eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.5هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 گداے تو از هر ڪسے ڪه پا بخورد تو را ڪه داشتہ باشد غمِ چہ را بخورد تمام دغدغہ‌اش حسرٺ همین جملہ‌سٺ خدا ڪند ڪه مسیرم بہ بخورد 🥀 ❤️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ما با نفس سلامت ای دوست ، خوشیم از گرمی هر کلامت ای دوست ، خوشیم هرچند که افتخار دیدارت نیست با زنگ خوش پیامت ای دوست،خوشیم شادیها تقدیم دوستان 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❖ آدم ها خسته که شدند ؛ بی صدا تر از همیشه می روند ! احساسشان را بر می دارند و پاورچین پاورچین ، دور می شوند ! آدم ها هر چقدر هم که صبور باشند ؛ یک روز صبرشان لبریز می شود ، کم می آورند ، همه چیز را به حالِ خود می گذارند و می روند ... همان هایی که تا دیروز ، دیوانه وار ، برایِ ماندن می جنگیدند ، همان هایی که سرشان برایِ مهربانی و هم صحبتی درد می کرد ؛ سکوت می کنند ، بی تفاوت می شوند ، و جوری می روند ؛ که هیچ پلی برایِ بازگشتشان ، نمانده باشد ... آدم ها به مرزِ هشدار که رسیدند ؛ آدمِ دیگری می شوند !!! ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
💎روزی از مرحوم پدرم سوال کردم که آیا فقر انسان را بی‌دین می‌کند؟ جواب زیبایی دادند. گفتند: «هر چند حدیثی در این مورد داریم: «فقر به کفر منجر شود.» ولی در جنگ جهانی دوم چیز دیگری تجربه کردم: قشون روس وارد شهر خوی شده بود و سیلوهای غلّه٬ در اختیارشان بود. ما کودک بودیم و غذایی نداشتیم. مقداری ساقه‌ی وسط ذرت را (بدون ذرت) آرد می‌کردیم و مادرمان کمی جو می‌زد تا شیره داشته باشد و به تنور بچسبد. سرِ تنور می‌نشستیم و قرصِ نان را سریع می‌خوردیم؛ چون بعد از یک دقیقه مانند چوب می‌شد . اما اعتقادات، عمل به واجبات و رسیدگی به هم‌نوع، زیاد بود. چرا که هرچند گرسنه بودیم ولی نانِ حلال می‌خوردیم و کسانی‌که ما را به خدا دعوت می‌کردند، به چیزی که می‌گفتند٬ خودشان بیشتر از ما عمل می‌کردند. به این نتیجه رسیدم که آن‌چه لقمه‌ی حرام با دین انسان می‌کند و آن بدبینی که عالِم بی‌عمل در دین ایجاد می‌کند، هرگز گرسنگی و فقر این مصیبت را وارد انسان نمی‌کند.» در روایت آمده است کسی که عالم دینی است و مردم را به سمت خدا هدایت می‌کند، اگر کوچک‌ترین گناه او را مردم ببینند، هر چند این گناه صغیره باشد ولی نزد خدا کبیره محسوب می‌شود. مواظب باشیم تا زمانی‌که مرد عمل نشده‌ایم، علم‌مان را به مردم نمایان نکرده و دعوت به خدا نکنیم که حضرت حق می‌فرماید: چرا چیزی که خود انجام نمی‌دهید به دیگران آن را سفارش می‌کنید؟ که با این کار خدا را به خشم وادار می‌کنید. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پارچه سرای متری ونوس
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_هفتاد_و_ششم ((شب آخر)) 🌺سفر فوق العاده ما، تازه
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((الفاتحه)) 🌷برق از سر جمع پرید. ـ کجا هست؟ ـ یه جای بکر. – تو از کجا بلدی؟ خندید ـ من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم. یه نقشه الکی می دادن دست مون برو و برگرد. حالا هستید یا نه؟ 🌷هر کی یه چیزی می گفت، دل توی دلم نبود. نتیجه چی میشه؟ همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم. ـ خدایا ! یعنی میشه؟ خدایا پارتی من میشی؟ بساط غذا که جمع شد، دو گروه شدیم. 🌷صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها، اون دو تا ماشین برگشتن و ما زدیم به دل جاده، از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم. تا چشم کار می کرد بیابان بود. جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی. حدود ظهر بود رسیدیم سر دو راهی، پیچید سمت چپ. – باید مستقیم می رفتی 🌷ـ برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران باید از منطقه * بریم. اونجا رو چند بار شیمیایی زدن، یکی دو باری هم بین ما و عراق، دست به دست شد. ممکنه دوبله آلوده باشه. آقا رسول، نگاه خاصی بهش کرد. 🌷ـ مهدی گم نشیم؟خیلی ساله از جنگ می گذره، بارون زمین رو شسته. باد، خاک رو جا به جا کرده. این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده. نبری مون مستقیم اون دنیا، 🌷آقا مهدی خندید – مسافرین محترم، نیازی به بستن کمربندهای ایمانی نمی باشد. لطفا پس از قرائت ، جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز، الفاتحه مع الصلوات پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است. . °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((پس یا پیش؟)) 