پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه #قسمت_شصت_و_ششم👈((محمد مهدی)) ⚜شب بود
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_نهم👈((یه الف بچه))
🍁با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
ـ چرا نمیری؟ توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی.
🍂نمی دونستم چی باید بگم، می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین.
🍁ـ جواب من رو بده. این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه.
همون طور که سرم پایین بود، گوشه لبم رو با دندون گرفتم.
🍂ـ خدایا، حالا چی کار کنم. من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم، اما حالا …
یهو حالت نگاهش عوض شد.
– تو از ماجرای بین من و اون خبر داری.
برق از سرم پرید. سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.
🍁ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم. فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت، می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟
🍂اون محمد عوضی، ماجرا رو بهت گفته؟
با شنیدن اسم دایی محمد، یهو بهم ریختم.
ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت.
🍁وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد، که ماجرای ۲۰ سال پیش رو باز نکنید. مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه، خیلی ناراحت میشه.
🍂تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد، دیدم همه چیز رو لو دادم. اعصابم حسابی خورد شد. سرم رو انداختم پایین، چند برابر قبل، شرمنده شده بودم.
ـ هیچ وقت، احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه. حالا، الحق که هنوز بچه ای.
🍁ـ پاشو برو توی اتاقت، لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی. ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتادم👈((مثل کف دست)
🍂برگشتم توی اتاقم، بی حال و خسته. دیشب رو اصلا نخوابیده بودم، صبح هم که رفته بودم #دعای_ندبه. بعد از دعا، سه نفره کل #مسجد رو تمییز کرده بودیم، استکان ها رو شسته
بودیم و …
🍁اما این خستگی متفاوت بود، روحم خسته بود و درد می کرد. اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد.
– اگر من رو اینقدر خوب می شناسی، اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت، همه چیز رو از زیر زبونم بکشی. پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟ من که حتی برای حفظ
حرمتت …
🍂بی اختیار،اشک از چشمم فرو می ریخت. پتو رو کشیدم روی صورتم، هر چند سعید توی اتاق نبود.
ـ خدایا، بازم خودمم و خودت، دلم گرفته، خیلی
تازه خوابم برده بود، که با سر و صدای سعید از خواب پریدم. از عمد، چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد. اذیت کردن من، کار همیشه اش بود.
🍁سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم.
ـ چیه؟ مشکلی داری؟ ساعت ۱۰ صبح که وقت خواب نیست. می خواستی دیشب بخوابی.
🍂چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو.
ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم. کاش به جای چیزهای اشتباه بابا، کارهای خوبش رو یاد می گرفتی.
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم.
🍁– خدایا، همه این بدی هاشون، به خوبی و رفاقت مون در
شب، مامان می خواست میز رو بچینه. عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک. در کابینت رو باز کردم، بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم. تا بلند شدم و چرخیدم، محکم خوردم به الهام، با ضرب،
🍂پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی.
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_شصت_و_نهم👈((یه الف بچه)) 🍁با ح
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_یک 👈((نگاه عبوس))
🌼با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز، صداش رو بلند کرد.
ـ سعید بابا، بیا سر میز، می خوایم غذا رو بکشیم پسرم.
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون، خیلی دلم سوخت. سوزوندن دل من، برنامه هر روز بود. چیزی که بهش عادت نمی کردم. نفس عمیقی کشیدم.
– خدایا، به امید تو.
🌸هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد. الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن،
وسط اون حال جگر سوزم، ناخودآگاه خنده ام گرفت و باز نگاه تلخ پدرم.
ـ بابا، یه آقایی زنگ زده با شما کار داره، گفت اسمش صمدیه.
🌼با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی، اخم های پدر دوباره رفت توی هم. اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد.
ـ لازم نکرده تو پاشی، بتمرگ سر جات.
و رفت پای تلفن، دیگه دل توی دلم نبود، نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم،
🌸از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟ یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود و حالا…
– خدایا، به دادم برس.
