515.8K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤 #سلام_صبحگاهی
مولای مهربان غزل های من سلام🤗
سمت زلال اشک من، آقای من سلام
نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز
آبی ترین بهانه دنیای من سلام 💙
قلبی شکسته دارم و شعری شکسته تر
اما نشسته در تب غوغای من سلام
ما بی حضور چشم تو این جا غریبه ایم
دستی، سری تکان بده، مولای من؛ سلام
تقدیم چشمهای تو این شعر نا تمام
زیباترین افق به تماشای من سلام
🌤به رسم عاشقی روزمون رو با سلام بر پدر مهربانمون آغاز میکنیم
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفةَالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن 📖✨
اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مولای الامان الامان🤲
◈
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚آدم نادان و افلاطون
روزی آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت به افلاطون گفت: ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی.
افلاطون گفت: عیبی كه بود گفتی و آ ن را به همه نشان دادی.
اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی.
هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی.
بقیه وجود تو سراسر عیب و زشتی است.
بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم.
بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود.
تو مردی زیبا رو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی را به زشتی تبدیل نكنیم
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دهم✍ بخش دوم 🌼🌸تورج گفت راست میگه
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_دهم✍ بخش سوم
🌼🌸اول اینکه باید به دلتون مراجعه کنین اگرم عادته برای من عادت خیلی لذت بخشیه ….. شما ها اعتقاد ندارین …….
ایرج گفت: چرا اعتقاد داریم نمی دونیم چرا باید به عربی با خدا حرف زد خدا که همین جاس صدای ما رو میشنوه لازم نیست چیزایی بگیم که خودمون نمی فهمیم ….. من با خدا حرف می زنم ولی به شیوه ی خودم ….
🌸🌼گفتم حرف شما رو قبول دارم ………. خدا اینجاس همین نزدیک و من بارها و بارها احساسش کردم ولی در قبال یک استکان چای که به من کسی میده صد بار تشکر می کنم برای رفتن به یک مهمانی چند ساعت وقت میزارم برای چیدن یک میز شام برای کسانی که اصلا قبولشون نداریم ساعتها وقت می زاریم حتی برای خوابیدن مراسمی داریم مسواک بزن لباس خواب بپوش سرتو شونه کن .. اونوقت برای دو کلام حرف زدن با خدایی که همین جاس هزار بهانه در میاریم که عربیه؛؛ پنج بار در روزه؛؛ کی حوصله داره …..
🌼🌸من با خدا حرف می زنم تشکر می کنم گله می کنم معترض میشم و می دونم اون خدا می دونه من ازش چی می خوام این همه فرمول ریاضی این همه زبان انگلیسی یاد می گیریم ولی معنای نماز که چند دقیقه بیشتر وقت ما رو نمی گیره برامون سخته ….من به شما ایرادی نمی گیرم هر طور که دوست داری با خدا حرف بزنی اونم خوبه …باشه به من ربطی نداره ولی من دوست دارم برای خدای خودم وقت بزارم و مثل همه ی کارایی که با مراسم انجام میدم درست و صحیح باشه….
🌸🌼نمی دونم اصلا خرافات یا نه ولی هم اینکه جا نماز رو پهن می کنم همیشه به یک طرف نماز می خونم و مجبورم با کس دیگه ای حرف نزنم و فقط حواسم به اون باشه ….همه ی اینا رو دوست دارم من عاشق این کارم چون اون برام از همه چیز مهم تره چهار کلام عربی هم یاد می گیرم چیزی نمیشه که…..ولی این بهم آرامش میده وقتی باهاش ارتباط بر قرار می کنم آروم و سبک میشم و همیشه می دونم که چون من به یادشم با منه همین حس نیروی زندگی به من میده هرکس تو این دنیا ……,,نمی دونم شاید ….
🌼🌸به نظر من ,,….احتیاج داره که به جایی ماوراء همه چیزای بد و سخت خودشو وصل کنه اگر نه خیلی داغون میشه …مصیبتی که برای من پیش اومد آسون نبود ولی من همین طوری خودمو نگه داشتم …خدا به من وتو احتیاج نداره این ما هستیم که به خاطر خودمون باید بهش نزدیک بشیم ……..