🌷من و آقا رسول، دو تایی زدیم زیر خنده. آقا مهدی هم دست بردار نبود، پشت سر هم شوخی می کرد. هر چی ما می گفتیم، در جا یه جواب طنز می داد. ولی رنگ از روی صادق پریده بود. هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم، اون بیشتر جا می زد. آخر صداش در اومد. 🌷ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت: حتی از قسمت های تفحص شده، به خاطر حرکت خاک، چند بار در اومده. اینجاها که دیگه … آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود. از توی آینه بهش نگاهی انداخت. 🌷ـ نترس بابا، هر چی گفتیم شوخی بود. اینجاها دست خودمون بوده، دست عراق نیفتاده که مین گذاری کنن. منطقه آلوده نیست. آقا رسول هم به تاسی از رفیقش، اومد درستش کنه، اما بدتر ـ پدرت راست میگه، اینجاها خطر نداره. فقط بعد از این همه سال، قیافه منطقه خیلی عوض شده. تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم. 🌷با شنیدن کلمه گم شدن، دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت. پرنده پر نمی زد، تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده هر چند، حق داشت نگران بشه. 🌷دو ساعت بعد، ما واقعا گم شدیم و زمانی به خودمون اومدیم که دیر شده بود. آقا مهدی، پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم. اما فایده ای نداشت. نماز رو که خوندیم، سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم، هوا تاریک شد. تاریک تاریک، وسط بیابان. 🌷با جاده های خاکی، که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی. چند متر که رفتیم؟ زد روی ترمز. ـ دیگه هیچی دیده نمیشه. جاده خاکیه، اگر تا الان کامل گم نشده باشیم، جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه. باید صبر کنیم هوا روشن بشه. 🌷شب، وسط بیابان، نبود . ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞ڪلیپ 🔴عریان شدن زن فمینیست در مقابل ڪارشناس اسلامی تعدادی از زنان عضو یک گروه فمینیستی در فرانسه هنگام سخنرانی ” طارق رمضان ” عالم برجستهِ سخنران در نشست سالانه اسلامی در پاریس با بدن عریان درمقابل او قرار گرفتند. 🏷به گزارش العالم، دراین ماجرا یکی از زنان ابتدا درحالی که چادر عربی به تن داشت به تریبون سخنرانان نزدیک شد و به صورت ناگهانی چادر خود را از سر انداخت درحالی که عریان بود، سپس سه زن عریان دیگر هم به میز نزدیک شدند. 🏷نیروهای امنیتی حاضر در محل بلافاصله زنان را از سالن خارج کردند. 📚شفقتنا #اخـــرالزمان
‌✨ مجنون و پریشان توام دستم گیر سرگشته و حیران توام دستم گیر هر بی سر و پا چو دستگیری دارد من بی سر و سامان توام دستم گیر 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
 💫بانوی خردمندی در کوهستان سفر می کرد که سنگ گران قیمتی را در جوی آبی پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد. زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى   🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨قُلْ سِيرُوا فِي الْأَرْضِ ✨فَانْظُرُوا كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ✨ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ ✨إِنَّ اللَّهَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ ﴿۲۰﴾ ✨بگو در زمين بگرديد و بنگريد ✨چگونه آفرينش را آغاز ✨كرده است‏ سپس باز خداست ✨كه نشاه آخرت را پديد مى ‏آورد ✨خداست كه بر هر چيزى تواناست (۲۰) 📚سوره مبارکه العنكبوت ✍آیه ۲۰ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨یکی از دانشمندان، آرزوی زیارت امام زمان را داشت. مدتها ریاضت کشید و کوشید ولی نشد. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف رو آورد، اما نتیجه نگرفت. ✨روزی در یکی از این حالات معنوی به او گفته شد: «دیدن امام زمان برای تو ممکن نیست، مگر آنکه به فلان شهر بروی». او نیز رفت و در آنجا چلّه گرفت و به ریاضت مشغول شد. روزهای آخر بود که به او گفتند: «الان امام زمان، در بازار آهنگران، در مغازه پیرمرد قفل سازی نشسته اند». سریعا به آنجا رفت. وقتی رسید دید امام زمان نشسته اند و با پیرمرد گرم گرفته اند و سخنان محبت آمیز میگویند. سلام کرد، حضرت پاسخ دادند و اشاره به سکوت کردند. ✨دید پیرزنی قد خمیده با عصا آمد و قفلی را داد و گفت: اگر ممکنه برای رضای خدا این قفل را از من سه شاهی بخرید که به سه شاهی پول محتاجم. پیرمرد قفل را دید سالم است و گفت: این قفل هشت شاهی ارزش دارد... من کلید این قفل را میسازم و ده شاهی، قیمتش خواهد بود! پیرزن گفت: نه، نیازی ندارم. ✨پیرمرد با سادگی گفت: تو مسلمانی، من هم مسلمانم، چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حقت را ضایع کنم؟ این قفل اکنون هشت شاهی ارزش دارد، من اگر بخواهم سود ببرم، به هفت شاهی میخرم، زیرا بیش از یک شاهی منفعت بردن، بی انصافیست. باز تکرار میکنم: قیمت واقعی آن هشت شاهی است، چون من کاسبم و باید سود ببرم، یک شاهی ارزانتر میخرم! پیرزن باورش نمیشد. پیرمرد هفت شاهی به او داد و قفل را خرید. ✨همین که پیرزن رفت، امام به من فرمودند: «این منظره را تماشا کردی؟! اینطور شوید تا ما به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست، به جِفر متوسل شدن سودی ندارد. عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همکاری کنم! از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب کرده ام، زیرا این مرد، دیندار است و خدا را می شناسد، این هم امتحانی که داد. از اول بازار... همه میخواستند که ارزان بخرند و هیچ کس حتی سه شاهی نیز خریداری نکرد و این پیرمرد به هفت شاهی خرید. هفته ای بر او نمیگذرد، مگر آنکه من به سراغ او می آیم و از او دلجوئی و احوالپرسی میکنم.» 📚 ملاقات با امام عصر ‌‌🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✨ ❣خوشبختی از آن كسی است كه در فضای شکرگزاری زندگی كند، چه دنيا به كامش باشد و چه نباشد... ✨چه آن زمان كه می دود و نميرسد و چه آن زمان كه گامی برنداشته، خود را در مقصد می بيند. ❣چرا كه خوشبختی چيزی جز آرامش نيست و هر كس كه اين موهبت الهی را دارد، خوشبخت است و خوشبختی را جذب می ‌کند . . . 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_هفتاد_و_هشتم ((الفاتحه)) 🌷برق
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((شب خاطره)) 🌷ماشین رو خاموش کردیم. شب، وسط بیابان، سوز سردی می اومد. صادق خوابش برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی، غرق فکر بودم. یاد که می فرمود:[ چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه.] 🌷– خدایا! من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهای اشتباه منه؟ یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ محو افکار خودم، که آقا رسول و آقا مهدی، شروع به صحبت کردن از شون و کارهایی که کرده بودن و من در حالی که به در تکیه داده بودم، محو صحبت هاشون شده بودم. گاهی غرق خنده، گاهی پر از سوز و اشک. 🌷ـ آقا مهدی، تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب، این سوال رو پرسیدم. یهو از دهنم پرید، اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود. حالتش عوض شد. توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید. 🌷ـ تلخ ترین خاطره ام، مال جبهه نبود. شنیدنش دل می خواد، دیدن و تجربه کردنش. ساکت شد. ـ من دلش رو دارم، اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس می گیرم. سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد. 🌷منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم، خودم رو سرزنش می کردم که… – ظهر بود. بعد از کلی کار، خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم، که باهامون تماس گرفتن. 🌷صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 (( ماموریت)) 🌷اون ایام، هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود، اما ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود، تهویه هم نداشتن، هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز می کردیم. با این وجود توی فشار جمعیت، بازم هوا کم می اومد. مردم کتابی می چسبیدن بهم، سوزن می انداختی زمین نمی اومد. می شد فشار قبر رو رسما حس کرد. 🌷ظهر بود، مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن. وقتی رسیدیم به محل… اشک، امانش رو برید ـ یه نفر از پنجره انداخته بود تو همه شون. ایستاده حتی نتونسته بودن در رو باز کنن. توی اون فشار جمعیت، بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن، زنده زنده سوخته بودن، جزغاله شده بودن، جنازه هاشون 🌷چسبیده بود بهم، بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود. خیلی طول کشید تا آروم تر شد، منم پا به پاشون گریه می کردم. ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود. جنازه ها رو در می آوردیم، 🌷دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود. دو تا رو میاوردیم بیرون، محشر به پا می شد، علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون. یکی از بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش. فرداش اومد. بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم. نفس آقا مهدی که هیچ، دیگه نفس منم در نمی اومد. 🌷ـ پیداش کردید؟ ✍ادامه دارد..... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸
♣️💙♣️💙♣️💙♣️💙♣️💙♣️ 💙 ♣️ 💙داستان عبرت آموز💙 📚قسمت اول 😔سلام سميرا هستم..... ✍🏼باشوهر و دو بچه ام زندگی آروم و خوبی داشتم تا اینکه..... 😔چند سال پیش شوهرم دو گوشی هوشمند برای من و خودش خرید بعد از مدتی علی رغم مخالفتهای من وای فای را به منزلمان وصل کرد.... 🌎وهردومان وارد فضای مجازی شدیم وروز به روز فاصله من از شوهرم بیشتر و بیشتر میشد... 💔در صورتی که هیچوقت هم قبول نداشتم که من مجازی شده ام و همیشه در مقابل حرفای خواهر و خانواده م سینه سپر میکردم که من فقط داخل گروهای خانوادگی فعالیت دارم و از این حرفا.... 👤خلاصه بعد از مدتی متوجه پیامهای گاه و بیگاه برادر شوهرم شدم که او هم ازدواج کرده .... 👌🏼من روزهای اول بخاطر احترامی که برای او قائل بودم جواب پیامهایش را میدادم.... 😳اما چیزی نگذشت که ابراز علاقه کرد و گفت من همیشه حسرت داشتن زنی مثل تو رو داشتم..... 😞و من هم به خودم افتخار کردم و خام حرفهای اون شدم طوری که یادم رفته بود اون برادر شوهرمه ازصبح زود که شوهرم میرفت سرکار تا وقتی که میومد یا تلفنی با بردار شوهرم که حالا شده بود عشقم حرف میزدم یا چت میکردیم.... 😣الان دیگه فاصله من با شوهرم و بچه هام خیلی زیاد شده بود تا اینکه کم کم جاريم ليلا به رفتارهای برادر شوهرم حسين شک میکنه و بالاخره یه شب گوشیشو بر میداره و چند تا اس آخری که من و حسين به هم داده بودیم و حسين یادش رفته بوده حذف کنه رو میبینه.... 😔 از طرف حسين به من اس داد بود که بیداری عشقم منم که تمام زندگیم شده بود حسين نوشتم آره تمام زندگیم و خلاصه یکی اون گفت و ده تا من گفتم که چی میشد الان بجای داداشت تو کنارم بودی و از این حرفای عاشقانه..... 😰بعدش بهم اس داد که فردا ليلا خونه نیست صبح زود بیا خونه ما شاید من خواب باشم بعد از رفتن ليلا در رو باز میذارم تو بیا تو... 😓منم که از خدام بود حتی شده یک ساعت با حسين باشم، صبح بعد از رفتن شوهرم بچه هامو سپردم به همسایه وآماده رفتن پیش حسين شدم همه چی طبق گفته حسين درست بود. 😨وقتی رفتم در باز بود وقتی که به اتاق خواب حسين و ليلا رسیدم شوهر خودم و ليلا رو دیدم.... 😡که با عصبانیت خیلی زیادی منتظرم بودن اون لحظه کاملا یخ کرده بودم ليلا دستمو گرفت پرتم کرد رو تخت.. 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
عشق یعنی لحظه های التهاب🌹 عشق یعنی لحظه های ناب ناب🌹 عشق یعنی دیده بردر دوختن🌹 عشق یعنی با خدامانوس شدن🌹 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ 🌸عجایب آیت الکرسی🌸 ✍«ابوبکر بن نوح» می گوید: پدرم نقل کرد: دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم. یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم. فردا صبح که به مغازه آمدم و در باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته. گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟ گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم در مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم در را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد. 💥خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو در را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام. من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕 داستان کوتاه ... در حال خرید بودم که صدای "پیرمرد دوره گردی" به گوشم رسید؛ _آقا این بسته نون چند؟ "فروشنده" با بی حوصله‌گی گفت: هزار و پونصد تومن! پیرمرد با نگاهی پر از "حسرت" رو به فروشنده گفت: ""نمیشه کمتر حساب کنی؟!"" توی اون لحظات "توقع شنیدن" هر جوابی رو از فروشنده داشتم جز این که شنیدم!؛ _نه، نمیشه!! دوره گرد پیر، "مظلومانه" با غروری که صدای شکستنش گوشمو کر کرده بود بسته ی نون رو سر جاش گذاشت و از مغازه "خارج" شد! درونم چیزی فروریخت... "هاج و واج" از برخورد فروشنده به دوستم چشم دوخته بودم. از "نگاه غمگینش" فهمیدم اونم به چیزی فکر میکنه که من فکر میکنم! یه لحظه به خودم اومدم، باید کاری میکردم. این مبلغ "بینهایت ناچیز" بود اما برای اون پیرمرد انگار تمام دنیا بود! به دوستم گفتم تا دور نشده "این بسته نون رو بهش برسون!" "پولش رو حساب کردم و از مغازه خارج شدم." پیرمرد بینوا به قدری از دیدن یه بسته نون خوشحال شده بود که "انگار همه ی دنیا توی دستاشه!" * چه حس قشنگی بود...* اون روز گذشت... شب پشت چراغ قرمز یه "دختر بچه ی هفت، هشت ساله،" با یه لبخند دلنشین به سمتم اومد؛ ازم فال میخری؟ "با لبخند"" لپشو" گرفتمو گفتم چند؟ _فالی دو هزار تومن! داخل کیفمو نگاه کردم اما دریغ از حتی یه هزار تومنی! با ناراحتی نگاش کردمو گفتم؛ عزیزم اصلا پول خرد ندارم! و با جوابی که ازش شنیدم "درون خودم غرق شدم..." _اشکال نداره، یه فال "مهمون من" باشید!! بی اختیار این جمله چند بار توی ذهنم تکرار شد؛ _یه فال مهمون من باش!! از اینهمه "تفاوت بین آدمها" به ستوه اومدم! صبح رو به خاطر آوردم، یه فروشنده ی بالغ و به ظاهر عاقل که صاحب یه "مغازه ی لوکس" توو بهترین نقطه ی شهر تهران بود، از هزار و پونصد تومن "ناقابل" نگذشت ... اما؛ یه دختر بچه ی هفت، هشت ساله ی فال فروش دوست داشت یه فال مهمونش باشم و از دو هزار تومنش گذشت... . "همین تلنگرای کوچیک" باعث میشه ما آدما بهمون ثابت بشه که "مرام و معرفت" نه به سنه، نه به داراییه، نه به سطح سواد آدما!!