در روزگاري كه همه از "مرغ و گرانے مرغ" حرف مے زنند
كسے از "خروس" نمیگوید ،
زیرا همه به فكر سیر شدن هستند نه بیدارشدن !
فانوسهای ده میدانند بیهوده روشنند ،و سگان ده نیز میدانند بیهوده بیدارند ،
چرا ڪه در روشنے روز دزدها به مهمانے
ڪدخدا میروند
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو🌸
🌸محمد زینت نام جهان است
چه خوشبوتر از آن اندر دهان است 🌸
🌸نزائیده کسی همچون محمد(ص)
که نور روی وی ، رنگین کمان است 🌸
🌸 سه شنبه
معطر به عطر خوش صلوات بر
حضرت محمد و خاندان پاک و مطهرش🌸
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ
وعَجِّلْ فرجهم🌸
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهاردهم✍ بخش سوم 🌼🌸ولی تو اون لح
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهاردهم✍ بخش چهارم
🌼🌸خوب معلومه همیشه سفره های هفت سین خونه رو من می انداختم و اونسال اولین سالی بود که بدون اون دو تا عزیزم این کارو می کردم صورت مامانم جلوی نظرم بود برای هر سلیقه ای که به خرج می دادم صد بار قربون و صدقه ی من می رفت اونو کنارم احساس می کردم انگار با من بود خیلی نزدیک، تا جایی که ازش می پرسیدم خوب شد؟ و اون با نگاه مهربونش منو تایید می کرد ….
سفره رو توی حال جلوی تلویزیون انداختم و همه چیز رو آماده کردم …. بعد شش تا تخم مرغ برداشتم تا اونا رو رنگ کنم از تورج رنگ خواستم با یک ذوقی از من خواست که اونم تو رنگ کردن کمک کنه که نتونستم نه بگم….. ایرج هم وقتی دید من دارم با تورج به اتاقش میرم به بهانه ی اینکه می خواد ببینه ما چیکار می کنیم همراه ما اومد …… از کنار اتاق حمیرا که رد شدیم دلم گرفت کاش اونم خوب بود و با هم این کارو می کردیم ….
تورج گفت : نظرت چیه روش گل بکشیم ؟ گفتم خوبه فرقی نمی کنه پرسید تو می خواستی چی بکشی ؟
گفتم : یک خورشید خانم وسط و روی بقیه ستاره می کشیدم …. ولی گل بهتره … گفت نه بیا همونو بکشیم …… ایرج نگاهی به من کرد و با چشم به من خندید و گفت : مرسی که شش تا آوردی …..
تورج پرسید چرا؟مگه چه فرق می کنه ؟ …. ایرج گفت یعنی خودش خورشیده ما هم ستاره … گفتم نه عمه خورشیده … منظورم اون بود …. ایرج گفت من از نقاشی چیزی سرم نمی شه اگر کمکی ازم بر میاد بگین ؟ …
تورج گفت چرا بر میاد تو این پنج تا رو کاملا از این رنگ آبی تیره بزن مثلا شبه و رنگ و قلمو رو داد بهش و به من گفت خورشید با تو بکش … من پالت رو برداشتم و رنگهایی که می خواستم روش گذاشتم ورفتم نشستم و کشیدم یک خورشید مثل بشقابی که تو خونه ی خودمون داشتیم کشیدم و گذاشتم روی در یکی از رنگها تا خشک بشه اون دو نفر داشتن با هم جر و بحث می کردن که این طوری نکش اون طوری بکش که چشمشون افتاد به خورشید من و هر دو هیجان زده به من نگاه کردن ….
