فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_صبحت_بخیریا_بقیة_الله 💖
🌼چہ میشود ڪہ بگوید خدا بہ جبرائیل
🌿بگو بہ حضرٺ مهـدے رسیده نوبٺ ٺو
🌼تمام خواسٺ ما ازخدا فقط این اسٺ
🌿ظهور یا فـرج عاجل و سلامـٺ تو
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#فرجمولاصلوات
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇◇°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پانزدهم✍ بخش دوم 🌼🌸اونشب ، سال س
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پانزدهم✍ بخش سوم…
🌼🌸گفت برای دختر دایی عزیزم که شادی رو به خونه ی ما آورده و ما که مدتها بود دور هم جمع نمی شدیم امشب به واسطه ی اون خوشحال هستیم قابلی نداره …
گفتم آخه چجوری قبول کنم من کادو نخریدم چون تا حالا این کارو نکرده بودم ببخشید….. ولی دیدم اون همین طور دستش طرف من درازه پس ناچار اونو گرفتم ……..
عمه گفت باز کن دیگه باید همه ببینن …. باز کردم یک گردنبند فوق العاده زیبا … باورم نمی شد … تو دلم گفتم چیکار کردی ایرج الانه که همه بفهمن شکل قلب بود …. زود گذاشتمش توی جعبه اش و بازم تشکر کردم … ولی قرمز شده بودم و خیس عرق …..
متاسفانه من خیلی سفید بودم و با کوچکترین تغییر در حالم سرخ می شدم و اینو نمی تونستم پنهون کنم …..
بعد تورج گفت : ببخشید من فقط برای رویا کادو دارم برای کسی چیزی نخریدم ولی می تونیم بگیم این کادو مال همه اس ….. علیرضا خان گفت : خوب غلط کردی باید می خریدی یعنی چی برای رویا خریدی ؟ ….خوب حالا بگو برای رویا چی گرفتی؟ تورج رفت و تابلو رو آورد و روشو باز کرد حیرت انگیز بود اصلا باور کردنی نبود یک شاهکاره بی نظیر …
تصویر منو وقتی اولین روز اومده بودم با همون چمدون و لباس خال دار کشیده بود همون لحظه که به من گفت برو و فقط سرتو برگردون درست انگار از روی عکس کشیده باشه ….ایرج هیجان زده بغلش کرد و دوباره اونو بوسید و گفت وقتی گفتی برای همه اس باورم نشد ولی واقعا شاهکار کردی ، بی نظیره تو داداش واقعا هنرمندی ……..
منم گفتم :من واقعا نمی دونم چی بگم فقط ، منم میگم تو هنرمند بی نظیری هستی و من خیلی ازت ممنونم ……
علیرضاخان گفت : نه در واقع تو برای همه ی ما کادو دادی هر کدوم از این نقاشی تو یک جوری خوشحالیم آفرین پسرم …
تورج هم خودشو لوس کرد و گفت : ای وای به من گفت پسرم خدایا نمردیم و یک بار بابا منو برای نقاشی تشویق کرد ……. نگفتم امسال سال خوبیه ؟ ….
نزدیک صبح بود و همه برای خوابیدن رفتیم ………به اتاقم که رسیدم زود در جعبه رو باز کردم تا درست اونو نگاه کنم آخه وقتی اونو از ایرج گرفتم ، می ترسیدم هیجانی نشون بدم که همه احساساتم رو نسبت به ایرج متوجه بشن … و حالا با خیال راحت اونو گذاشتم کف دستم و بوسیدم و بعد انداختم به گردنم قاب عکس رو هم گذاشتم روی میز تا فردا بزنم به دیوار …. بعد در حالیکه دستم روی گردنبندم بود و از عشق اون نسبت به خودم مطمئن بودم با قلبی پراز امید خوابیدم ….
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پانزدهم✍ بخش سوم… 🌼🌸گفت برای دختر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شانزدهم✍ بخش اول
🌼🌸برای اولین روز عید صبحی نبود ، چون همه تا ظهر خوابیدن فقط عمه به خاطر حمیرا باید بیدار میشد … من که بیدار شدم دیگه نزدیک ظهر بود …. رفتم تا صورتم رو بشورم که عمه رو دیدم از اتاق حمیرا اومد بیرون …. گفتم : سلام عمه جون مرضیه نیست من الان میام کمک ….جواب داد …عجله نکن مرضیه اومده و رفت پایین …..
🌸🌼نگاهش کردم اون زن با قدمهای محکم از پله ها میرفت پایین انگار نه انگار که شب قبل درست نخوابیده نه از خستگی شکایتی داشت و نه منتی به سر کسی می گذاشت اون بی توقع به همه ی کارهای خونه می رسید حمیرا رو تر و خشک می کرد و از همه مهم تر دستورات علیرضا خان رو انجام می داد خرید خونه رو خودش می کرد و سه وعده غذا حاضر و آماده در اختیار خونوادش قرار می داد ….. با خودم گفتم اون چه جور زنیه؟ و از این دنیا چی می خواد؟ الان چه چیزی باعث خوشحالیش میشه ؟ با خودم فکر کردم اون از بس که بی توقع رفتار کرده هیچ کس متوجه ی اون نیست، شده مثل آدم آهنی …. و من دلم نمی خواست روزی جای اون باشم … دوست داشتم منو ببینن و برای کارم ارزش قائل باشن ….. ..
