پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📝 #قسمت_یازدهم داستان دنباله دار عاشقانه مذهبی جذاب وواقعی #عاشقانه_ای_برای_تو
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی
📝 #عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_سیزدهم 📝((بی تو هرگز))
🏡برگشتم خونه … اوایل تمام روز رو توی تخت می خوابیدم … حس بیرون رفتن نداشتم … همه نگرانم بودن … با همه قطع ارتباط کردم … حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم … .
🌹مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن … دلم برای امیرحسین تنگ شده بود … یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم … خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم … .
🍃چند ماه طول کشید … کم کم آروم تر شدم … به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت …
🌹مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد … همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن … دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود … هر چند دیگه امیرحسین من نبود … .
🍃بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم … امیرحسین از اول هم مال من بود … اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه … .
🇮🇷از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده … خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم … امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم … .
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی
📝 #عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_چهاردهم 📝((من و خدای امیرحسین))
🌹من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ... آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده بودم ... راهی ایران شدم ... مشهد ... ولی آدرس قدیمی بود ... چند ماهی بود که رفته بودن ... و خبری هم از آدرس جدید نبود ... یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن ... به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .
🚖دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ... ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم ... .
🕌زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ... شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ... و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ... .
🕌داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ... دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ... اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... فوق العاده جالب بود ... .
🚖برگشتم و سوار تاکسی شدم ... دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود ... پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .
بدتر از این نمی شد ... توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .
🍃هتل پذیرشم نکرد ... نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم ... فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...
🌹کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ... گریه ام گرفته بود ... خدایا! این چه غلطی بود که کردم ... یاد امام رضا و حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... یا امام رضا، به دادم برس ... .
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_یازدهم 📝((دست های کثیف)) 🌸🌼سر
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_سیزدهم 📝(( رقابت ))
🌸🌼امتحانات ثلث دوم از راه رسید ...
توی دفتر شهدام ... از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ...
- پسرم اعتقاد داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه ... خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه ... توی اخلاق ... توی کار و نماز ...
🌸🌼این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که 2 تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما 3 نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...
🌼🌸یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...
- خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ...
🌸🌼غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ...
🌼🌸هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین 120 دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...
نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...
🌸🌼یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ... اگر تقلب باعث ...
روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم...
- خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی ...
🌼🌸هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ...
- فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...
خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید ...
فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...
🌼🌸گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...
🌸🌼حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ...
🌼🌸کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهاردهم 📝(( تاوان خیانت ))
🌼🌸بچه ها همه رفته بودن اما من پای🌺 رفتن نداشتم توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم نه می تونستم برم نه می تونستم … از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم … که خدایا من رو ببخش از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد
🌸🌼– حالا مگه چی شده؟ همه اش ۱/۵ نمره بود تو که بالاخره قبول می شدی این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت
🌼🌸بالاخره تصمیمم رو گرفتم
– خدایا من می خواستم برای تو #شهید بشم قصدم مسیر تو بود اما حالا من رو ببخش
🌸🌼عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر پشت در ایستادم
– خدایا خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده به هر کی نخواد، نه عزت من از تو بود من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم تو، من رو همه جا عزیز کردی و این تاوان خیانت من به عزت توئه
و در زدم
🌼🌸رفتم داخل دفتر معلم ها دور هم نشسته بودن چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن با صدای در، سرشون رو آوردن بالا
– تو هنوز اینجایی فضلی؟ چرا نرفتی خونه؟
– آقای غیور ببخشید میشه یه لحظه بیاید دم در؟
🌼🌸سرش رو انداخت پایین – کار دارم فضلی اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا اگرم واجبه از همون جا بگو داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای توبغض گلوم رو گرفت جلوی همه ؟به خودم گفتم
🌸🌼– برو فردا بیا امروز با فردا چه فرقی می کنهجلوی همه بگی اون وقت
اما بعدش ترسیدم
– اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_دوازدهم✍گرمای تهران 🌺ما چند ماه ت
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من📖
#قسمت_سیزدهم✍اولین رمضان مشترک
🌷تمام روزهای من به یه شکل بود … کم کم متوجه شدم متین نماز نمی خونه … نمی دونم چطور تا اون موقع متوجه نشده بودم … با هر شیرین کاری، حیله و ترفندی که بلد بودم سعی می کردم به خوندن نماز ترغیبش کنم … توی هر شرایطی فکر می کردم اگر الان فلان شهید بود؛ چه کار می کرد؟ …
🌷اما تمام تلاش چند ماهه من بی نتیجه بود …
اولین رمضان زندگی مشترک ما از راه رسید … من با خوشحالی تمام سحری درست کردم و یه ساعت و نیم قبل از اذان، متین رو صدا کردم … اما بیدار نشد …
یه ساعت قبل از اذان، دوباره با محبت صداش کردم …
🌷– متین جان، عزیزم … پا نمیشی سحری بخوری؟ … غذا نخوری حالت توی روز بد نمیشه؟ …
با بی حوصلگی هلم داد کنار …
– برو بزار بخوابم … برو خودت بخور حالت بد نشه …
برگشتم توی آشپزخونه … با خودم گفتم …
🌷– اشکال نداره خسته و خواب آلود بود … روزها کوتاهه … حتما بدون سحری مشکلی پیش نمیاد …
و خودم به تنهایی سحری خوردم …
بعد از نماز صبح، منم خوابیدم که با صداهای ضعیفی از آشپزخونه بیدار شدم … چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم … نشسته بود صبحانه می خورد … شوکه و مبهوت نگاهش می کردم … قدرت تکان خوردن یا پلک
🌷زدن رو هم نداشتم …
چشمش که بهم افتاد با خنده گفت …
– سلام … چه عجب پاشدی؟ …
می خواستم اسمش رو ببرم اما زبانم حرکت نمی کرد … فقط میم اول اسمش توی دهنم می چرخید …
– م … م` …
🌷همون طور که داشت با عجله بلند می شد گفت …
– جان متین؟ …
رفت سمت وسایلش …
– شرمنده باید سریع برم سر کار … جمع کردن و شستنش عین همیشه
🌷… دست خودت رو می بوسه …
همیشه موقع رفتن بدرقه اش می کردم و کیفش رو می دادم دستش … اما اون روز خشک شده بودم … پاهام حرکت نمی کرد …
در رو که بست، افتادم زمین …
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_یازدهم ✍نسل آینده 🌹هر چند آینده ای مق
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_سیزدهم ✍آغاز یک تغییر
🌹روح از چهره مادرم رفته بود .. بی حس، مثل مرده ها ... فقط نفس می کشید و کار می کرد ... نمی گذاشت هیچ کدوم بهش کمک کنیم ... من می ایستادم و نگاهش می کردم ... یه چیزی توی من فرق کرده بود ... برای اولین بار توی زندگیم یه هدف داشتم ... هدفی که باید براش می جنگیدم ...
🌹با تموم شدن تعطیلات برای برگشت به مدرسه حاضر شدم... مادرم اصلا راضی نبود ... این بار، نه به خاطر اینکه فکر می کرد کار بیهوده ای می کنم ... می ترسید از اینکه یه بچه دیگه اش رو هم از دست بده ...
🌹می ترسید چون من داشتم پا به دنیای سفیدها می گذاشتم ... دنیایی که همه توش سفید بودن ... و همون سفیدها قوانین رو وضع می کردن ... دنیایی که کاملا توش تنها بودم ... اما من تصمیمم رو گرفته بودم ... تصمیمی که اون زمان به خاطر پدر و مادرم، جرات به زبان آوردنش رو نداشتم ... ولی جز مرگ، چیزی نمی تونست مانع من بشه ... .