تورج گفت پس دروغ نگفتی نقاشی بلدی …وای عجب هنری؟
تو منیاتور کار می کردی ؟ گفتم دوست دارم من هیچی رو جدی کار نکردم همش درس خوندم انشالله که کنکور قبول بشم شروع می کنم ..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهاردهم✍ بخش چهارم 🌼🌸خوب معلومه ه
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهاردهم✍ بخش پنجم
🌼🌸تورج روی یکی از تخم مرغ ها یک هلال ماه کشیده بود وقتی اونا رو توی ظرف خودش چیدیم خیلی قشنگ شده بود …
هوا تاریک شد ولی من هنوز مشغول بودم کارا تقریبا تموم شده بود عمه رفته بود حموم منم رفتم که نماز بخونم ..بعد از نماز دستی روی میز م کشیدم ودلم خواست روش درس بخونم …. هنوز چند تا تمرین حل نکرده بودم که عمه از همون پایین صدام کرد (رفتم لبه نرده) گفت :امشب شب عیده درس بسه بیا دور هم باشیم…. خوشحال شدم زود رفتم یک دوش گرفتم و خودمو مرتب کردم و لباس قشنگی پوشیدم و رفتم پایین…….
اون موقع که حاضر می شدم بعد از مدتها دوباره خوشحال بودم و وقتی تو آینه خودمو نگاه کردم یک دفعه ترسیدم یاد روزی افتادم که جلوی آینه خودمو برای رفتن به شمال حاضر می کردم …
دلم لرزید و زود اومدم کنار…. راستش از همون موقع از آینه بدم میومد و همیشه با اکراه توی اون نگاه می کردم …. به دیوار تکیه دادم تا حالم بهتر بشه بی اختیار حوادث تلخ اون روز جلوی چشمم میومد و حالم رو دگرگون کرده بود و دیگه رقبتی برای رفتن تو جمع خانواده ی عمه رو نداشتم با خودم گفتم به هیچ کس دل نبند و باز احساس کردم زندگیم روی هواس که یکی به در ضربه زد در حالیکه اشک توی چشمم حلقه زده بود در و باز کردم … ایرج بود که به دادم رسید ….
دلم می خواست خودمو بندازم تو آغوشش وگریه کنم …. با حیرت گفت :تو که خوب بودی چرا اینجوری شدی هنوز دلگیری ؟
مثل بچه ها لب ورچیندم و گفتم نه این نیست … شب عیده یاد مادر و پدرم افتادم این اولین سالیه که بدون اونا هستم دلم خیلی گرفته ببخشید نمی خواستم دست خودم نیست ….. با مهربونی گفت : حق داری نگران نباش زمان بهترین درمون درده….. فراموش که نه ولی بهتر میشی .. بیا سعی کن بهش فکر نکنی …. حاضری؟ همه منتظر تو هستیم…البته تورج هم هنوز نیومده تمام روز خواب بود اصلا از اتاقش بیرون نیومد ه تو برو من اونم بیارم ….
علیرضاخان جلوی تلویزیون نشسته بود و پیپ می کشید منو که دید صورتش از هم باز شد و گفت : وای چقدر زیبا …..کاش همیشه عید باشه ….. تشکر کردم و رفتم ببینم عمه چیکار داره که نبود مرضیه هنوز داشت ماهی سرخ می کرد بوی سبزی پلو ماهی فضای رو پر کرده بود ..
از مرضیه پرسیدم کمک نمی خوای گفت :
نه الان تموم میشه من باید برم دیگه بقیه اش دست شما رو می بوسه … گفتم چشم نگران نباش نمی زارم به عمه سخت بگذره …گفت فقط غذا رو بکشین من صبح میام سال تحویل پیش بچه هام باشم پرسیدم شوهر نداری ؟ گفت یک دونه داشتم … دو سال پیش عمرشو داد به شما ….گفتم آخیش خدا بیامرزه چند تا بچه داری ؟گفت : سه تا پسر دارم همه زن گرفتن و بچه دارن دوتا شون تو کارخونه آقا کار می کنن ویکی هم که اسماعیله …. خیلی از شما تعریف می کنه میگه خانم تر از شما ندیده … بعد سرشو آورد جلو و آهسته گفت : من به کسی نگفتم، اون جریان رو ولی میگم فایده نداره خودتو اذیت نکن اگر از من میشنوی دیگه نرو درد سر میشه برات.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ عَلَى عَبْدِهِ آيَاتٍ
✨بَيِّنَاتٍ لِيُخْرِجَكُمْ مِنَ الظُّلُمَاتِ
✨إِلَى النُّورِ وَإِنَّ اللَّهَ بِكُمْ
✨لَرَءُوفٌ رَحِيمٌ ﴿۹﴾
✨او همان كسى است كه بر
✨بنده خود آيات روشنى فرو
✨مى فرستد تا شما را از تاريكيها
✨به سوى نور بيرون كشاند و
✨در حقيقت خدا نسبت به شما
✨سخت رئوف و مهربان است (۹)
📚سوره مبارکه الحدید
✍آیه ۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خدایا
بیاموز به من.....
