eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° #قسمت_هفتم :داستان دنباله دارمذهبی جذاب 📝 #عاشقانه_ای_برای_تو ✍این قسمت (زندگی مشتر
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📝داستان مذهبی جذاب 💕 ای_برای_تو:📝 👈این قسمت ((حلقه)) ☀️نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ... 🌹به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... . 🍃یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ... 🌹داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می 🍃خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... . 🌹ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... . 🍃خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... . 🌹اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جعبه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم 🍃ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... . 🎁جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... . 🌹شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... 🍃امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ... ✍ادامــه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📝 داستان دنباله دار مذهبی📝 ✍این قسمت((معنای تعهد)) 🌹گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود … گاهی شکلات هم کنارش می گرفت … بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، 🍃برام چیزی می خرید … زیاد دور و ورم نمیومد … اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید … . 🌹رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود … من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد … پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود 🍃حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن … . اون روز کلاس نداشتیم … بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و … . 🌹همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم … کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون … هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم … . 🕰چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم … رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم … 🍃عین همیشه، فقط مارکدار … یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه … . 🌹همون جای همیشگی نشسته بود … تنها … بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟ … 🍃امتحانات تموم شده بود … قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم … حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود … . 🌹دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم … اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم … اصلا شبیه معیارهای من نبود … . 👝وسایلم رو جمع کردم … بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم … در رو که باز کرد حسابی جا خورد … بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم … . 💞آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد … اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند … و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود … . 🍃مسخره کردن ها … تیکه انداختن ها … کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد … هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد … . ✍ادامـــه دارد.... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوخته #قسمت_هفتم 📝(( شروع پر ماجرا)) 🌸🌼سینه س
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( چشمهای کور من)) 🌼🌸اون روز ... یه ایستگاه قبل از مدرسه ... اتوبوس خراب شد ... چی شده بود؛ نمی دونم و درست یادم نمیاد ... همه پیاده شدن ... چاره ای جز پیاده رفتن نبود ... ❄️توی برف ها می دویدم و خدا خدا می کردم که به موقع برسم مدرسه ... و در رو نبسته باشن ... دو بار هم توی راه خوردم زمین ... جانانه سر خوردم و نقش زمین شدم ... و حسابی زانوم پوست کن شد ... 💥یه کوچه به مدرسه ... یکی از بچه ها رو با پدرش دیدم ... هم کلاسیم بود ... و من اصلا نمی دونستم پدرش رفتگره... همیشه شغل پدرش رو مخفی می کرد ... نشسته بود روی چرخ دستی پدرش ... و توی اون هوا، پدرش داشت هلش می داد ... تا یه جایی که رسید؛ سریع پیاده شد ... خداحافظی کرد و رفت ... و پدرش از همون فاصله برگشت... 