eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.7هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
2.1هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Eroghaye رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستان_شب از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_پنجا
✍رمان   ۵۱ : ❤️آُسمان ابری بود و چکیدنِ نم نمِ باران رویِ صورتم. از فرطِ درد و تهوع، تک تک سلولهایِ بدنم خستگی را فریاد میزد و پاهایم هوسِ قدم زدن ، داشت.  اینجا ایران بود. بدون رودخانه، میله های سرد، عطر قهوه و محبتهایِ عثمانِ همیشه نگران.  اینجا فقط عطر چای بودو نان گرم، و حسامی که نگرانی اش خلاصه میشد در برقِ چشمان به زمین دوخته اش و محبتی که در آوازه قرآنش، گوشواره میشد به گوشهایم.  دیگر از او نمیترسیدم اما احساس امنیتی هم نبود.. فقط میدانستم که حسام نمیتواند بد باشد.. به قصد بیرون رفتن، در را باز کردم که حسام مقابلم ظاهر شد. با همان صورت آرام و مهربان (جایی تشریف میبرین سارا خانوم). ابرو گره زدم (فکر نکنم به شما مربوط باشه.. اینجا خونه ی منه..  و اینکه چرا مدام انجا پلاسید، سر درنمیارم..). زبانی به لبهایش کشید ( هر جا خواستید تشریف ببرید من در خدمتتونم.. به صلاح نیست تنها برید.. چون مسیرها رو بلد نیستید و حالِ جسمی خوبی هم ندارید..) برزخ شدم (صلاحمو ، خودم بهتر از تو میدونم.. از جلوی راهم برو کنار..) از جایش تکان نخورد. عصبی شدم. با دست یک ضربه به سینه اش زدم که ماننده برق کنار رفت و از حماقتِ مسلمانان در ارتباط با زنانِ به قول  خودشان نامحرم خنده ام گرفت. قدمی به خروج نزدیک شده بودم که به سرعت مانتوام را کشید. چنان قوی و پر قدرت که نتواستم مقاومت کنم و تا نزدیکِ حوضِ وسط حیات به دنبالش کشیده شدم. به محض ایستادن به سمتش برگشتم و سیلیِ محکم به صورتش زدم. صدای ساییده شدنِ دندانهایش را میشنیدم، اما چیزی نگفت و من هر چه بدو بیراه در چنته داشتم حواله اش کردم و او در سکوت فقط گوش داد. بعد از چند ثانیه سرش را بالا آورد  ( حالا آروم شدین؟ میتونیم حرف بزنیم؟ ) شک نداشتم که دیوانگی اش حتمی ست. (اگه عصبانی نمیشین باید بگم تا مدتی بدون من نباید برید بیرون از منزل.. بیرون از این خونه براتون امن نیست.. ) معده ام درد میکرد  (چرا امن نیست؟؟ هان؟؟  تا کی باید صبر کنم ؟ اصلا من میخوام برگردم آلمان) دستی به جایِ سیلی روی صورتش کشید (فعلا امکان برگشتن هم وجود نداره.. فقط باید کمی تحمل کنید.. به زودی همه چی روشن میشه.. سلامت شما خیلی واسم مهمه.. ) سری از روی عصبانیت تکان دادم و بی توجه به حسام و حرفهایش به سمت در رفتم که کیفم را محکم در مشتش گرفت و با صدایی نرم جمله ایی را زمزمه کرد ( دانیال نگرانتونه..) ایستادم ( چرا درست حرف نمیزنی؟ داری دیوونم میکنی؟ اون قصابی که صوفی ازش تعریف میکرد چطور میتونه نگران خواهرش باشه..) به معده ام چنگ زدم و او پروین را برای کمک به من صدا زد. هیچ کدام از پازلها کنار هم قرار نمیگرفت. اینجا چه خبر بود..؟؟ هروز حالم بدتر از روز قبل میشد و حسام نگرانتر از همیشه سلامتیم را کنترل میکرد. و هر وقت درد امانم را میبرد؛ میانِ چهارچوبِ درِ اتاقم مینشست و برایم قرآن میخواند. خدایِ مسلمان، خودش هیچ اما کلامش مسکنی بی رقیب بود و حسام مردی که در عین تنفر حسِ خوبی به او داشتم. و بالاخره بدیِ حالم باعث شد که به تشخیص پزشک  چند روزی در بیمارستان بستری شوم. آن چند روز به مراقبتِ لحظه به لحظه ی حسام از من گذشت.  تمام وقتش را پشت در اتاق میگذراند و وقتی درد مچاله ام میکرد با صدایِ قرآنش، آرامش رابه من هدیه میداد.  گاهی نگرانیش انقدر زیاد میشد که نمازش را در گوشه ایی از اتاقم میخواند و من تماشایش میکردم، با حسی پر از خنکی… خدای مسلمانان نمازش هم تله بود برایِ عادت کردن به خدایی اش .. دیگر نه امیدی به زندگی داشتم، نه زنده ماندن.. نیمه های شب یک پرستار وارد اتاق شد. حسام بیرون از اتاقِ رویِ صندلی کنارِ در خوابش برده بود. پرستار بعد از تزریق چند دارو در سِرُم، با احتیاط جعبه ایی کوچک را به طرف من گرفت و با صدایی آرام گفت که مالِ من است، سپس با عجله اتاق را ترک کرد. جعبه را باز کردم یک گوشی کوچک در آن بود. ترسیدم. این راچه کسی فرستاده بود؟  خواستم از تخت پایین بیایم و جریان را به حسام بگویم که چراغِ گوشی، روشن شد. جواب دادم. صدایی آشنایی سلام گفت. ( سارا.. منم، صوفی.. سعی کن حرف نزنی.. ممکنه اون سگ نگهبانت بیدار شه..) حسام را میگفت؟؟ او مگر ما را میدید. (من ایرانم.. پیداش کردم.. دانیالو پیدا کردم.. اون ایرانه.. ) درباره ی برادر من حرف میزد؟ مجالِ فکر کردن نداد (سارا.. همه چی با اون چیزی که من دیدم وتو شنیدی فرق داره.. جریانش مفصله ..الان فرصت واسه توضیح دادن نیست..... ادامه دارد. ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان واقعی #فنجانی_چای_باخدا  #قست_۶۳
☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ادامه ۶۴- واقعی پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین.. تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خوونوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده. اینجوری راحت تر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن.. از طرفی با ورود شما به اون گروه، اتفاق خوبی انتظارشونو نمیکشید. حالا چرا؟؟ اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده. پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع، شکل دیگه ایی به خودش میگرفت. یعنی رسانه ایی.. اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ایی کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها، گرون تموم میشه.. اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه، نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد.. پس سعی کردن بی صدا پیش برن...) و من حیران مانده بودم از این همه ساده گی خودم.. ادامه دارد... سلام همراهان گرامی از به هم ریختگی چینش رمان معذرت میخام دیشب از سایت دیگه گرفتم قسمت درست داستان رو پوزش مارو بپذیرید 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ادامه #قسمت۶۴- #رمان واقعی #فنجانی_چای_باخدا پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن ک
رمان واقعی ۶۵  بعد ازحرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم به داعش شدم. و من چقدر خوش خیال، او را مردی مهربان فرض میکردم. پرسیدم ( اون دختر آلمانی.. اونم بازیگر بود ؟) حسام آهی کشید ( نه.. یکی از قربانی هایِ داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری..) مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم ( و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟) لبانش را جمع کرد (خب… شما باید میومدین ایران.. به دو دلیل.. یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم.. دوم دستگیری ارنست.. یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه، و مامور خرابکاری تو ایران.. از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.. پس از طریق شما اقدام کردیم. چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه.. به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم. اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن. اما همون سالها، عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن.. یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلیِ حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده ، توی این انجمن ها فعالیت میکرد. پس من هم به عنوان یه فعال وارد انجمنی شدم که یان توش حضور داشت. و با نزدیک شدن و جلب اعتمادش، اون رو برای کمک وارد بازی کردم.. و از دانیالو خوونوادش گفتم.. و اینکه از داعش فرار کرده و چون من یکی از دوستان قدیمش بودم ازم خواسته، قبل از اینکه آسیبی از طرف افراطیون متوجه خوونوادش بشه، هر چه زودتر بی سرو صدا اونا رو راهی ایران کنم. وازش خواستم تا با برقراری ارتباطِ مثلا اتفاقی، با عثمان رو به رو بشه و بدون اینکه اجازه بده تا اون از موضوع بویی ببره، خودش رو به شما برسونه و با استفاده از ترفندهای روانشناختی ازتون بخواد تا به ایران بیاید..) منظورش را درست متوجه نمیشدم. ( خب یعنی چی؟؟ یان نپرسید که چرا خودت مستقیم به خوونواده اش، چیزی نمیگی؟؟ یا اینکه چرا عثمان نباید از موضوع چیزی بدونه ؟؟ ) سری به نشانه ی تایید تکان داد ( قاعدتا باید میپرسید.. پس من زودتر جریان رو به شیوه ی خودم توضیح دادم.. اینکه سارا با مسلمون جماعت به خصوص من، مشکل داره. چون فکر میکنه که من باعث عضویت برادرش تو داعش و تنها موندش شدم. در صورتی که اینطور نیست و تمام تلاشم رو برای منصرف کردنِ دانیال انجام دادم.. اما نشد.. و برایِ اینکه یان حرفهامو باور کنه، کلی عکس و فیلم از خودمو دانیال بهش نشون دادم و با یه تماس تلفنی از طرف برادرتون اطمینانشو جلب کردم.. در مورد قسمت دوم سوالتون.. اینکه چرا عثمان نباید چیزی بدونه؟ اینطور گفتم که.. چون عثمان هم به واسطه ی خواهرش هانیه به نوعی با این گروه درگیره و ممکنه علاقه اش به سارا باعث بشه تا فکر کنه میتونه ازش محافظت کنه و مانع سفرش به ایران بشه، اونوقت جون خودش و خوونواده ی دانیال رو به خطر میندازه.. از اونجایی که یان یکی از فعالان انجمنهایی مدافع حقوق بشر و مهاجرین بود به راحتی قبول کرد.. ) تقریبا با شناختی که عثمان داشتم، این نقشه برایم قابل قبول نبود (یعنی اینکه یه درصد هم احتمال ندادین که عثمان و رفقاش از این نقشه تون بویی ببرن.. اینکه شما از یان کمک خواستین؟؟) لبخندش عمیق شد و چالِ رویِ گونه اش عمیق تر ( خب ما دقیقا هدفمون همین بود.. اینکه عثمان از تلاش ایران ونزدیکی حسام به یان و کمک خواستن ازش، برایِ برگردوندنِ سارا به ایران مطلع شه..) اصلا نمیتوانستم منظورش را بفهمم.. چرا باید عثمان متوجه نقشه ی ایران برای کشاندنم به این کشور میشد؟؟ مبهوت و پر سوال نگاهش کردم.. و با تبسم ابرویی بالا داد ( خب بله.. کاملا واضحه که گیج شدین.. در واقع طوری عمل کردیم تا عثمان و بالا دستی هاش به این نتیجه برسن که ما داریم به طور مخفیانه و از طریق یان، شرایط برگردوندنتون به ایران رو مهیا میکنیم.. و این اجازه رو بهشون دادیم تا از هویت حسام، یعنی بنده با خبر بشن.. اینجوری اونا فکر میکردن که دانیال ایرانه و خیلی راحت میتونن از طریق شما بهش برسن.. که اگر هم دستشون به دانیال نرسید، میتونن حسام رو گیر بندازن و اون رابط رو شناسایی کنن.. و در واقع یه بازی دو سر برد رو شروع میکنن.. غافل از اینکه خودشون دارن رو دست میخوردن و ما اینجوری با حفظ امنیت شما، ارنست رو به خاکمون میکشونیم.. پس بازی شروع شد.. یان به عنوان یه دوست قدیمی به عثمان نزدیک شد و عثمان خودشو به سادگی زد.. به اینکه یه عاشقِ دلسوخته ست که هیچ خبری از نقشه ی ایران و نزدیکیِ من به یان نداره.. حتی مدام با برگشت شما مخالفت میکرد.. میگفت که بدون شما نمیتونه و اجازه نمیده.. 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