که لحظه ها در گذرند....
بیاموز به من که هیچ حالتی پایدار نیست.....
که میگذرد....اگر در سختی ام...
اگر دلتنگم....
و در تمام این لحظه ها تو در کنار منی....
به من آگاهی بده تا پذیرا باشم هر لحظه ایی را که میگذرد....
و نشانم بده راه را....
تا سهم خود را به انجام برسانم....
از نیروی بی پایانت بی نصیبم مگذار ....
تا بپیمایم راههای دشوار زندگی را که با حضور تو ممکن میشود.....
نگرانیهایم را بدست تو میسپارم.....
و قدم میگذارم در راهی که تو میخوانی ام.....
و هرچه در این مسیر برایم مهیا کرده ای را با آغوش باز میپذیرم....
هر لحظه با یاد تو خواهد گذشت...
چه سخت و چه آسان...
چه تلخ و چه شیرین...
که با حضور تو همه لحظه هایم به عشق مبدل میشوند....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خدایا
بیاموز به من.....
که لحظه ها در گذرند....
بیاموز به من که هیچ حالتی پایدار نیست.....
که میگذرد....اگر در سختی ام...
اگر دلتنگم....
و در تمام این لحظه ها تو در کنار منی....
به من آگاهی بده تا پذیرا باشم هر لحظه ایی را که میگذرد....
و نشانم بده راه را....
تا سهم خود را به انجام برسانم....
از نیروی بی پایانت بی نصیبم مگذار ....
تا بپیمایم راههای دشوار زندگی را که با حضور تو ممکن میشود.....
نگرانیهایم را بدست تو میسپارم.....
و قدم میگذارم در راهی که تو میخوانی ام.....
و هرچه در این مسیر برایم مهیا کرده ای را با آغوش باز میپذیرم....
هر لحظه با یاد تو خواهد گذشت...
چه سخت و چه آسان...
چه تلخ و چه شیرین...
که با حضور تو همه لحظه هایم به عشق مبدل میشوند....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🎯🎯🎯🎯
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
✅مکث کردن را تمرین کنید!✋
▪️▫️وقتی شک دارید
▪️▫️وقتی خسته هستید
▪️▫️وقتی عصبانی هستید
▪️▫️وقتی استرس دارید
▪️▫️وقتی بی حوصله هستید...
مکث کنید، سکوت کنید و هیچ حرفی نزنید و تصمیمی نگیرید.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﻧﻘﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ عبیداللهخان ازبک چون به خراسان یورش برد و مشهد را تسخیر کرد ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﯿﺴﺘﺎﻥ ﻋﺒﻮﺭﺵ ﺑﺮ ﻗﺒﺮ پهلوانی افتاد که قبر او را مربوط به رستم میدانستند و با لحنی تمسخرآمیز ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ :
ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺒﯿﻦ
به ﮐﺎﻡ ِ ﺩﻟﯿﺮﺍﻥ ِ ﺗﻮﺭﺍﻥ ببین
بعد ﮔﻔﺖ : ﻧﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻮﺩ ﭼﻪ میگفت ؟ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ سربازان اطرافش ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺧﺸﻢ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﮕﻮﯾﻢ ؟ ﮔﻔﺖ : ﺑﮕﻮ .. سرباز گفت اگر ﺭﺳﺘﻢ ﻗﺎﺩﺭ به گفتن ﺑﻮﺩ میگفت :
ﭼﻮ ﺑﯿﺸﻪ ﺗﻬﯽ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﺮﻩ ﺷﯿﺮ
ﺷﻐﺎﻻﻥ ﺩﺭﺁﯾﻨﺪ ﺁن ﺟﺎ ﺩﻟﯿﺮ
ﭼﻮ ﺑﯿﺸﻪ ﺯ ﺷﯿﺮﺍﻥ ﺗﻬﻰ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ
ﺳﮕﺎﻥ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﻭﺑﻬﻰ ﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚دل به یار و سر به کار
روایت یک داستان واقعی!!