🌸🌼اوه مثل اینکه زیاد حرف زدم معذرت می خوام …ایرج گفت : آفرین من تا حالا این طوری قانع نشده بودم خیلی خوب بود در موردش فکر می کنم …..تورج هم رفته بودتو فکر …. و گفت : راستش منم فکر می کنم گفتم بهه چی ؟ به اینکه چه دختر دایی دانشمندی دارم ….خیلی خوب بابا برو نمازتو بخون و بیا ….رویا تو آخه نمی دونی شب های جمعه کسی تو این خونه بند نمیشه من و ایرج که میریم …..ایرج با اعتراض گفت : تو میری من کجا میرم؟ تو اتاقم کتاب می خونم ….گفت حالا …هر چی حمیرا هم اگر حالش خوب باشه با مامان سر خودشونو گرم می کنن تا صبح جمعه اونم که بابا تا ظهر خوابه بازم باید ساکت بشیم …….
🌼🌸گفتم واقعا ؟ گفت : رویا هیچ دقت کردی چقدر تو این خونه نیاز به کلمه ی واقعا پیدا می کنی؟ایرج گفت ما از بچگی عادت داشتیم به این وضع ….. خیلی به ما سخت گذشته از شب جمعه بدمون میاد تازه اون اولا که خیلی بیشتر بود ولی شکوه خانم بالاخره بیست سال از عمرشو گذاشت تا اونو کرد یک شب در هفته دیگم نمی تونه برای اینم کاری بکنه …….
🌸🌼توام از دستش ناراحت نباش مامان مشکلات خودشو داره باید درکش کنیم …… گفتم من می خواستم بهش کمک کنم برای همین ناراحت شدم دلم می خواد مفید باشم این طوری احساس خوبی ندارم ……که دیدم عمه در رو باز کرد و اومد تو حر ف منو شنیده بود یا نه چیزی نگفت ولی حالش کمی بهتر بود ….پرسید چیکار می کنین تورج گفت : داشتیم پشت سر شما حرف می زدیم بازم اون به روی خودش نیاورد و گفت برین کاراتونو بکنین بیاین همین جا برای خودمون سور وسات راه بندازیم و مام ورق بازی کنیم رویا بلدی ؟ پرسیدم چی رو عمه ؟گفت : حکم بلدی ؟ گفتم بله …….
🌼🌸تورج شروع کرد به بشکن زدن و دور خودش چرخیدن که آخ جون شیوه ی معذرت خواهی مامان امشب به نفع ما شد عمه گفت پشیمونم نکن دیگه تورج اگر حرف مفت بزنی میرم و می زارمت تو خماری …..حاضر باشین من کارامو بکنم بیام …..واقعا هر سه تایی خوشحال شدیم …. منم تقریبا از دلم در اومد و رفتم تا نماز بخونم و بر گردم
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دهم✍ بخش سوم 🌼🌸اول اینکه باید به
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_یازدهم✍ بخش اول
🌼🌸این بار سر نماز حالم خیلی بهتر بود مثل اینکه چیزایی که از ته قلبم به اونا گفته بودم رو خودم هم اثر خوبی گذاشته بود..چون خیلی با خلوص تر به درگاه خدا رفتم …خیلی با رویای شش ماه پیش فرق کرده بودم …. با خودم گفتم رویا با چیزایی که برات پیش اومده چند سال بزرگ شدی ….. بطور عجیبی این احساس رو داشتم و دیگه اون دختر بچه ی رویایی سابق نبودم … در مورد همه چیز فکر می کردم و چیزی که بیشتر از همه نگرانم می کرد تغییر دوباره و ناگهانی بود ….. ترس از دست دادن و تنها شدن بود و ترس از این که آدم ها اونی که نشون میدن نباشن ……….
