✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
وقتی داری باکسی درد و دل میکنی
درست مثل اینه که بهش یه چک سفید
امضا بدون تاریخ میدی تا هر وقت
هرجور خواست ازش استفاده کنه
پس مراقب باش که حرف دلت رو با کی وکجا میزنی
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#ضرب_المثل
#داستان کوتاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#اخلاقی
🌹 از امیرالمومنین علیه السلام :
جواب ابلهان خاموشی است!!!
🔹جابر گويد: امير المؤمنين علی علیه السلام شنيد كه مردى به قنبر دشنام میداد و قنبر نيز میخواست به او جواب گويد،
🌸 حضرت او را صدا زد
اى قنبر! آهسته، ناسزا گوى خود را در زبونى رها كن تا خداى رحمان را خشنود سازى، و شيطان را به خشم آورى، و دشمنت را كيفر و شكنجه دهى...
🔹سوگند به آن كس كه دانه را شكافت و جانداران را آفرید شخص با ايمان خداى خويش را به چيزى مانند حلم و بردبارى خشنود نسازد،
و شيطان را به چيزى مثل سكوت و خاموشى به خشم نياورد،
و هيچ احمق و نادانى به عكس العمل مانند سكوت در مقابل او كيفر و شكنجه نگردد.
📚 امالى شيخ مفيد با ترجمه استادولى،ص129
🌸
🍃🌸
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌱هیچ نهالی
با چند روز ابیاری
ثمر نمی دهد 🍎
همه باید این را بدانیم
لازمه موفقیت های بزرگ
و پیشرفت های عظیم
صبر و تحمل است 🌹
آنچه که مهم است این است که :
باید حوصله داشت تحمل کرد
ایستادگی کرد و صبور بود
تا موفق شد
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#داستان_کوتاه_آموزنده
🌺روزی در یک مجلس فردی از مردی بدی می گفت و ناسزا بارش می کرد پسر ان مرد در مجلس حضور داشت و می شنید .پسربسیار ناراحت شدو مجلس را ترک کرد .
خدمت پدر رسید و با ناراحتی شنیده هارا برای پدر گفت .پدر از جا بلند شدو رفت و بعداز کمی وقت برگشت .زیر بغل پدر یک فرش ابریشمی گرانقیمت بود.
پدر دستی به شانه ی پسرش زد و گفت برای تو ماموریتی دارم برو این هدیه را نزد همان شخص ببر و از او تقدیر و تشکر کن ..
پسر متعجب و حیران امر پدر را اطاعت کرد و نزد ان شخص رفت و هدیه را تقدیم کردو از او تشکر کرد مرد شرمنده شد و هیچ نگفت .
پسر برگشت نزد پدر گفت پدر جان امرتون رو اجرا کردم اما متحیر م چرا شما به جای این که عصبانی و ناراحت بشوید از او تقدیر و تشکر کردید .
پدر لبخندی زد و گفت پسرم امروز این شخص با چندین کلمه حاصل ساعتها عبادتش را به حساب من جاری کرد و مرا خشنود ساخت ایا من نباید بابت این همه نیکی او تشکر کنم؟!!!
عاقلان را اشاره ای کافیست....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
محترمانه فحش بده😅😂👌
نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌
سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉
http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd
ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشبخت کسی که عشق احمد دارد💚
در قلب درخش نور محمد دارد✨
هر کس بفرستد به محمد صلوات💚
در آخرتش ثواب بی حد دارد✨
💚✨اللّهُمَّصَلِّعَلي
💚✨مُحَمَّدوَآلِمُحَمَّد
💚✨وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تدبردرقرآن
✨إِنَّ إِلَهَكُمْ لَوَاحِدٌ ﴿۴﴾
✨كه قطعا معبود شما يگانه است (۴)
✨رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ
✨وَمَا بَيْنَهُمَا وَرَبُّ الْمَشَارِقِ ﴿۵﴾
✨پروردگار آسمانها و زمين و آنچه ميان آن دو است
✨و پروردگار خاورها (۵)
📚سوره مبارکه الصافات
✍آیات ۴و ۵
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویا_ من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش چهارم 🌸من فکر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش پنجم
🌸ایرج که از خنده نمی تونست جلوی خودشو بگیره گفت داداش جان می خوای دیگه بحث نکنیم این طور که معلومه تو زن بگیر نیستی…..
