eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣خداوندا ظهورش دیرگردید بســی عاشــــق دراین ره پیــرگردید بحق مادرش زهرای اطهر بحق فرق اکبر، حلق اصغر مهیاکن تو اسباب ظهورش منورکن تو گیتی را زنورش در این روز ازماه رمضان از ته دل بخوانیم 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به اسیر کن مدارا ☑️ 📝 در عملیات بیسیم چی مجروح عراقی را اسیر می‌گیرند. دوستانش می‌گویند بگذار خلاصش کنیم. 📝 اما ابراهیم ( شهید جاویدالاثر ) می‌گويد : این اسیر است. باید او را به عقب برگردانیم. ابراهیم چند کیلومتر او را روی دوش می‌گیرد و در راه با او صحبت می‌کند... 📝 اسیر وقتی حقیقت ایمان ابراهیم را می‌بیند، تمام اطلاعات و رمز بیسیم دشمن را فاش می‌کند و زمینه پیروزی رزمندگان را فراهم می‌کند. گویی ابراهیم عزیزمان این آیه را خوانده بود : 📝وَإِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجَارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّىٰ يَسْمَعَ كَلَامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ۚ ذَٰلِكَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لَا يَعْلَمُونَ و اگر کسی از مشرکان از تو پناه بخواهد، به او پناه ده تا سخن خدا را بشنود ( و در آن بیندیشد.) سپس او را به محل امنش برسان،چرا که آنها گروهی ناآگاهند. ( توبه/۶) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_۷۵ ❤️ب
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  ۷۶ ❤️راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟ ( کلید اتاقمو چیکار کردی؟؟ ) گوشه ابرویش را خاراند ( پیش منه.. ) ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم ( پسش بده.. ) لبهایِ متبسمش را در هم تنید ( جاش پیش من امنه.. نگران نباشید..) این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟ وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنیدم، لبخندش کش آمد ( قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید درو قفل کنید و خودتونو زندانی..) داشت یادآوری میکرد.. تمام خاطرات آن روز را.. گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟ دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد ( باشه.. باشه.. حرف بزنیم؟؟) این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟ ( حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر… ) کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت. دستی به محاسنش کشید و مکث کرد ( اگه واسه خاستگاری باشه.. نه.. خواهرِ، دانیال.. ) چشمانم گرد شد.. او چه گفت؟؟ خواستگاری؟؟ از کدام خواستگاری حرف میزند.. همان که به شیوه ی مذهبی هایِ ایرانی از طریق مادرش بیان شد؟؟ همان که فاطمه خانم آبِ پاکی را رویِ دستانم ریخت که مریضم.. که پسرش، تک فرزندست.. که آرزوها دارد برایش.. نمیدانستم چه بگویم.. فقط تواناییِ سکوت را داشتم و بس.. و او اینبار پر از جدیت کمر صاف کرد (وقتی از علاقم به شما با مادر صحبت کردم، شوکه شدن و مخالفت کردن. البته دلایل مادرانه ی خودشونو داشتن که واسه من قانع کننده نبود. پس باهاشون حرف زدم. از عمری که دستِ خداست گفتم تا برگی که اگه بالاسری نخواد از درخت نمیوفته. ظاهرا قانع شدن و قبول کردن تا بیان واسه صحبت با شما. اومدن. و بهم گفتن که شما مخالفت کردین. خب منم فکر کردم که یه “نه” قاطعانست.. و کلا به ازدواج با آدمی مثله من فکر هم نمیکنید.. دروغ چرا؟؟ ناراحت بودم، خیلی زیاد.. اما نه به این خاطر که غرورم خورد شده، نه.. به این دلیل که واقعا فکر و دلم رو مشغول کرده بودین.. ولی من شبیه خودمو اعتقاداتم فکر میکنم و نمیتونستم هروز یه شاخه گل بگیرم دستمو با حرفهایِ صد من یه غاز دلتونو ببرم که جواب مثبت بگیرم. توکل کردم به خدا که هر چی خیره، که زور که نیست، خب سارا خانووم از تو خوشش نمیاد.. و مدام خودمو با این حرفا مثلا، آروم میکردم.. ولی نمیشد.. تا اینکه دیشب مامان اومدم اتاقمو سیر تا پیاز ماجرا رو با چشم گریون، برام تعریف کرد.. اینکه چه چیزهایی گفته و چه درخواستی کرده..) دلیلِ تغییرِ عقیده ی فاطمه خانم برایِ معما شد (چرا.. چرا مادرتون همه چیزو گفت؟؟) پنجه هایش را در هم گره زد ( خب شاید حرفی که میزنم به نظرتون کمی جهان سومی بیاد.. اما ما به بهشون اعتقاد داریم.. مادر میگن، چند شبِ پدرِ شهیدمو خواب میبینن که ازشون رو برمیگردونن و ناراحتن.) مذهبیا دنیایشان فرایِ باورهایِ زمینی ست.. و چقدر پدرِ این جوانِ با حیا، با دلم راه آمد.. ادامه دارد.... ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ 💕زندگی مانند درست کردن چای میماند: خودبینی ات را بجوشان نگرانی هایت را تبخیر کن غم هایت را رقیق کن اشتباهاتت را از صافی بگذران و آن وقت طعم خوشبختی را بچش آنچه "خداوند"میدهد"پایانی"ندارد و آنچه "آدمی"میدهد"دوامی" ندارد، زندگیتان پراز داده های "خداوند" 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✅عیادت و عذرخواهی امام زمان عج از خانم متدین ✍خانم مؤمن و پرهیزکاری بود، به کسالتی مبتلا شده بود که به توصیه پزشک باید چند روزی را در بیمارستان می ماند، آنجا در بیمارستان همچنان که بستری بود با مولایش صحبت می کرد، درد و دل می کرد، با همان زبان مادری از حضرت میخواست برای یکبار هم که شده به عیادتش بروند...زمان ترخیصش فرا رسید، به او پزشک معالجش گفت چند روزی هم در منزل استراحت کن و فعالیتی انجام نده تا بهبودی کامل، او اما دلش شکسته بود، شکسته بود که چندین شب مولایش را صدا زده بود و پیغامی از طرف امام زمانش نیامده بود، به خانه اش رسید و طبق دستور پزشک استراحت می کرد... 💚 دلتنگی روزهای قبل هنوز در دلش بود، در همان حال و هوای امام زمان، ناگهان دید جوان زیبارو و با ابهتی را در کنارش، شناخت مولا را، حضرت به گرمی و ملایمت با او سخن می گفتند، فرمودند : «مارا ببخشید، نتوانستیم در روزهای بستری شدنتان به دیدارتان بیائیم»... از عذر خواهی مولا کمی خجالت زده شد، آمد حرف حضرت را قطع کند که آخر آقا جان این چه حرفی است... که مولا ادامه دادند: «محیط بیمارستان مناسب حضور ما نبود و نیامدیم، اینجا آمدیم به عیادت شما... 💥قربانشان رَوَم مولا آنقدر تواضع دارند که انگار نه انگار حیاتِ همه ی ما به وجود مبارکشان بستگی دارد، مهربانی را از جدّ بزرگوارشان پیامبر رحمت به ارث بردند، آقا منزل خانم متدین را مناسب دیده و به عیادت بانوی پرهیزکار تشریف برده بودند، کاش ای کاش خانه های ما هم آنچنان باشد که امام زمانمان رغبت کنند شبی را به خادمی شان بگذرانیم شنیده ام که نظر میکنی بحال ضعیفان تَبم گرفت و دلم خوش در انتظار عیادت 📚ملاقات با امام زمان عج 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👆 ✨رَبَّنَا لَا تَجْعَلْنَا فِتْنَةً لِلَّذِينَ كَفَرُوا ✨وَاغْفِرْ لَنَا رَبَّنَا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ﴿۵﴾ ✨پروردگارا ما را وسيله آزمايش ✨و آماج آزار براى كسانى كه كفر ورزيده‏ اند ✨مگردان و بر ما ببخشاى كه تو خود ✨تواناى سنجيده‏ كارى (۵) 📚 سوره مبارکه الممتحنة ✍آیه ۵ 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 وقتی شیطان اَمر خدا را اطاعت کرد زن فقیری که خانواده کوچکی داشت، با یک برنامه رادیویی تماس گرفت و در بخش حرف‌دل مردم رادیو از خدا درخواست کمک کرد. مرد بی ایمانی که داشت به این برنامه رادیویی گوش می داد، تصمیم گرفت سر به سر این زن بگذارد. آدرس او را به دست آورد و به منشی اش دستور داد مقدار زیادی مواد خوراکی بخرد و برای زن ببرد. ضمنا به او گفت: وقتی آن زن از تو پرسید چه کسی این غذا را فرستاده، بگو کار شیطان است. وقتی منشی به خانه زن رسید، زن خیلی خوشحال و شکرگزار شد و غذاها را به داخل خانه کوچکش برد. منشی از او پرسید: نمی خواهی بدانی چه کسی غذا را فرستاده؟ زن جواب داد: نه، مهم نیست. وقتی خدا امر کند، حتی شیطان هم فرمان می برد. 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎 ﭘﯿﺮﻣﺮدی ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮش در ﻓﻘﺮ زﯾﺎد زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎم ﺧﻮاب ، ﻫﻤﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮد از او ﺧﻮاﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﺎﻧﻪ ای ﺑﺮای او ﺑﺨﺮد ﺗﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﺳﺮو ﺳﺎﻣﺎﻧﯽ ﺑﺪﻫﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺰن آﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮاﻧﻢ ﺑﺨﺮم ﺣﺘﯽ ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻢ ﭘﺎرﻩ ﺷﺪﻩ و در ﺗﻮاﻧﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﺎ ﺑﻨﺪ ﺟﺪﯾﺪی ﺑﺮاﯾﺶ ﺑﮕﯿﺮم .. ﭘﯿﺮزن ﻟﺒﺨﻨﺪی زد و ﺳﮑﻮت ﮐﺮد. ﭘﯿﺮﻣﺮد ﻓﺮدای آﻧﺮوز ﺑﻌﺪ از ﺗﻤﺎم ﺷﺪن ﮐﺎرش ﺑﻪ ﺑﺎزار رﻓﺖ و ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮد را ﻓﺮوﺧﺖ و ﺷﺎﻧﻪ ﺑﺮای ﻫﻤﺴﺮش ﺧﺮﯾﺪ. وﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺷﺎﻧﻪ در دﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ دﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻣﻮﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻮﺗﺎﻩ ﮐﺮدﻩ اﺳﺖ و ﺑﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻮ ﺑﺮای او ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ . . ﻣﺎت و ﻣﺒﻬﻮت اﺷﮑﺮﯾﺰان ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮدﻧﺪ. اﺷﮑﻬﺎﯾﺸﺎن ﺑﺮای اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﮐﺎرﺷﺎن ﻫﺪر رﻓﺘﻪ اﺳﺖ ﺑﺮای اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ را ﺑﻪ ﻫﻤﺎن اﻧﺪازﻩ دوﺳﺖ داﺷﺘﻨﺪ و ﻫﺮﮐﺪام ﺑﺪﻧﺒﺎل ﺧﺸﻨﻮدی دﯾﮕﺮی ﺑﻮدﻧﺪ. 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚گوهر پنهان روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا ! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟ خداوند فرمود : ای موسی! من می‌دانم که این سوال تو از روی نادانی و انکار نیست و گرنه تو را ادب می‌کردم و به خاطر این پرسش تو را گوشمالی می‌دادم. اما می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد. آنگاه خداوند فرمود : ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت ومشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا ! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندمها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای. خداوند فرمود : پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روحهای پاک هست، روحهای تیره و سیاه هم هست . همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمتهای نهان الهی آشکار شود. *خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن.🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