🌸🌼وقتی برگشتم دیدم اونا یک میز گذاشتن وسط و روش یک پارچه پهن کرده بودن و منتظرم بودن عمه کلی میوه و شیرینی و تنقلات برامون تدارک دیده بود …. من دلم می خواست یارم ایرج نباشه تا نگاهم بهش نیفته ….
🌼🌸اصلا نمی خواستم بهش فکر کنم و تنها چیزی که اونشب از خدا خواستم این بود که فکر اون از سرم بیرون بره ……. و بالاخره یار من عمه شد..و تورج و ایرج یار هم.
با لودگی های تورج اونشب خیلی بهمون خوش گذشت …. ولی ایرج هر نیم ساعت یک بار می رفت و به حمیرا سر می زد…. موقع بازی هم متوجه شدم اون خیلی تورج رو دوست داره و جلوش کوتاه میاد تا اونو خوشحال کنه …… وقتی می دیدم چه انسان خوبیه بیشتر ازش خوشم میومد ….. ساعت هشت نشده عمه و ایرج رفتن به اتاق حمیرا …… و بیشتر از نیم ساعت طول کشید تا برگشتن ……..
🌸🌼تورج در مورد نقاشی هاش حرف می زد که اونم برای من جالب بود شاید اگر اون امکانات رو منم داشتم می تونستم نقاش خوبی بشم …………..
بعد از بازی وقتی می خواستیم شام بخوریم تورج تلویزیون رو روشن کرد … یادمه یک جایی مجری برنامه که داشت از عشق حرف می زد من نگاه سنگین ایرج رو احساس کردم و همین باعث شده بود که کنترلمو از دست بدم …….. یک فکر توی سرم بود …. آیا اونم همین احساس منو داره و یا برای سرگرمی و خوشی لحظاتش اون نگاه ها رو به من می کنه …
بعد از تماشای تلویزیون تورج دوباره اصرار کرد که بازی کنیم ولی من عذر خواهی کردم و رفتم به اتاقم چون من دلم برای درسهام شور می زد و اونشب احساس می کردم دارم از درس دور میشم باید درس می خوندم ……
🌸🌼 و همین کارو هم کردم تا نیمه شب بیدار موندم ولی هر صدایی به گوشم می خورد گوشمو تیز می کردم و فکر می کردم ممکنه حمیرا باشه ولی اون طفلک اون شب رو بدون ناله خوابید …….
فردا جمعه بود و من وقتی رفتم برای صبحانه تنها عمه تو آشپزخونه بود و مرضیه رفته بود به حمیرا برسه رفتم کنارش و بهش گفتم عمه ؟ گفت :چیه دختر جون ( عمه هر وقت کسی نبود به من می گفت دختر جون و جلوی بقیه می گفت عزیزم )گفتم من دلم می خواد توی کاراتون بهتون کمک کنم بهم اجازه بدین این طوری راحت ترم …..
🌼🌸با تعجب گفت : اجازه نمی خواد خوب بکن کی جلوتو گرفته ….
یک نگاهی بهش کردم مثل اینکه بازم حالش خوب نبود ……به روی خودم نیاوردم و رفتم که میز صبحانه رو حاضر کنم …. عمه گفت امروز نمی خواد میز بچینیم چون همه خوابن هر کس بیاد یک چیزی می خوره توام چایی بریز برای خودت و هر چی می خوای بر دار بعد بیا اینا رو برای من خورد کن …….(و با اون خورد کردن هویج من قاطی کار آشپز خونه شدم تا جایی که بعضی از موقع ها شام رو من درست می کردم البته زیر نظر عمه…..)
🌸🌼مرضیه خانم همیشه مشغول تمیز کردن و دستمال کشیدن بود صبح بعد از صبحانه از اون بالا یکی یکی اتاقها رو تمیز می کرد و میومد پایین و می رفت اتاق علیرضا خان و عمه….