👌 ""معرفت یه گوهر نابه که نصیب هر کسی نمیشه ..."" ◇الهی كه صاحب قلبهای بزرگ دستاشون هیچوقت خالی نباشه تا بتونن با قلب پاک و بخشندشون دنیارو گلستون کنن...◇🙏 ‍ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔 روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد پادشاه به اوذخندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی؟ فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟ مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!! *آری اکثر خصایص ذاتی است *یعنی در خون طرف باید باشد اصالت به ریشه است هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود *نه هر گرسنه ای فقیر است! *ونه هر بزرگی بزرگوار! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیرهَن ، شال عَزا ، خیمہ و پَرچَم خواهَم رَخت مِشڪے ڪہ خریدَم جِگَرَم حال آمد 🖤 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨وَيَرَى الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ ✨الَّذِي أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ ✨هُوَ الْحَقَّ وَيَهْدِي ✨إِلَى صِرَاطِ الْعَزِيزِ الْحَمِيدِ ﴿۶﴾ ✨و كسانى كه از دانش بهره ✨يافته‏ اند مى‏ دانند كه آنچه ✨از جانب پروردگارت به سوى ✨تو نازل شده حق است و به ✨راه آن عزيز ستوده صفات ✨راهبرى مى ‏كند (۶) 📚سوره مبارکه سبأ ✍آیه ۶ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸
؟ توبه نصوح(توبه واقعی) 🔶 نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. 🔷 روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. 🔶 وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. 🔷 وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. 🔶 ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. 🔷 و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. 🔶 چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. 🔷 هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. 🔶 در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. 🔷 روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. 🔶 رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. 🔷 همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. 🔶 با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. 🔷 بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. 🔶 نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. 🔷 روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. 🕊 آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. ⚪ به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) گویند. ‌ منبع:خلاصه شده از کتاب انوار المجالس، صفحه 432 📒اصول کافی جلد 4 صفحه 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_هشتاد ((شب خاطره)) 🌷ماشین رو خ
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((شرافت)) 🌷تمام وجودش می لرزید. ـ پیداش کردیم. یه دختر بود. به زور سنش به ۱۶ می رسید، یکم از تو بزرگ تر. نفسم بند اومد. حس می کردم گردنم خشک شده. چیزی رو که می شنیدم روت باور نمی کردم. 🍃ـ خدا شاهده باورم نمی شد. اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم، بهش نگاه می کردم، نمی تونستم باور کنم. با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم، اشتباه شده باشه. 🌷برای رفتیم تو. تا چشمش به ما افتاد، یهو اون چهره عادی و مظلوم، حالت وحشیانه ای به خودش گرفت. با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت: اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید، به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم. 🌷من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم. می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه، با وجود همه مشکلات و مسائل، مردم توی امنیت زندگی می کنن، فقط به خاطر . 🍃 و مردم هر جایی به خاکشه. ولی شرافت این خاک به مردمشه. جوون های مثل دسته گل، که از عمر و جوونی شون گذشتن. این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه، فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم. 🌷توی مشهد، همون اوایل، ریختن توی یکی از بیمارستان * ، بخش کودکان، دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن. نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن. با ضرب، سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن. پوست سرش با سرم کنده شده بود. 