eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ای ز هر زیباتری، زیباتری از زمین و آسمان بالاتری پس چرا ای حجت ثانی عشر از علی و فاطمه تنهاتری...😔 ❤️السلام علیک یا بقیه الله❤️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفتم✍ بخش چهارم 🌼🌸یک پسر جوون با ق
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌼🌸حمیرا حالش خوب نیست بیشتر روز رو خوابه اگرم شب صدایی شنیدی عادت کن از جات تکون نخورخودش خوب میشه و می خوابه چون قرص می خوره ….. گفتم ای وای چرا مریض شده ؟عمه آه عمیقی کشید و گفت : اون درو می بینی توالت و دسشویی و در بغل حمام …تو باید از اون استفاده کنی ، یکی هم اون ته راهرو برای پسرا و این برای تو و حمیرا منو علیرضا خان پایین حموم داریم البته فقط صبح زود بروحموم که حمیرا خواب باشه اگر نه قیامت به پا می کنه اشکالی که نداره عمه ؟ گفتم نه خواهش می کنم چه مشکلی…. بعد ادامه داد ، هر وقت هم رفتی حموم مرضیه رو صدا کن تا همه چیز رو به حالت اولش در بیاره …. 🌸🌼گفتم خودم فهمیدم دقت می کنم حمیرا خانم ناراحت نشه …… مرضیه گفت : نه شما زحمت نکشین راحت باشین من می دونم چیکار کنم فقط منو صدا کنین ..گفتم : دستشویی چی ؟ با بی حوصلگی گفت اون هیچی تو اتاقش داره راحت باش …. عمه در یک اتاق رو باز کرد و رفتیم تو باورم نمی شد یعنی این اتاق مال من بود ؟ چشمام داشت از حدقه میومد بیرون یک اتاق صورتی با روتختی و پرده صورتی …. ذوق زده از عمه پرسیدم …از کجا می دونستین من صورتی دوست دارم …… عمه نشست روی تخت و گفت : 🌼🌸 نمی دونستم اینجا از اول درست شده بود برای دختر حمیرا اسمش نگاره اونم الان امریکاس با باباش رفته ، مرضیه تو برو به کارت برس رویا خودش جا به جا میشه برو ….. بعد رو کرد به من … عمه جون من به کسی نگفتم تو چه وضعی داشتی نمی خواستم کوچیک بشی و فکر کنن از بی پناهی اومدی اینجا فقط به خاطر خودت …. به همه گفتم خودم به زور تو رو آوردم حواست باشه ، نمی خواد زیاد در مورد خودت حرف بزنی …. یک دفعه در باز شد و تورج اومد تو… 🌸🌼به, به , مبارکه من کمک می کنم وسایلتو باز کنی دختر چمدون قرمزی ….عمه بلند شد و گفت راحتش بزار برو به کارت برس, بزار کارشو بکنه …..ولی اون نشست روی تخت منو گفت : من مزاحم تو میشم؟ گفتم نه ,نه بعدا باز می کنم ….. عمه رفت و بازم با صدای بلند گفت تورج بیا مزاحمی, چی می خواد بگه مزاحم نیستی بیا دیگه ؟ تورج ازم پرسید نمی خوای بدونی من چی می خونم ؟ گفتم دانشجویی ؟ گفت آره مگه نمی دونستی ؟ 🌼🌸گفتم نه عمه نگفته بود …زد رو پاشو گفت از دست شکوه خانم خیلی تو داره…. از توام فقط دو روزه حرف می زنه باور کن بیست و چهار ساعت گذاشته داشت از تو تعریف می کرد … ایرج ازش پرسید خوب این دختر برادر تا حالا کجا بوده؟… فکر کنم مامانم تو رو یک دفعه کشف کرده ولی خوب شد؛ حالا با هم درس می خونیم… نقاشی بلدی ؟ گفتم آره خیلی دوست دارم …ولی ماهر نیستم فقط گاهی یک چیزایی می کشم …. پرسید با چی می کشی پاشو در بیار نشونم بده پاشو…. بعد بیا اتاق من تا من نقاشی هامو به تو نشون بدم گفتم باشه بعدا…. راستی شما چی می خونی ؟ 🌸🌼گفت این شما که میگی خیلی از ریاضی بدش میاد اگر به خودم بود میرفتم نقاشی می خوندم ولی اینا مهندس دوست داشتن آقا ایرج مهندس شده منم باید بشم …تو فکر کن مهندسی ساختمون خونده اونوقت داره تو کارخونه ی بابا کار می کنه منم دارم وکالت می خونم سال دومم ولی اصلا درسم خوب نیست حوصله ی درس خوندن رو ندارم …. اینجا هیچ کس به حرف کسی گوش نمی کنه همه دارن کار خودشونو می کنن… خوب شد حالا تو اومدی با هم درد دل می کنیم …….