جواب داد : نه به خدا هستم حتی پای دو سه تاشم هستم ولی مینا هم باشه ، آخه شما کجای دنیا یک کارتریج پیدا می کنی که فقط بگی بخون … می خونه … بگی حمیرا می خونه …. بگی هایده می خونه … اصلا این که هیچی؛ بگو برو میره…. بگو بیا ، میاد ، با خانوادت بیا ، میان ، خوب من چی می خوام دیگه؛؛؛؛ زنی که گوش بفرمان منه …… نه تو کارش نیست …. عمو بلند شد و رفت طرف آشپز خونه و گفت : ول کنین دیگه بحث بی فایده اس تورج ما رو هم مسخره ی خودش کرده ….
🌸این آقا زن بگیر نیست یک کلام ختم کلام مینا به هیچ وجه نمی تونه عروس این خونه بشه والسلام …….
همه رفتیم برای شام ولی تورج در همین باب حرف زد و ما خندیدم آخر من صدام در اومد و گفتم : تورج من می دونم که تا تو هدفی نداشته باشی حرفی نمی زنی شاید به نظر شوخی بیاد ولی میشه به خاطر کسانی که دوستت دارن یک کم جدی باشی و بگی چی می خوای …….
🌸گفت : به خدا من جدی میگم اگر می خواین زن بگیرین برای من…
یکی بگیرین خودتون خوشتون بیاد یکی هم مینا رو بگیرین …..
عمو خندید و گفت : شامتو بخور برو بخواب که حالت خوب نیست ….
🌸عمه گفت : تورج خودت می دونی اگر من از کسی خوشم نیاد دیگه نمیاد پس تو رو خدا منو اذیت نکن و به همین شوخی تمومش کن ….. تورج گفت : البته که رضایت شکوه خانم در درجه ی اول اهمیته …. ولی اینم می دونم که شکوه خانم خیلی مهربونه و خوشبختی پسر عزیزشو می خواد …..
🌸اونشب وقتی منو ایرج تنها شدیم به من گفت : رویا لازم شد تو با مینا حرف بزنی یک جوری ببینی رابطه ی اونا تا چه حدی پیش رفته و این بحث رو تموم کنیم ما هم تکلیف خودمون رو بدونیم ….
گفتم راستش با کارایی که تورج امشب کرد منم اینو فهمیدم که فقط قصد داره با مینا ازدواج کنه و داره الان همه رو حاضر می کنه ….
🌸گفت : آره منم همین طور فکر می کنم دیگه الان نمیشه عقیده شو عوض کرد تو کله اش نمیره…. ولی مامان راست میگه ، فکر نمی کنم مینا به تورج بیاد تو چی میگی ؟ گفتم والله نمی دونم چی بگم به خدا ……..من فردا با مینا حرف می زنم ببینم چی میشه شاید اون خبر نداشته باشه …..
🌸صبح به مینا زنگ زدم و قرار شد برم دنبالش و با هم بریم بیرون به عمه جریان رو گفتم و ازش صلاح کردم اونم با تمام اضطرابی که گرفته بود از این کار استقبال کرد و گفت آره مادر ببین اون چی میگه ….
گفتم عمه اینو ایرج از من خواسته اگر فکر می کنی سر حرفو باز کنم بد میشه من فقط مینا رو می ببنم و بر می گردم ….
🌸گفت : نه مادر زیر و روشو در بیار ببینیم داره چه بلایی سرمون میاد …
ای خدا رحم کن به من ….. بیا وقتی برگشتی بریم امامزاده صالح یه چیزی نذر کنیم اون همیشه حاجت منو می ده ……
گفتم باشه بریم …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و سوم ✍ بخش پنجم 🌸ایرج که
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و چهارم ✍ بخش اول
🌸مینا رو دم خونه شون سوار کردم و با هم رفتیم یک پارک بسیار زیبایی تو خیابون ولیعهد (ولیعصر ) به اسم پارک شاهنشاهی (پارک ملت ) و کنار یکی از آبنماهای زیبای اون نشستیم ، مینا انگار خودش فهمیده بود که من چی می خوام بگم برای همین اون مینای همیشگی نبود ….