🌸🌼تازه نگهداری از همچین مریضی کار خیلی دشواری بود که از عهده ی هر کس بر نمی اومد …. من پدر و مادرم رو از دست دادم ولی در یک آن …سخت بود… اما این سخت تر نیست که بچه ی آدم جلوی چشمش این طور پر پر بزنه ؟ شاید منظور عمه از اینکه گفت من به تو بیشتر نیاز دارم تا تو به من این بود ……
با عجله رفتم پیشش گفتم عمه میشه بقیه ی غذا رو بزاری به عهده ی من گفت :کار زیادی نمونده دارم برنج آبکش می کنم …گفتم : باشه من بلدم انجام میدم ….لبخندی زد و رفت ….و با خودم عهد کردم بیشتر حواسم به اون باشه………..
🌼🌸بر عکس اون چیزی که فکر می کردیم عید خیلی خوبی بود بعضی از روزا می رفتیم بیرون و گاهی تلویزیون تماشا می کردیم و هر وقت هم علیرضا خان حوصله داشت ، حکم بازی می کردیم و خیلی هم خوش می گذشت چند روز اول تمام مدت ما می خندیدیم …. من تا نیمه شب بیدار می موندم و خودمو به حمیرا
می رسوندم و این خودش باعث می شد بیشتر درس بخونم ……
تا اینکه متوجه شدم حمیرا ، اون بی قراری سابق رو نداره …کاملا حضور منو احساس می کردو باهام حرف می زد البته نه در حالت هوشیاری ولی می دونست چی میگه ؛؛ حرف بیخودی نمی زد …
🌸🌼روز ششم سال بود که وقتی دکتر اومد گفت اون حالش بهتر و می تونه قرصشو کم کنیم …و قرار شد برای فردا که اون سر حال میشه همه تو خونه باشن و دکتر هم بیاد تا دوباره اتفاقی نیفته ، فقط خدا می دونست که حال من چقدر بد بود از یک طرف دلم می خواست اون زود خوب بشه و از طرفی هم از بر خورد و حرف های توهین آمیزش می ترسیدم …..
اما من با اون همه محبتی که بقیه به من داشتن مجبور بودم تحمل کنم …. با خودم گفتم هر چی باداباد توکل به خدا …..
اونشب من زودتر رفتم تا خوب هوشیار نشده منو نشناسه .. طبق معمول کنارش نشستم بازم معصومانه در انتظار من بود دست منو گرفت …
🌼🌸و گفت : مر….سی….که .منو ..تنها ……و ساکت شد .. گفتم ببین الان داره حالت خوب میشه سعی کن کسی رو اذیت نکنی تا دوباره تو این اتاق حبس نشی منم بهت کمک می کنم …. دستمو فشار داد و من فهمیدم که واقعا حالش بهتره ….
لالایی گفتم نوازشش کردم ولی اون بازم خوابش نمی برد تا میومدم دستم رو بکشم هراسون اونو محکم تر می گرفت …… دو ساعت گذشت ….. هوا داشت روشن می شد و هنوز دست من تو دست اون بود ….و هر چی زمان می گذشت اون هوشیار تر می شد …
🌸🌼بالاخره تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که در گوشش بگم : من باید برم یادت باشه فردا عصبانی نشی و خوشحال باشی قول میدی ؟ سرشو به علامت آره تکون داد …. منم دستمو کشیدم و اونم ول کرد خیلی عجیب بود که کاملا می فهمید داره چیکار می کنه ….آهسته رفتم بیرون و اول وضو گرفتم و نماز خوندم و بعد هم خوابیدم …ولی چند لحظه بعد مثل اینکه از یک بلندی افتادم از خواب پریدم و دیگه خوابم نبرد که نبرد…. و دقایق سخت و سنگینی رو تجربه کردم ….. تصمیم گرفتم برم حموم و یک دوش بگیرم … حوله مو برداشتم و رفتم تو حموم و درو از تو فقل کردم داشتم خودمو می شستم که یکی دستگیره ی درو تکون داد تا اونو باز کنه فوراً دوش رو بستم ….
🌼🌸 و منتظر موندم ببینم کیه ، حمیرا بود داد زد کی درو بسته ؟ کی رفته تو حموم من ؟ باز کن درو زود باش ….
وای مثل بید می لرزیدم فقط گفتم حالا چه خاکی تو سرم بریزم الان منو می کشه ….و یاد حرف عمه افتادم که گفته بود فقط صبح ها برو حموم پس برای چی اون الان اومده بود ؟ ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
⚡️وَلْیَعْفُوا وَلْیَصْفَحُوا أَلَا تُحِبُّونَ أَن یَغْفِرَ اللَّهُ لَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ
⚡️ببخشید و چشم بپوشید ، آیا دوست ندارید خداوند شما را ببخشد؟ و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است.