▪️مردی نزد امیرالمومنین علی (ع) آمده و گفت: از هفتاد فرسنگ دور به اینجا آمده ام تا هفت سوال از شما بپرسم: ۱.چه چیز «از آسمان عظیم تر» است؟ ۲.چه چیز «از زمین پهناورتر» است؟ ۳.چه چیز «از کودک یتیم ناتوان تر» است؟ ۴.چه چیز «از آتش داغ تر» است؟ ۵. چه چیز «از زمهریر سردتر» است؟ ۶. چه چیز «از دریا بی نیازتر» است؟ ۷. چه چیز «از سنگ سخت تر» است؟ ▫️امام علی (ع) در پاسخ به این هفت سوال فرمودند : ۱. «تهمت به ناحق» از آسمان عظیم ترست. ۲. «حق» از زمین وسیع تر است. ۳. فرد«سخن چین» ، ازکودکی یتیم ضعیف تر است. ۴. «آز و طمع» از آتش داغ تر است. ۵.«حاجت بردن به نزد بخیل» از زمهریر سردتر است. ۶. بدن شخص با «قناعت» از دریا بی نیازتر است. ۷. «قلب کافر» از سنگ سخت تر است. ▪️ایام سوگواری و ضربت خوردن مولای متقیان امام علی (ع) تسلیت باد🏴
📚 💎 ﭘﺎﺩﺷﺎﮬﯽ ﮬﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺯﻭﺩ ﺑﺎ ﺍﺳب ﻭﺗﯿﺮﻭﮐﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑه ﺷﮑﺎﺭ ﻭ در راه ﮬﺮ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺵ ﻗﯿﺎﻓه ﺭﺍﮐه ﺍﻭﻝ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺑه ﺍو ﺍﻧﻌﺎﻡ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﻗﺼﺮ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﺪ ﺑﺎﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻓﻘﯿﺮ ﻭﺍﯾﻨﮑه ﺯﯾﺎﺩﮬﻢ ﺧﻮﺵ ﻗﯿﺎﻓﮧ ﻧﺒﻮﺩ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪ ﮬﻤﯿﻦ ﮐه ﺍﻭﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮔﻔﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﻭﺗﺎ ﺁﻣﺪﻥ ﻣﻦ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺰﻧﯿﺪ ﻭﺑﯿﻨﺪﺍﺯﯾﻨﺶ ﺩﺭﺯﻧﺪﺍﻥ . ﺧﻼﺻه ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯﺷﮑﺎﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭﭼﻨﺪ ﺁﮬﻮﯼ ﺧﻮﺏ ﮬﻢ ﺷﮑﺎﺭﮐﺮﺩﮦ ﺑﻮﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ آﻥ ﺷﺨﺺ ﺭﺍﺑﯿﺂﻭﺭﻧﺪ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﺑﯿﭽﺎﺭﮦ ﮐه ﺧﯿﻠﯽ ﮬﻢ ﻋﺬﺍﺑﺶ ﺩﺍﺩﮦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﭘﯿﺶ ﭘﺎﺩﺷﺎﮦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩ ﭘﺎﺩﺷﺎﮦ ﺑه ﺍﻭﮔﻔﺖ ﺗﻮﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﺍﯾﻦ ﻗﯿﺎﻓه ﭘﯿﺸﺮﻭﯼ ﻣﻦ ﻣﯿﺂﻣﺪﯼ ﺁن ﻤﺮﺩﮔﻔﺖ ﭼﺮﺍ؟ ﭘﺎﺩﺷﺎﮦ ﺑه ﺍﻭﮔﻔﺖ ﮐه ﺁﺩﻣﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺷﮑﺎﺭ ﺧﻮﺏ ﮔﯿﺮﻡ ﻧﻤﯿﺂﯾﺪ ﺁن مﺮﺩ ﮔﻔﺖ ﺍﻣﺮﻭﺯﭼﯽ ؟ ﭘﺎﺩﺷﺎﮦ ﮔﻔﺖ ﺷﺎﻧﺲ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺁﻥ ﺁﮬﻮﯼ ﺭﺍﮐه ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﮑﺎﺭﮐﺮﺩﻡ ﺍﮔﺮ ﻧه ﺗو را ﻣﯿﮑﺸﺘﻢ ﺁن مﺮﺩﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻗﯿﺎﻓه ﺩﺭﺑﯿﻦ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﻮﮐه ﺷﺎﮦ ﺑﻮﺩﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﺻﺒﺢ ﺗو رﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺎﺣﺎﻝ ﺷﮑﻨﺠه ﻭﻋﺬﺍﺏ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﺑه ﺁﺭﺯﻭﯼ ﮐه ﺷﺎﯾﺪ ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺵ ﺭﺍﻣﯿﮑﺸﯿﺪﯼ ﺭﺳﯿﺪﯼ ﺷﺎﮦ از حرف من خوشش آمد و به او مقامی در دربار خود داد 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