و خلاصه دائم مشغول بود ولی اشیاء گرون قیمت رو خود عمه همیشه تمیز می کرد چون می گفت مرضیه دست وپا چولفتیه ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
#احسن_القصص
🌱حکایت
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید: من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم ! یک اینکه می گوید :خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم می گوید :خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد. بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت ! استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت : ماجرا چیست؟ استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست ! بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟ گفت : نه! بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد. ثالثا : مگر نمی گویی انسانها از خود اختیار ندارند؟ پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم،استاد دلایل بهلول دیوانه را شنید و خجل شد و از جای برخاست و رفت !
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃❤️🍃
#همسرانه
#آقایان_بدانند
🍃 گفتن کلمهی "خانومم" برابر با "سی" قرص آرامبخش برای خانم هاست...
""لذا از این قرص آرامبخش استفادهی لازم رو ببرید""
┄❊○💞○❊┄
#خانمها_بدانند
🍃بانوی محترم!
اگر همسرتان بدقولى كرد يا دير به خانه آمد و توضيحى نداد بعد از رفع خستگى با ملايمت از او علت تاخيرش را بپرسيد و بگوييد كه براى او نگران شده اي
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سلام_امام_زمانم
🌹 السلام علیک یا بقیه الله
صبــحدم
به عـشق دیدار خورشید
خورشید
به عـشق دیدار صبحی دوباره
و من...
بہ عشق دیدار شما
چشمهایمان را باز میکنیم
امام خوب زمانم
هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
🌹 اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ
🌹 اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_یازدهم✍ بخش اول 🌼🌸این بار سر نماز
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_یازدهم✍ بخش دوم
🌼🌸اون روز من بعد از اینکه کارم تموم شد رفتم به اتاقم تا درس بخونم ……..
تا دو بعد از ظهر کسی کاری به کارم نداشت و من حسابی توی درس غرق شدم …. حدود ساعت دو بود که مرضیه اومد و منو صدا کرد برای نهار……. همه جمع بودن سلام کردم و بی اختیار اول دنبال ایرج گشتم …..
دیگه حالا برای دیدنش دقیقه شماری می کردم و این احساس مثل آبی که توی یک سرازیری افتاده باشه خودش می رفت و من هیچ کاری ازم بر نمی اومد……
🌸🌼همه با هم حرف می زدن ولی در مورد حمیرا چیزی نمی گفتن …. علیرضا خان هنوز از شب زنده داری شب قبل کسل بود تا نهارشو خورد پیپ شو برداشت و رفت …..
من چون مهمون ناخونده بودم انگار فقط حواسم به صورت یک یک اونا بود که نکنه از دست من ناراحت باشین ….. منم زود رفتم بالا ….
🌼🌸نشستم سر درس ولی تمام حواسم دنبال این بود که کی ایرج از پله ها میاد تا صدای پاشو بشنوم ….. تا نزدیک غروب کلی از تکلیفمو انجام دادم دیگه چشمم خسته شد و خوابم گرفته بود … که یکی چند ضربه آهسته زد به در … مثل اینکه تردید داشت ….قلبم فرو ریخت و یک حسی منو وادار کرد که با سرعت خودم بروسونم به در و بازش کنم …..
🌸🌼ایرج هنوز سرش دولا روی در بود .. شاید انتظار نداشت من در و با این سرعت باز کنم … صورتم خیلی نزدیک صورتش بود و هر دو همین طور موندیم ….. چند لحظه … نفسم بند اومده بود ….. اونم دستپاچه شده بود به مِن و مِن افتاد که …. ببخشید …. مزاحم شدم …. من و …. راستش من و … تورج می خوایم بریم بیرون گفتم ببینم توام میای یک دور بزنیم ………….
🌼🌸من نه تنها صورتم بلکه تمام بدنم سرخ شده بود…. بی اختیار گفتم میام …. الان حاضر میشم و زود درو بستم و پشت به در دادم و دستم رو گذاشتم روی قلبم ضربانش اونقدر تند بود که اونو تو صورتم هم حس می کردم ….قفسه ی سینه ام بالا و پایین می رفت ….عشق همه ی تار و پود منو تسخیر کرده بود ……..
