eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_شصت_و_دوم👈(( رضایت نامه)) 🌸چند
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((قول زنانه)) 🌼تا چشم مادرم بهم افتاد، صدام کرد. رفتم سمت آشپزخونه ـ بازم صبحانه نخورده؟ ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم. ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه، خواب می مونه. برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر. 🌸ـ می شناسیش که، من برم صداش کنم، میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه، حتی اگر بگم مامان گفت پاشو. دنبالم تا دم در اومد. محال بود واسه کردن ما نیاد. دوباره یه نگاهی بهم انداخت.. ـ ناراحتی؟ گرفتم و مظلومانه نگاش کردم. ـ دروغ یا راستش؟ هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم. – حالا اگه مردونه قول بدم، نمره هام پایین نیاد چی؟ خندید 🌼– منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم، ولی قول نمیدم اجازه بدم. اما اگه دوباره به جواب نه برسم… پریدم وسط حرفش – جان خودم هیچی نمیگم، ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه. 🌸اون روز توی مدرسه، تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد، تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم. مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن. بالاخره مرده و قولش ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((عیدی بدون بی بی)) 🌸نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد. و از همون روز، کارم رو شروع کردم. 🌼از مدرسه که می اومدم، سریع یه چیزی می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توی بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم. شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم. 🌸سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی که از ظهر باقی مونده بود. 🌼من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم، به کار و نخوابیدن، عادت کرده بودم. و همین سبک جدید زندگی، من رو وارد فضای اون ایام می کرد. 🌸تنها اشکال کار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال، گاهی هم همون طوری خوابم می برد. کنار وسایلم، روی زمین. 🌼عید نوروز نزدیک می شد، اما امسال، برعکس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم . یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم. 🌸اما هر بار رد شد، علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می کردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش. 🌼اما برای من، غیر از ، خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود. 🌸بین دلخوری و غصه، معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد، پسر خاله مادرم. . ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔 زن ملانصرالدین از ملا پرسيد: سياست چیست؟ ملا گفت: يادت است قبل از ازدواج گفتم همه آرزو هايت را برآورده ميسازم؟ زن: بلی! ملا: بعد از ازدواج چه شد؟ زن: هيچ! ملانصرالدین گفت سياست هم همین است!😁 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌴 🌴 اذن_خدابرخيز نجم الدين جعفر بن زهدرى مى گويد: به بيمارى فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدريم کمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولى اثرى نبخشيد. به او گفتند: از پزشکان بغداد کمک بگير. او از پزشکان بغداد دعوت به عمل آورد، وآنها مدّتى طولانى در حلّه مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودى نبخشيد. تا اين که به او گفتند: او را به قبّه شريف منسوب به امام زمان (عليه السلام) در حلّه ببر تا شفا يابد. شبى همراه مادر بزرگم به زير گنبد شريف حضرت (عليه السلام) مشرف شده ودر آنجا بيتوته کرده بودم، ناگاه به ديدار حضرت موفّق شدم.🌹 حضرت رو به من کرد وفرمود: برخيز! عرض کردم: آقا جان! يک سال است که نمى توانم از جا برخيزم. فرمود: برخيز! به اذن خدا.🌹 ومرا برى برخاستن يارى نمودند. هنگامى که مردم از شفى من مطّلع شدند چنان برى ملاقاتم هجوم آوردند که چيزى نمانده بود که کشته شوم. آنها تمام لباس هايم را به عنوان تبرّک تکه پاره کردند، وبر من لباس ديگرى پوشانيدند، آنگاه به خانه باز گشتم، ولباس خود را عوض کرده ولباس آن ها را برايشان فرستادم.🌻 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ ۹ ماه در شکمش، ۲ سال در دامنش، و یک عمر در زندگیش، چیز دیگری ندارد برای اثبات محبتش، بهشت که هیچ، همه‌ی آن چه که هست را باید زیر قدمهایش بدانی❤️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_شصت_و_چهارم 👈((قول زنانه)) 🌼ت
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه 👈((محمد مهدی)) ⚜شب بود که تلفن زنگ زد. محمد مهدی، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ، به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم. توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم، دو بار برای اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، که پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادی، پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار. صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد. زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود. ⚜پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش. ⚜– مرتیکه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم ، ، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم. یکی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم ⚜– صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده که… که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود. ⚜علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی ، اونم دفعه اول بدون کاروان. ⚜اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد. تحمل ، کار ساده ای نیست. این رو توی مراسم ختم بی بی از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 👈((رقیب)) ⚜آقا محمدمهدی، که همه آقا مهدی صداش می کردن، از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده. یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده. دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد پدرم و چرخش روزگار… وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن، محمدمهدی توی بیمارستان، بوده و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده. حالش که بهتر میشه، با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه. اما این بار، نه از جراحت و مجروحیت، به خاطر تب ۴۰ درجه … ⚜داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به ۲۰ سال، برای پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم. ⚜نمی دونم آقا مهدی، چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود. آدمی که با احدی رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران، همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد، نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده. ⚜اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد، چه برسه به اینکه واقعا برم. اما… از که برگشتم، تازه داشت صبحانه می خورد. رفتم نشستم سر میز، هر چند ته دلم غوغایی بود. ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد، گوشی رو بدید به خودم، خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم. ⚜ـ جدی؟ واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ از تو بعیده . یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا لبخند تلخی زدم. ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟شهدا بخوان، خودشون، من رو می برن. ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋ پـ🕊َـر نزد مرغِ نَظَـر گَر بہ ضریحَٺ آقـا❤️ اَز رهِ دور سلامـ🌸ـے بہ تـو و عبّاسَتـــــ❤️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚داستان عبرت آموز👌 دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت🍃🌺 و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...! دختر دکتر نقل می کند: "روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!🌺🍃 پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند. این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند. آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."🌺🍃 اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد...🌹 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یاد خوبان نه حساب است که فراموش شود نه چراغ است که خاموش شود و نه سال است که به آخر برسد جویباریست ز محبت که همیشه جاری ست . . . ❤️تقدیم بہ شما خوبان❤️ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨الَّذِي يَرَاكَ حِينَ تَقُومُ ﴿۲۱۸﴾ ✨آن كس كه چون به نماز بر ✨مى ‏خيزى تو را مى ‏بيند (۲۱۸) ✨وَتَقَلُّبَكَ فِي السَّاجِدِينَ ﴿۲۱۹﴾ ✨و حركت تو را در ميان ✨سجده‏ كنندگان مى ‏نگرد (۲۱۹) ✨إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۲۲۰﴾ ✨او همان شنواى داناست (۲۲۰) 📚سوره مبارکه الشعراء ✍آیات ۲١٨ تا ۲۲۰ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💎مرد دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. مرد دانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟" 💎مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟" 💎مرد دانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. 💎کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! سعی نکنید با کلک زدن به دیگران روزی حرام تهیه کنیم.... 〰〰〰〰〰〰 🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال دعوت کنید 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨﷽✨ ✨ از سختی ها نترس.↯ سختی آدم را سرسخت می کند، ⇦میخ‌‌هایی در دیوار محکم‌تر هستند که ضربات سخت‌تری تحمل کرده باشند. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