دلم می لرزید و با چشم های ملتهب، منتظر عواقب بعد از تلفن بودم. هر ثانیه به چشمم، هزار سال می اومد. به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد
🌼گوشی رو که قطع کرد، دلم ریخت.
ـ #یا_حسین … دیگه نفسم در نمی اومد.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_دوم 📝((پایان یک کابوس))
🌼اومد نشست سر میز، قیافه اش تو هم بود، اما نه بیشتر از همیشه و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد. نمی تونستم چشم ازش بردارم.
– غذات رو بخور.
سریع سرم رو انداختم پایین
ـ چشم.
🌸 اما دل توی دلم نبود، هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود. یا #آرامش_قبل_از_طوفان یا … هر چندـ اون حس بهم می گفت
– نگران نباش، اتفاقی نمی افته.
یهو سرش رو آورد بالا
🌼– اجازه میدم با آقای صمدی بری. فردا هم واست بلیط #قطار می گیرم. از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت.
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم. خشکم زده بود، به خودم که اومدم، چشم هام، خیس از اشک شادی بود.
ـ #خدایا_شکرت، شکرت
بغضم رو به زحمت کنترل کردم و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم.
– ممنون که اجازه دادی، خیلی خیلی متشکرم.
🌸 نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود، یا چطور باهاش حرف زده بود که با اون اخلاق بابا، تونسته بود رضایتش رو بگیره، اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم.
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد. هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب و کابوس اون چند روز و اون لحظات، هنوز توی وجودم بود. بی خیال دنیا، چشم هام پر از اشک شادی!
🌼ـ خدایا شکرت، همه اش به خاطر توئه، همه اش لطف توئه، همه اش … بغض راه گلوم رو بست. بلند شدم و رفتم سجده.
ـ الحمدلله، الحمدلله رب العالمين
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔰يا فاطمه (س)🔰
مريم نفسي ز عصمت دامن توست
يوسف اثري ز عطر پيراهن توست
فردوس كه خاكيان بهشتش خوانند
يك لحظه ز لحظه هاي خنديدن توست
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون و...!!!
حکایت پول نفت و پول برق و...کارت سوخت و یارانه و گوشت کوپنی و ...از همین دست است
"دو چيز را پاياني نيست ، يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان. در مورد اولی مطمئن نیستم!"
آلبرت انيشتين
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
از دیگران یاد کردن را بیاموزیم
تا به وقت تنهایی از ما یاد کنند🍃🌹
اینگونه است که
تنهایی بی معنا می شود...🍃🌹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شرط ازدواج
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سه داستان زیبای 3 ثانیه ای 🌸🍃
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت.
👈این یعنی ایمان...
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت.
👈اين يعنى اعتماد...
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوك ميكنيم.
👈 اين يعنى اميد...
برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا"
را آرزو ميکنم ...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
#حکایت_آموزنده
🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
👈سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید..
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_هفتاد_و_یک 👈((نگاه عبوس)) 🌼با
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_سوم ((حس یک حضور))
🌼تا زمان رفتن، روز شماری که هیچ، لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم، توی #دقیقه_نود نظر پدرم عوض نشه. استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود. حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت، من که بزرگ تر بودم نداشتم.
🚞به جای قطار، بلیط #هواپیما گرفتن. تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود، هنوز باور نمی کردم. احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود.
🛬هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود. از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم، اما جلوی خودم رو گرفتم.
💞ـ خجالت بکش، مرد شدی مثلا.
توی ماشین ما، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد.
🌼۳ تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب.
شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد.
همراه و همدم همیشگی من، به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود، نه اسم بود، نه فقط یه حس حضور بود.
💞حضور همیشگی و بی پایان. عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت. من بودم و اون، انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند. حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد. سرم رو گذاشته بودم به شیشه و غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن.
صادق زد روی شونه ام
ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست.
سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم
🌼هر جوابی می دادم تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود.
فردا، پیش از غروب آفتاب رسیدیم #دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد و من محو اون تصویر، انگار زمین و آسمان یکی شده بودند.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم (دو کوهه))
💞وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط #بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت.