🌸🌼به خودم اومدم باید می رفتم دست و صورتم رو می شستم ولی جرات نمی کردم در اتاق رو باز کنم…. هراسون و بی قرار مونده بودم چیکار کنم……
اول لباسم رو انتخاب کردم یک بلوز سفید با دامن مشکی … و بعد آهسته درو باز کردم … کسی نبود …
🌼🌸خیلی زود حاضر شدم ولی به فکرم رسید عمه از این که من دارم با پسراش میرم بیرون ناراحت نشه؟ فکر نکنه من دختر بدی هستم ؟ آیا کارم درسته یا نه ؟ .. باید از اون اجازه می گرفتم … کیفمو برداشتم رفتم پایین خوشبختانه عمه همون جا بود تو حال داشت تلویزیون نگاه می کرد .. رفتم جلو منو که دید گفت عزیزم چقدر خوشگل شدی خوب کاری می کنی با بچه ها برو دلت نگیره می دونم خیلی وقته جایی نرفتی … ایرج مواظب رویا باش ……
🌼🌸خم شدم و بوسیدمش اونم منو بوسید تورج یک فریاد زد و پرید بالا و گفت : شکوه خانم متحول شده ماچ می کنه و رفت و جلو و گرفت عمه رو چند تا ماچ کرد اونم هی سرشو می کشید ولی تورج می گفت تو رو خدا مامان یک ماچ بده فقط یکی … عمه همین طور که می خندید گفت خیلی بی چشم رو یی ولم کن تورج ..
🌸🌼برو ببینم ولم کن…. ایرج ماشین رو جلوی پله ها نگه داشته بود رفتیم و من نشستم عقب تورج گفت اگه ناراحتی بشین جلو گفتم نه بابا چه حرفیه همین جا خوبه ….تورج نشون میداد که چقدر خوشحاله ولی ایرج مثل من تو فکر بود …. هیچکدوم جرات حرف زدن نداشتیم ما بی صدا عشقی رو بهم ابراز کرده بودیم که خودمون هم انتظارشو نداشتیم خیلی دلم می خواست بدونم اون چی فکر می کنه…..
🌸🌼ایرج چند تا دور تو خیابون زد … و این فقط تورج بود که حرف می زد …. بالاخره کنار خیابون نیگر داشت …..تازه یک بستنی فروشی توی تهرون باز شده بود به نام الدورادو همیشه بچه ها تو مدرسه ازش حرف می زدن …. هر کس می تونست تا اونجا بره و از اون بستنی بخوره فردا تو مدرسه پز می داد ، ایرج جلوی همون بستنی فروشی وایساد خیلی بزرگ و زیبا بود با چراغهای رنگ و وارنگ .. ..تورج ازم پرسید الدورادو خوردی ؟
🌸🌼گفتم نه ولی شنیدم ..بچه ها خیلی ازش تعریف کردن فنجون اونو میاوردن مدرسه باهاش آب می خوردن و پز می دادن …گفت بَه نمی دونی چقدر خوشمزه اس شنیدن کی بود مانند خوردن … بیا بریم تو بخوریم …ایرج گفت نه میگیرم میام شما ها بشینین ….. گفتم میشه منم بیام توشو ببینم ….. فورا گفت آره …آره حتما بیا پس تورج تو بشین تو ماشین ما زود میام……
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_یازدهم✍ بخش دوم 🌼🌸اون روز من بعد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_یازدهم✍ بخش سوم
🌼🌸با هم رفتیم پشت سر من راه می رفت … خودش رفت و فیش گرفت ….بعد کناری منتظر موندیم .. گفتم این همه جمعیت اگر هر شب بیان اینجا پس فقط من مونده بودم که از این بستنی نخوردم …..
ایرج گفت نه بابا هر شب که این جوری نیست شبهای جمعه و شب شنبه که مردم بی کارن و نگاهی به من کرد ، منم لبخندی بهش زدم که یعنی خیلی همه چیز عادیه … ولی واقعا نبود من داشتم بال در میاوردم اصلا عادی نبود فقط سه روز از اومدن من گذشته بود ولی فکر می کردم سالهاس که عاشق اونم …… دیگه با هم حرف نمی زدیم تا شماره رو اعلام کردن اونم رفت و با یک سینی کاچویی که سه تا فنجون بستنی و سه تا لیوان آب توش بود برگشت …..