🌸🌼کلاه نقابدار داشتم ... اون زمان کلاه بافتنی هایی که فقط چشم ها ازش معلوم بود ... خیلی بین بچه ها مرسوم شده بود ... اما ایستادم ... تا پدرش رفت ... معلوم بود دلش نمی خواد کسی شغل پدرش رو بفهمه ... می ترسیدم متوجه من بشه ... و نگران که کی ... اون رو با پدرش دیده ... ❄️تمام مدت کلاس ... حواسم اصلا به درس نبود ... مدام از خودم می پرسیدم ... چرا از شغل پدرش خجالت می کشه؟... پدرش که کار بدی نمی کنه ... و هزاران سوال دیگه ... مدام توی سرم می چرخید ... 🌼🌸زنگ تفریح ... انگار تازه حواسم جمع شده بود ... عین کوری که تازه بینا شده ... تازه متوجه بچه هایی شدم که دستکش یا کلاه نداشتن ... بعضی هاشون حتی چکمه هم نداشتن... و با همون کفش های همیشگی ... توی اون برف و بارون می اومدن مدرسه ... بچه ها توی حیاط ... با همون وضع با هم بازی می کردن ... و من غرق در فکر ... از خودم خجالت می کشیدم ... چطور تا قبل متوجه نشده بودم؟ ... چطور اینقدر کور بودم و ندیدم؟... 🌸🌼اون روز موقع برگشتن ... کلاهم رو گذاشتم توی کیفم ... هر چند مثل صبح، سوز نمی اومد ... اما می خواستم حس اونها رو درک کنم ... وقتی رسیدم خونه ... مادرم تا چشمش بهم افتاد ... با نگرانی اومد سمتم ... دستش رو گذاشت روی گوش هام ... - کلاهت کو مهران؟ ... مثل لبو سرخ شدی ... 🌼🌸اون روز چشم هام ... سرخ و خیس بود ... اما نه از سوز سرما ... اون روز .. برای اولین بار ... از عمق وجودم ... به خاطر تمام مشکلات اون ایام ... خدا رو شکر کردم ... خدا رو شکر کردم ... قبل از این که دیر بشه ... چشم های من رو باز کرده بود ... چشم هایی که خودشون باز نشده بودن ... 🌸🌼و اگر هر روز ... عین همیشه ... پدرم من رو به مدرسه می برد ... هیچ کس نمی دونست ... کی باز می شدن؟ ... شاید هرگز ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( احسـان )) 🌸🌼از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ... 🌼🌸می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ... 🌸🌼آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ... - مهران ... راست میگن پدرت ورشکست شده؟ ... 💥برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ... - نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ... یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ... 🌸🌼- مهران جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ... 🌸🌼از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم ... خنده ام گرفت ... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ... 🌼🌸- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ... سرم رو انداختم پایین ... 🌸🌼- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ... 🌼🌸چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ... - قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ... ✍ادامه دارد..... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #داستانی ازسرنوشت واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_هشتم ✍جوان ایرانی 🌷روزهای اول، ه
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ ازسرنوشت واقعی 👉 📖 📖 ✍هرگز اجازه نمی دهم 🍁من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود … اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن … 🍁از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن … شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد … 🍁متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود … و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … 🍁همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود … رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت … 🍁– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم … ✍ادامه دارد‌...... ┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁___ __ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝 #قسمت_هفتم✍ دست های کثیف م