🌸از من پرسید با ایرج خوشبختی ؟
گفتم : خدا رو شکر؛؛ آره اون خیلی مرد خوبیه تو چی ؟ فکر می کنی امسال قبول میشی ؟ گفت : نمی دونم ، پارسال قاطی کردم و تست ها رو جابجا زدم ولی فکر کنم امسال یه چیزی قبول بشم تا خدا چی بخواد ….
🌸اونشب عمه ات چش شده بود تا قبل از اینکه شما بیاین خوب بود یک دفعه اخماش رفت تو هم تو می دونی چرا ؟
گفتم نه فکر کنم خسته شده بود اون همین جوره وقتی خسته میشه دیگه اخماش میره تو هم …. راستی چی شد اونشب اومدین خونه ی ما کی بهت گفت ما داریم میایم؟ …….
🌸زود جواب داد تورج ، اون اومد به ما گفت بیان که ما تنها نباشیم اتفاقا بابام کار داشت ولی به خاطر تو اومدیم …..
گفتم : مینا میشه بهم بگی در مورد تورج چی فکر می کنی ؟ شنیدم با هم میرین بیرون ……. روی نیمکت خودشو چرخوند و برگشت طرف منو و گفت : ببین رویا من خیلی ازت گله دارم,, تو تمام غمها و شادی های تو باهات بودم ، ولی تو منو ندید می گیری … جوری رفتار می کنی که انگار من نیستم …. اگر تو رو نمیشناختم
🌸می گفتم زن ایرج شدی خودتو گرفتی …. ولی می دونم اینطوری نیستی … خیلی وقته دلم می خواد تو اینو از من بپرسی ولی نپرسیدی تو به عنوان یک دوست باید ازم می پرسیدی تا منم در گیر این رابطه نمی شدم …..
گفتم ای بابا چرا منو مقصر می دونی ؟گذاشتم به عهده ی خودت تا دخالتی نکرده باشم که فردا نگی اگر تو چنین و چنان نمی گفتی این طوری نمیشد … باور کن دلم می خواست باهات حرف بزنم ولی منم مشکلات خودمو دارم ندیدی علیرضا خان باهام چیکار کرد … حالا تو این کارم دخالت کنم می ترسم گردن من بیفته چه از جانب تو چه اونا ….. ولی حالا ازت می پرسم … حرف حسابت چیه به من بگو ببینم چی شده ؟
🌸یک بغض ناگهانی گلوش فشار داد و در یک آن اشکهاش گونه هاشو خیس کرد ..و همین طور که اونا رو با دست از صورتش پاک می کرد گفت : هیچی نشده …. هیچی …. من خیلی احمقم خودمو تو تله انداختم …..
گفتم چرا مگه تورج باهات چیکار کرده ؟
گفت درد سر اینه که هیچ کاری نکرده ……البته میگم من احمقم از روزی که توی بیمارستان دیدمش عاشقش شدم شب و روز نداشتم کنکورم برای همین خراب کردم وقتی دم در دیدمش دیگه حال خودم نبودم … تا اینکه یک روز تو خیابون دیدمش گفت بریم بستی بخوریم …. منم که خودت می دونی در مقابل اون….. دستمالشو از کیفش در آورد و بینی شو گرفت و بازم گریه کرد ….
🌸 و بعد ادامه داد … رفتیم بستنی خوردیم و به من گفت : بیام فردا شب بریم سینما ؟ منِ احمق گفتم باشه ولی باید مامانم بدونه…. من بی اجازه ی اون جایی نمیرم خودت بهش بگو ….. فردا اومد و از مامانم اجازه گرفت و رفتیم …. هیچی دیگه همین……. (و آه بلندی کشید ) از اون به بعد خیلی با هم رفتیم این ور و اون ور …. میاد دنبالم ، شوخی می کنه ، می خنده و گاهی هم دری وری میگه …
🌸 نمی دونستم برای چی هر شب میاد خونه ی ما وقتی میاد فکر می کنم خوب حتما به من علاقه داره و وقتی میره می فهمم اشتباه کردم …. تو این مدت فکر کنم یکسال شد…. حتی یک بار دست منو نگرفت و یک کلمه محبت آمیز به من نگفت،، از همه بدتر اینکه الان مامانم اینا به من فشار آوردن میگن یا تمومش کن یا کارو یکسره کن …..