رمان واقعی #فنجانی_چای_باخدا #قسمت۶۵  بعد ازحرفهایِ حسام، تازه متوجه دلیل مخالفتهایِ عثمان با ورودم
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ✍رمان واقعی  ۶۶ ❤️عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد ( ارنست تماس نگرفت ؟؟). صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد.. هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم، به هیچ نتیجه ایی نمیرسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.. اما حالا خوب میدانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟ عثمان سری تکان داد ( ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.. صوفی تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. میفهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه..) صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد (مثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چیزو میدونی.. هم جایِ دانیالو.. هم اسم اون رابطو.. ) عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد ( هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست..) ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد (ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن..) هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمیداد.. با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت( نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکارست؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟) رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود ( یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگرم میبینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، منوشما نفس میکشیم..) باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟ زبانم بند آمده بود ( چ.. چرا کشتنش؟؟) ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمیکردم. وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ایی از حسام چشم برنمیداشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمیداند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ایی برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش.. عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ایی ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا میکرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد.( میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. ) وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم.. صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمیزد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد.. پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام.. ادامه دارد.. ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ✍رمان واقعی #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت۶۶ ❤️عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ✍رمان  ۶۷ ❤️سکوتی عجیب.. چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جراتی محضه باز کردنِ چشمانم نبود.. نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود.. برخوردِ مایه ایی گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کردم. کمی سرم را چرخاندم. صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمیشد.. زبانم بند آمده بود.. هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم.. دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا میزدم.. صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد ( مهره ی سوخته بود.. داشت کار دستمون میداد..) و با آرامش از اتاق بیرون رفت.. تلاش برایِ نفس کشیدن بی فایده بود.. دوست داشتم جیغ بکشم.. اما آن هم محال بود. حسام به زور خود را از زمین کند. شالِ آویزان از گردنِ صوفیِ نگون بخت را رویِ صورتِ له شده اش انداخت.. سپس خود را به من رساند. روبه رویم نشست. ( نفس بکش.. آروم آروم نفس بکش..)نمیتواستم.. چهره ی نگرانش، مضطرب تر شد. ناگهان فریاد زد ( بهت میگم نفس بکش..) . و ضربه ایی محکم بن دو کتفم نشاند.. ریه هایم هوا را به کام کشید.. چشهایم به جسد صوفی و ردِ خونِ مانده روی زمین، چسبیده بود. حسام رو به روی صورتم قرار گرفت. دستانش را بلند کرد (سارا فقط به من نگاه کن.. اونورو نگاه نکن.. سارا.. ). حالا فقط در تیررس نگاهم، جوانی بود که نمیدانستم در واقع کیست.. از فرط ترس، لرزشی محسوس به بدنم هجوم آورد.. اگر دستِ این لاشخورها به برادرم میرسید، حتی جسدش هم سهم من نمیشد. چانه ام به شدت میلرزید و زیر لب نام دانیال را زمزمه میکردم، مدام و پی در پی. حسام آستین مانتوام را گرفت و مرا به جهتی، مخالفِ صوفی چرخاند ( آروم باش.. میدونم خدارو قبول نداری.. اما یه بار امتحانش کن.. ). خدا؟؟ همان خدایی که همیشه وجودش را انکار کردم؟؟ در آن لحظه حکمِ تک دیواری کاهگلی را داشتم که در دشتی پهناور و در مسیرِ تاخت و تازِ طوفان قرار گرفته.. بی هیچ ستونی.. بی هیچ پایه ایی.. و هر آن امکانِ آوار شدن دارد.. نیاز.. نیاز به خواستن، نیاز به قدرتی برتر، قلبم را خالی کرد.. من پناهی فرازمینی میخواستم تا هیچ نیرویی، یارایِ مقابله با آن را نداشته باشد و حسام، مادر، دانیال حتی تمامِ آدمهایِ رویِ زمین؛ آن که باید، نبودند… برای اولین بار خدا را صدا زدم.. با تک تکِ مویرگهایِ وجودیم.. خواستم بودنش را ثابت کند.. من دانیال را سالم میخواستم.. پس اعتماد کردم، به خدایِ حسام.. مهر را از جیبم بیرون آوردم و عطر خاک را به جان کشیدم. حسام لبهای بی رنگ شده اش را نزدیک گوشم گرفت (دانیال حالش خوبه.. خیلی خوب.. ) خنده بر لبهایم جا خشک کرد.. چقدر زود خدایی را در حقم شروع کرده بود. پس حسام از دانیال خبر داشت و چیزی نمیگفت. سرو صدایی عجیب از بیرونِ اتاق بلند شد.. حسام با چهره ایی ضعف رفته اما مطمئن به دیوار تکیه داد.. صدایش از ته چاه به گوش میرسید ( شروع شد..) ناگهان در با لگد محکمی باز شد.. و عثمان با چشمانی به خون نشسته وارد اتاق .. ادامه دارد.. ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستان_واقعی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_۱
ازنویسنده گیلانی زهرا اسعو دوست ✍رمان ۱۲۷ شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود "اگر شهید نشم، میمیرم". پس نمرده بود.. به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.  کنار رفتند.. در را بازم کردمو داخل شد. خودش بود..  آرامو خوابیده رویِ تخت، با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند.. گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود.. قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش.. دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.  این انگشتر دیگر مالِ من بود.. کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم.. کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را.. کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت.. راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟؟ کاش دیشب بچه نمیشدم.. موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید..  به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم.. عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت..  ومن عاشقانه دل خوش کردم. (این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود... من عاشق"او" بودمو "او" عاشق "او" بود..)  بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد.. باید با خوشیِ حسام راه میآمد.. پس بی صدا باریدم.. چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم. حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین کربلا  وداع اش را لبیک میگفتم. به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم که یک از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت (گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده.. ) کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم. بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.  تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.  دانیال با لیوانی  آب و قرص کنارم نشست. (اینا رو بخوور.. سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه..  حسام به خواسته ی قلبیش رسید.. ) و باز بارید.. من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند.. کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم.. (  تو از کجا خبر دار شدی؟) نفس گرفت (صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده.. تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم.  ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه.. دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم..  از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا.. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..)  تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد (چجوری شهید شده؟) چانه اش میلرزید ( با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن.. حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن..) آه از نهادم بلند شد.. پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بود. حداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم (خب داعشی ها چی شدن ؟) لبخندش تلخ بود (تار و مارشون کردن..) صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم. در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرت کربلا به ایران برگردم. حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق میبردم.. بیچاره فاطمه خانم.. وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم.. هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی.. فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش، دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت. پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم.. اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود. و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی.. فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید ( زیارتت قبول باشه مااادر.. ) دست به تابوت پسرش کشید و نالید ( شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من.. ) راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟؟؟ مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک میرختند.. ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم.. نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..  ادامه دارد...
پارچه سرای متری ونوس
