مدام توگوشمون میخوندن که جهاد شماکمتر از جهاد مردانتون نیست..
و من ساده لوحانه باور میکردم…و جز چشمهای کثیف این مثلا رزمنده ها،چیزی ناراحتم نمیکرد… هروز بعد از اتمام کارها به سراغ فرمانده میرفتم تا خبری از برادرت بگیرم تا اینکه بعد دو هفته بهم گفت که به صورت غیابی طلاقت داده!!)
ادامه دارد..
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
دکتر به همراه مأمور آشپزخانه
ساعت ده صبح دکتر به همراه مأمور آشپزخانه وارد اتاق بیماران میشود. ده تخت هم داخل اتاق است، دکتر میگوید: «به این چلوکباب بدهید با کره، به تخت کناری غذا ندهید، به او سوپ بدهید، به این شیر بدهید، به او کته بینمک بدهید، به این آش بدهید، دیگری نان و کباب. »
مریضها همه یک جور به دکتر نگاه میکنند. حتی به کسی هم که میگوید غذا ندهید، او میفهمد که امروز عمل جراحی دارد و نباید غذا بخورد، چون میفهمد و میشناسد که دکتر خیرش را میخواهد، اعتراضی نمیکند.
حالا اگر بلند شود و بگوید که چرا به آن مریض چلوکباب بدهند و به من ندهند، دکتر میفهمد که این شخص روانی است. ما هم اگر به خدا بگوییم خدایا چرا به فلانی خانه دو هزار متری دادی و به من ندادی، ما هم روانی هستیم.
📔#حکایتی_پندآموز_از_بهلول_دانا
«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید:
آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟
بهلول گفت: خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم.
خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.»
🌸 پویش همگانی قرائت دعای فرج در لحظه تحویل سال....🌸
شماهم دعوتید
در گالری ذخیره شود🌸
@profileha 🍂
@romanemazhabi 🍂
❖✨ ﷽ ✨❖
یا مقلب القلـوب و الابصـار
سال نـو آمد و نیامد یـــار
💔🍂💔🍂
یـا مـدبــر اللیـل و النهــار
بی حضورش چه اشتیاق بهار
💔🍂💔🍂
یا محـول الحـول و الاحـوال
منتهی کن فراق را به وصال
🌸🍃🌸🍃
حول حالنا الـی احسن الحال
به امید فـــرج همین امسال
🌸🍃🌸🍃
#الهی_بحق_زینب_الکبری
#عجل_لولیک_الفرج
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت یازدهم رمان آ ج ه 💠 _یک... توی یه لحظه به تمام اتفاقات زندگیم فکر کردم؛ حتی به تمام دوست دا
💠 پارت دوازدهم رمان آ ج ه 💠
زن خون سردانه به حرف زدن ادامه داد:
_غیرتی نشو. ماجراش مال قبل آشناییش با تو بوده. حقیقتش من خواستم که سهند به بهار
مشکوک بشه. در حالی که بهار با هیچ کسی به جز اون نبود. دلیلشم خرده حسابی بود که با پدر
سهند داشتم و بهش تذکر داده بودم که اگه حسابش رو صاف نکنه، بد میبینه. این وسط مجید
برای من، یه مهرهی سوخته بود.
یکی از سربازها از بیرون اتاق، زن رو صدا زد.
زن از روی ت*خ*ت بلند شد و به بیرون رفت.
روی ت*خ*ت نشستم و به دیوار خیره شدم.
بهار دربارهی این زن بهم گفته بود. اما، هیچ وقت اسمش رو نمیبرد. وقتی دربارش توضیح
میداد، ترس رو توی نگاهش میدیدم. نقشهی دزدین الماسها هم خود بهار کشید.
یه روز پیشم نشست و گفت:
_توی شمالِ شهر یه اکیپ بزرگ هستن که تونستن یه مخدر قوی بسازن. اون مخدر انقدر
ارزشمنده که اسمش رو گذاشتن الماس! اسم سولهای که توش اون رو ساختن هم گذاشتن بانک.
اگه بتونن تولید انبوه داشته باشن، قطعاً میلیاردر میشن.
اون زن میخواست به اکیپ حمله کنه و وقتی همشون رو سر به نیست کرد، دستور تهیهی مخدر
رو مال خودش کنه تا بتونه اصلیترین فروشنده باشه و کلی پول به جیب بزنه.
نقشه بهار این بود که من خودم رو توی گروهی که قرار بود از طرف زن به اکیپ حمله کنه جا
کنم.