🌸گفتم خوب تو با اون میری بیرون بعد چیزی نمیفهمی؟ از یک نگاه هم آدم می فهمه که طرف نسبت بهش چه حسی داره ….
گفت چرا دورغ بگم وقتی می خونم بهم نگاهی می کنه که همون جا منو به شک میندازه برای همین تا میگه بخون می خونم که شاید دوباره اونطوری منو نگاه کنه …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﮐﻪ
ﺑﺎ ﭼﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ،
ﺩﺭ ﭼﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩﺍﯼ
ﻭ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺷﺮﺍﯾﻄﯽ ﺑﺪﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ.
ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﺵ
ﺗﺤﻘﯿﺮ ﯾﺎ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﮑﻨﯿﻢ.
ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻨﯿﻢ.
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺪﯾﺮ،
ﻣﻬﻨﺪﺱ یا ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ،
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﮔﺮ، ﺭﻓﺘﮕﺮ، ﻣﺴﺘﺨﺪﻡ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ.
ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺑﺮﺗﺮ ﻧﺒﯿﻨﯿﻢ،
ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﻣﺎ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺗﺎ ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ.
👤دکتر الهی قمشه ایی
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴غم و شادی نادر
هنگام که نادر به سلطنت رسید و لباس فاخری بر تن داشت، دفعتاً یادی از خاطرش گذشت، به ناگاه حالت گریه به او دست داد و در پی آن خندهاش گرفت.
میرزا مهدیخان استرآبادی که حضور داشت علت حالت گریه و خنده را از نادر پرسید.
نادر در جواب گفت: به یاد آمد هنگامی که طفلی سهساله بودم و پدرم و مادرم درنهایت عسرت و تنگدستی به سر می بردند، من نیز لباس بر تن نداشتم،
پدرم نخهایی که مادرم چرخ ریسی کرده بود فروخته و قبایی برای من به سه قران خرید.
من آن را به تن کرده و به کوچه رفته
با بچههای دیگر که همه مرا به بزرگی قبول کرده و مطیعم بودند مشغول بازی شدم.
یکی از بچهها که در نزاع با بچههای محل دیگر از خود شجاعتی بروز داده و لباسش پاره شده و آن را برده بودند، لخت عریان نزد من آمد. من برای حُسن خدمت و ابراز شجاعت او قبای نویی که در بر داشتم به خلعت دادم.وقتی به خانه آمدم پدرم که مرا لخت دید بنای آزارم را گذارد و به سقف آویزانم کرد و من مدتی در حالی که دست و پایم به طناب بسته بود آویزان بودم.
مادرم مرا نجات داد و امروز که
میبینم پدرم و مادرم نیستند که مرا به این جلال و حشمت ببینند محزون و گریانم و از طرفی که میبینم خداوند مرا از هر گونه نعمت و مقام مستغنی نموده، خندان و شکرگزارم.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینطوری میتونید برای خودتون یه آلبوم عکس روبیکی درست کنید 😍🙌
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚کاتالوگ
مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند.
با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دستهبندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه را به درستی سوار کند.
متفکرانه به همسایهاش نگریست که مشغول کوتاه کردن چمنهای حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی بسیار ماهر بود.
مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند.
پس از مدت کوتاهی تمام قطعات به درستی سوار شدند.
مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟»
مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی میدانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»
بعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که نوشتن بلد نیست باید حداقل بتواند فکر کند.»
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#گنجشکی_که_نشانی_از_شهدا_آورد....
🌹شهید علیرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:
🌷منطقه ای چند بار بین ما و عراقی ها، توی شلمچه دست به دست شد. نشسته بودم جلوی سنگر که گنجشکی آمد، چند متری ام روی تل خاکی نشست.برُّ و بر نگاهم می کرد. به یکی از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: این گنجشک گرسنه است. بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم یک متری اش ریختم و برگشتم. نخورد.
🌷یکی از بچه ها سنگی به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره می خوری ها، پرید. چرخی زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست. یکی دیگر از بچه ها سنگی دیگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد. پريد و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.
🌷پریدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نیزه، یکی بیلچه آورد، یکی با سر نیزه زدیم به زمین، چند لحظه بعد، پوتین خون گرفته ای، پیدا شد، بیشتر کندیم…. بعثیهای ملعون، چهل و هشت شهید مظلوم بسیجی را یک جا روی هم دفن کرده بودند.
