پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دوازدهم✍ بخش سوم 🌼🌸تورج رگ گردنش ب
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_دوازدهم✍ بخش چهارم
🌼🌸عمه گفت : من تا به خودم اومدم رفته بود بالا گرفتیمش خوب تو فکر کردی من تماشا کردم؟ نتونستم تا رسیدم کار خودشو کرده بود … رویا بچه ی برادر منه مگه راضی بودم که تو این حرفو می زنی؟ ….
علیرضا خان گفت من این حرفا حالیم نیست نه دست به اتاق رویا می زنی نه قایمش می کنی می خواد بخواد نمی خواد نخواد بره اونقدر هوار بکشه تا بمیره … ای بابا یک اتاق که خودش اشغال کرده یک اتاقم برای بچه اش که سال تا سال حالشم نمی پرسه.. ما باید یک اتاقم برای تحفه اش نگه داریم؟ بابا این داره از ما سوءاستفاده می کنه …اختیار خونه ی خودمو که دارم ….
🌸🌼بعد انگشتشو طرف عمه گرفت و گفت ببین شکوه اگر یک دفعه ی دیگه حمیرا باعث ناراحتی رویا بشه از چشم تو می ببینم ، به خدا قسم کاری می کنم کارستون ….اگر تو دو دفعه می زدی تو دهنش حالش جا میومد… بسه دیگه ….(رو کرد به من ) شما برو تو اتاقت هر وقتم هم میری تو درو از تو فقل کن …. بزار ببینم قفل داره… و رفت بالا و اتاق رو یک نگاه کرد و اومد پایین و به ایرج گفت فقل درو درست کن یک میز تحریر هم بخر بزار تو اتاق که بتونه روش درس بخونه ، اتاق میز نداره چشم شکوه خانم درست دید نداره ببینه اتاق لخته و این بچه داره رو زمین درس می خونه ……
🌸🌼کسی مزاحمش بشه با من طرفه و رفت به طرف اتاقش و عمه هم دنبالش رفت صدای دعوا و مرافه اونا میومد …
تورج چمدون رو برد بالا و به ایرج گفت چرا وایسادی بیارش دیگه ….
ایرج دستشو گذاشت تو پشت منو گفت بیا بریم بالا تموم شد خیلی اذیت شدی.
#ادامه_دارد...
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دوازدهم✍ بخش چهارم 🌼🌸عمه گفت : من
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سیزدهم✍ بخش اول
ایرج دستشو گذاشت تو پشت منو گفت بیا بریم بالا. تموم شد. خیلی اذیت شدی، می دونم. شرمنده ام. من جبران می کنم… بیا بریم دیگه خودتو ناراحت نکن… ببین همه ی ما چقدر ناراحتیم. حمیرا هم که حال و روزش معلومه ..
سرم پایین بود. از این که برای اونا دردسر درست کرده بودم عذاب می کشیدم.
تورج گفت: بیا اتاق من اونجا می شینیم، حرف می زنیم، دل همه از این ماجرا پره اقلا تنها نباشیم. موافقی؟ گفتم باشه میام… گفت نه الان بیا اگر تو نیای ما میام تو اتاق تو بعد ایرج ناراحت میشه …
ایرج گفت :اگر نیای ما اینجا می ایستم تا بیای…
تورچ چمدون رو گذاشت تو اتاق و همون طوری که بی اختیار اشکهام می ریخت با اونا رفتم. روی یکی از مبل ها نشستم و همین طور که گریه می کردم چشمم افتاد به ایرج. معلوم بود که خیلی ناراحته. تا حالا اونو این طوری ندیده بودم…
تورج پرسید تا کی می خوای گریه کنی؟ دلمون خون شد. تو رو خدا نکن… اگر حرف بزنی دلت خالی میشه… گفتم دل من خالی نمیشه، هیچوقت… تا وقتی پدر و مادرم زنده بودن کسی با من بد حرف نزده بود چه برسه به اینکه منو بزنه… خوب خیلی عذاب می کشم. دست خودم نیست. نمی دونم شاید هم عادت کنم (لبخند تلخی زدم ) البته این دفعه ی اولم نیست بار دومه که کتک می خورم. شاید کم کم عادت کنم.
ایرج چشمهاش پر از اشک بود ولی تورج پرسید دفعه ی اول به این هیجان انگیزی بود؟ کی تو رو زد؟
اینقدر این حرف رو عادی و با مزه زد که من خندم گرفت… گفتم هادی دستمو گرفت زنش منو زد … اونم خیلی بد بود در حالیکه گناهی نداشتم ….
ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
💠 آنچه از نیکی ها به تو می رسد، از طرف خداست و آنچه از بدی به تو می رسد، از سوی خود توست
🔸🔶 ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَيِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ
📗 قسمتی از آیه 79 سوره نساء
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ ذکر صالحین ⚜
یه گل کاکتوس قشنگ تو خونه ام داشتم.