کار سختی نبود. به زور اسلحه یکی از افرادش رو سر به نیست کردیم و من خودم به جاش با گروه
حمله کردم. وقتی دستور تهیه و الماسها رو دزدیم، توی یه فرصت مناسب اونها رو با نسخهی
تقل*بی که از قبل آماده کرده بودیم، عوض کردم. اینم کار سختی نبود. چون تا اون موقع،
اکیپشون فقط سه تا الماس تولید کرده بود.
نمیدونستم چه جوری، ولی بعد از یه مدت اون زن فهمید که کار من بوده و این بالها رو سرم
آورد.
احتماالً وقتی بهش گفته بودم که جای الماسها رو نمیدونم و فقط بهار میدونه باور نکرده و فکر
کرده که دارم بلف میزنم. برای همین هم تا االن زنده مونده بودم.
زن به اتاق برگشت. به سمت پنجره رفت و بازش کرد. روی ل*بهی پنجره نشست و نفس عمیقی
کشید.
به چشمهام خیره شد و شروع به حرف زدن کرد:
_مجیدِ توی اون نوشتهها همون مجیدیه که معاون تو بود. من بهش گفتم کیف بهار رو بزنه و برات
بیاره! چون میدونستم که بهار عالقهای به سهند نداره، میخواستم باهاش آشنا بشی. از بهار
خواستم کاری کنه عاشقش بشی. این اواخر فهمیدم اونم جدی جدی عاشقت شده. داشت
نقشههام رو خ*ر*ا*ب میکرد. برای همین از بازی حذفش کردم. این جوری انتقامم رو از سهند و
باباش گرفتم.
از ل*بهی پنجره پایین اومد و کنار روی ت*خ*ت نشست و ادامه داد:
_شاید برات سوال باشه که بابای سهند چی کار کرده بود.
یکم سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید:
_عاشقش بودم، ولی براش اهمیت نداشت. اون من رو ول کرد و رفت با اون زن ا*ح*م*ق ازدواج
کرد. اونم برای چی؟ برای پول!
خندهی تمسخر آمیزی کرد و مشغول راه رفتن توی اتاق شد:
_مجید بعد از این که تو بیرونش کردی، ماجرای تصادف براش پیش اومد و باقیش هم احتماالً
خودت خوندی. مجید باهوشتر از رفیقاش بود. خودش فهمید که برای من مثل یه مهره سوخته
شده و چون اطالعات زیادی دربارهی من داره، میکشمش! سعی کرد کاری کنه که نکشمش. چون
میدونست که چه قدر دنبال اون آدمیم که جای الماسها رو عوض کرده. پیشم اومد و آدرس تو
رو بهم داد . بعدشم ماجرای الماسها رو تعریف کرد. درسته که باهوش بود، ولی هنوز من رو
نمیشناخت. من هیچ وقت نظرم رو عوض نمیکنم! سهند و مجید دیگه به دردم نمیخوردند. پس
باهاشون همون کاری رو کردم که خودشون میخواستند انجام بدن
زن از روی پنجره بلند شد. از جیبش سیگاری درآورد و خواست روشنش کنه که چشمش به کاغذ
مچاله شده افتاد.
سیگار رو روی زمین انداخت و با پوزخند به کاغذ اشاره کرد:
_اسم نویسندهی این مزخرفات سهیل بود. چون نزدیکترین رفیق سهند بود، میخواستم به
کمکش یه جوری که سهند مشکوک نشه بهش نزدیک بشم تا بتونم انتقام بگیرم. توی پیتزا
فروشی دیدمش. چند دقیقه حرف زدن باهاش و دادن چند تا پیشنهاد کاری با پول میلیاردی
باعث شد که خودش رو گم کنه. اون رو آوردم پیش خودم و کلی بهش پول دادم و کم کم با سهند
آشنا شدم. فهمیدم عاشق یه دختر به اسم بهار شده. همون موقعها بود که فهمیدم چه جوری
میتونم ازش انتقام بگیرم. سهیل تا وقتی پیشم بود، کامالً امنیت داشت. اما، وقتی که از نقشههام
برای سهند بو برد، اون موقع دیگه به دردم نمیخورد. خودشم فهمید. برای همین میخواست
بمیره که حداقل خانوادش راحت باشن. سهیل تنها پسری بود که واقعاً ازش خوشم میاومد. هنوز
وقتی بهش فکر میکنم با خودم میگم کاش از اون ماجرا با خبر نمیشد. چون دوستش داشتم،
نکشتمش و گذاشتم که پوالش به خانوادش برسه. ولی، بعد مرگ اون دو تا رفیقش، روانی شد.