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
حرف مردم مانند موج دریاست
اگر در مقابلش بایستی خسته ات میکند !!
و اگر با آن همراهی کنی غرقت میکند !!
قرار نیست که همه ی آدم ها شما را درک کنند و این اشکالی ندارد.
آن ها حق دارند نظر دهند
و شما کاملا حق دارید آن را نادیده بگیرید .....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
⚠️ #تـــݪنگـــرامـــروز
🌸 خداوند با هیچکس تعارف ندارد! واقعیت را شفاف و بی پرده بیان می کند 👇
☝ کسانی را که از قرآن فاصله گرفته اند، به چارپایانی تشبیه نموده که از شیر و شکارچی فراری هستند!
📖 آیات 50 الی 55 سوره مدثر :
كَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ
فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ
بَلْ يُرِيدُ كُلُّ امْرِئٍ مِنْهُمْ أَنْ يُؤْتى صُحُفاً مُنَشَّرَةً
كَلَّا بَلْ لا يَخافُونَ الْآخِرَةَ
كَلَّا إِنَّهُ تَذْكِرَةٌ
فَمَنْ شاءَ ذَكَرَهُ
#ترجمه:
🔹 گويا آنان گورخرانى هستند كه از شير مىگريزند.
🔹 بلكه هريك از آنان توقّع دارد كه نامه هايى سرگشاده از سوى خدا به او داده شود.
🔹 چنين نيست، بلكه آنان از آخرت نمىترسند.
🔹 چنين نيست، همانا قرآن تذكّرى ارزشمند است.
🔹 پس هركس خواست، با آن تذكّر يابد.
⚠ عمده دلیل سر به هوایی وفاصله گرفتن ما از قرآن، غفلت از یاد و ذکر قبر و قیامت است!
⚠ از آخرت خودمان بترسیم و قرآن را وارد زندگی کنیم تا فرصت داریم که آیاتش موجب بیداری و خوشبختی خودمان است.
🌸
🍃🌸
🌸🍃
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚آیاتی از کلام الله مجید📚
⚡️توصیه های بسیار بسیار مهم خداوند به فرزندان آدم - بعد از فرود حضرت آدم از بهشت :⚡️
فرمود : از بهشت فرود آیید ، که بعضی از شما دشمن بعضی دیگرید ؛ و برای شما در زمین ، تا هنگامی معین قرارگاه و برخورداریست .
فرمود : در آن زندگی می کنید و در آن می میرید و از آن بر انگیخته خواهید شد .
ای فرزندان آدم : در حقیقت ، ما برای شما لباسی فرو فرستادیم که عورتهای شما را می پوشاند و برای شما زینتی است ؛ ولی بهترین جامه پرهیزکاری (از گناه) است این از نشانه های خداست باشد که متذکر شوند .
ای فرزندان آدم : زنهار تا شیطان شما را به فتنه نیندازد ؛ چنانکه پدر و مادر شما را از بهشت بیرون راند ؛ و لباسشان را از تن ایشان درآورد ؛ تا عورتهایشان را بر آنان نمایان کند . در حقیقت او و قبیله اش ، شما را از آنجا که آنها را نمی بینید ، می بینند .ما شیطان را دوستان کسانی قرار داده ایم که ایمان نمی آورند .
ای فرزندان آدم : جامه خود را در هر مسجدی(نمازی) بر گیرید و بخورید و بیاشامید ولی زیاده روی نکنید که او اسرافکاران را دوست نمی دارد .
ای فرزندان آدم : چون پیامبرانی از خودتان برای شما بیایند و آیات مرا بر شما بخوانند ؛ پس هر کس به پرهیزگاری و صلاح گراید - نه بیمی بر آنان خواهد بود - و نه اندوهگین میشوند .