اوایل بهش میرسیدم، قشنگ بود و جون دار.
کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره، خیلی قوی بود، صبور بود، اگه چند روز بهش نور و آب نمیدادم هیچ تغییری نمیکرد.
منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود، به خیال اینکه خیلی قویه و چیزیش نمیشه.
هر گلی که خراب میشد میگفتم کاکتوسه چقدر خوبه هیچیش نمیشه اما بازم بهش رسیدگی نمیکردم.
تا اینکه یه روز که رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشه اش از بین رفته بود و فقط ساقه هاش ظاهراشو حفظ کرده بود.
قوی ترین گل ام رو از دست دادم چون فکر کردم قویه و مقاوم.
مواظب قوی ترین های زندگیمون باشیم.
ما از بین رفتنشون رو نمیفهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند، همیشه حامی اند، پشتت بهشون گرمه، اما بهشون رسیدگی نمیکنیم، تا اینکه یه روز میفهمی قوی ها هم از بین میرن.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
اگر تغییر نكنیم رنج میبریم !
باید تغییراتی را در نوع نگاهمان به وجود آوریم.
🔑کليدهاي اين تغيير عبارتند از:
👈كلید اول: خواستن
👈كلید دوم: خالی كردن ذهن از تعصب ها
👈كلید سوم: داشتن باور مثبت نسبت به خود
👈كلید چهارم: دست به عمل زدن
به یاد داشته باشیم كه عظمت زندگی به علم نیست به عمل است...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜ ذکر صالحین ⚜
🍀 بسیار زیبا 🍀
دوش حمام رو نگاه کن آب از بالا سرت میاد ولی اینکه اصلا آب بازشه یا نه،کم باشه یا زیادسرد باشه یا گرم،به تو مربوط میشه که کدوم شیرو بچرخونی
کم بچرخونی یا زیاد
اصلا بچرخونی یا نه!
همه به خودت ربط داره.
این مثال رو زدم که بگم ماجرای "رزق و روزی" یک چنین ماجراییه
رزق ما تو آسمونه،اون بالا
به همین خاطر قرآن میگه :
"و فی السماء رزقکم"
ولی اینکه فرو بباره یا نه و یا کم بباره یا زیاد به سعی و تلاش ما بستگی داره.
" لیس للانسان الا ما سعی"
فرمود اگر کسی رزقش کمه ،انفاق کنه .
میگیم دست خودم خالیه
اما خدا میگه از همونی که داری ببخش تا برات زیادش کنم.
چه حساب کتاب قشنگی داره خدا.
همه چیش بوی محبت می ده
میگه غمگینی ؟ دلی رو شاد کن
خسته ای ؟ دست افتاده ای رو بگیر
نگاه نکن کم داری ، ببخش
من برات زیادش می کنم.
درستش می کنم
باور کنیم خدا رو
دیدید وقتی حال کسی را خوب
می کنیم،دل کسی رو شاد میکنیم
تا چند وقت خودمون شارژیم؟
کل قصه ی زندگی همینه
همش بده بستون محبته.
اگه تو این داد و ستد شرکت نکنی و بلدش نباشی
پس «زندگی» نمی کنی
همین.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#غـروبجمعـهرادریابید
✍از فاطمه زهرا(س) نقل شده است:از رسول خدا شنیدم که میفرمود: به راستی، در جمعه ساعتی است که اگر مرد [و زن] مسلمان در آن ساعت از خدای عزیز و جلیل خیری درخواست کند، به او داده میشود".لذا عرض کردم: ای رسول خدا! آن کدام ساعت است؟ فرمود: "اذا تُدلی نصفَ عین الشمس للغروب؛ وقتی نصف قرص خورشید غـروب کرد".
✅زید در ادامه میگوید: حضرت فاطمه(س) همیشه [جمعهها] به غلامش میفرمود: بر بلندی برآی و هرگاه دیدی نصف قرص خورشید به غروب نزدیک شده است، به من اعلام کن تا دعـا کنم".