💠💠 #ادامه_دارد 💠💠
🌺 @romanemazhabi 🌺
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت دوازدهم رمان آ ج ه 💠 زن خون سردانه به حرف زدن ادامه داد: _غیرتی نشو. ماجراش مال قبل آشناییش
💠 پارت سیزدهم رمان آ ج ه 💠
دستور دادم بیارنش این جا. امیدوارم بودم که خوب بشه. ولی، انقدر این جا بود و قرصاش رو
نخورد تا یه روز باالخره مرد.
زن سرجاش میخکوب شد. بغض مانع حرف زدنش شد. ولی، مشغول جنگیدن با چشمهاش برای
گریه نکردن بود. چند ثانیه بهم زل زد. بعد به سمت سربازی که کنار در بود رفت و اسلحهی
سرباز رو گرفت.
به سمتم اومد. تفنگ رو به سمتم گرفت و با صدای گرفتهای زیر ل*ب گفت:
_اگه نمیخوای به سرنوشت اون سه نفر دچار بشی، یه فرصت دیگه بهت میدم. بهم بگو اون
الماسها و دستور تهیه کجاست! منم میذارم که بری.
از رو ت*خ*ت بلند شدم. به سمتش رفتم و با دست اسلحه رو گرفتم و روی پیشونیم گذاشتم.
گفتم:
_قبال هم بهت گفته بودم که من جای اونها رو نمیدونم. تو تنها کسی که میدونست رو کشتی.
زن تفنگ رو روی صورتم فشار داد و داد زد:
_فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی که به خاطر مرگ اون زن حاضر باشی جون خودتو هم فدا
کنی، ولی جای الماسها رو لو ندی.
چشمم رو بستم و منتظر شلیک شدم.
صدای کوبیدن شدن در و شلیک گلوله و فریاد سربازها رو شنیدم.
صدای مردونهای رو شنیدم که گفت:
_اسلحه رو بذار زمین و از جات تکون نخور.
دیگه جای تفنگ رو روی صورتم حس نکردم.
چشمم رو باز کردم. چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم؛ پلیس!
*
چند ساعت بعد در حالی توی دفتر رئیس پلیس نشسته بودم که هنوز اتفاقات قبل برام غیر قابل
باور بود.
مرد درجه داری که روبروی من نشسته بود، بعد از این که کمی از چاییش رو نوشید، به من نگاه
کرد و گفت:
_همسر شما زن فداکاری بود. شما باید بهش افتخار کنین. اون همون روزی که شما درگیر این
قضیه شدین به پلیس مراجعه کرد و جای الماسها رو به همکارای من گفت و تمام ماجرا رو تعریف
کرد. حتی حاضر شد با وجود خطری که براش داشت به مالقات اون زن بره تا به ماجرا شک نکنه.
ما وقتی شنیدیم که اون زن همسرتون رو کشته واقعاً شوکه شدیم! کامالً بابت این اتفاق متاسفم
و از شما عذر میخوام. در *** با تخلفاتتونم به خاطر همکاری شما و همسرتون با ما، بخشیده
شدین. شما با مقاومت جلوی اون زن کمک بزرگی به ما کردی. اون زن هم توی بازداشتگاه
میمونه تا دادگاه به جرمش رسیدگی کنه.
از صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. هنوز کامل از اتاق خارج نشده بودم که تصمیم گرفتم
برگردم و سوالی که ذهنم رو مشغول کرد رو بپرسم:
_ببخشید. بهار به شما گفت که الماسها رو کجا مخفی کرده؟
مرد ل*بخندی زد و گفت:
_توی باغچهی خونش!
تشکر کردم و از اتاق بیرون اومدم.
بعد از تموم این اتفاقها و بعد از فکر کردن به تموم بالهایی که به سرم اومد، فقط و فقط یه
احساس داشتم: تنهایی!
تصمیم گرفتم به همون جایی که اولین بار بهار رو دیده بودم، برم. یه حسی بهم میگفت روحش
اون جا منتظرمه.
کنار خیابون منتظر تاکسی بودم. ماشین زرد رنگی برام بوق زد.
نزدیکش رفتم و گفتم:
_دربست آجودانیه...
پایان
💠💠 #پایان 💠💠
🌺 @romanemazhabi 🌺