🌹برگشتم مدرسه ... و زمان باقی مونده رو با جدیت تمام، درس خوندم ... اونقدر تلاش کردم که بهترین امتیاز و معدل دبیرستان رو کسب کردم ... علی رغم تمام دشمنی ها، معدلم به حدی عالی شده بود که اگر یه سفیدپوست بودم...
🌹به راحتی می تونستم برای بهترین دانشگاه ها و رشته ها درخواست بدم ... همین کار رو هم کردم ... و به دانشکده حقوق درخواست دادم ... اما هیچ پاسخی به من داده نشد... .
🌹منم با سرسختی تمام ... خودم بلند شدم و رفتم سراغ شون ... من هیچ تصمیمی برای پذیرش شکست و عقب نشینی نداشتم ... کتک مفصلی هم از گارد دانشگاه خوردم ... حتی نتونستم پام رو داخل محیط دانشگاه بزارم ... چه برسه به ساختمان ها ...
🌹این بار با یه نقشه دقیق تر عمل کردم ... بدون اینکه کسی بفهمه من یه بومی سیاهم ... با دانشگاه تماس گرفتم و از رئیس دانشکده حقوق وقت ملاقات گرفتم ... اون روز، یه لباس مرتب پوشیدم ... و راهی دانشگاه شدم ... .
✍ادامه دارد....
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت چهاردهم ✍ملاقات غیرممکن
🌹گارد جلوی ورودی تا چشمش به من افتاد با عصبانیت اومد سمتم ... تو چه موجود زبان نفهمی هستی ... چند بار باید بهت بگم؟ ... نمی فهمی بهت میگم تو حق ورود به اینجا رو نداری؟ ...
🌹خیلی عادی و محکم توی چشم هاش نگاه کردم ... من از رئیس دانشکده حقوق وقت گرفتم ... می تونید تماس بگیرید و اسمم رو چک کنید ... اول باورش نشد ... اما من خیلی جدی بودم ... .
🌹- اگر تماس بگیرم و چنین چیزی نباشه ... مطمئن باش به جرم ایجاد اختلال به پلیس زنگ میزنم ... و از اونجا به بعد باید برای خودت قبر بکنی ...
🌹تماس گرفت ولی به حدی توی شوک و هیجان بود که اصلا حواسش نبود بگه من یه بومی سیاهم ... اونها تایید کردن و اون هم با تعجب تمام، فقط ورود من به دانشگاه رو نگاه می کرد ... حس آدمی رو داشتم که تونسته از بزرگ ترین دژ دشمن عبور کنه ... باورم نمی شد پام رو توی دانشگاه حقوق گذاشته بودم ... نه من باورم می شد، نه افرادی که از کنارشون رد می شدم و من رو توی اون فضا می دیدن ...
🌹وارد دفتر ریاست شدم ... چشم منشی که بهم افتاد، برق از سرش پرید ... خودم رو که معرفی کردم باورش نمی شد ...
- کوین ویزل هستم ... قبلا از آقای رئیس وقت گرفته بودم ... .
🌹چند لحظه طول کشید تا به خودش اومد ... چند لحظه صبر کنید آقای ویزل ... باید حضورتون رو به ایشون اطلاع بدم و اجازه ورود بگیرم ... بلند شد و سریع رفت توی اتاق رئیس ... به دقیقه نرسیده بود که اومد بیرون ... .
🌹- متاسفم آقای ویزل ... ایشون شما رو نمی پذیرن ... .
مکث کوتاهی کردم ... اما من از ایشون وقت گرفته بودم ... و قطعا اگر زمان آزاد نداشتن توی این ساعت به من اجازه ملاقات داده نمی شد ... و قبل از اینکه بخواد به خودش بیاد و جوابم رو بده رفتم سمت اتاق رئیس ... یه ضربه به در زدم و وارد شدم ... .
🌹با ورود من، سرش رو آورد بالا ... نگاهش خیلی سرد و جدی بود ... اما روحیه خودم رو حفظ کردم ...
🌹- سلام جناب رئیس ... کوین ویزل هستم و قبلا برای ملاقات شما توی این ساعت وقت گرفته بودم ... و دستم رو برای دست دادن جلو بردم ...
