فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣️ #سلام_امام_زمانم❣️
السلام علیک یا صاحب الزمان(ع)
خوشا آنان که در دامت اسيرند
به رخسار دل آرايت بصيرند
مکن از بين ما گلچين که گفتند:
کريمان،خوب و بد با هم پذيرند
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش سوم 🌸هنوز سرما
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش چهارم
🌸روز دوشنبه بود و قرار بود عمه زنگ بزنه و تکلیف رو روشن کنه از بعد از ظهر همه داشتن در این مورد حرف می زدن ولی چون ایرج هنوز رفتارش با من تغییر نکرده بود من اصلا دخالتی نکردم ……
🌸بالاخره قرار شد که عمه زنگ بزنه و همه با هم بریم و برای یک عقد ساده قبل از ماه رمضون قرار بزاریم …
ساعت شش بعد از ظهر بود که عمه تماس گرفت…….. سوری جون خیلی گرم و گیرا سلام و احوال پرسی کرد و گوشی رو داد به آقای حیدری …. عمه پرسید چه موقع وقت دارید خدمت برسیم ؟ ….وکمی به حرف آقای حیدری گوش کرد و گفت نه بابا اشکالی نداره خوب هر چی صلاح باشه به هر حال منو تجلی آماده بودیم که تا قبل از ماه رمضون یک کاری برای این بچه ها بکنیم …..
🌸بله خوب هر چی خواست خدا باشه ….. خواهش می کنم شما هم ما رو ببخشید ……. البته … حتما بهش میگم …….خدا نگه دار ……… و گوشی رو گذاشت و خودشم بی حال نشست روی مبل همه چشمون به صورت عمه بود که ببینیم آقای حیدری چی گفته : عمه گفت : به روح رسول الله اصلا فکر نمی کردم این جوری بگه …..
🌸تورج بی تاب پرسید: جوابمون کرد ؟ من حدس می زدم …..
عمه گفت : چه می دونم چی بگم گفت با وجود احترامی که برای شما قائلم و خواهان این وصلت نه من و نه خانمم و نه حتی مینا مصلحت ندونستیم که سر این باب باز بشه و عذر خواهی زیادی کرد و گفت ، دوستی ما سر جاش ولی دیگه لطفا تورج خان از خونه ی اونا دوری کنه تا انسی که بین اونا بوده از بین بره …..همین ….
🌸تورج گفت خوب؟ عمه جواب داد دیگه چی رو خوب تموم شد ، دیگه میگن نه؛؛ حالا چی میگی ؟
تورج گفت خیلی خوب حالا که میگن نه دیگه ولش کن بهتر راحت شدم شما هم راحت شدین ……
حالا با خیال راحت میرم و دیگه بر نمی گردم … عمه گفت باز خودتو لوس کردی ؟ انداختی گردن من ، گفتی بیا، اومدم دیگه چیکار باید می کردم؟ دست و پاشونو ماچ می کردم ؟ ما که گفتیم چشم….. اونا زدن زیرش …
🌸تورج گفت : مادر من اگر کسی برای دختر من بیاد و اون طوری که شما اخم کرده بودی و قیافه گرفتی ، قیافه بگیره ؛؛ همون جا می کشمش این بنده های خدا که حرفی به ما نزدن …… من دخالت کردم ، طاقت نیاوردم که حقیقت رو بهش نگم ، گفتم: تورج مینا هنوز عمه رو ندیده بود..همون اول که رفتم پیشش به من گفت پشیمون شده و نمی خواد تو رو تو معذورت قرار بده ، در واقع به علاقه ی تو نسبت به خودش مطمئن نیست…. اینه که آزارش میده …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش چهارم 🌸روز دوشن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_پنجاه و ششم ✍ بخش پنجم
🌸تورج گفت :به هر حال الان خوب شد من می خوام برم نگران چیزی نیستم ……..حالا که خودشون گفتن نه ، منم با خیال راحت میرم …
یک هفته گذشت .. منو و ایرج فقط در حد احتیاج حرف می زدیم و شب ها اون با قهر می خوابید……….. و من باورم نمی شد ایرج با اون همه علاقه ای که به من ابراز می کنه بتونه منو این طور بی خیال بشه …….