📚سوره نور آیه ٢٢
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست میکرد، منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم...
سختترین مرحله، مرحلهی خشک شدن لواشک بود... لواشک رو میریختیم تو سینی و میذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه...
خیلی انتظار سختی بود، همهش وسوسه میشدم ناخنک بزنم ولی چارهای نبود. بعضی وقتا برای خواستهی دلت باید صبر کنی...
صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکهی کوچیکش رو گذاشتم گوشهی لپم تا آب بشه...
لواشک اون سال بینهایت خوشمزه شده بود... نمیدونم برای آلوقرمزهای گوشتی و خوشطعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هرچی بود اونقدر فوقالعاده بود که دلم نمیخواست تموم بشه...
برای همین برعکس همیشه حیفم میومد لواشک بخورم، میترسیدم زود تموم بشه... تا اینکه یه روز واسهمون مهمون اومد. تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچههای مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...
لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشهی لپ اونا بود و صدای ملچملوچشون تو گوشم میپیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند، دیگه فصل آلوقرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...
من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشهی لپ یکی دیگه بود...
تو زندگی وقتی دلت چیزی رو میخواد نباید دستدست کنی. باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همهی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚شکست عاطفی
گاهي پيش مياد كه يك انتخاب اشتباه مي كنيم و يا تصميم غلطي مي گيريم و بعد كه با شكست روبه رو مي شويم متاسفانه خودمان را سرزنش مي كنيم كه چرا درگير اين مسئله شدم غافل از اينكه تجربه ي حاصل از اين تصميم من را متوجه اشتباهم كرده است و باعث رشد فكريم شده ؛
يعني اگر با همان آگاهي قبلي در موقعيت مشابه قرار مي گرفتم ، مجددا همان تصميم قبلي را
تكرار مي كردم و اين رشد و آگاهي بسيار ارزشمند است و بايد قدر آن را بدانيم .
پائولو کوئیلو مي گه در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است،
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم؟
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
بزرگی میگفت :
کسی که اول معذرت خواهی میکند
شجاع ترین است!
اولین کسی که میبخشد قوی ترین است
و اولین کسی که فراموش میکند خوشحال ترین!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💞 #سیاستهای_همسرداری
#همسرانه
اگرقرار باشه فقط يك چيزی رو تو خودت تغيير بدی تابه همسرت نزديكتر بشی
كافيه
وقتی درباره مشكلش صحبت میکنه فقط به حرف هاش گوش بدی
لطفا نصیحتش نکن 💞
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 وصیت عبید زاکانی
گویند عبید در زمان پیرى با اینکه چهار پسر داشت تنها بود و فرزندانش هزینه زندگى او را تامین نمیکردند، لذا او چاره اى اندیشید و هر یک از پسران را جداگانه فراخوانده و به او میگفت:
من علاقه خاصی به تو دارم و فقط به تو میگویم حاصل یک عمر تلاش من ثروتی است که در خمره ای گذاشته و در جائی دفن کرده ام. پس از مرگم از فلان دوست مکان آن را پرسیده و آن ثروت را براى خود بردار.
این وصیت جداگانه باعث شد که پسرها به پدر رسیدگى و محبت کنند و عبید نیز آخر عمرش با آسایش زندگی کرد تا از دنیا رفت.
پسرانش بعد از دفن پدر نشانی دفینه را از دوست وی گرفته آنجا را حفر کردند تا سر و کله خمره پیدا شد.
اما وقتى خمره را باز کردند، داخلش را از سکه های طلا خالی و تنها ورقی یافتند که بیت شعری در آن نوشته بود:
خداى داند و من دانم و تو هم دانى
که یک فُلوس ندارد عبید زاکانى
عبید زاکانى در سال ۶۹۰ قمرى در روستاى زاکان قزوین به دنیا آمد و در سن ۸۲ سالگى درگذشت.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
چارلى چاپلين میگوید:
پس از كلی فقر، به ثروت وشهرت رسیدم.
آموخته ام كه:
باپول
میتوان ساعت خريد، ولى زمان نه
ميتوان مقام خريد، ولى احترام نه
ميتوان كتاب خريد، ولى دانش نه
ميتوان دارو خريد، ولى سلامتى نه
میتوان رختخواب خرید، ولی خواب راحت نه.
میتوان قلب را خرید، اما عشق را نه
ارزش آدمها به دارایی نیست
به "معرفت " آنهاست...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚معجزات زیارت عاشورا
مرحوم آیت الله دستغیب در کتابش می فرمایند : علامه شیخ حسن فرید گلپایگانی از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل فرمود:
اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی به همراه جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکی بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی .
سپس فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند. از فردای ختم، تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه غیر شیعی ها می مردند به طوریکه بر همه آشکار گردیده برخی از آنها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟ به آنها گفته بودند:
زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید.
علامه فرید فرمودند:
وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد.
📚داستان های شگفت، مرحوم آیت الله دستغیب
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