گفتم فکر نکنم دوستای خوبی برای هم بشیم ، چون من خیلی درس رو دوست دارم و بیشتر وقتم فقط همین کارو می کنم اگر می خوای دوست باشیم توام باید درس بخونی ….. 🌸🌼بلند شد و گفت : ببخشید پس خدا حافظ برای همیشه و با سرعت از درو باز کرد و رفت بیرون و دوباره بالافاصه با خنده برگشت ….. منم خندم گرفت ….. بعد گفت: کاراتو بکن؛؛ می بینمت؛ می دونی وقتی می خندی خوشگل تر میشی و رفت …. تورج هم خیلی بامزه بود هم خیلی صمیمی نمی دونستم از این حرف آخرش چه بر داشتی بکنم فقط اینو فهمیدم که نباید زیاد بهش رو بدم …. رفتم لب پنجره و از اون بالا حیاط زیبای خونه ی عمه رو نگاه کردم و با خودم گفتم: رویا دیشب توی انباری بودی الان اینجا دیروز که از مدرسه بر گشتی خونه فکر می کردی امروز اینجا باشی ؟ ولش کن نمی خوام دیگه بهش فکر کنم …. 🌼🌸 الان که خیلی خوشحالم ….. لباسهامو در آوردم و گذاشتم تو کمد و کارتون وسایل مادرمو کردم زیر تخت و کتابامو چیدم ….. اون روز مدرسه نرفته بودم و دلم برای درس هام شور می زد باید از عمه می پرسیدم فردا چه طوری برم مدرسه ….. .... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هشتم✍ بخش اول 🌼🌸حمیرا حالش خوب نیس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم 🌼🌸کار من تا ظهر طول کشید و کسی به سراغم نیومد و من راحت توی اتاق قشنگم کیف کردم …. هرگز تو خواب هم چنین اتاقی رو تصور نمی کردم …… ظهر بود من رفتم و وضو گرفتم و اومدم به نماز ایستادم وقتی جانماز رو جمع می کردم یکی در زد گفتم بفرمایید تورج بود منو که دید پرسید واقعا ؟تو نماز می خونی ؟ گفتم مگه تو نمی خونی ؟ گفت نه شکوه خانم همیشه شاکیه ولی نه اصلا بلد نیستم ….. 🌸🌼گفتم اگر می خوای باهات ریاضی کار کنم نماز هم یاد بگیر ….. گفت بیا نهار حاضره من اومدم دنبال تو ….بریم ؟ تو رو خدا تو دیگه به من نگو درس بخون نماز بخون بیا بریم نهار ……. گفتم شما برو من الان میام ……یک دور چرخید دور خودش و یک بشکن زد و گفت : پس شما میره اونوقت تو زود بیا ….. و رفت…. احساس می کردم آروم و قرار نداره جایی بند نمیشه همش وول می خورده اصلا مطابق سنش رفتار نمی کرد … 🌼🌸سرمو شونه کردم و دستی به لباسم کشیدم دیگه چیزی نداشتم که از اونی که تنم بود بهتر باشه … و رفتم برای نهار در حالیکه خیلی خجالت می کشیدم … تورج تو حال منتظرم بود دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره…. من به روی خودم نیوردم و پرسیدم کجا باید بریم گفت تو آشپز خونه گفتم واقعا ؟ ….ولی وقتی به اونجا رفتم فهمیدم برای چی؛؛ اونجا خودش یک قصر بود … 🌸🌼علیرضا خان بالای میز نشسته بود و عمه کنارش …. سلام کردم و روبروی عمه نشستم علیرضا خان جواب منو دادو گفت شروع کنین …… خوب زندگی من این طوری نبود و عادت نداشتم خیلی راحت نبود ولی سعی خودمو می کردم کسی نفهمه…. عمه گفت: رویا اینجا خونه ی داداشت نیست که ناز کنی و کسی کاری به کارت نداشته باشه…. باید بخوری حرفم نمی زنی؛؛ تا من نگم بلند نمیشی ….. 🌼🌸تورج دستشو به شوخی زد رو میز و گفت به این میگن استبداد شکوه خانمی… حالا رویا خانم کجاشو دیدی ولی تو رو خدا اگر خواستی فرار کنی منم با خودت ببر….. عمه بشقاب منو برداشت و از همه چیز برام کشید و داد دستم … چند لقمه ی اول رو با خجالت خوردم ولی چون خوشمزه بود ته بشقابمو پاک کردم ……تورج گفت: 🌸🌼 بکشم برات؟ گفتم نه سیر شدم و اونم زد زیر خنده و گفت گشنه بودی؟ یا از شکوه خانم ترسیدی؟ ببینین همشو خورد… پس چرا لاغری ؟ عمه اخماشو کشید تو همه و گفت : تورج؟ از حد خودت تجاوز نکن ….. بهت چی گفتم ؟ صبر کن برای شوخی و خنده وقت هست الان ممکنه ناراحت بشه تو رو که نمیشناسه …….. 🌸🌼علیرضا خان به من گفت : رویا جان این پسر من همه چیز این زندگی رو به شوخی گرفته تو اصلا اونو جدی نگیر کار خودتو بکن بعد با دستمال سیبل هاشو پاک کرد و گفت دستت درد نکنه شکوه جان و رفت به اتاقش ……. عمه به من گفت نخواب با هم بریم مدرسه تو نشونم بده تا اگر خوبه که هیچی….. الان خیلی از سال نمونده همون جا بری بهتره …. اگر نه یک فکری بکنم .. گفتم: نه عمه لازم نیست زحمت بکشین مدرسه ی ارم میرم خیلی خوبه.. بابا برای اینکه کنکور قبول بشم منو گذاشته اونجا خوبه نگران نباشین ….. 🌸🌼گفت: باشه من باید ببینم …. برو حاضر شو ….تورج گفت مامان منم بیام ببینم مدرسه اش خوبه یا نه ؟… .عمه قاطع گفت : نه خیر برو سر کارت مگه درس نداری ؟…. .تورج رو به من گفت : می دونی من در روز چند بار این جمله رو میشنوم …..( بعد صداشو نازک کرد)مگه درس نداری ؟ ساعتی بعد منو عمه با ماشین رفتیم تا نزدیکی مدرسه اونو نگاه کرد و گفت خوبه … من نفهمیدم عمه از دیوار مدرسه چی رو فهمید که گفت خوبه ….. بعد تو ماشین با صدای بلند که راننده بشنوه گفت خسته نمی شی من کمی خرید دارم… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨يَسْأَلُكَ النَّاسُ عَنِ السَّاعَةِ ✨قُلْ إِنَّمَا عِلْمُهَا عِنْدَ اللَّهِ ✨وَمَا يُدْرِيكَ لَعَلَّ السَّاعَةَ ✨تَكُونُ قَرِيبًا ﴿۶۳﴾ ✨مردم از تو در باره ✨رستاخيز مى ‏پرسند بگو ✨علم آن فقط نزد خداست ✨و چه مى دانى شايد ✨رستاخيز نزديك باشد (۶۳) 📚سوره مبارکه الأحزاب ✍آیه ۶۳ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ 🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. 🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: 👈سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. 👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد 💐قرآن کریم: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی هرگز نیکی‌های خود را با منت باطل نکنید.. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ هیچگاه اجازه ندهید احساس ناامیدی باعث شود در نهایت به کمتر از آنچه که لیاقتتان است رضایت دهید. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ 🔴 تلنگر! ✍کسی آمد محضر آیت الله میلانی در مشهد. در اطراف حرم امام رضا علیه السلام مغازه داشت. عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زائر زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف میفروشم. حکم این کار من چیست؟ آیت الله میلانی فرمود: این کار "بی انصافی" است. مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود حرام است، کفشهایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج میشد. آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! آقا دهانش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان کربلا را شنیده ای؟ گفت:بله! گفت: میدانی سیدالشهدا علیه السلام تشنه بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟گفت: بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: آن کار عمر سعد هم "بی انصافی" بود! 🌹این روزها باانصاف باشیم 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✅امنیت، پس از ظهور ✍در حالی که پیش از ظهور حضرت مهدی، شرایط ناامنی بر جهان چیره است، یکی از بنیادی ترین کارهای حضرت، باز گرداندن امنیت به جامعه است. با برنامه ریزی دقیقی که آن زمان انجام میشود، در مدت کوتاهی امنیت در همه زمینه ها به جامعه باز می گردد. امنیتی که بشر هرگز قبل از آن تجربه نکرده است. امنیت، ابعاد مختلفی دارد که به ذکر سه نمونه بسنده میکنیم: 1️⃣ امنیت جاده ها: به گونه ای که زنان جوان از جایی به جای دیگر، بدون همراهیِ مَحرمی، سفر میکنند و در امان هستند. 