🌹بدون توجه به دست من، به منشی نگاه کرد ... از نگاهش آتش می بارید ... برید بیرون خانم و منتظر باشید صداتون کنم ... .
✍ادامه دارد....
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 #فرار_از_جهنم🔥 #قسمت_یازدهم: ✍اولین شب آرامش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_سیزدهم : ✍چطور تشکر کنم؟
.
🌹اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
.🌹برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
🌹همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
🌹اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: ۲۵ سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن
🌹… خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
🌹توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
.مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
🌹بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 #فرار_از_جهنم🔥 #قسمت_یازدهم: ✍اولین شب آرامش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_سیزدهم : ✍چطور تشکر کنم؟
.
🌹اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
.🌹برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
🌹همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
🌹اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: ۲۵ سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن
🌹… خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
🌹توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
.مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
🌹بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت_یازدهم✍فرزند کوچک من 🍃هر روز که می
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سیزدهم✍تو عین طهارتی
🍃بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت … خودش توی خونه ایستاد
🌹… تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد … بعد از اینکه حالم خوب شد …
🍃با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود … اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد …
🌹همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد …
. – چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ … تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار … .
🍃– چی کار می کن
ی هانیه؟ … دست هام نجسه … نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد … .
– تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …
🌹من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد
#ادامه_دارد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهاردهم✍ عشق کتاب
🍃زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش … چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم …
🌹عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته … توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم … حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش … حالش که بهتر شد با خنده گفت …
🍃عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم … منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم… چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت …
🌹 – چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی … یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد … می خوای بازم درس بخونی؟ … از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم … – اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟ …
🍃. – نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم … ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه …
علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …
🌹 خودش پیگر کارهای من شد … بعد از ۳ سال … پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد … اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت_دوازد
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_سیزدهم:
❤️وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم،راستی چقدر فضایش سنگین بود.
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: (سارا.. حالت خوبه؟؟) آره…عثمان همان مسلمان ترسو مهربان بود!
آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی…انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:(واسه امروز بسه…اما لازم بود..روز بخیر..)
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت…و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال…با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی…
چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. قیقا بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود…
ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد. (معلوم هست کجایی؟؟ گوشیت که خاموش…از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد…الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی..) و با مکثی کوتاه:( سارا.. خوبی؟؟) و اینبار راست گقتم که نه…که بدتر از این هم مگر می شود بود؟؟عثمان خوب بود…نه مثل دانیال…اما از هیچی،بهتر بود..
پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد…از گروهی به نام “داعش” که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده…
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان…راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت…از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت…از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم کودکِ مفقودالپدرش، در هم آغوشیِ ایدز،جان تسلیم میکرد.
قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:(سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم..)
و من ماندم خیره و شنیدم :(همه چی درست میشه..)
و ای کاش راست میگفت…… ادامه دارد …..
ادامه دارد..
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_دوازدهم✍ بخش چهارم 🌼🌸عمه گفت : من
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سیزدهم✍ بخش اول
ایرج دستشو گذاشت تو پشت منو گفت بیا بریم بالا. تموم شد. خیلی اذیت شدی، می دونم. شرمنده ام. من جبران می کنم… بیا بریم دیگه خودتو ناراحت نکن… ببین همه ی ما چقدر ناراحتیم. حمیرا هم که حال و روزش معلومه ..
سرم پایین بود. از این که برای اونا دردسر درست کرده بودم عذاب می کشیدم.