🍃هر چند، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم، اما به خدا این خاطرات، تلخ ترین خاطرات عمر منه. سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها. و می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه: مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نرید. کی بهتون گفته بود برید؟یکی از رفیق هام، نفوذی رفته بود. لو رفت. جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم. 🌷ما برای خدا رفتیم، به خاطر خدا، به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم، طلبی هم از احدی نداریم. اما به همون خدا قسم، مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ به همون خدا قسم، اگه یه لحظه، فقط یه لحظه وسط همین آرامش، مجال پیدا کنن، کاری می کنن بدتر از گذشته. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((فصل عقرب)) 🍃شب، تمام مدت حرف های آقا مهدی توی گوشم تکرار می شد و یه سوال، چرا همه این چیزهایی که توی ده روز دیدم و شنیدم، در حال فراموش شدنه؟ ما مردم فوق العاده ای داشتیم که در اوج سختی ها و مشکلات، فراتر از یک بودند. و اون حس بهم می گفت: هنوز 🌷هم مردم ما های_بزرگی هستند، اما این سوال، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود. صادق که از اول شب خوابش برده بود. آقا مهدی هم چند ساعتی بود که خوابش برده بود. آقا رسول هم. 🍃اما من خوابم نمی برد. می خواستم شیشه ماشین رو بکشم پایین، که یهو آقا رسول چرخید عقب ـ اینجا فصل داره. نمی دونم توی اون منطقه هستیم یا نه، شیشه رو بده بالا. هر چند فصلش نیست اما غیر از فصلش هم عقرب زیاده. 🌷فکر کردم شوخی می کنه. توی این مدت، زیاد من و صادق رو گذاشته بودن سر کار. – اذیت نکنید، فصل عقرب دیگه چیه؟ ـ یه وقت هایی از سال که از زمین، عقرب می جوشه، شب می خوابیدیم، نصف شب از حرکت یه چیزی توی لباست بیدار می شدی. لای موهات، روی دست یا صورتت. وسط جنگ و درگیری، عقرب ها هم حسابی از خجالت مون در می اومدن. 🍃یکی از بچه ها خیز رفت، بلند نشد. فکر کردیم ترکش خورده، رفتیم سمتش، عقرب زده بود توی گردنش. پیشنهاد می کنم نمازت رو هم توی ماشین بخونی. 🌷شیشه رو دادم بالا و سرم رو تکیه دادم به پنجره ماشین و دوباره سکوت، همه جا رو فرا گرفت. شب عجیبی بود. ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
چـه رنگـــی بهتر از، رنگهای خــــ💜ـــدا... این است نگارگــرى الهی و كیست‏ خوش‏ نگارتر از خدا ومااو را می‌پرستیم و تنها از او کمک‌میخواهیم وسپاسش میگوئیم. صبحتون بخیــ💜ـــر 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨﷽✨ ✅ ✍مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد . عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده . زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند. ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. 🍃روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد . پس این نصیب توست ... 🔴صدقه را بنگر که چه چیزیست!! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_هشتاد_و_دو ((شرافت)) 🌷تمام وجو
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی ✍ ((پاک تر از خاک)) 💙نفهمیدم کی خوابم برد. اما با ضرب یه نفر به پنجره از خواب بیدار شدم. یه نفر چند بار، پشت سر هم زد به پنجره. چشم هام رو باز کردم و چیزی نبود که انتظارش رو داشتم. ❤️صورتم گر گرفت و اشک بی اختیار از چشمم فرو ریخت. آروم در ماشین رو باز کردم و پا روی اون خاک بکر گذاشتم. حضور برای من قوی تر از یک حس ساده بود. به حدی قوی شده بود که انگار می دیدم و فقط یه پرده نازک، بین ما افتاده بود. 💚چند بار بی اختیار دستم رو بلند کردم، کنار بزنمش تا بی فاصله و پرده ببینم، اما کنار نمی رفت. به حدی قوی که می تونستم تک تک شون رو بشمارم. چند نفر و هر کدوم کجا ایستاده. پام با کفش ها غریبی می کرد. انگار بار سنگین اضافه ای رو بر دوش می کشیدند. 💛از ماشین دور شده بودم که دیگه قدم هام نگهم نداشت. # بسم_الله_اگر_حریف_مایی نشسته بودم همون جا، گریه می کردم و باهاشون صحبت می کردم. درد دل می کردم، حرف می زدم، و می سوختم. می سوختم از اینکه هنوز بین ما فاصله بود، پرده حریری که نمی گذاشت همه چیز رو واضح ببینم. 💖شهدا به استقبال و میزبانی اومده بودن. ما اولین زائرهای اون دشت گمشده بودیم. به خودم که اومدم، وقت نماز شب بود و پاک تر از خاک اون دشت برای سجده فقط بود. وتر هم به آخر رسید. – … 💙گریه می کردم و می خوندم. انگار کل دشت با من هم نوا شده بود. سرم رو از سجده بلند کردم. خطوط نور خورشید، به زحمت توی افق دیده می شد. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((اولین قدم)) 💚غیر قابل وصف ترین لحظات عمرم رو به پایان بود. هوا گرگ و میش بود و خورشید، آخرین تلاشش رو برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم به کار بسته بود. توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد. – مهران 💙سرم رو بلند کردم، با چشم های نگران بهم نگاه می کرد. نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید. رنگش پریده بود و صداش می لرزید. حس می کردم می تونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم. ❤️توی اون گرگ و میش، به زحمت دیده می شد، اما برعکس اون شب تاریک، به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم. پیکرهایی که خاک و گذر زمان، قسمت هایی از اونها رو مخفی کرده بود. دیگه حس اون شبم، فراتر از حقیقت بود. 💛از خود بی خود شدم، اولین قدم رو که سمت نزدیک ترین شون برداشتم، دوباره صدای آقا مهدی بلند شد. با همه وجود فریاد زد: ـ همون جا وایسا 💜پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد. توی وجودم محشری به پا شده بود. از دومین فریاد آقا مهدی، بقیه هم بیدار شدن. آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید. چند دقیقه نشستم، نمی تونستم چشم از استخوان بردارم. اشک امانم نمی داد. 💙ـ صبر کن بیایم سراغت ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود. علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم. ـ از همون مسیری که دیشب اومدم برمی گردم. گفتم و اولین قدم رو برداشتم. ✍ادامه دارد......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارچه سرای متری ونوس
♣️💙♣️💙♣️💙♣️💙♣️💙♣️ 💙 ♣️ 💙داستان عبرت آموز💙 📚قسمت اول 😔سلام سميرا هستم..... ✍🏼باشوهر و دو بچه ام ز
♣️💙♣️💙♣️💙♣️💙♣️💙♣️ 💙 ♣️ 💙داستان واقعی عبرت آموز💙 📚قسمت دوم 😖الان دیگه نوبت شوهرم بود که هر بلایی که دوست داره به سرم بیاره اما اون فقط گفت بیچاره بچه های من که به تو کثافت میگن(مادر)تو لایق این کلمه مقدس نیستی.... ⚡️همین امروز توافقی از هم جدا میشیم وحسین هم من بهش میگم که سميرا با یه نامرد دوست بوده من متوجه شدم طلاقشو دادم اینجوری حسين به ذات کثیف تو که غیر از خودش با کس دیگه ای بودی و نامردی خودش که هنوز رو نشده پی میبره.... 😞اون روز من مثل مرده متحرکی بودم که تمام زندگیمو ازم گرفتن بچه هایی که عاشقشون بودم و شوهری که عاشقم بود... 😔همون روز طلاقم داد و رفت برادرشوهرم زنش ازش طلاق گرفت وچون بچه ای نداره راحتترازمنه حالش وداره زندگی خودشو میکنه و شوهرمم کلابابرادرش قطع رابطه کردوداره با پاره های تنم و زن جدیدش زندگیشو میکنه.... 😓و من تازه فهمیدم من و حسين هیچ انگیزه ای نداشتیم گروهی و من بی هدف زندگیمونوبه آتیش کشیدیم😢😢😢 😔دوستای گلم خیلی مواظب زندگیتون باشین و اگه دوست دارین داستان اشتباه منو برای دوستاتون بفرستین تا خدای نکرده دچاراینگونه مصائب نشن... 😞بازم میگم دوستای گلم مواظب زندگیتون باشین هر چقدرم که ساده باشه. 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚 👈 پایـــــان... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔹در چین باستان، شاهزاده جوانی تصمیم گرفت با تکه ای عاج گران قیمت چوب غذاخوری بسازد. 🔸پادشاه که مردی عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت: «بهتر است این کار را نکنی، چون این چوب های تجملی موجب زیان توست!» 🔹شاهزاده جوان دستپاچه شد. نمیدانست حرف پدرش جدی است یا دارد او را مسخره میکند. اما پدر در ادامه سخنانش گفت: «وقتی چوب غذاخوری از عاج گران قیمت داشته باشی، گمان میکنی که آنها به ظرف های گلی میز غذایمان نمی آیند. پس به فنجان ها و کاسه هایی از سنگ یشم نیازمند میشوی. در آن صورت، خوب نیست غذاهایی ساده را در کاسه هایی یشمی با چوب غذاخوری ساخته شده از عاج بخوری. آن وقت به سراغ غذاهای گران قیمت و اشرافی میروی! 🔸کسی که به غذاهای اشرافی و گران قیمت عادت می‌کند، حاضر نميشود لباس هایی ساده بپوشد و در خانه ای بی زر و زیور زندگی کند. پس لباس هایی ابریشمی میپوشی و میخواهی قصری باشکوه داشته باشی. 🔹به این ترتیب به تمامی دارایی سلطنتی نیاز پیدا می‌کنی و خواسته هایت بی پایان می‌شود. در این حال، زندگی تجملی و هزینه هایت بی حد و اندازه میشود و دیگر از این گرفتاری خلاصی نداری. 🔸نتیجه این امر فقر و بدبختی و گسترش ویرانی و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما و سرانجام تباهی سرزمین خواهد بود. چوب غذاخوری گران قیمت تو تَرَک باریکی بر در و دیوار خانه ای است، که سرانجام ویرانی ساختمان را درپی دارد 🔹شاهزاده جوان با شنیدن این سخنان خواسته اش را فراموش کرد. سال ها بعد که او به پادشاهی رسید، درمیان همه به خردمندی و فرزانگی شهرت یافت. 