چند روز پیش یکی از دوستان نقل کردند کیف مدرسه ای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپ های هر کدوم خراب شده بود.
«کاغذ رسید» رو از تعمیر کار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، حدود ساعت ۱۱ شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند.
«کاغذ رسید» رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت:
« شما میهمان امام زمان-عجلاللهفرجه- هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!»
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم!
گفتم: تسبیح صلوات رو حتما می خونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیده اید و کار کرده اید
گفت: این نذر چند ساله منه. هر صدتا مشتری ، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!
بعد هم دسته قبض هاشو بمن نشون داد!
هر از چندگاهی روی ته فیش قبض ها نوشته شده بود :«میهمان امام زمان!»
گفت این یه نذر و قرار دادیه بین من و امام زمان - عج- و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته،؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون!
اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکار عزیز فکر میکردم!!
به این فکر کردم که اگر همه ماها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میفته!
من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خدا پسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هرگز از حرف هايی كه مردم
درباره تو میگويند نگران نشو
هيچ گاه كوچك ترين توجهی به آن نشان نده
هميشه فقط به يك چيز فكر كن :
داور خداست آيا من در برابر او روسفيدم؟
بگذار اين معيار قضاوت زندگی تو باشد
تا بی راهه نروی...
تو بايد روی پای خودت بايستی
و تنها ملاحظهات اين باشد كه:
هر كاری انجام میدهم
بايد مطابق شعور خودم باشد.
تصميم گيرنده
بايد آگاهی و شعور خودم باشد
آن گاه خـدا داور تو خواهد بود...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.
دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:
ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی.
نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم...
قدری پایین تر آمد.
وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت:
ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟
آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی كمی پایین تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
چه كشكی چه پشمی؟
ما از هول خودمان یك غلطی كردیم
غلط زیادی كه جریمه ندارد.
منبع: كتاب كوچه؛ احمد شاملو
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
محترمانه فحش بده😅😂👌
نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌
سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉
http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd
ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
❣ #سلام_امام_زمانم❣
در غربت عشق، آشنا را برسان
فرزند #علی مرتضی را برسان
خشنودی قلب چهارده معصومت
یارب فرج #امام ما را برسان…
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_زینب
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_چهاردهم✍ بخش پنجم 🌼🌸تورج روی یکی
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پانزدهم✍ بخش اول
🌼🌸گفتم آروم میشه، دلم براش می سوزه نمی تونم نرم …
گفت می دونی تا حالا چند بار منو زده ؟ بماند…. ولش کن خوب من کارگرم ببین برای شما چیکار کردن ولی به خدا از دل من در نیومده ….
گفتم : الهی بمیرم ..ولی عمه خیلی شما رو دوست داره و روی شما حساب می کنه میگه عضو خانواده ی ماس …
🌸🌼گفت : خوب آره ما هر چی داریم از شکوه خانم داریم … وظیفه ی منه ، تازه شکوه خانم رو هم خیلی دوست دارم ……..
در حالیکه که احساس کردم اون بازم دلش می خواد حرف بزنه پرسیدم می دونی عمه کجاس؟ …گفت : داره موهاشو سشوار می کشه تو اتاقش برو فکر نکنم عیبی داشته باشه بری…… امروز از تورج خبری نیست از صبح با عجله اومده و یک چیزی برای خودش برده بالا معلوم نیست سرش به چی گرم شده درس که نمی خونه حتما داره نقاشی می کنه ……
🌼🌸گفتم راست میگی از صبح ندیدمش ….رفتم بیرون پیش علیرضا خان ایرج هم اومده بود ازش پرسیدم تورج نیومد ؟ گفت چرا داشت حاضر می شد تو بهتری ؟ گفتم آره مرسی خوبم …..