این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار #صلوات می فرستادم.
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام.
🌼ـ بدجور غرق شدی آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است.
خندید، خنده تلخ !
ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش #عبادگاه بچه ها بود.
بغض گلوش رو گرفت.
– می خوای اتاق #حاج_همت رو بهت نشون بدم؟
💞چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها…
رسیدیم به یکی از اتاق ها
ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر
🌼ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت.
💞به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد،
چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت.
🌼حال و هوای هر دومون #تنهایی بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ﺩﺭﺧﺖ با غرور به علف ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﻟﮕﺪ ﻣﺎﻝ ﺷﺪﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﺪﯼ؟
علف ﮔﻔﺖ: ﺗﺒﺮ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ که ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ
ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﯼ..!
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_هفتاد_و_سوم ((حس یک حضور)) 🌼ت
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀-°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_چهارم (دو کوهه))
🌷وارد شدیم. هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم، این حس قوی تر می شد، تا جایی که انگار وسط #بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت.
این همه زیبایی و عظمت، بی اختیار #صلوات می فرستادم.
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام.
🌷ـ بدجور غرق شدی آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی داره، یه حس خیلی خاص، انگار زمینش زنده است.
خندید، خنده تلخ !
ـ این زمین، خیلی خاصه، شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن. وجب به وجبش #عبادگاه بچه ها بود.
بغض گلوش رو گرفت.
– می خوای اتاق #حاج_همت رو بهت نشون بدم؟
🌷چشم هام از خوشحالی برق زد. یواشکی راه افتادیم، آقا مهدی جلو، من پشت سرش، وارد ساختمون که شدیم، رفتم توی همون حال و هوا، من بین شون نبودم، بین اون ها زندگی نکرده بودم، از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم، اما اون ساختمون ها زنده بود، اون خاک، اون اتاق ها…
رسیدیم به یکی از اتاق ها
ـ ۳ تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر ۳ تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر
🌷ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود، اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدیش، همه چیز یادت می رفت. درد داشتی، غصه داشتی، فکرت مشغول بود، فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت.
🌷به اتاق حاج همت که رسیدیم، ایستاد توی درگاهی. نتونست بیاد تو، اشکش رو پاک کرد،
چند لحظه صبر کرد، چراغ قوه رو داد دستم و رفت.
🌷حال و هوای هر دومون #تنهایی بود، یه گوشه دنج، روی همون خاک، ایستادم به نماز
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_پنجم (( مـرد))
🌷بعد از نماز مغرب و عشا، همون گوشه دم گرفتم. توی جایی که هنوز می شد صدای نفس کشیدن #شهدا رو توش شنید.
بی خیال همه عالم، اولین باری بود که بی توجه به همه، لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم. توی حس حال و خودم، #عاشورا می خوندم و اشک می ریختم. عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم، توی اون تاریکی عمیق…
🌷به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم. توی راه برگشت، چشمم بهش افتاد. دویدم دنبالش.
ـ آقا مهدی
برگشت سمتم
ـ آقا مهدی، اتاق آقای #متوسلیان کجا بوده؟
با تعجب زل زد بهم
🌷ـ تو #حاج_احمد رو از کجا می شناسی؟
– کتاب “مرد” رو خوندم. درباره آقای متوسلیان بود. اونجا بود که فهمیدم ایشون از #فرمانده های بزرگ و علم داری بوده برای خودش. برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده.
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد.
ـ نمی دونم، اولین بار که اومدم #دو_کوهه، بعد از اسارتش بود. بعدشم که دیگه…
🌷راهش رو گرفت و رفت. از حالتش مشخص بود، حاج احمد برای آقا مهدی، فراتر از این چند کلمه بود. اما نمی دونستم چی بگم، چطور بپرسم و چطور ادامه بدم. هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینکه بعد از این همه سال، قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است، پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و …
🌷تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم، غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم....
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