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍ برگرد کوین 🌹توی اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد ... اما کسی برای شکایت نیومد ... و چون شاکی خصوصی نداشتم چند روز بعد ولم کردن ... . 🌹پدرم جلوی در منتظرم بود ... بدون اینکه چیزی ازم بپرسه با هم برگشتیم ... مادرم با دیدن من، گریه اش گرفت... من رو در آغوش گرفته بود ... هر چند لحظات و زمان سختی رو پشت سر گذاشته بودم اما سعی می کردم قوی و محکم باشم ... 🌹شب، بالاخره مهر سکوت هم شکست ... مادرم خیلی محکم توی چشم هام نگاه کرد ... . - کوین، دیگه حق نداری برگردی مدرسه ... آخر این همه زجر کشیدن و درس خوندن چیه؟ ... محاله بتونی بری دانشگاه... 🌹محاله جایی بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی... برگرد کوین ... الان بچه های هم سن تو دارن دنبال کار می گردن ... حتی اگر نخوای توی مزرعه کار کنی ... با این استعدادت حتما می تونی توی یه کارخونه، کار پیدا کنی ... . 🌹مادرم بی وقفه نصیحتم می کرد ... و پدرم ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... چشم ازش برنداشتم ... اونقدر بهش نگاه کردم تا بالاخره حرف زد ... تو دیگه شانزده سالت شده ... من می خواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توئه... اینکه ادامه بدی یا ولش کنی ... 🌹اون شب تا صبح خوابم نبرد ... غم، ترس، زجر و اندوهی رو که توی تمام این سال ها تحمل کرده بودم ... جلوی چشم هام رژه می رفت ... بی عدالتی و یاسی رو که بارها تا مغز استخوانم حس کرده بودم ... 🌹فردا صبح، با بقیه رفتم سر زمین ... مادرم خیلی خوشحال شده بود ... چند روز به همین منوال گذشت ...تا روز یکشنبه از راه رسید ... توی زمین، حسابی مشغول کار بودم که ... یهو سارا از پشت سر، صدام کرد ... . ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 ✍ برای زندگی 🌹سارا با چند تا از بچه ها اومده بودن ... با خوشحالی اومدن سمتم ... . - وای کوین ... بالاخره پیدات کردیم ... باورت نمیشه چقدر گشتیم ... یه نگاهی به اطراف کرد ... عجب مزرعه زیبائیه... کم کم حواس همه به ماها جمع شده بود ... بچه ها دورم رو گرفتت ... یه نگاهی به سارا کردم ... . 🌹- دستت چطوره؟ ... خندید ... از حال و روز تو خیلی بهتره ... چرا دیگه برنگشتی مدرسه؟ ... . سرم رو انداختم پایین ... اگر برای این اومدید ... وقتتون رو تلفکردید ... برگردید ... . 🌹- درسهای این چند روز رو بین خودمون تقسیم کردیم ... هر کدوم جزوه یه درس رو برات نوشتیم که عقب نمونی ... مکث کوتاهی کرد و کیفم رو داد دستم ... فکر نمی کردم اهل جا زدن باشی ... فکر می کردم محکم تر از این حرف هایی ... و رفت ... 🌹چند قدمی از ما دور نشده بود که یکی شون گفت ... ما همه پشتت ایستادیم ... اینقدر تهدیدشون کردیم که نزاشتیم ازت شکایت کنن ... سارا هم همین طور ... تهدیدشون کرد اگر ازت شکایت کنن ... ازشون شکایت می کنه ... دستش 3 تا بخیه خورده اما بی خیالش شد ... خیلی به خاطر اتفاقی که افتاد احساس گناه می کنه ... حس می کنه تقصیر اونه که این بلا سرت اومد ... برگرد پسر... تو تا اینجا اومدی ... به این راحتی جا نزن ... 🌹بچه ها که رفتن ... هنوز کیفم توی دستم بود ... توی همون حالت ایستاده بودم و فکر می کردم ... حرف هاشون درست بود ... من با این همه سختی، هر جور بود تا اونجا اومده بودم ... اما اونها نمی تونستن شرایط من رو درک کنن ... حقیقت این بود که هیچ آینده ای برای من وجود نداشت ... 🌹در حالی که اونها به راحتی می تونستن برن دانشگاه و آینده شون رو رقم بزنن ... فقط کافی بود واسش تلاش کنن ... ولی من باید برای هر قدم از زندگیم می جنگیدم ... جنگی که تا مغز استخوانم درد و زجرش رو حس می کردم ... ✍ادامه دارد... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 💥 #فرار_از_جهنم💥 #قسمت_هفتم:✍ زندان بزرگسالان
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 : ✍هم سلولی عرب 🌹توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم … دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … . 🌹هر روزم سخت تر از قبل … کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود … به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود … امیدی جلوم نبود … این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ … .🌹فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … . ۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود … 🌹 تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم … ۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود …. ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 :✍ تصویر مات . 🌹ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر بودم … فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود … یه کم هم می ترسیدم … بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد … . 🌹هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی … و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم … . حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت … حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود … 🌹یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم … دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … . خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن … با هم درگیر شدیم … این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم … یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … . 🌹سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم … توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم … . 🌹اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم … ✍ادامه دارد... ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفتم✍ احمقی به نام هانیه 🌹پدرم که ا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍ 🍃اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم … من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم … برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم … بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود … 🌹 هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم … از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت … غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت … بوی غذا کل خونه رو برداشته بود… از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید … 🍃– به به، دستت درد نکنه … عجب بویی راه انداختی … با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم … انگار فتح الفتوح کرده بودم… رفتم سر خورشت … درش رو برداشتم …آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود …قاشق رو کردم توش بچشم که … 🌹نفسم بند اومد … نه به اون ژست گرفتن هام… نه به این مزه … اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود … گریه ام گرفت … خاک بر سرت هانیه … مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر … و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد … 🍃خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ … پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت … – کمک می خوای هانیه خانم؟ … با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم … قاشق توی یه دست … در قابلمه توی دست دیگه … همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود … 🌹با بغض گفتم … نه علی آقا … برو بشین الان سفره رو می اندازم … یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد …منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون … – کاری داری علی جان؟ … چیزی می خوای برات بیارم؟ … با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن … شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت … 🍃– حالت خوبه؟ … – آره، چطور مگه؟ … – شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه … به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم … نه اصلا …من و گریه؟ … 🌹تازه متوجه حالت من شد … هنوز فاشق و در قابلمه توی دستم بود … اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد … چیزی شده؟ … به زحمت بغضم رو قورت دادم … قاشق رو از دستم گرفت … خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید … مردی هانیه … کارت تمومه … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی ✍ دستپخت معرکه 🍃چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره … افتضاح شده … با صدای بلند زد زیر خنده … 🌹 با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت … غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم … – می تونی بخوریش؟ … 🍃خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ … از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت … – خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه … – مسخره ام می کنی؟ … 🌹– نه به خدا … چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه … قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … 🍃 غذا از دهنم پاشید بیرون … سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … 🌹حتی سرش رو بالا نیاورد … – مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود … اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … 🍃اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت … برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد . 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستای از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا  #قسمت_هشتم :