عمه اومد بیرون وای که چقدر خوشگل شده بود تا حالا ندیده بودم که اینطوری به خودش برسه…. همه براش ابراز احساسات کردن و اونم می خندید. علیرضا خان گفت : بیا عزیز دلم پیش من بشین که مثل اینکه امسال سال خوبیه ….
🌸🌼ولی عمه رفت تو هم یک مرتبه سایه ی یک غم سنگین روی صورتش نشست گفت : وقتی حالش بهتر شد فکر کردم امسال سرِ سال تحویل دیگه با ماس بچه ام امسالم افتاده ….
ایرج گفت : پس مثل اینکه این خاصیت سال تحویله که آدم یاد غصه هاش میفته … یک بار رویا رو دل داری دادم حالا شما بیا دلداریت بدیم و عمه رو بغل کرد و روی سرشو بوسید و گفت سخت نگیر مادرم اونم میاد درست میشه …..
🌼🌸علیرضا خان گفت رویا برای چی ؟ ایرج یک چشمک زد که تموم شد و رفت ول کنین الان دوباره باید اونو دلداری بدم…. دیگه حالا نوبت شکوه خانمه ….عمه بلند صدا کرد تورج زود باش دیگه می خوایم شام بخوریم مرضیه می خواد بره …
🌸🌼مرضیه تند و تند شام رو کشید و روی میز نهار خوری که از قبل چیده بود گذاشت ….
چادرشو سرش کرد یک بسته ی بزرگ که توش قابلمه و چیزای دیگه بود بر داشت و گفت کاری ندارین علیرضا خان با دست اشاره کرد و گفت :بیا اینجا …….مرضیه مثل اینکه می دونست باهاش چیکار داره بسه رو گذاشت دم درو با خجالت رفت جلو و چادرشو گرفت تو بغلش و گفت بازم ما رو خجالت میدین؟ علیرضا خان یک پاکت از رو میز برداشت وگفت این عیدی همه ی ما برای همه ی خانواده ی تو…. پاکت رو مال تو برای بچه ها جدا گذاشتم منظورم نوه ها و عروس هاته دو تا پسرت تو کارخونه بهشون دادم به اسماعیلم خودم میدم ……
🌼🌸مرضیه پاکت رو گرفت و گفت بزارین دست شما رو ببوسم …. علیرضاخان بادی به غبغب انداخت که نه این چه کاریه برو انشالله عیدتون مبارک باشه و به سلامتی …. مرضیه با خوشحالی رفت …. عمه باز داد زد تورج شام سرد شد بیا دیگه ….
تورج با یک تابلو که روشو پوشونده بود اومد پایین علیرضا خان ازش پرسید اون چیه ؟
🌸🌼گفت : سلام به همه سر سال تحویل معلوم میشه ….. ایرج گردنشو گرفت و بغلش کرد و گفت پس برای همین چند روزه مشغولی ؟ ……….. و همه با هم رفتیم سر شام ….چقدر عمه زحمت کشیده بود و چنان شامی تهیه کرده بود که من حتی تو رویا هم نمی دیدم ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پانزدهم✍ بخش اول 🌼🌸گفتم آروم میشه
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پانزدهم✍ بخش دوم
🌼🌸اونشب ، سال ساعت چهار صبح تحویل می شد و اونا قرار بود تا اون موقع بیدار بمونن … وقتی اینو فهمیدم دلم برای حمیرا شور زد چون می دونستم منتظرم میشه….
بعد از شام همه با هم میز رو جمع کردیم و رفتیم دور هم نشستیم … علیرضا خان همین طور که پیپ شو روشن می کرد گفت شنیدم شماها با هم حکم بازی کردین…..