📚وسائل الشیعه، ج۵، ص۶۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از دنیای دانستنی 💡 کانال ترسناک وحشتناک
به تو از دور سلام
به سلیمان جهان
از طرف مور(🐜) سلام ♥️
#انتظار_محرم
🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸
#صبحتون_کربلایی✋
واجب شده صبـحها کمی دربزنم
قدری به هوای حرمتـ پـ🕊ـربزنم
لازم شده درفراق شش گوشهتان
دیوانه شوم به سیم آخر بزنم
#سلام_ارباب_بینظیرم_صبحم_بنامتان
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سیزدهم✍ بخش اول ایرج دستشو گذاشت ت
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سیزدهم✍ بخش دوم
🌸🌼ایرج بر افروخته شد و پرسید آخه برای چی هادی باهات این کارو کرد؟ نامرد… گفتم: فقط به خاطر پول بود. وقتی از چنگم در آوردن می خواستن منو از سرشون باز کنن…
تورج گفت: تو چیکار کردی؟ ایرج گفت نمی بینی چقدر مظلومه حتما هیچ کار گریه کردی … تورج گفت من اگر جای تو بودم مو تو سر حریفم نمی گذاشتم حتما برای همین راضی شدی بیای اینجا. آره؟ گفتم تقریبا… بعد با شوخی ادامه داد… پس خوب شد کتک خوردی! دست هادی و زنش درد نکنه اگر نه تو الان اینجا نبودی. البته اینجام کتک می خوری ولی به سبک خونه ی تجلی…
🌸🌼ایرج سرش داد زد بسه دیگه همه چی رو به شوخی میگیری… داریم جدی حرف می زنیم نمی بینی چقدر ناراحته؟ ولی تورج از رو نرفت و گفت: دختر چمدون قرمزی از شوخی من ناراحت شدی؟ گفتم نه بابا شما ها نهایت لطف رو به من دارین مگه نمی فهمم شما ها خیلی خوبین اصلا فکر نمی کردم با آدم هایی مثل شما روبرو بشم. راستش اول خیلی می ترسیدم… تو الان داری یک کاری می کنی من بخندم …
🌸🌼ایرج با ناراحتی گفت: اون همیشه داره یک کاری می کنه بقیه بخندن. کاش یک کم فکر می کرد. گفتم عیب نداره تازه امروز به خاطر من خیلی اذیت شد من امروز عصبانیتش رو دیدم. بد جوری بود ترسناک شده بود…
سر درد و دلم باز شد و اون چیزایی که عمه نمی خواست بگم رو گفتم… از طرفی دلم قرار گرفت واز طرف دیگه پشیمون شدم. یکم بعد آروم شدم و گفتم: باید برم درس بخونم… تورج معترض شد که ای بابا الان تو این وضعیت شب عیدی چه وقت درس خوندنه ول کن… بیا برنامه بریزیم و خوش بگذرونیم… نترس حمیرا تا دو هفته ی دیگه خوابه…
🌸🌼گفتم نه به خاطر اینکه آروم بشم باید درس بخونم… وقتی تمرین حل می کنم همه ی مشکلاتم رو فراموش می کنم… ایرج پرسید نمیای امشب دور هم باشیم؟ گفتم: نه. واقعا حالشو ندارم. اگر دوست داشتین فردا شب که عیده…
از هر دو ی شما خیلی ممنونم که از برادرم با من مهربون تر بودین ….
#ادامه_دارد..
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سیزدهم✍ بخش دوم 🌸🌼ایرج بر افروخته
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سیزدهم✍ بخش سوم
🌼🌸نزدیک اتاقم که شدم عمه داشت میومد بالا… پرسید بهتری؟ نمی دونم چرا باز بغض کردم و گفتم بله ببخشید عمه جون که باعث دردسر شما شدم… اومد تو اتاق من و در رو بست و نشست روی تخت و من هم نشستم…
گفت: تو اومدی اینجا که هر دقیقه با یک مشکل چمدون ببندی؟ اگر با تورج این کارو کرده بود باید می رفت؟ گفتم: تورج با من فرق داره. من نمی خوام حمیرا به خاطر من عذاب بکشه و شما بین ما قرار بگیری… گفت: این مزخرفا چیه داری میگی؟ تو الان برای من مثل حمیرایی. فکر می کنم یک دختر دارم که داداشم بزرگش کرده. من به خاطر شرایط حمیرا بود وگرنه از همون اول تو رو میاوردم پیش خودم. حالا تو هم با من بساز. اینجا خونه ی تو هم هست. غریبی نکن. هر کاری که دلت می خواد انجام بده… همش کز می کنی یه گوشه… اینقدر معذبی که نمی دونم بهت چی بگم…
🌼🌸تو فکر کن حمیرا خواهرته، چیکار می کردی؟ چمدون می بستی؟ نه! اعتراض می کردی… پس برای خودت حق قائل باش… مگه تو چند بار ندیدی که جیغ و هوار راه انداخته؟ اون موقع که اصلا نمی دونسته تو اینجایی… بهانه می گیره، حالش بده، نمی دونه چیکار می کنه و گرنه اون دختر مهربونیه بزار انشالله خوب بشه خودت می بینی…
بعد عمه برای اولین بار داوطلب شد منو بغل کنه… آغوشش مثل مادرم بود… گرم و مهربون و دوباره منو تحت تاثیر قرار داد… بعد از جاش بلند شد و گفت رویا من خودم خیلی مشکل دارم. خیلی غصه تو دلمه. شاید من بیشتر به تو احتیاج داشته باشم تا تو به من .. متوجه میشی چی میگم؟ و رفت…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