#داستان_واقعی ازنویسنده گیلانی زهرا اسعو دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت۱۲۷ شهادت تسلیت نداشت،
‍ ‍ ☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ازنویسنده گیلانی زهرااسعد دوست ✍رمان ۱۲۸ نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..  رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد..   چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت.. این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش.. ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش.. لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم.. روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد.. آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت.. گوشی را از رویش برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..  چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.  خاموش بود. به شارژ زدمو روشن اش کردم. دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان.. باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا.. دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود..  فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم.. حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر.. قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد.. حس خوبی نداشتم.. هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم. فیلم پخش شد و نفسم قطع.. حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت.. تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد (سلام سارایِ من.. ببخش که  دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم.. الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم.. خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که بچه ها برسن..  بانو! میدونم گوشیمو به امید دیدن عکسامون زیرو رو میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..  آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو تو گوشیمون نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد.. اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه، کلید کِشو دست مامانه..) باسرفه ایی شدید خندید وکلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند (یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی.. واسه بعد ازشهادت.. راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..  هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه.. انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون.. سارا جان، هوای مامانو خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره.. راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم..) در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود ( منتظرت، میمو نم..) گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود.. لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید.. نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد. بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم..  کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد.. به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم.  خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش.  انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود. مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود.. آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم. آن شب گذشت.. روز بعد مراسم تشییع پیکرش بود و با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم.. دوستانش اتومبیلی  که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس گل کاری کردند و کاغذی بزرگ با این جمله  که " دامادیت مبارک سید"  روی آن چسباندند. چند ماهی از آن روزها میگذر و من هنوز زنده ام.. انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد.. روزهایم میگذرد بدونِ حسام.. .... 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ✍داستان ( ) نویسنده ناهید گلکار اول – بخش اول ❤️سوز سرد پاییز به صورتم می خورد و بدنم رو به لرز می انداخت. بغضی غریب تو گلو داشتم ….. جلوی در خونه وایساده بودم .دلم نمی خواست برم تو .. هر رهگذری از کنارم رد می شد وانمود می کردم دارم زنگ می زنم… شاید نیم ساعتی به همون حال موندم … وقتی مجسم می کردم پشت اون در چه چیزی منتظرمه دلم فرو می ریخت. احساس می کردم دیگه تحملی برام باقی نمونده … یک مرتبه با صدای هادی از جا پریدم. نزدیک من شده بود. پرسید: چرا وایسادی؟ فقط سلام کردم و چیزی نگفتم. هادی کلید انداخت و در رو باز کرد و رفت کنار تا اول من برم تو و در رو محکم زد بهم. 💜صدای بسته شدن در رو شنیدم … با عجله رفتم تا چشمم به اعظم نیفته … ولی اونم صدای در رو شنیده بود و خودشو رسوند …. ولی چشمش که به هادی افتاد سعی کرد آروم حرف بزنه و از من پرسید: کجا بودی تا حالا؟ دلم هزار راه رفت. نمیگی منم اینجا آدمم؟ دلواپس میشم؟ خدا به داد شوهرت برسه که تو انقدر “ددری” از آب در اومدی. هروقت میری بیرون بر گشتنت با خداس …. 💛هادی بهش تشر زد که بسه دیگه می زاری از راه برسم؟ باز شروع کردی؟ اعظم یک پشت چشم نازک کرد و گفت: خدا به دور! نصیب گرگ بیابون نکنه. حرف حق هم نمیشه تو این خونه زد. از صبح تا حالا رفته الان اومده نباید بهش هیچی بگم؟ و با غیض و تر برگشت تو اتاق؛ ولی باز با صدای بلند غر می زد …خوبه والله. من شدم کلفت خانم. به هوای درس خوندن معلوم نیست کجا میره با کی می گرده؟ منم که مترسک سر خرمنم نباید حرفی بزنم.. باید خفه بشم تا این دختره ی پر رو فاحشه بشه؟ به هوای درس خوندن میره ما رو گول می زنه. فکر می کنه من خرم …. ❤️هادی لباس شو عوض کرده بود رفت تو حیاط و نشست رو لبه ی حوض و شیرو باز کرد. همین طور که دستهاشو زیر آب بهم می مالید سرش داد زد بسه دیگه زن برو یه حوله بیار شامم زود حاضر کن خیلی گشنمه … کتابامو گذاشتم روی میز و گوشه ی اتاقم نشستم. بدون اینکه لباسمو عوض کنم دو زانوم رو گرفتم تو سینه و سرمو گذاشتم روی پام .. فقط یک فکر توی سرم بود: چیکار کنم؟ باید یه فکری می کردم وگر نه توی این منجلابی که گرفتار شده بودم غرق می شدم … تو دردسر بدی افتاده بودم … در حالیکه هرچی فکر می کردم راه نجاتی به نظرم نمی رسید. ✍ادامه دارد‌...... ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ کپی کردن🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_ششم✍ بخش چهارم 🌼🌸عمو و زنش بعد از
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌼🌸اعظم تا چشمش افتاد به اونا با سرعت رفت تو آشپز خونه فکر کنم احتمال می داد من به اونا از بابت حسین شکایت کرده باشم …. هادی دوید جلو و گفت : سلام عمه جون چه عجب از این ورا خوش اومدین بفرما بفرما … عمه همین طور که توی حال وایساده بود و عمو هم پشت سرش گفت : هیچم خوش نیومدم تف به روت بیاد هادی پدرتو در میارم تو فکر کردی می زارم آب خوش از گلوت بره پایین ، صبح اول وقت میری یا پول میدی یا سه دانگ به اسم رویا می کنی وگرنه میدم چوب تو حلقت بکنن … آقای خبیری نماینده ی منه حرف بزنی با من طرفی ….. 🌸🌼من آهسته رفتم جلو…. همیشه از عمه شکوه خجالت می کشیدم و فکر می کردم خیلی از ما بهتره ….تا چشمش به من افتاد گفت : اِی دادِ بی داد ببین به چه روزی افتاده برو برو دختر جون وسایلت رو جمع کن می برمت خونه ی خودم …. کو این اعظم ؟ هادی که دهنش خشک شده بود اومد جلو و گفت : عمه به خدا یک اشتباهی شده الان همه چیز روبراهه اجازه بدین خود رویا بهتون میگه …. 🌼🌸ولی عمه بی اعتنا به حرف اون … صدا زد اعظم … بیا دختر …… اعظم که معلوم بود ترسیده ولی با یک خنده ی مصنوعی گفت: سلام حال شما ؟خوش اومدین ببخشید دستم بند بود چایی گذاشتم …. عمه نگاه تحقیر آمیزی که توش متخصص بود بهش انداخت و گفت : من فقط یک چیز بهت میگم وقتی اولین بار دیدم تو رو استفراغم گرفت حالا فهمیدم چرا چون تو خود استفراغی….. ننگ شدی تو فامیل ما برو خدا رو شکر کن که عارم میشه که یه جایی بگم پدر تو و اون داداش فلان شده تو در آوردم گمشو دیگه هیچوقت جلوی من ظاهر نشو اگر بچه نداشتی هادی رو وا دار می کردم طلاقت بده ..گمشو … 🌸🌼این گمشو آخری اونقدر محکم بود که اعظم به گریه افتاد و رفت تو اتاقش … هادی اومد حرف بزنه ولی عمه نگذاشت و به من گفت اگر زود حاضر میشی من وایسام اگر کار داری صبح یکی رو می فرستم دنبالت ولی صبر نکرد من جواب بدم و خودش گفت : صبح حاضر باش و راهشو کشید و رفت …. تایید هیچ کس رو نخواست و اصلا از من نپرسید می خوای بیای یا نه ؟ عمو خداحافظی کرد و به من گفت عمو جون صلاحت همینه این تنها راه چاره بود که به فکرم رسید ….بعد دنبال عمه رفت بیرون …. 🌼🌸اعظم تو اتاقش بود و وقتی فهمید اونا رفتن صداشو بلند کرد و هادی هم روی مبل نشست و سر و صورتش رو با دو دست گرفت و فکر می کنم دلش می خواست گریه کنه …من همون جا وارفته بودم و بهش نگاه می کردم با خودم گفتم :چرا هادی ؟چرا گذاشتی این طوری بشه؟ من الان کجا برم؟ میون یک مشت غریبه ی از خود راضی که اصلا منو قبول ندارن برم چیکار کنم شاید این تنها چیزی بود که نمی خواستم …. اونجا حتما بیشتر تحقیر می شدم …. 🌼🌸آهسته سرم رو انداختم پایین و رفتم تو اتاقم سکوتی درد آور تو خونه پیچیده بود و حتی فرید هم جرات حرف زدن نداشت خیلی درد تو سینه داشتم و احساس بدی که نمی تونم برای خودم هیچ تصمیمی بگیرم تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که برم به حمام …….. زیر دوش هم به این فکر می کردم که حالا از زیر دست اعظم میرم زیر دست عمه اگر اینجا می تونستم حرف بزنم در مقابل اون هیچی نمی تونستم بگم ….. ولی باز فکر کردم خوب از اینکه فردا حسین یک جایی تو رو گیر بیاره و بدبختت کنه بهتره با خودم گفتم لعنت به من که زنم کاش پسر بودم دیگه هیچ کدوم از این حرفا نبود ….. 🌸🌼نباید تسلیم می شدم و هر کس منو اونور و انور بکشه باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم … برای زندگیم می جنگیدم و تو اون شرایط راهی به جز درس خوندن نداشتم تا از این منجلاب خودمو بیرون بکشم …. اصلا دستم کشیده نمی شد وسایلم و جمع کنم می ترسیدم…… از رو برو شدن با علیرضا خان و بچه هاش دلم می خواست اعظم بیاد و به من بگه نرو دیگه اذیتت نمی کنم یا هادی محکم می گفت می خوام خواهرم پیش خودم باشه…نمی زارم جایی بری….ولی هیچی نگفت….. هفتم-بخش دوم ..... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفتم✍ بخش سوم 🌼🌸من از بس تعجب کر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌼🌸یک پسر جوون با قد بلند و خیلی خوش قیافه و سر حال و شوخ خودشو انداخت تو اتاق و اومد سراغ من و دستشو دراز کرد با من دست بده منم گفتم سلام …گفت : سلام خوش اومدی من تورجم پسر عمه ی تو…. توام که رویایی وای مامان خیلی خوشگه راست می گفتی … خیلی خوش اومدی …. واقعا این فامیل ما شاهکارن آخه کی باورش میشه ما تا حالا همدیگر رو ندیده باشیم (و نشست کنار من ) بابا میشه یه چایی هم برای من بریزی …… من چشمام گرد شده بود اون به علیرضا خان معروف می گفت برام چای بریز ……. علیرضا خان با خوش رویی گفت بله بله اینم یک چایی داغ و تازه دم برای آقا تورج و ریخت گذاشت جلوش ….. 