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان  : 💜حسابی گیج و کلافه بودم. اصلا نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده.من و دانیال مبارزه ای نداشتیم برای دل بریدن از هم.اصلا همین مبارزه حق زندگی را از ما گرفته بود و هر دو قسم خورده بودیم که هیچ وقت نخواهیمش..اما حالا … نمیدانستم در کدام قسمت از زندگیم ایستاده ام.عثمان با شنیدن این کلمه تعجب نکرد،تنها جا خورد…و فقط پرسید:مبارزه؟؟ مگر دیگر چیزی برای از دست دادن داریم که مبارزه کنیم؟؟ و من مدام سوالش را تکرار میکردم. و چقدر ساده،تمام زندگیم را؛در یک جمله به رخم کشید این مسلمان ترسو! ای کاش زودتر از اینها با هانیه حرف میزد و تمام داشته هایش را روی دایره میریخت و نشانش میداد که چیزی برای مبارزه نمانده. حکم صادر شد،مسلمانها دیوانه ای بیش نیستند.اما برادرم دوست داشتنی بود.پس باید برای خودم می ماند… حالا من مانده بودم و تکه های پازلی که طراحش اسلام بود.باید از ماجرا سردرمیاوردم…حداقل از مبارزه ای که دانیال را از من جدا کرد.و تنها سرنخهای من و عثمان چند عکس بود و کلمه ی مبارزه… مدتی از جستجوهای بی نتیجه مان گذشت و ناامیدی بیتوته کرده بود در وجودمان.و من هر شب ناخواسته از پیگیری های بی نتیجه ام به مادرِ همیشه نگران توضیح میدادم و او فقط با اشک پاسخ میداد. تا اینکه بعد از مدتها تلاش چیزی نظرم را جلب کرد.سخنرانی تبلیغات گونه ی مردی مسلمان در یکی از خیابانها… ظاهرش درست مثل دانیال عجیب و مسخره بود.کچل…ریش بلند،بدون سبیل و به رسم مسلمانان کلاهی سفید و توری شکل بر سر داشت. چند مرد دیگر روی سکویی بلند در اطرافش ایستاده و با مهربانی پاسخ جوانانِ جمع شده را میدادند و برشورهایی را بین شان توزیع میکردند. ای مسلمانان حیله گر…آن دوست مسلمان با همین فریبگری اش،دانیال را از من گرفت…آخ که اگر پیداش کنم،به سنت خودشان ذره ذره نابودش میکنم… سریع با عثمان تماس گرفتم و آدرس را دادم.تا آمدنش در گوشه ایی از خیابان ایستادم و با دقت به حرفهای مبلغان گوش دادم.چه وعده هایی…بهشت و جهنم را میان خودشان تقسیم کرده بودند و از مبارزه ای عجیب میگفتند… و احمقهایی که با دهان باز و گوشهایی دراز،آب از لب و لوچه شان آویزان بود…یعنی زمین آنقدر ابله داشت؟؟؟ زمان زیادی نگذشته بود که عثمان سریع خود را رساند.با سر به مرد سخنرانِ روی سکو اشاره کردم.و او هم با سکوت در کنار ایستاد.و سپس زیر لب زمزمه کرد (بیچاره هانیه!) ادامه دارد.. ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی #قسمت_هشتم✍ بخش چهارم 🌹یواش لای درو باز
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ # " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش اول 🌼🌸عمه کاملا دستپاچه شده بود و مجبور شد طفره بره و گفت : چه می دونم داداشم همیشه کار داشت ، منم که سرم شلوغ بود علیرضا بیا دیگه شام سرد شد آخه …….. علیرضا خان خودش داشت میومد پیپش هم دستش بود یک پک محکم دیگه بهش زد و رفت کنار ظرف شویی اونو خالی کرد… من سلام کردم و نگاهی به من انداخت و دوباره چشمشو تنگ کرد ببینم تو شبا خوشگل تر میشی؟ یا یک کاری کردی ببینم آرایش کردی ؟با سادگی گفتم نه به خدا کاری نکردم … 🌸🌼عمه با صدای قاطعی گفت: صد دفعه گفتم چند روز صبر کنین بعد سر شوخی رو باز کنین ببینم می تونین فراریش بدین … گفتم که با هزار مکافات آوردمش اگر شما گذاشتین …. همه خندیدن و منم به حماقت خودم خندیدم توی محیطی بسیار خوب و شاد شام خوردیم من سعی کردم اون نگاه اول رو به ایرج فراموش کنم و از خودم خجالت کشیدم حالا اون در مورد من چی فکر می کنه …. نباید این طور میشد ، باید مراقب خودم باشم و دیگه از این غلطا نکنم ….. تمام مدتی که شام می خوردیم ایرج و علیرضا خان داشتن در مورد کار حرف می زدن و منم تو فکر بودم … 🌼🌸اتفاقی که برام افتاد تازگی داشت و این برای من که اولین روزم بود که اومده بودم اینجا خوب نبود با خودم گفتم: رویا تو که اهل همچین کارایی نیستی پس تموم شد این آخرین بار بود گفته باشم بهت …. حالا این اول کاری ماجرا درست نکن ….. بعد از شام علیرضا خان گفت: بیان اتاق من چایی بخوریم رویا تو بیا با من بریم …. گفتم چشم شما تشریف ببرین من الان میام پرسید چیکار داری ؟ گفتم خوب می خوام به عمه کمک کنم … زیر بازوی منو گرفت و کشید ….. بیا بریم مرضیه هست شکوه توام بیا … 🌸🌼تورج هنوز داشت می خورد گفت : تا من نیومدم کاری نکنین الان منم میام …. ایرج بهش خندید و گفت مگه می خوان چیکار کنن ؟ بوی چایی تازه دم توی اتاق پیچیده بود علیرضا خان اول پیپ شو برداشت … عمه با اعتراض گفت یک دقیقه اونو بزار کنار الان بوش بلند میشه نفسم می گیره و رو کرد به من که کار دست ما دادی …. ایرج پرسید : برای چی رویا خانم ؟ عمه گفت ایشون از بوی پیپ خوشش میاد حالا باباتم ما رو آورده اینجا که بوی اونو بلند کنه ……. دستپاچه شدم و گفتم نه به خدا همین طوری گفتم برام فرق نمی کنه ….. 🌼🌸علیرضا خان مثل اینکه خیلی دوست داشت چایی درست کنه و برای همه بریزه …. ایرج با کت و شلوار بود و به سختی نشسته بود رو پشتی گفت بابا من خسته ام اگه میشه زودتر بریز که کار دارم اونم گفت چشم … چشم الان میدم خدمت شما …. و برای همه تو یک سینی قشنگ چایی ریخت و گذاشت وسط …..ایرج یک چایی برداشت و داد به من و یکی هم خودش برداشت …. سریع اونو خورد و گفت ببخشید من هنوز لباس عوض نکردم باید برم اجازه میدین …. و رفت . 🌸🌼کمی بعد منم گفتم عمه من فردا چه طوری برم مدرسه از اینجا خیلی دوره ….. عمه گفت : نگران نباش عزیزم صبح گفتم اسماعیل تو رو برسونه خودشم میاد دنبالت …. گفتم من برم درس بخونم ؟ علیرضا خان گفت : خدا رو شکر؛ سالهاس این حرفو از کسی نشنیدیم فقط حمیرا همیشه نگران درسش بود مثل اینکه دخترا این طورین …….. 🌼🌸تورج گفت :خوب برای همینه که حال و روزش اینه …. و با چشم غره ی عمه خودشو جمع و جور کرد … من بلند شدم و تشکر کردم و رفتم بالا ایرج داشت میرفت دستشویی ته راهرو؛؛ اونم منو دید فورا رفتم به اتاقم و درو بستم و نشستم رو تخت انگار داشتم خواب می دیدم …. بر عکس این احساس رو روزی که چشممو تو بیمارستان کرج باز کردم داشتم …. روز قبل با پدر و مادرم شاد و سر حال می رفتیم شمال و اون روز بدون اونا تو بیمارستان در حالیکه همه چیز رو از دست داده بودم تا کمر توی گچ بودم …. نمی فهمیدم ….. الانم یک طوری این تغییر مثل اون موقع بود شب قبل توی انباری خونه ی هادی و حالا با این هم امکانات اینجا و اینطوری …… 🌸🌼ترسیدم از اینکه دوباره به طور برق آسا همه چیز خراب بشه ……. از ترس از دست دادن اونا به نماز وایسادم و از خدا خواستم بهم رحم کنه و دیگه بزاره همین جا بمونم و اونارو ازم نگیره … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ # " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نهم✍ بخش اول 🌼🌸عمه کاملا دستپاچه شد
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش دوم نهم-بخش دوم یاد مادرم افتادم و اینکه بدون اون همیشه و همه جا غریبم گریه کردم ….. اونقدر دنیا به یک باره بهم سخت گرفته بود که برای موندن در جایی که متعلق به من نبود خوشحال بودم و بعد لباسهایی که عمه خریده بود جا به جا کردم چیزایی که با خودم آورده بودم همه رو دوست داشتم مثلا ژاکتی که مامانم برام بافته بود روز ها و شبها دستش دیده بودم که میل می زد تا منو خوشحال کنه و یا پیرهنی که یک شب تا صبح برای یک عروسی دوخته بود و صبح با خوشحالی تنم کرده بود…. یا کفشی که بابام برام خرید در حالیکه براش گرون بود و به خاطر من صداش در نیومد….. 🌸🌼یاد اونا آتیشم زد و روی زمین نشستم و اونا رو گرفتم تو بغلم و بوسیدم دلم نمی خواست اونا رو به کسی بدم همین طور که گریه می کردم همه رو توی اون کارتون های کتاب مرتب چیدم و کردم زیر تخت … و با خودم گفتم …خدا رو چی دیدی شاید همین ها یک روز دوباره لازم بشه …….. بعد کتابامو آوردم ……میزی نبود که من روش درس بخونم برای همین روی تخت که عادت هم داشتم اونا رو ولو کردم و شروع کردم … 🌼🌸دیگه صدایی تو خونه نبود…. منم سرگرم درس خوندن شدم ….. تا اینکه متوجه ی چند صدای پا شدم ولی نفهمیدم مال کیه یکی اومد بالا و توی راهرو دونفر با صدای آهسته حرف می زدن ….خواستم در باز کنم ولی زود پشیمون شدم …تا صداها خوابید کم کم خوابم گرفت و چراغ رو خاموش کردم و خوابیدم .. توی تخت به اون راحتی خیلی زود خوابم برد …… 🌸🌼نیمه های شب صدای زجه و گریه زنی بیدارم کرد یاد حرف عمه افتادم ، حتم کردم حمیرا باشه دلم براش می سوخت و می خواستم بدونم چه بالایی سرش اومد؟ چرا ازاون اتاق بیرون نمی اومد بیرون ؟ چرا باید هر شب گریه و ناله کنه با خودم گفتم هر چی باداباد میرم ببینم چی شده ؟ درو که باز کردم مرضیه پشت درِ اتاق حمیرا بود منو دید و اومد جلو دستشو گذاشت رو دماغش و گفت هیس شما برو بخواب عادت می کنی چند روز دیگه خوب میشه 🌼🌸تازه حالش بهم خورده من مواظبم …. برگشتم تو اتاق … لب تخت نشستم ولی از ناله های اون قلبم به درد اومده بود …. نیم ساعتی همین طور بود و من در میون اون صدا خوابم برد … صبح هراسون بیدار شدم ….. و اولین فکری که کردم این بود کی حمیرا ساکت شد و من چطوری خوابم برد ….. زود روپوشم که پیراهنی زرشکی رنگ بود با یقه ی سفید پوشیدم و پالتویی که عمه خریده بود تنم کردم و کفش نو رو پام و… راه افتادم …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نهم✍ بخش دوم #قسمت نهم-بخش دوم ی