خوبه پس تورج برو ورق ها رو بیار …. گفتم من پشت دست عمه میشینم عمه گفت : نه ورق تعین کنه کی پشت دست بشینه خیلی دلم می خواست که من باشم ولی تورج و عمه بهم افتادن و من و علیرضا خان با هم …. پس ایرج تماشا چی شد …. یکم که بازی کردیم ایرج نشست پشت دست من بازی می کردیم و می خندیدیم …
🌼🌸ولی من اصلا حواسم به بازی نبود و دلم می خواست کنار بشینم مخصوصا که دلم برای حمیرا شور می زد ……. بازی طولانی شد و ساعت از دو گذشت به ایرج گفتم میشه به جای من بازی کنی تا من بیام …. نگاهی به من کرد و گفت آره برو به کارت برس …
من هستم .. منظورشو از این حرف نفهمیدم …. یک جوری گفت که انگار می دونه من می خوام کجا برم ….
🌼🌸عمه هم انگار همین فکر رو کرده بود چون پرسید مگه چیکار داری ؟ گفتم هیچ کار زود میام ……و رفتم بالا صدایی از اتاق حمیرا نمی اومد ….
گفتم خوبه ناله نمی کنه پس می تونم بر گردم…. درو باز کردم تا یک سر بهش بزنم دیدم ، سرش از تخت آویزون شده زود رفتم تو و در و بستم و سرشو بلند کردم تو همون نور کم دیدم که از دهنش کف اومده …
🌼🌸گفتم :الهی بمیرم خوب شد اومدم …… اول که ترسیده بودم ولی دیدم نفسش خوبه حتما چون سرش از تخت آویزون بوده این طوری شده …. یک کم آب نزدیک دهنش کردم یک کم خورد و بعد دست منو گرفت حالا نمی تونستم به کسی بگم یا نه چه عذری می تونستم بیارم ؟چرا اومده بودم اتاق حمیرا که برای من قدغن بود …..
🌼🌸حمیرا با همون بی حالی گفت : فکر…کرد..م ولم کر…دی ….گفتم : نه مطمئن باش میام ….گفت هر چی …صدات کرد….م نیومدی ……همون طور آهسته در گوشش لالایی هر شبی رو زمزمه کردم تا زودتر بخوابه و من بتونم برگردم و اونا متوجه ی غیبت من نشن … ولی اون همین طور ول می خوردو دست منو فشار می داد ….. یک ساعت بیشتر طول کشید تا خوابش برد و بی حرکت شد و تونستم دستمو از دستش در بیارم …..
🌼🌸وقتی رفتم پایین نزدیک سال تحویل بود ولی هنوز بازی اونا تموم نشده بود … من شمع ها رو روشن کردم و قران رو برداشتم تا طبق عادتی که مادرم یادم داده بود موقع تحویل سال قران بخونم …. بالاخره بازی اونا هم تموم شد و اومدن ….دور سفره ….
تورج دوربین آورد و هی باهاش عکس مینداخت از هر طرف می چرخیدیم اون یک فلاش می زد ، یک جوری خوشحال بود که همه تعجب کرده بودن گفت : امسال حتما سال خوبیه چون رویا با ماست
🌼🌸انشالله سال دیگه حمیرا هم با ما باشه…. و همون موقع سال تحویل شد و همه بهم تبریک گفتیم ، علیرضا خان قران رو باز کرد و به همه عیدی داد و عمه هم همین کارو کرد فکر می کنم به اندازه ی دو ماه حقوق بابام از اونا عیدی گرفتم …. بعد ایرج از پشت مبل چهار تا بسته آورد صورت خودش گل انداخته بود و بی خودی می خندید گفت : اول مامانه عزیزم قابل شما رو نداره خیلی برای ما زحمت می کشین ….
🌼🌸عمه کادو رو گرفت و گفت : بالاخره پسرم بزرگ شد دستت درد نکنه …. و کادو رو باز کرد یک سنجاق سینه ی مروارید و طلا …..