🌸🌼صحنه هایی که می دیدم به خواب بیشتر شبیه بود و فکر کردم نکنه دارم خواب می ببینم ….. همین موقع عمه و یک زن سبزه رو با یک سینی دنبالش اومد تو …. عمه گفت : تورج اون میز رو بزار جلوی رویا ….. تورج مثل برق میزو گذاشت و گفت آخ جون منم گشنمه … و خودش سینی رو گرفت و گذاشت روی اون خانمی که با عمه اومده بود به من نگاه می کرد و گفت سلام من مرضیه ام خوش اومدی شکوه خانم راست می گفت خیلی مقبولی … 🌼🌸گفتم سلام شما هم خوبین ….علیرضا خان خنده ی بلندی کرد و گفت :پس زبون داری … خوب حرف بزن ببینیم … یه چیزی بگو …گفتم : خوب چی بگم ؟ 🌸🌼باز علیرضا خان فندک زد تا برای بار چندم پیپشو روشن کنه …عمه با صدای بلند گفت: خاموش کن اونو ، قلب بچه گرفت هی فندک می زنی اعصاب منو خرد می کنی بسه دیگه ….ولی انگار با دیوار حرف زده بود . من گفتم : من از بوی پیپ خوشم میاد ….با این حرف من نمی دونم چرا علیرضا خان خیلی خوشحال شد و خنده ی دندون نمای بلندی کرد و گفت: دیدی شکوه ؟ خوشم اومد ..واقعا بوی پیپ دوست داری ؟ 🌼🌸گفتم بله ….گفت می خوای بدم بکشی ؟ تا گوشهام سرخ شد وشدم عین لبو ….عمه گفت علیرضا آروم بشین اذیتش نکن اون الان نمی دونه تو داری شوخی می کنی یا جدی میگی ….. تورج شروع کرده بود به لقمه گرفتن برای خودش و هی به من می گفت بخور دیگه …. من که مبهوت مونده بودم و همه چیز خارج از تصور من بود. حتی عمه شکوه هم که بارها دیده بودم این عمه نبود….. بی اختیار نفس راحتی کشیدم و چند تا لقمه خوردم ولی تورج با اشتها هنوز مشغول خوردن بود و از من پرسید سال آخری ؟ برنامه ات چیه بعد دیپلم ؟ گفتم کنکور شرکت کنم ….پرسید چی می خوای بخونی ؟ گفتم اگر بشه پزشکی …. 🌸🌼هر سه تایی از جا پریدن علیرضا خان پرسید : واقعا ؟ می تونی ؟ اگر قبول بشی من یک جایزه ی خیلی خوب بهت میدم…. عمه گفت : اگه نداره… قبول میشه, شاگرد اوله معدلش از نوزده پایین تر نیومده … گفتم : نه بابا معلوم نیست من تو زبان ضعیفم شاید نتونم …حالا سعی خودمو می کنم … تورج همین طور که دهنش پر بود گفت تو به من ریاضی یاد بده من به تو زبان ..کاری می کنم از زبان کم نیاری. 🌼🌸عمه گفت: حالا بیا بریم اتاقت رو نشون بدم بلند شدم و چمدونم رو بر داشتم ….تورج دستشو گرفت بالا و گفت: فکر کنین دختری با چمدون قرمز ، رویا برو جلو یک کم جلوتر و برگرد منو نیگا کن … نه خودت بر نگرد فقط سرتو برگردون ….. صبر کن همین طوری وایسا ….. خوبه حالا برو ….. من با تعجب به عمه نگاه کردم گفت: برو چیزی نیست می خواد تو رو بکشه طفلک نقاشه ……. ما دیگه از اتاق خارج شده بودیم که تورج داد زد رویا زود بیا پایین حرف بزنیم … 🌸🌼.مرضیه اومد و چمدون منو گرفت … گفتم نه خودم میارم زحمت نکشین …. گفت نه خانم این چه حرفیه وظیفه ی منه ….. عمه گفت جر و بحث نکن بده بهش بیاره و خودش راه افتاد و منو مرضیه پشت سرش ( مرضیه زن پا به سن گذاشته ای بود که خیلی مهربون به نظر میومد شکم و سینه های بزرگی داشت ولی خیلی زرنگ بود ) 🌼🌸تو راه به من گفت : هر چی خواستین به من بگین کارای این خونه رو من می کنم راننده ای هم که شما رو آورد پسرم منه دوتا بچه داره یکی دختر یکی پسر مثل ماه می مونن یک روز میارم نشونتون میدم ….. همین طوری که حرف می زد رسیدیم بالا ….. 🌸🌼احساس می کردم با اون سر و ریختم وصله ی ناجوری هستم ولی همه با من طوری رفتار می کردن که انگار سالهاس منو میشناسن….. بالا یک حال بزرگ و مبلمان شده و شیک بود که شش تا اتاق داشت عمه اونجا وایساد و گفت : اون اتاق تورجه اون یکی مال ایرج اون اتاق عقبی مال حمیراس تو اونجا نرو … بهت گفته باشم اصلا پاتو اونجا نزار. هشتم-بخش اول ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ # " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نهم✍ بخش اول 🌼🌸عمه کاملا دستپاچه شد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم نهم-بخش دوم یاد مادرم افتادم و اینکه بدون اون همیشه و همه جا غریبم گریه کردم ….. اونقدر دنیا به یک باره بهم سخت گرفته بود که برای موندن در جایی که متعلق به من نبود خوشحال بودم و بعد لباسهایی که عمه خریده بود جا به جا کردم چیزایی که با خودم آورده بودم همه رو دوست داشتم مثلا ژاکتی که مامانم برام بافته بود روز ها و شبها دستش دیده بودم که میل می زد تا منو خوشحال کنه و یا پیرهنی که یک شب تا صبح برای یک عروسی دوخته بود و صبح با خوشحالی تنم کرده بود…. یا کفشی که بابام برام خرید در حالیکه براش گرون بود و به خاطر من صداش در نیومد….. 🌸🌼یاد اونا آتیشم زد و روی زمین نشستم و اونا رو گرفتم تو بغلم و بوسیدم دلم نمی خواست اونا رو به کسی بدم همین طور که گریه می کردم همه رو توی اون کارتون های کتاب مرتب چیدم و کردم زیر تخت … و با خودم گفتم …خدا رو چی دیدی شاید همین ها یک روز دوباره لازم بشه …….. بعد کتابامو آوردم ……میزی نبود که من روش درس بخونم برای همین روی تخت که عادت هم داشتم اونا رو ولو کردم و شروع کردم … 🌼🌸دیگه صدایی تو خونه نبود…. منم سرگرم درس خوندن شدم ….. تا اینکه متوجه ی چند صدای پا شدم ولی نفهمیدم مال کیه یکی اومد بالا و توی راهرو دونفر با صدای آهسته حرف می زدن ….