🔻یادمون باشه یک خواسته، خواسته دیگری را درپی خود دارد و هر خواسته برآورده شده ای غالبا خواسته های بزرگتر را به دنبال دارد. ما در جامعه ای وسوسه کننده و اغواگر زندگی می‌کنیم. در چنین جوامعی، هدف رسانه ها و تبلیغات، هميشه القای خواسته های تازه و البته اغلب اوقات غیرضروری و دستیابی به آنها ست. به 70 درصد سرعت یک ماشین گران قیمت و آخرین سیستم نیاز نیست! 70 درصد فضاهای یک ویلای لوکس، بدون استفاده می ماند! 70 درصد یک قفسه پر لباس، به ندرت پوشیده می شود! 70 درصد از کل درآمد طول عمرمان، برای دیگران باقی می ماند! 🔺بیایم خودمون رو از این دور خارج کنیم. واقعا خریدن بعضی چیزها ضروری نیست👌 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی ✍ #نسل_سوختــه #قسمت_هشتاد_و_چهار ((پاک تر از خاک))
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((دستهای خالی)) 🌺با هر قدمی که برمی داشتم، اونها یک بار، مرگ رو تجربه می کردن. اما من خیالم راحت بود، اگر قرار به رفتن بود، کسی نمی تونست جلوش رو بگیره. اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن و گم شدن و رفتن ما به اون دشت، هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود. 🍃چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود. سرم رو انداختم پایین، هیچ چیزی برای گفتن نداشتم. خوب می دونستم از دید اونها، حسابی گند زدم و کاملا به هر دوشون حق می دادم. اما احدی دیشب و چیزی که بر من گذشته بود رو باور نمی کرد. 🌺آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد. تا اومد چیزی بگه آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش، عمق فاجعه رو تازه اونجا بود که درک کردم. قلبش به حدی تند می زد که حس می کردم، الان قفسه سینه اش از هم می پاشه. تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین و من سوار شدم. 🍃ـ آخر بی شعورهایی روانی چند لحظه به صادق نگاه کردم و نگاهم برگشت توی دشت. ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن. هوا کاملا روشن شده بود که آقا مهدی سوار شد. ـ پس شهدا چی؟ 🌺نگاهش سنگین توی دشت چرخید. ـ با توجه به شرایط، ممکنه باشه. هر چند هیچی معلوم نیست، دست خالی نمیشه بریم جلو. برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم. اگر میدون مین باشه، یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است و زنده موندن ما هم تا اینجا . نگران نباش، به بچه های ، موقعیت اینجا رو خبر میدم. 🍃آقا رسول از پشت سر، گرا می داد و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب، دنده عقب برمی گشت و من با چشم های خیس از اشک، محو تصویری بودم که لحظه به لحظه، محو تر می شد. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ((بچه های شناسایی)) 🌺بهترین سفر عمرم تمام شده بود.موقع برگشت، چند ساعتی توی توقف کردیم. آقا مهدی هم رفت، هم اطلاعات اون منطقه رو بده و هم از دوستانش، و مهمان نوازی اون شب شون تشکر کنه. سنگ تمام گذاشته بودن، ولی سنگ تمام واقعی، جای دیگه بود. 🍃دلم گرفته بود و همین طوری برای خودم راه می رفتم و بین ساختمان ها می چرخیدم، که سر و کله آقا مهدی پیدا شد. بعد از ماجرای اون دشت، خیلی ازش خجالت می کشیدم. با خنده و لنگ زنان اومد طرفم. – می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم. 🌺ـ یه صدام می کردید خودم رو می رسوندم. گوش هام خیلی تیزه. ـ توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی، همچین غرق شده بودی که غریق نجات هم دنبالت می اومد غرق می شد. ـ شرمنده بیشتر از قبل، شرمنده و خجالت زده شده بودم. 🍃ـ شرمنده نباش، پیاده نشده بودی محال بود شهدا رو ببینم. توی اون گرگ و میش، نماز می خوندیم و حرکت می کردیم. چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد. و سرش رو انداخت پایین، به زحمت بغضش رو کنترل می کرد. با همون حالت، خندید و زد روی شونه ام. 🌺ـ بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات، باید دهن شون قرص باشه. زیر شکنجه، سرشونم که بره، دهن شون باز نمیشه. حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی، باید راز دار خوبی هم باشی. و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی، میشه سر بریده من توسط والدین گرامی. خنده ام گرفت راه افتادیم سمت ماشین. 🍃ـ راستی داشت یادم می رفت، از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون، جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ نگاهش کردم. نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود. فقط لبخند زدم. 🌺ـ بلد نیستم، فقط یه حس بود، یه حس که قبله از اون طرفه . ✍ادامه دارد...... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