🌸من قبلا هم از اون چنین کاری رو دیده بودم ولی فکر کرده بودم که اون مسئله خیلی فرق می کرد و موقعیت خاصی بوده .. نمی دونستم که ممکنه این اخلاق اون باشه …. ایرج می تونست مدت طولانی قهر باشه درست برعکس من که اصلا طاقت نداشتم مخصوصا که نمی دونستم این قهر برای چه خطای منه و این بیشتر رنجم می داد …..
🌸شب ها به پشت اون نگاه می کردم و هر وقت اون تکون می خورد امید داشتم که این قهر تموم بشه ….
شاید به نظر خیلی سخت نیاد ولی لحظه های تلخی رو برای من به یادگار می گذاشت …. شبانه روز پر پر می زدم دوستش داشتم و نمی خواستم عکس العملی نشون بدم که بین مون سردتر بشه …. جلوی دیگران حرف می زدیم و طبیعی رفتار می کردیم ولی عمه متوجه شده بود و سعی می کرد دخالت نکنه چند بار از من پرسید ولی من انکار کردم …..
یک روز صبح که از خواب بیدار شدم گفتم ایرج جان من امروز از دانشگاه میرم پیش مینا دلم براش شور می زنه …
🌸گفت : نه نمیشه بری صبر کن فردا زودتر میام خودم میبرمت …..
نگاهی بهش کردم و گفتم : چرا ؟
گفت : همین دیگه خودم می برمت و میارم …. گفتم متوجه نمیشم چرا ؟ من می خوام امروز برم و میرم .. تو هم لازم نیست بیای ….
🌸گفت : شما نمیری …… اینو گفت و از اتاق رفت بیرون …
مونده بودم چیکار کنم …با خودم گفتم رویا هر کاری الان بکنی برای همیشه اس کوتاه نیا ……و گرنه اون دیگه اختیار رو ازت می گیره ….. این طوری نمیشه ….کارم که تموم شد اومدم پایین داشت از در میرفت بیرون عمو هم همراهش بود بلند گفتم که همه بشنون …..ایرج جان اجازه نگرفتم بهت خبر دادم دلواپس نشی حالا برو …. و محکم و قوی رفتم تو آشپزخونه ….
🌸ولی اونقدر از دستش عصبانی بودم که نمی تونستم خودمو کنترل کنم …..وقتی تعطیل شدم و اومدم دم در دانشگاه … دیدم جلوی در وایستاده تو دلم گفتم وای ایرج چقدر همیشه از دیدن تو اینجا خوشحال می شدم و برای دیدنت بال در میاوردم چرا بی خودی کاری کردی که امروز یکه بخودم و دوست نداشته باشم اینجا ببینمت ؟
بروی خودم نیاورم و سلام کردم و رفتم تو ماشین نشستم ….
🌸گفت : می خوای بری پیش مینا ؟ گفتم حالا دیگه نه می خواستم خودم برم این طوری معذب میشم …
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد و دیگه حرفی نزد …..
مدتی که رفت طاقت نیاوردم پرسیدم این طوریه؟ من هر جا می خوام برم تو باید با من بیای ؟
🌸گفت : به خاطر این که نگرانتم می خوام اذیت نشی ….
گفتم من نمی خوام این طوری باشه تو اگر نگران منی بگو چته ؟ چرا با من قهر کردی روز و شبم رو نمیفهمه….خوب حرف بزن ایرج بگو چته ؟
گفت : آخه فایده نداره نمی خوام بین ما جر و بحث بشه در عین حال هم خیلی ناراحتم …..