🌸🌼نشستیم تو ماشین و ایرج فنجون منو داد عقب و دوباره نگاهی به من کرد که دلم فرو ریخت …. تورج هی حرف می زد ولی انگار نه من می شنیدم نه ایرج …………
اونشب خیلی تو خیابون دور زدیم و از هر دری حرف زدیم من بیشتر با اونا آشنا شدم و در حالیکه هر سه ی ما از گفتن بعضی از چیز ها که سفارش عمه بود خودداری می کردیم مثلا من از وضع خانوادم و یا رفتاری که هادی و اعظم با من کردن و اونا از حمیرا ….. اونشب ایرج بعد از یک ساعتی دور زدن توی خیابون های قشنگ رفت دربند و یک تخت دم رود خونه گرفت…..
🌼🌸 رفتیم نشستیم هنوز هوا سرد بود ولی من زیاد سرما رو احساس نمی کردم ……
اونجا با هم کباب خوردیم ..احساس می کردم پاهام رو زمین نیست بال در آورده بودم جون دوباره گرفتم همه ی اون لحظات پر از عشق و احساس برام عزیز بود و می خواستم نگهش دارم دلم می خواست زمان متوقف بشه …. اون چیزی که تجربه می کردم از رویاهای من فراتر بود ، شاهزاده ای که با اسب سفیدش اومده بود خیلی از تصور من بهتر بود ….
🌸🌼 دیگه به هیچ چیز فکر نمی کردم … من سیر شده بودم ولی تورج مرتب لقمه می گرفت و می گفت باید بخوری … دیگه هوا سردتر شده بود…. ایرج کت خودشو انداخت روی شونه ی من … باورم نمی شد مثل فیلم ها شده بودم دختری که سردشه و عشقش کت شو میده به اون …..باور کردنی نبود .
🌼🌸بالاخره اون شب با همه ی زیبایی هاش تموم شد …شاید چون اون اولین بار بود که برام اتفاق افتاده بود خیلی برام ارزش داشت…. وقتی رسیدیم خونه من هر سه تا فنجون رو برداشتم و گفتم : من اینارو می خوام با خودم ببرم اشکالی نداره ؟ تورج با تعجب گفت : برای چی می خوای ؟ ببری مدرسه به دوستات نشون بدی ؟ گفتم: نه یاد گاری امشب خیلی بهم خوش گذشت ….
🌸🌼وقتی رفتیم تو عمه هنوز همون جا نشسته بود و علیرضا خان هم پیشش بود با هم جلوی تلویزیون نشسته بودن …..
عمه از من پرسید بهت خوش گذشت عزیزم ؟ تورج که اذیتت نکرد ؟ سلام کردم و گفتم : نه عمه جون خیلی خوب بود خیلی زیاد….. علیرضا خان گفت : خوب شد رفتین شنیدم تازگی اصلا از خونه بیرون نمی رفتی ؟ دلت میگیره بیشتر برو بیرون فکر و خیال نکن روزگار همینه اینقدر غصه نخور …….. و من فهمیدم که باز عمه از من حرف زده و شاید یک دورغ هایی هم گفته باشه …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تفسیرقران #تدبر
✨وَكُلَّ إِنْسَانٍ أَلْزَمْنَاهُ طَائِرَهُ
✨فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ
✨كِتَابًا يَلْقَاهُ مَنْشُورًا ﴿۱۳﴾
✨و كارنامه هر انسانى را
✨به گردن او بسته ايم و روز
✨قيامت براى او نامه اى كه آن
✨راگشاده مى بيندبيرون مى آوريم(۱۳)
✨اقْرَأْ كِتَابَكَ كَفَى بِنَفْسِكَ
✨الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيبًا ﴿۱۴﴾
✨نامه ات را بخوان كافى است
✨كه امروز خودت حسابرس خود باشى (۱۴)
📚سوره مبارکه الإسراء
✍آیه ١٣ و ۱۴
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