ایرج رفت سراغ علیرضا خان و گفت …تقدیم به پدر عزیزم که خیلی دوستش دارم عیدتون مبارک …..( تورج نتد و نتد عکس می انداخت ) علیرضا خان هم بازش کرد و با خوشحالی گفت به ,به , چه پیپ قشنگی از دست این راحت شدم سوراخش گیر داشت مرسی بابا جان…………
🌼🌸و کادوی تورج رو داد و گفت : تقدیم به داداش با معرفت و مهربونم امیدوارم تو سال جدید موفق باشی همدیگر رو بغل کردن و بوسیدن تورج گفت ولی من برای تو چیزی نخریدم ولی یک کادوی دسته جمعی دارم …. وقتی بازش کرد یک کراوات آبی رنگ بود و اومد سراغ من داشتم از خجالت آب می شدم ، احساس می کردم همه ی اون کادو ها برای اینکه اون می خواست به من کادو بده و می ترسیدم بقیه هم اینو بفهمن …
#ادامه_دارد
○°●○°•°°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨وَمِنَ النَّاسِ مَن يَشْرِي نَفْسَهُ ابْتِغَاء
مَرْضَاتِ اللّهِ وَاللّهُ رَؤُوفٌ بِالْعِبَادِ(۲۰۷)
✨در میان مردم کسی است که برای خشنودی خدا،
جان خود را می فروشد و خداوند نسبت
به بندگان مهربان است(۲۰۷)
📚سوره مبارکه البقرة
✍آیه ۲۰۷
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#قضاوت_علی_ع
#کودک_سفیدپوست
مردی همسرش را نزد خلیفه دوم برده و گفت:
خودم و زنم سیاه هستیم و او پسری سفید به دنیا آورده. خلیفه رو به جمع کرده و نظر ایشان را خواست؛ همه گفتند زن باید سنگسار شود.
مأموران اجرای حکم که زن را میبردند، در میانه راه با امیرمؤمنان علی(ع) برخورد کردند و حضرت ماجرا را پرسیدند و آنان شرح ماوقع گفتند. حضرت (ع) رو به مرد کرده و پرسیدند: آیا زنت را متهم مىکنی؟ مرد گفت: نه.
حضرت باز هم سؤال کردند: آیا در حال قاعدگى با او همبستر شدهاى؟ مرد تأیید کرد و گفت: بله، یک شب که ادعا مىکرد قاعده است، من گمان کردم به جهت سرما عذر مىآورد؛ پس با او همبستر شدم. حضرت از زن نیز پرسید که آیا شوهرت در آن حال با تو نزدیکى کرده است؟ زن هم تأیید کرد.
در این زمان امیرمؤمنان علیهالسلام به آنان فرمود: برگردید که این فرزند، پسر شماست و علت سفیدشدنش این است که خون حیض بر نطفه غلبه کرده است؛ آنگاه که این کودک بزرگ شود، رنگ پوست او سیاه میشود.
┅❅❈❅┅
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✅حکایت
✍شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹رازی برای قوی تر شدن...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
🌼حکایت خوبان
✍سید مهدی قوام روضه خوانی که پاکت روضه خوانی اش را به زنان بدکاره میبخشید.
روضه خوان مشهور شهر بود ، یکی از شبهای محرم الحرام ، تهران قدیم ، بعد از آخرین مجلس به راننده گفت: فلانی! امشب مستقیم مرا به منزل نبر ، اول به لاله زار میرویم ، تا اسم لاله زار را آورد برق راننده را گرفت، آخر آن زمان در تهران هرکس میخواست به معصیت و عیش حرامی مرتکب شود میرفت آنجا، راننده روضه خوان میگفت: با تعجب و حیرت به سمت لاله زار رفتیم ، مدام بین راه باخود میگفتم سید مهدی را چه به لاله زار! وارد خیابان شدیم، چند کاباره اینجا بود که با وجود فرا رسیدن ماه عزا همچنان فعالیت داشت، جلوتر کنار خیابان زن فاحشه ای منتظر ایستاده بود تا بقول معروف مشتری پیدا کند و خودش را به او بفروشد، همین که از مقابل آن زن بد کردار گذشتیم ، حاجی زد بروی شانه ام و گفت: نگه دار! میگم نگه دار! تعجب من صد چندان شد، خدای من! نکند سید مهدی... خیلی بهم ریختم و نگران شدم. ترمز کردم ، حاجی پیاده شد، رفت بسمت زن بد کاره ، سرش را پایین انداخت ، سلام کرد، دستش را زیر عبایش برد، پاکتی از جیب عبایش بیرون آورد، به آن فاحشه با لحن پدرانه ای گفت: "این پاکت یک دهه روضه خوانی منه، تو رو به صاحب این عزا ، تا وقتی پول این پاکت تمام نشده از این راه پول درنیاور.