خواستم در باز کنم ولی زود پشیمون شدم …تا صداها خوابید کم کم خوابم گرفت و چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم .. توی تخت به اون راحتی خیلی زود خوابم برد …… 🌸🌼نیمه های شب صدای زجه و گریه زنی بیدارم کرد یاد حرف عمه افتادم ، حتم کردم حمیرا باشه دلم براش می سوخت و می خواستم بدونم چه بالایی سرش اومد؟ چرا ازاون اتاق بیرون نمی اومد بیرون ؟ چرا باید هر شب گریه و ناله کنه با خودم گفتم هر چی باداباد میرم ببینم چی شده ؟ درو که باز کردم مرضیه پشت درِ اتاق حمیرا بود منو دید و اومد جلو دستشو گذاشت رو دماغش و گفت هیس شما برو بخواب عادت می کنی چند روز دیگه خوب میشه 🌼🌸تازه حالش بهم خورده من مواظبم …. برگشتم تو اتاق … لب تخت نشستم ولی از ناله های اون قلبم به درد اومده بود …. نیم ساعتی همین طور بود و من در میون اون صدا خوابم برد … صبح هراسون بیدار شدم ….. و اولین فکری که کردم این بود کی حمیرا ساکت شد و من چطوری خوابم برد ….. زود روپوشم که پیراهنی زرشکی رنگ بود با یقه ی سفید پوشیدم و پالتویی که عمه خریده بود تنم کردم و کفش نو رو پام و… راه افتادم …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_بیست و دوم✍ بخش سوم 🍃حالا دیگه می
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و سوم ✍ بخش اول 🌹همین موقع عمه اومد تو و پشت سرش مرضیه…. هر دو هراسون به ما نگاه می کردن عمه پرسید : چی شده؟ … هیچکدوم حرفی نزدیم ، من می لرزیدم و حمیرا هم بی حرکت وایستاده بود .. عمه سرشو برگروند بطرف در و گفت : ایرج تو برو رویا بیاد بیرون …..حمیرا قبل از من رفت … من در حالیکه می لرزیدم گفتم عمه می مونی تا خودمو آب بکشم ؟ گفت آره عمه جون برو خودتو بشور…. کاریت که نکرد ؟ من میرم پیش حمیرا مرضیه اینجاس ….. گفتم نه …خاطرتون جمع باشه ….. کاری به من نداشت …. ولی وقتی رفتم زیر دوش نمی دونم چرا اونقدر دلم گرفت باز اون احساس لعنتی اومد به سراغم … اون احساس بی سرو سامونی که من اسمش گذاشته بودم حس احمقانه …. ولی بود از خودم و از این دنیا سیر شدم و حال بدی پیدا کردم به خودم و به زمین و آسمون بد و بیراه گفتم ….. 🌹وقتی اومدم تو اتاقم هیچ صدایی نمیومد و مرضیه وقتی خاطر جمع شد که دیگه تو اتاقم هستم گفت : نگران نباش همه رفتن پایین صبحانه بخورن …. با بی حوصلگی خودمو مرتب کردم….. از وقتی که قسمتی از موهای منو تراشیده بودن برای عمل،،خیلی بد جور شده بود اگر سرمو سشوار نمی کشیدم و جمع نمی کردم خیلی بد به نظر می رسید …. سشوار رو روشن کردم و گرفتم روی سرم ….هنوز داشتم می لرزیدم و حرارت گرم اون برام خوشایند بود ….. پشتم به در بود و صدای زیاد سشوار تو گوشم، متوجه ی اومدن عمه و ایرج نشدم ….. فقط احساس کردم کسی پشت سرمه … سشوار رو خاموش کردم و زود موهامو جمع کردم که جلوی ایرج بد نباشه …… 🌹عمه آغوشش رو باز کرد و منم خیلی مشتاقانه خودمو انداختم تو بغلش ولی با اینکه بغض داشتم گریه نکردم تصمیم داشتم قوی باشم و دیگه اونو ناراحت نکنم … گفتم من خوبم عمه جونم … واقعا کاری نکرد خوب ما می دونستیم که حمیرا خوشش نمیاد کسی بره تو اون حموم …..من باید اول به شما خبر بدم تا هوای اونو داشته باشین؛؛ بعد برم,, یک بار دیگه این طوری شده بود باید احتیاط می کردم …. از این به بعد این کارو می کنم …ایرج فقط نگاه می کرد از نگاهش خیلی چیزا می فهمیدم ….عشق ، تاسف ، و شرمندگی …. که برای من همون نگاه محبت آمیزش کافی بود .. که آروم بشم …. تورجم از راه رسید .. 🌹دستشو به چهار چوب در گرفت …و گفت : جنایت تو حمام …….. دختری که می خواست دکتر بشود امروز صبح مورد حمله ی ضربتی خانواده ی تجلی قرار گرفت و به طور معجزه آسایی از دست اونا جون سالم به در برد ….. عمه راه افتاد که بره و گفت : من برم که حوصله ی این حرفا رو ندارم بس نمی کنی که؛؛ و رفت …. ولی ایرج خندید و گفت از شوخی گذشته خیلی ترسیدم وقتی داشتم میرفتم پایین صدای حمیرا رو از تو حموم شنیدم…. مُردم نمی دونستم چطوری به مامان خبر بدم فقط گفتم تموم شد یک بلایی سرش آورد …. فکر می کردم برم پایین دیر میشه……. از اون بالا صدا بزنم حمیرا رو تحریک می کنم … وای نمی دونین چقدر بد بود فکر کنم چهار تا پله یکی رفتم پایین ، مامان رو صدا کردم و چهار تا پله یکی برگشتم بالا … 🌹تورج گفت : پس بی خودی بهت میگم بابا لنگ دراز …….آخ …آخ ..ولی من در هیجان انگیز ترین لحظات زندگی خوابم … خوب دیگه چی شد ؟ حالا بگو رویا بالاخره زدنت یا نه ؟ گفتم نه دستمو گرفت ولی ول کرد و رفت …… دستشو زد بهم و گفت : ای بابا دیگه از حمیرا هم بخاری بلند نمیشه ……. ایرج زد پس کله اش و گفت میشه فقط یک ساعت جدی باشی ؟ گفت : به خدا جدیم من حقیقت رو میگم شما ها پنهون کاری می کنین … شما ها جدی نیستین ……. عمه صدا زد ایرج بابات منتظره …. 🌹هر دوتا خداحافظی کردن و رفتن ایرج گفت تو رو خدا ازش فاصله بگیر من میگم صبحانه ی تو رو بیارن همین جا بخور امروز نرو پایین …… تورج هم گفت : انشالله زنده بمونی تا ما بیام ال وداع ….. اونا رفتن دیگه حالم خوب بود و نشستم سر درس …. 🌹نزدیک ظهر بود …من روی تخت ولو شده بودم و درس می خوندم این طوری بهتر می تونستم مطالب رو بفهمم با سینه افتادم روی بالش و مشغول خوندن شدم ….که یک دفعه در باز شد و حمیرا اومد تو ……. مثل برق از جام پریدم و با خودم گفتم دیگه کارم تموم شد ….. بیست و دوم-بخش دوم ولی حمیرا با اون چشمان سیاه و درشتش ... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