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش سوم 🌼🌸یک راست رفتم تو آشپز خونه مرضیه داشت میز رو می چید منم بهش کمک کردم…… اول از همه ایرج اومد این بار من پیش دستی کردم و گفتم سلام ولی زود رومو برگردوندم تا دوباره نگاهم بهش نیفته … اومد جلو و گفت : سلام صبح بخیر شما چرا داری کار می کنی ؟ تازه رسیدی لطفا ….لطفا بشین سر میز مرضیه خانم دوتا چایی بیار …. نشستم …. سرم پایین بود که بهش نگاه نکنم دوباره نگاهمون در یک لحظه بهم گره خورد ..و هم ایرج و هم من سرخ شدیم و من اینو گناه خودم دونستم …. با خودم گفتم ای لعنت به تو رویا چیکار داری می کنی احمق ؟ 🌸🌼ایرج گفت : مرضیه خانم مامان کجاس بیدار نشده ؟ تورج رو صدا کن من صد دفعه صداش کردم الان دیرش میشه میگه نمیرم…… ولی همون موقع هم تورج اومد و هم عمه و بالافاصله علیرضا خان…. من ایساده بودم و هی سلام می کردم تورج مثل دیروز نبود جدی تر شده بود و زیاد حرف نزد فقط به من گفت شب اولی خوب خوابیدی ؟ 🌼🌸گفتم : مرسی خیلی خوب بود باز پرسید نصف شب بیدار نشدی ؟عمه با اعتراض گفت : به تو چه.. چیکار داری کی خوابیده کی بیدار شده ؟… من نگاهی به مرضیه انداختم و گفتم نه بیدار نشدم مرضیه به علامت تایید چشم هاشو بست و باز کرد …. یعنی اینکه خوب کردی گفتی نفهمیدم. 🌼🌸همه با هم راه افتادیم ….عمه به من گفت : تو با اسماعیل برو تورج پرید وسط که چرا با اسماعیل خودم می برمش از اونجا تا دانشگاه راهی نیست ……علیرضا خان پرسید مدرسه ات کجاس ؟ ما میبریمش…..عمه گفت هیچکس نمی خواد ببره راهش به هیچ کدوم نمی خوره با اسماعیل میره با اسماعیلم بر می گرده ….. دیگه شما ها برین سر کارتون چقدر حرف می گیرین از آدم … 🌸🌼صدای جیغ حمیرا از بالا همه رو میخکوب کرد ….عمه فقط به من گفت با اسماعیل برو با همون هم برگرد و داد زد مرضیه بدو و خودش با عجله رفت بالا ……. ایرج و علیرضا خان رنگ از روشون پریده بود …. تورج گفت بابا من برم کمک مامان ؟علیرضا خان که معلوم بود حالش گرفته شده گفت لازم نکرده تو برو دانشگاه ایرج برو یک سر بزن من اینجا منتطرت می مونم رویا توام برو اسماعیل منتظره … خیلی اوقاتش تلخ بود من زود سوار شدم و از حیاط رفتیم بیرون …..تمام راه به حمیرا فکر می کردم و به ناله های شبونه ی اون هیچکس در موردش حرفی نمی زد حتی تورج…. 🌼🌸مینا رو دیدم که دم در مدرسه سرک می کشه پیاده که شدم منو دید….. اومد جلو و منو بغل کرد و گفت تو زنده ای ؟بابا کجا بودی؟ داشتم قبضه روح می شدم دلشوره منو کشت دیروز نیومدی گفتم اعظم تو رو کشته … راستش نگران بودم حسین بلایی سرت آورده باشه ؟ با هم رفتیم تو مدرسه کلاس ما طبقه ی بالا بود همین جور که می رفتیم گفتم بیا که خیلی باهات حرف دارم ..یک نگاهی به سر تا پای من کرد و گفت : بابا ؟ کت نو و…. ماشین و…. راننده و …… من که از کارای تو سر در نمیارم چی شده حرف بزن ….. 🌼🌸مینا صمیمی ترین دوستم بود و راز دارم از همه چیز زندگی من خبر داشت تو اون مدت خیلی برای من غصه خورده بود، منم همه ی جریان رو براش تعریف کردم …… مینا دختر مهربون و خونگرمی بود که قد کوتاهی داشت و سبزه رو بود دماغ کوفته ای بد شکلی تو صورتش خودنمایی می کرد ولی صدای بسیار زیبایی داشت و اغلب توی کلاس و گاهی هم که با بچه ها توی حیاط جمع می شدیم می خوند ..اون خواننده ی مدرسه بود و در هر مراسمی آهنگ های خواننده ها مخصوصاً هایده و مهستی رو می خوند من عاشق صداش و صداقتش بودم و به اندازه ی خواهرم دوستش داشتم. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نهم✍ بخش سوم 🌼🌸یک راست رفتم تو آش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش چهارم 🌸🌼اون روز همه چیز رو به مینا گفتم جز احساسی که به ایرج پیدا کرده بودم شاید هنوز هم خودم باورم نمی شد که چنین چیزی اتفاق افتاده .. مینا از من پرسید تو عجب عمه ی مهربونی داشتی و ما نمی دونستیم اون باید خیلی دوستت داشته باشه که اینقدر بهت لطف می کنه ازش تشکر کردی ؟ یک دفعه به خودم اومدم که من واقعا از اون هیچ تشکری نکردم گفتم: نه والله هیچی حتی یک کلمه….. به نظرت بد شد ؟ گفت نمی دونم حالا فکر نکنه تو بی چشم رویی ….. 🌼🌸تمام روز فکر می کردم چطوری از عمه قدر دانی کنم تا ظهر که اومدم خونه چیزی به فکرم نرسید من اولین نفر بودم عمه داشت تو آشپز خونه غذا درست می کرد اون با همه ی ثروتش خودش این کارو می کرد البته با کمک مرضیه ….. دم در وایسادم اون سر ظرفشویی بود گفتم سلام متوجه ی اومدن من شد ولی برنگشت نگاه کنه گفت : 🌼🌸 سلام برو لباستو در بیار امروز پنجشنبه اس علیرضا خان و ایرج زود میان با هم غذا می خوریم اگه گشنته یه چیزی بزار دهنت تا اونا بیان ( همون طور که اون حرف می زد من آهسته رفتم جلو به نظرم اون فرشته ی نجات من بود تا رسیدم پشت سرش و دستهامو حلقه کردم دور کمرش وسرمو گذاشتم تو پشت اون و خودمو محکم بهش چسبوندم ….. 🌸🌼عکس العمل اون خیلی جالب بود دستهای منو گرفت و فشار داد وقتی برگشت چشماش پر از اشک بود منو گرفت تو آغوشش ولی هیچی نگفت …. سرمو تو سینه اش گذاشتم و واقعا یاد مامانم افتادم و احساس کردم چقدر به این احساس نیاز داشتم و بغضی که مدتها بود توی گلوم اذیتم می کرد ترکید و هر چه بیشتر خودمو بهش فشار دادم…. اونم منو بغل کرد ولی نتونستم چیزی بگم …تا عمه گفت بسه دیگه برو لباستو عوض کن بیا ….و منو از خودش جدا کرد …. 🌼🌸وقتی برگشتم اونو یک شکل دیگه دیدم مهربون با احساس …حالا خودمو بهش نزدیک می دیدم و اون فاصله از بین ما رفته بود ….. کمکش کردم تا میز رو بچینیم و بعد سالاد درست کردم …. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_نهم✍ بخش چهارم 🌸🌼اون روز همه چیز ر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " رویای من "بر اساس داستان واقعی ✍ بخش پنجم ولی اونا داشتن غیراز ناهار برای مهمون های شب تدارک می دیدن و من لابلای حرفای عمه با مرضیه فهمیدم علیرضا خان هر شب جمعه عده ای مهمون داره که از بعد از ظهر میان و با هم ۹ورق بازی می کنن و شام می خورن و تا صبح این کار ادامه داره و اینم فهمیدم که عمه خیلی از این وضع شاکیه …. حالا چرا اون حرفی نمی زد نمی دونستم و این دومین معمای من شد …… عمه همه چیز رو با غیض و ناراحتی انجام می داد و با اینکه رغبتی نداشت نهایت سعی خودشو می کرد … تا صدای ماشین اومد دلم فرو ریخت از اینکه ایرج باشه حالم دگرگون شد … نمی دونستم چرا ؟ با خودم گفتم رویا تا اونجا که ممکنه ازش دوری کن نرو جلو بهش نیگا نکن خواهش می کنم درد سرت میشه نکن …… اینا رو به خودم گفتم و خودمو رسوندم تو حال تا زودتر ببینمش … به حال که رسیدم تورج رو دیدم وانمود کردم داشتم می رفتم بالا … سلام کرد … چنان از دیدن من به وجد اومده بود که نمی تونست جلوی خودشو بگیره …گفت : رویا به خدا از دانشگاه تا این جا نمی دونستم چه جوری بیام ….گفتم برای چی؟ گفت برای تو دلم برات تنگ شده بود باور می کنی ؟ عمه اومده بیرون و گفت زبون نریز بیا کمک کن امشب بابات مهمون داره می دونی که … تورج بی توجه به حرف عمه گفت : امشب بابا مهمون داره بیا اتاقم نقاشی های منو ببین؛؛ میای ؟ گفتم آره چرا نیام حتما به عمه کمک کنم میام به شوخی گفت نمازتو خوندی ؟ گفتم : تورج ؟ هر طوری می خوای با من شوخی کن من دوست دارم خودمم اگر یخم باز بشه اهل شوخیم ولی با نمازم شوخی نکن ….پرید جلو و گفت ببخشید …ببخشید ..چشم دیگه شوخی نمی کنم برای اینکه از دلت در بیارم بهم نماز یاد بده حاضرم به خاطر تو نماز هم بخونم ………. خندم گرفت و گفتم : به خاطر من نماز بخونی ؟ من و تو باید با هم حرف بزنیم ….. همین طور که با اون مشغول حرف زدن بودیم ایرج یک دفعه اومد تو و باز من مثل صاعقه زده ها شدم و بازم اون بود که به من سلام کرد نفسم داشت بند میومد آخه این چه احساس احمقانه ای بود …… رویا اون کجا و تو کجا؟( ایرج قدخیلی بلندی داشت که تورج هر وقت می خواست اونو مسخره کنه پشت سرش می گفت بابا لنگ دراز خیلی خوش قیافه نبود ولی چشمانی سیاه و درشت داشت با موهای صاف ومشکی … که به نظر من جذابش می کرد ) ولی احساس می کردم اونم همین برخورد رو با من داره و هر وقت به من نگاه می کنه دگر گون میشه …. علیرضا خان اومد تو و من سلام کردم اونم خوشحال شد منو دید ولی در یک لحظه همه چیز بهم ریخت و صدای جیغ و فریاد حمیرا اومد و بالافاصله دیدم داره از پله ها میاد پایین و با یک پیرهن نازک و موی آشفته …… همه پریشون شدن و با هم دویدن بطرفش …. ایرج از همه زود تر بهش رسید و اونو بغل زد در حالیکه اون جیغ می کشید و دست و پا می زد بردش بالا و بقیه هم دنبالش رفتن و من هاج و واج وسط حال موندم …… ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