یکسال گذشت ، سید مهدی عازم کربلا شده بود ، در حرم سیدالشهدا علیه السلام مردی جلویش را گرفت،حاج آقا ببخشید ، سلام علیکم جوان، بفرمایید، حاج آقا آنجا گوشه ی صحن خانمم ایستاده ، از وقتی شما را دیده گریه اش بند نمی آید ، بمن گفت با شما کار دارد، سید مهدی رفت به سمت خانم، سلام کرد، بفرمایید خواهرم ،صدای گریه زن از زیر پوشیه بگوش میرسید،حاج آقا میدونی من کی هستم، شب آخر محرم، خیابان لاله زار، از وقتی پول روضه خوانی ات در زندگی ام آمد دیگر از خانه بیرون نیامدم امام حسین علیه السلام مرا خرید، آن مرد شوهرم است ، دنیای نجابت و پاکیست ، خیلی مدیون شما هستم...
📙 روایتی آزاد از زندگی سید مهدی قوام
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌙☁🌙☁🌙☁
🌷👈 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
🔹فکر و ذکرتان شکم نباشد!🔹
💠حدیث داریم که در دوره آخرالزمان، «بطونُهُم آلِهَتُم»: شکم مردم، خدایشان می شود.
💠فقط فکر و ذکرش این است که ناهار چه بخوریم؟ شام چه بخوریم؟ مگر ما می دانیم که تا شب زنده ایم که بگوییم چه بخوریم؟
💠حضرت لقمان(علیه السلام) به پسر خود فرمود: "پسر من! درصبح، حدیث شب مکن، نگو امشب... چه می دانی که تا شب زنده ای یا نه؟" تو چه می دانی فردا اسمت در کدام دفتر است؟ شاید فردا اسمت در دفتر بهشت زهرا(سلام الله علیها) ثبت شود.
💠خیلی ها الان سالم و زنده هستند، اما فردا اسمشان در دفتر بهشت زهرا(سلام الله علیها) است.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از پرفسور سمیعی پرسیدند
تو چرا به خدا ، ، ، اعتقاد داری ، ، ، گفت کنار دریا ، ، ، مرغابی را دیدم که ، ، ، پایش شکسته ، ، ، پایش را ، ، ، داخل گلهای رس مالید ، ، ، بعد به پشت خوابید ، ، ، و پایش را به ، ، ، سمت نور خورشید ، ، ، گرفت تا ، ، ، گل خشک شود ، ، ، اینطوری پای خودش را ، ، ، گچ گرفت ، ، ، فهمیدم که نیرویی ، ، ، مافوق طبیعی ، ، ، وجود دارد ، ، ، که به او ، ، ، این آموزش را داده ، ، ، حالا اسم این نیرو را ، ، ، می توانید خدا ، ، ، یا هر چیز دیگر بگذارید ، ، ، مغرور نشوید ، ، ، وقتی ، ، ، پرنده ای زنده است ، ، ، مورچه را میخورد ، ، ، وقتی می میرد ، ، ، مورچه او را می خورد ، ، ، شرایط ، ، ، با زمان تغییر می کند ، ، ، هیچ وقت کسی را ، ، ، تحقیر نکنید ، ، ، شاید ، ، ، امروز قدرتمند باشید ، ، ، اما زمان ، ، ، از شما ، ، ، قدرتمندتر است ، ، ، پس ، ، ، مهربان باشید . . . ! هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛ مگر به " فهم و شعور " ؛ مگر به " درک و ادب "
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