🌸گفتم : چرا جر و بحث کنیم حرف می زنیم و مشکل رو حل می کنیم می دونی بر خلاف قولی که دادی داری منو عذاب می دی ؟
گفت : من دارم خودم عذاب می کشم تو می دونی این چند وقت به من چی گذشته ؟
گفتم به ارواح خاک مامانم اگر الان نگی میرم و خونه نمیام دیگه طاقت ندارم …گفت : می دونم که اگر بگم هم بازم یک مشکل دیگه درست میشه آخه اشکال از منه ….من نسبت به تو …….(سکوت کرد و حالش دگرگون شد ) رویا من دیوونه ی توام چیکار کنم به تو حساسم دوست ندارم جز من به کسی توجه کنی ……
🌸گفتم وای ایرج من به کِی توجه کردم آخه نمیشه که من الان دانشجو هستم فردا باید تو بیمارستان کار کنم می خوام با مردم معاشرت داشته باشم …. ببین من زنی نیستم که تو خونه بشینم و فقط غذا درست کنم و بچه داری کنم اینم تو قبلا می دونستی بهت گفته بودم حالا چی شده ؟…
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ
✨وَلَا يَسْتَخِفَّنَّكَ الَّذِينَ لَا يُوقِنُونَ ﴿۶۰﴾
✨پس صبر كن كه وعده خدا حق است
✨و زنهار تا كسانى كه يقين ندارند تو را
✨به سبكسرى واندارند (۶۰)
📚سوره مبارکه الروم
✍آیه ۶۰
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📔 داستان ایمان داشتن به خدا
✨آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد,به یاد من باش که همواره به یاد تو هستم.
✨سوره بقره /152
🔹مرد جواني مسيحي كه مربي شنا و دارنده چندين مدال المپيك بود ، به خدا اعتقادي نداشت. او چيزهايي را كه درباره خدا و مذهب مي شنيد مسخره ميكرد.
شبي مرد جوان به استخر سرپوشيده آموزشگاهش رفت. چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود.
مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود.
ناگهان، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت. از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ را روشن كرد.آب استخر براي تعمير خالي شده بود!
پی نوشت:
خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به
رویم میبندی به اصرار نگشایم. . .
وقتی تنهایی بدون که خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨
✍میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
چون زرگر این را میبیند میگوید:
«ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»..
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 #داستان_کوتاه_آموزنده📚
🏔روزی روزگاری، عابد خداپرستی
بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند.
❕بعد از ۷۰ سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
🌌آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.
🔥طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد،
🍞آتش پرست ۳ قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
🐕سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد،
سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت،
مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد.
مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
🐕به اذن خدای عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهابی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#پندانه
اگر🔥آتش🔥می دانست که سرانجامش خاکستر است
هرگزبا اينهمه غرور زبانه نمی کشید
وقتی عصبانی هستید
مواظب حرف زدنتان باشید
عصبانیت شمافروکش خواهدکرد
ولی حرفهایتان یک جایی توذهن وقلب کسی می ماند
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
برای اینڪه زندگے را بهتر بفهمیم باید بہ سہ مڪان برویم ⇓⇓⇓
⇔ #بیمارستان
دربیمارستان مےفهمیم ڪه هیچ چیز زیباتر از تندرستے نیست.
⇔ #زندان
درزندان مےبینید ڪه آزادی گرانبهاترین دارایے شماست.
⇔ #قبرستان
درقبرستان درمےیابید ڪه زندگے هیچ ارزشے ندارد.
⇐زمینے ڪه امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود
⇐پس بیایید برای همہ چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#جوان_گنهکار
🔹در زمان «مالك دينار» جوانى از زمره اهل معصيت و طغيان از دنيا رفت. مردم به خاطر آلودگى او جنازهاش را تجهيز نكردند، بلكه در مكان پستى و محلّ پر از زبالهاى انداختند و رفتند.
🔹 شبانه در عالم رؤيا از جانب حق تعالى به مالك دينار گفتند: بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و كفن در گورستان صالحان و پاكان دفن كن. عرضه داشت: او از گروه فاسقان و بدكاران است، چگونه و با چه وسيله مقرّب درگاه احديّت شد؟
🔹جواب آمد: در وقت جان دادن با چشم گريان گفت:
يا مَنْ لَهُ الدُّنيا وَ الآخِرَةُ إرْحَمْ مَن لَيْسَ لَهُ الدُّنيا وَ الآخرَةُ.
اى كه دنيا و آخرت از اوست، رحم كن به كسى كه نه دنيا دارد نه آخرت.
🔹 مالك، كدام دردمند به درگاه ما آمد كه دردش را درمان نكرديم؟ و كدام حاجتمند به پيشگاه ما ناليد كه حاجتش را برنياورديم؟» .
📚 كتاب انيس الليل
🌸
🍃🌸
🌸🍃
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