تورج گفت: بیا اتاق من اونجا می شینیم، حرف می زنیم، دل همه از این ماجرا پره اقلا تنها نباشیم. موافقی؟ گفتم باشه میام… گفت نه الان بیا اگر تو نیای ما میام تو اتاق تو بعد ایرج ناراحت میشه …
ایرج گفت :اگر نیای ما اینجا می ایستم تا بیای…
تورچ چمدون رو گذاشت تو اتاق و همون طوری که بی اختیار اشکهام می ریخت با اونا رفتم. روی یکی از مبل ها نشستم و همین طور که گریه می کردم چشمم افتاد به ایرج. معلوم بود که خیلی ناراحته. تا حالا اونو این طوری ندیده بودم…
تورج پرسید تا کی می خوای گریه کنی؟ دلمون خون شد. تو رو خدا نکن… اگر حرف بزنی دلت خالی میشه… گفتم دل من خالی نمیشه، هیچوقت… تا وقتی پدر و مادرم زنده بودن کسی با من بد حرف نزده بود چه برسه به اینکه منو بزنه… خوب خیلی عذاب می کشم. دست خودم نیست. نمی دونم شاید هم عادت کنم (لبخند تلخی زدم ) البته این دفعه ی اولم نیست بار دومه که کتک می خورم. شاید کم کم عادت کنم.
ایرج چشمهاش پر از اشک بود ولی تورج پرسید دفعه ی اول به این هیجان انگیزی بود؟ کی تو رو زد؟
اینقدر این حرف رو عادی و با مزه زد که من خندم گرفت… گفتم هادی دستمو گرفت زنش منو زد … اونم خیلی بد بود در حالیکه گناهی نداشتم ….
ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سیزدهم✍ بخش اول ایرج دستشو گذاشت ت
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سیزدهم✍ بخش دوم
🌸🌼ایرج بر افروخته شد و پرسید آخه برای چی هادی باهات این کارو کرد؟ نامرد… گفتم: فقط به خاطر پول بود. وقتی از چنگم در آوردن می خواستن منو از سرشون باز کنن…
تورج گفت: تو چیکار کردی؟ ایرج گفت نمی بینی چقدر مظلومه حتما هیچ کار گریه کردی … تورج گفت من اگر جای تو بودم مو تو سر حریفم نمی گذاشتم حتما برای همین راضی شدی بیای اینجا. آره؟ گفتم تقریبا… بعد با شوخی ادامه داد… پس خوب شد کتک خوردی! دست هادی و زنش درد نکنه اگر نه تو الان اینجا نبودی. البته اینجام کتک می خوری ولی به سبک خونه ی تجلی…
🌸🌼ایرج سرش داد زد بسه دیگه همه چی رو به شوخی میگیری… داریم جدی حرف می زنیم نمی بینی چقدر ناراحته؟ ولی تورج از رو نرفت و گفت: دختر چمدون قرمزی از شوخی من ناراحت شدی؟ گفتم نه بابا شما ها نهایت لطف رو به من دارین مگه نمی فهمم شما ها خیلی خوبین اصلا فکر نمی کردم با آدم هایی مثل شما روبرو بشم. راستش اول خیلی می ترسیدم… تو الان داری یک کاری می کنی من بخندم …
🌸🌼ایرج با ناراحتی گفت: اون همیشه داره یک کاری می کنه بقیه بخندن. کاش یک کم فکر می کرد. گفتم عیب نداره تازه امروز به خاطر من خیلی اذیت شد من امروز عصبانیتش رو دیدم. بد جوری بود ترسناک شده بود…
سر درد و دلم باز شد و اون چیزایی که عمه نمی خواست بگم رو گفتم… از طرفی دلم قرار گرفت واز طرف دیگه پشیمون شدم. یکم بعد آروم شدم و گفتم: باید برم درس بخونم… تورج معترض شد که ای بابا الان تو این وضعیت شب عیدی چه وقت درس خوندنه ول کن… بیا برنامه بریزیم و خوش بگذرونیم… نترس حمیرا تا دو هفته ی دیگه خوابه…
🌸🌼گفتم نه به خاطر اینکه آروم بشم باید درس بخونم… وقتی تمرین حل می کنم همه ی مشکلاتم رو فراموش می کنم… ایرج پرسید نمیای امشب دور هم باشیم؟ گفتم: نه. واقعا حالشو ندارم. اگر دوست داشتین فردا شب که عیده…
از هر دو ی شما خیلی ممنونم که از برادرم با من مهربون تر بودین ….