🌸🍃صدق الله العلی العظیم🌸🍃
🌸🍃قرآن کریم-سوره اعراف🌸🍃
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سلام
روزتون بخیر و نیکی
🌹 چهارشنبه خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر حضرت محمد و آل مطهرش
🌸 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
🌸 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹 در پناه لطف خدا و
عنایت حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش علیهم السلام
روزتون پر خیر و برکت ان شاءالله
🌹زیارت معصومین علیهم السلام
روزی دنیا و آخرت شما ان شاءالله
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و چهارم ✍ بخش اول 🌸مینا رو
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و چهارم✍ بخش دوم
🌸گفتم : وای مینا …وای ، چیکار کردی ؟ با خودت چیکار کردی ؟ تو یکساله با اون میری بیرون و یک قدم جلو نرفتی و نفهمیدی نسبت بهت چه حسی داره ؟ خوب خودت راست گفتی تو احمقی خیلی هم زیاد …من نمی دونم چی بهت بگم؟ بی خودی خودتو در گیر کردی… اصلا هیچی نمیشه بهت گفت ….. آخه چرا این طوری خودتو کوچیک می کنی ؟ نمی دونم والله …. پس وقتی باهاته چیزی بهت نمیگه ؟
🌸گفت : چرا یک چیزایی میگه …… ولی با شوخی که من نمی فهمم منظورش چیه ؛؛مثلا یک وقت بهم میگه فکر کن مینا تو اگر زن من بودی یک طوطی هم می خریدم و با یک بلبل؛؛ توام مینا سه تایی شما هارو می گذاشتم جلوم و کیف می کردم تو بخون بلبل بخون طوطی بخون ….. خوب تو از این حرف چی می فهمی ؟ منم همونو … در واقع هیچی…….
🌸 وقتی میره تازه فکر می کنم منو دست انداخته خانواده ی منو داره مسخره می کنه ….نمی دونم ….واقعا نمی دونم کار بدی نکرده که بهش بگم دیگه نکن یا حرف بدی نزده تا بگم نگو…. هیچی …..(و گریه اش شدید شد ) هیچی ….باور کن دارم کلافه میشم …
🌸خودم فکر می کنم بدبخت ترین آدم روی زمینم … می خوام ازش دل بکنم ولی توان این کار و ندارم هر روز تصمیم می گیرم اگر اومد بهش بگم نه …. با اینکه می دونم ناراحت نمیشه بازم ….. ( دستمال رو گذاشت روی چشماش و با صدای بلند گریه کرد )… متاسفم …. من خیلی خرم … خاک بر سر من که این قدر ضعیف و بی اراده ام هر بلایی سرم بیاد حقمه …. ولی پدر و مادرم چه گناهی کردن که تو این رفت و آمد ها دارن عذاب میکشن؟ ….
🌸دیگه وقتی مامان میگه بیا باهات کار دارم می دونم می خواد بهم چی بگه …. راستم میگه …. اون عقیده داره تورج منو دوست نداره و فقط می خواد سرش گرم بشه میگه اگر می خواست تا حالا طاقت نمی آورد …. من هر روز منتظر بودم تو ازم بپرسی تا شاید یک کاری برام بکنی می خواستم بفهمم که نظرش چیه ؟
🌸گفتم والله اون تورجی که تو می ببینی برای ما هم همین طوره اگر تو نفهمیدی که باهاش بیرون میری من می خوام بفهمم ؟ نمی دونم ..چی بگم ؟……….
گفت : تو حالا نظرت چیه من چیکار کنم بهتره ؟
🌸گفتم به نظر من خودتو بکش کنار اگر دوستت داشته باشه دیگه طاقت نمیاره اگر نه میره که در هر دو صورت به نفع تو میشه سوری جون رو بهانه کن بگو اون نمیزاره ….
گفت : فکر می کنی خودم هر شب این تصمیم رو نمی گیرم ولی وقتی تلفن می کنه یا قرار می زاره مثل معتاد ها یادم میره و میگم حالا برم از دفعه ی بعد ، فکر می کنم شاید این بار چیزی بگه که مطمئنم کنه ….. ولی نه …. نمیگه … مثل دفعه های قبل میریم و بر می گردیم ….همین…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و چهارم✍ بخش دوم 🌸گفتم :
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و چهارم ✍ بخش سوم
🌸گفتم تو به حرف من گوش کن ازش فاصله بگیر تا این کارو نکنیم نمی فهمیم اون چه نظری داره ….
اون گریه می کرد انگار نمی تونست تصمیم بگیره……..