2️⃣ امنیت قضایی: به گونه ای که مردم از اینکه ممکن است حقشان پایمال شود، کوچکترین بیمی ندارند. 3️⃣ امنیت مالی: تا جایی فراگیر میشود که اگر کسی دست در جیب دیگری ببرد، هرگز احتمال دزدی داده نمیشود 🔺 برای تمام موارد فوق، احادیثی داریم که جهت اختصار، به همین اندازه بسنده میکنیم 📚منابع در کتاب موعودنامه، تونه ای، ص۱۲۳ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ «انسان»، «دو سال» نیاز دارد، تا «حرف زدن» را بیاموزد، و «پنجاه سال» نیاز دارد، تا «سکوت و خاموشی» را فرابگیرد.!! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✍ (مالك اشتر) روزي از بازار كوفه مي گذشت با لباسي از كرباس خام و به جاي عمامه از همان كرباس بر سر داشت و به شيوه فقراء عبور مي كرد . يكي از بازاريان بر در دكانش نشسته بود ، چون مالك را بديد به نظرش خوار و كوچك جلوه كرد و از روي استخفاف كلوخي را به سوي او انداخت . مالك به او التفات ننمود و برفت . كسي مالك را مي شناخت و اين واقعه را ديد ، به آن بازاري گفت : واي بر تو هيچ دانستي كه آن چه كس بود كه به او اهانت كردي ؟ گفت : نه ، گفت : او مالك اشتر يار علي عليه السلام بود . آن مرد از كار بدي كه كرده بود لرزه به اندامش آمد و دنبال مالك روانه شد كه از او عذر خواهي كند . ديد به مسجدي آمده و مشغول نماز است صبر كرد تا نمازش تمام شد ، خود را بر دست و پاي او انداخت و پاي او را مي بوسيد مالك سر او را بلند كرد و گفت : اين چه كاري است مي كني ؟ گفت : عذر گناهي است كه از من صادر شده است كه ترا نشناخته بودم . 💥مالك گفت : بر تو هيچ گناهي نيست ، به خدا سوگند كه به مسجد نيامدم مگر براي تو استغفار كنم و طلب آمرزش نمايم. 📚 منتهی الآمال ج۱ ص۲۱۲ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ ذکر صالحین ⚜ 🔴کاغذهای برات از آتش برای اموات! ✅آقای حاج شیخ اسماعیل جاپلقی گفت: جوانی به عتبات رفته و شش ماه در آن جا بود. 🔆در ابتدای ورود، شبی در خواب دید در وادی السلام نجف است و کاغذهایی از آسمان می‌ریزد و مردگان جمع می‌کنند؛ ولی یک نفر ایستاده و هیچ اعتنایی به آن‌ها نمی‌کند!! 💠جوان گفت: نزدیک رفته، پرسیدم: این کاغذها چیست؟ جواب داد: دعای مسلمانان دنیا که می‌گویند: اللهم اغفر للمؤمنین والمؤمنات، به این صورت برای مردگان می‌آید؛ 🌀این کاغذها، برات آزادی از آتش جهنم است. ❇️پرسیدم: چرا شما استفاده نمی‌کنید؟ ♦️ گفت: من پسری دارم که‌ شب‌های جمعه یک کاسه آب برای من می‌فرستد، این کاغذها را برای کسانی که کسی را ندارند، می‌گذارم. 🔰 پرسیدم: اسم پسرت چیست؟ گفت: حسین و در نزدیکی صحن، بساط خرازی پهن می‌کند. 🔷 صبح که از خواب بیدار شدم، به نشانی ای که گفته بود رفتم و آن جوان را دیدم. گفتم: شما پدر دارید؟ جواب داد: نه، مدتی است که از دنیا رفته است. 🔶 پرسیدم: برایش خیرات می‌فرستید؟ گفت: من چیزی ندارم، فقط شب‌های جمعه یک کاسه آب به نیت او می‌دهم. ♻️پس از شش ماه، دوباره همان منظره را در خواب دیدم؛ ولی این بار، آن مرد که از آن کاغذها برنمی‌داشت، برمی‌داشت. ☘ پرسیدم: شما که گفتید این کاغذها را برای افرادی می‌گذارم که کسی برایشان خیرات نمی‌کند، پس چرا حالا برمی‌داری؟ ❄️گفت: دو هفته است که آب برایم نیامده... 💥صبح که از خواب بیدار شده و از احوال آن جوان جویا شدم، گفتند: دو هفته قبل از دنیا رفته است. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