#ادامه_دارد..
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سیزدهم✍ بخش دوم 🌸🌼ایرج بر افروخته
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سیزدهم✍ بخش سوم
🌼🌸نزدیک اتاقم که شدم عمه داشت میومد بالا… پرسید بهتری؟ نمی دونم چرا باز بغض کردم و گفتم بله ببخشید عمه جون که باعث دردسر شما شدم… اومد تو اتاق من و در رو بست و نشست روی تخت و من هم نشستم…
گفت: تو اومدی اینجا که هر دقیقه با یک مشکل چمدون ببندی؟ اگر با تورج این کارو کرده بود باید می رفت؟ گفتم: تورج با من فرق داره. من نمی خوام حمیرا به خاطر من عذاب بکشه و شما بین ما قرار بگیری… گفت: این مزخرفا چیه داری میگی؟ تو الان برای من مثل حمیرایی. فکر می کنم یک دختر دارم که داداشم بزرگش کرده. من به خاطر شرایط حمیرا بود وگرنه از همون اول تو رو میاوردم پیش خودم. حالا تو هم با من بساز. اینجا خونه ی تو هم هست. غریبی نکن. هر کاری که دلت می خواد انجام بده… همش کز می کنی یه گوشه… اینقدر معذبی که نمی دونم بهت چی بگم…
🌼🌸تو فکر کن حمیرا خواهرته، چیکار می کردی؟ چمدون می بستی؟ نه! اعتراض می کردی… پس برای خودت حق قائل باش… مگه تو چند بار ندیدی که جیغ و هوار راه انداخته؟ اون موقع که اصلا نمی دونسته تو اینجایی… بهانه می گیره، حالش بده، نمی دونه چیکار می کنه و گرنه اون دختر مهربونیه بزار انشالله خوب بشه خودت می بینی…
بعد عمه برای اولین بار داوطلب شد منو بغل کنه… آغوشش مثل مادرم بود… گرم و مهربون و دوباره منو تحت تاثیر قرار داد… بعد از جاش بلند شد و گفت رویا من خودم خیلی مشکل دارم. خیلی غصه تو دلمه. شاید من بیشتر به تو احتیاج داشته باشم تا تو به من .. متوجه میشی چی میگم؟ و رفت…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سیزدهم✍ بخش سوم 🌼🌸نزدیک اتاقم که
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سیزدهم✍ بخش چهارم
🌼🌸اون که رفت من نشستم به درس خوندن و این تنها راه نجاتم بود… چه در اون لحظات سخت و چه برای آینده ام به درس خوندن نیاز داشتم…. باید کاری می کردم که روی پای خودم بایستم و نیازی به کسی نداشته باشم…. این بود که خوندم و خوندم … دیگه به چیزی فکر نمی کردم… مرضیه دوتا ساندویج برام آورد تو اتاق و من دوباره نشستم سر درس…
نفهمیدم چقدر طول کشید که باز صدای ناله ی خفیفی از دور به گوشم رسید… ساعت رو نگاه کردم چیزی به دو نیمه شب نمونده بود… با خودم گفتم: نه! رویا نمیشه بری… همین امروز با تو این کارو کرد، ولش کن برو بخواب…
ولی صدای ناله هاش آزارم می داد… بی طاقت شدم و رفتم تو راهرو. از اونجا بهتر می شد شنید که اون داره ناله می کنه… پاورچین رفتم پشت در و گوشمو گذاشتم به در… می گفت بیا… بیا….
اون منو می خواست. دلم براش سوخت و نتونستم تنهاش بزارم. بی اختیار دستم رفت روی دستگیره ی در و بازش کردم… رفتم تو… دستش رو هوا بود و معلوم بود که منتظر منه… صدای در رو که شنید گفت دستمو بگیر…
دستهاش رو با محبت گرفتم و کنارش نشستم و در حالی که نوازشش می کردم آهسته کنار گوشش لالایی گفتم….
#ادامه_دارد..
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