گفت : اگر رفت و پشت سرشم نگاه نکرد چیکار کنم اینطوری حداقل می بینمش …. ای خدا کمکم کن چیکار کنم ……
🌸دلم براش بشدت می سوخت منم پا به پای اون گریه کردم و تقربیا خودمو مقصر می دونستم کاش می شد فهمید تو دل تورج چی میگذره …. یک کم تو پارک قدم زدیم دلش نمی خواست از من جدا بشه اون فکر می کرد من می تونم نقطه ی اتصال اونو تورج باشم در حالیکه خودم این طور فکر نمی کردم ……
بعد با اسماعیل رسوندمش خونه شون و برگشتم .. عمه منتظر بود …تا چشمش افتاد به من پرسید بگو چی شد ؟ گفتم عمه جون دارم از گرما میمیرم بزار خنک بشم میگم …….
🌸چشمش به من بود که کی حرف می زنم بالاخره گفتم اگر اجازه بدین وقتی عمو و ایرج اومدن من مفصل تعریف می کنم باید همه باشن ….
عمه گفت حالا بگو فقط تورج بهش قولی چیزی داده یا نه ؟؟
گفتم: نه عمه جون خاطرتون جمع اصلا ….. همون کاری که با ما می کنه با مینا هم میکنه….
🌸اون روز پنجشنبه بود و ایرج و عمو برای نهار میومدن … من رفتم پشت پنجره تا اون برسه دیگه لازم نبود اونو از اونجا ببینم ولی می دونستم … که تا بیاد تو خونه چشمش به پنجره اس … خوشحال می شد که من به فکرش باشم .
بالا موندم تا اون اومد منو چنان بغل کرد.. که انگار چند ساله منو ندیده ….
موقع نهار یک مرتبه عمه گفت : امروز رویا رفت با مینا در مورد تورج حرف زد ….
🌸عمو ناراحت شد و به من گفت : نباید این کار و می کردی حالا فکر می کنه موضوع جدیه چرا این کارو کردی بابا؟ …نه نباید باهاش در مورد تورج حرف می زدی ……
گفتم: صبر کنین عمو بزارین من تعریف کنم بعد قضاوت کنین من چیزی از خونه براش نگفتم … تا تورج نیومده اجازه بدین بگم چی شد ….ایرج پرسید با کی رفتی ؟
گفتم برای چی خودم رفتم ……یک کم بهم ریخت و گفت : تنها نباید بری مگه اسماعیل نبود ؟
🌸گفتم : ایرج تو رو خدا؛؛ این چه حرفیه خوب با اسماعیل رفتم…فکر کردم برای صحبت با مینا پرسیدی ….. بعد رو کردم به عمو و گفتم راستش عمو جون ایرج ازم خواست این کارو بکنم …. نگران بود ، بدونه رابطه ی مینا و تورج تا چه حدیه ؟ بعد من از عمه صلاح کردم ….. گفتن برو ببینیم چی میگه ….
🌸بعد کل جریان رو تعریف کردم ….هر سه نفر رفته بودن تو هم و تحت تاثیر قرار گرفتن و برای مینا ناراحت شدن هدف منم همین بود …. عمو گفت : پس این پسره فقط ما رو سر کار نذاشته … بیچاره ها خوب دخترشونه ناراحت میشن ، حالا چرا این کارو می کنه نمی دونم …. من گفتم اگر می خواین تورج این موضوع رو جدی نکنه.. بروی خودتون نیارین تا ببینیم چی میشه …..
🌸هوای گرم آخرای تیر ماه بود منو ایرج خوابیده بودیم ..که از صدای داد و هوار بیدار شدیم ایرج از جاش پرید و خودشو رسوند به اونا …..
منم لباس مناسب پوشیدم و با عجله رفتم پایین ایرج داشت عمو و تورج رو از هم جدا می کرد هر دو فریاد می زدن ..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨الَّذِي خَلَقَكَ فَسَوَّاكَ فَعَدَلَكَ ﴿۷﴾
✨همان كس كه تو را آفريد و اندام تو را
✨درست كرد و آنگاه تو را سامان بخشيد (۷)
✨فِي أَيِّ صُورَةٍ مَا شَاءَ رَكَّبَكَ ﴿۸﴾
✨و به هر صورتى كه خواست تو را تركيب كرد (۸)
📚 سوره مبارکه الإنفطار
✍آیات ٧تا ۸
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
#حکایت 📖
🌴میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
🐪روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
🍂منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
🐪چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
🍃چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
✨چون زرگر این را میبیند میگوید:
«ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد.....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