پارچه سرای متری ونوس
🗯🗯🗯🗯🗯 👑قسمت دوم👑 #قربانی_رابطه⚠️ بعد ازرفت وامدهای #مکرر متوجه نگاه های دوست #شوهرم میشدم چندین
❄️🌸❄️🌸❄️
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
❄️❄️❄️
👑قسمت سوم👑
#خواب_سرنوشت_ساز💫
☔️یه شب #خواب دیدم ک توی #تاریکی داشتم بدو بدو میرفتم خیلی #ترسیده بودم #سرگردان بودم یهو یه درچوبی دیدم رفتم جلو در رو #هول دادم باز شد پشت در نور #سفید بود ک دونفر اونجا بودن یکیشون #بال داشت عین #فرشته هااون یکی هم با لباس کاملا سفید کنارش ایستاده بود😭😭😭
😇 #فرشته گفت میدونی من کی ام؟
گفتم نه
فقط گریه میکردم .😭😭💔
اون شب ازخواب پریدم وقتی بیدارشدم چشمام کاملا خیس بود😭
اون موقع #همسرم هم #ماموریت بود🌂
تا سه روزتمام گوشیمو #خاموش کردم وفقط #گریه میکردم واز #خدا عذر خواهی میکردم و رابطه رو #قطع کردم😢😭
ولی چون مهمونی های خانوادگی بود #عذاب میکشیدم وهربار میدیدمش اذیت میشدم
بعدها یکی دوبارپیام داد فقط بهش گفتم تو تمام زندگی و #پاکی و #خدا و .... همه چیزمو گرفتی😔 دیگه تمومش کن❌
اونم قطع کردولی بارها پروفایلایی میزاشت ک من متوجه بشم بهمین خاطر شمارشو از گوشیم حذف کردم و رابطه خانوادگی رو قطع کردم✅
#ادامه_داستان_
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_چهل_و_هشت 🔸((مهمان خدا)) 🍃چقد
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_ پنجاهم
✍((دعایم کن))
🥀با شنیدن این جمله حسابی جا خوردم. همین طور مات و مبهوت چند لحظه بهش نگاه کردم. با تکرار جمله اش به خودم اومدم.
تلویزیون رو خاموش کردم و نشستم پایین تخت. هنوز #بسم_الله رو نگفته بودم که
🥀– پسرم، این شب ها، شب #استجابت دعاست، اما یه وقتی دعات رو واسه من حروم نکنی مادر. من عمرم رو کردم، ثمره اش رو هم دیدم. عمرم بی برکت نبود، ثمره عمرم، میوه دلم اینجا نشسته.
گریه ام گرفت.
🥀– توی این شب ها، از #خدا چیزهای بزرگ بخواه. من امشب از خدا فقط یه چیز می خوام،
من ازت راضیم، از خدا می خوام خدا هم ازت راضی باشه.
پسرم یه طوری زندگی کن، خدا همیشه ازت راضی باشه. من نباشم، اون دنیا هم واست دعا می کنم. دعات می کنم، همون طور که پدربزرگت سرباز اسلام بود، تو هم سرباز امام زمان بشی.
🥀حتی اگر مرده بودی، خدا برت گردونه.
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. همون طور روی زمین، با دست، چشم هام رو گرفته بودم و گریه می کردم. نیمه جوشن، ضعف به بی بی غلبه کرد و خوابش برد. اما اون شب، خواب به چشم های من حروم شده بود و فکر می کردم.
🥀در برابر چه بها و و تلاش اندکی، در چنین #شب-عظیمی، از دهان یه #پیرزن #سید با اون همه درد، توی شرایطی که نزدیک ترین حال به خداست، توی آخرین #شب-قدر زندگیش، چنین دعای عظیمی نصیبم شده بود.
🥀– خدایا، من لایق چنین دعایی نبودم، ولی #مادربزرگ سیدم، با دهانی در حقم #دعا کرد
که #دائم_الصلواته. اونقدر که توی خواب هم لب هاش به صلوات، حرکت می کنه.
🥀خدایا، من رو لایق این دعا قرار بده.
.
✍ #ادامه_دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_پنجاه_و_یک
📖(( برکت))
🌻با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی، معدلم بالای هجده شده بود. پسر خاله ام باورش نمی شد، خودش رو می کشت که
– جان ما چطوری #تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟
🌻اونقدر اصرار می کرد که منی که اهل قسم خوردن نبودم، کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم. دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد، رگ های صورتم که هیچ، رگ های چشم هام هم بیرون می زد.
🌻ولی از حق نگذریم، خودمم نمی دونستمط چطور معدلم بالای هجده شده بود. سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم، اما با درس خوندن توی اون شرایط، بین خواب و بیداری خودم و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ، چرت زدن های سر کلاس، جز لطف و #عنایت_خدا، هیچ دلیل دیگه ای برای اون #معدل نمی دیدم. خدا به ذهن و حافظه ام #برکت داده بود.
🌻دو ماه آخر، دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت و کمک بقیه فایده نداشت.
اون روز صبح، روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد، تا من برم مدرسه. اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد. نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن، آب بکشن و بلافاصله خشک کنن،
🌻تصمیمم رو قاطع گرفته بودم. زنگ کلاس رو زدن، اما من به جای رفتن سر کلاس، بعد از خالی شدن دفتر، رفتم اونجا. رفتم داخل و حرفم رو زدم.
– آقای مدیر، من دیگه نمی تونم بیام مدرسه. حال مادربزرگم اصلا خوب نیست، با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده، دیگه اینطوری نمیشه ازش #پرستاری کرد.اگه راهی داره، این مدت رو نیام. و الا امسال ترک تحصیل می کنم.
🌻اصرارها و حرف های مدیر، هیچ کدوم فایده نداشت. من محکم تر از این حرف ها بودم و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم. در نهایت قرار شد من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه #درس بخونم.
✍ #ادامه_دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
❄️🌸❄️🌸❄️ 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸 ❄️❄️❄️ 👑قسمت سوم👑 #خواب_سرنوشت_ساز💫 ☔️یه شب #خواب دیدم ک توی #تاریکی داشتم بدو
❄️🥀🌸🥀❄️🥀🌸🥀❄️
🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸
❄️🥀❄️🥀❄️
👑قسمت پایانی👑
📍 #عذاب میکشیدم هرشب با #گریه میخوابیدم چون هم دوستش داشتم هم نمیخاستم #گناه کنم ولی با #خدا #معامله کردم و #نیت کردم و
#قران روبازکردم((ایه 28 یوره کهف)) برام اومد
دیگه واقعا #توبه_نصوح کردم💥
#چادر_رو انتخاب کردم ☔️
بعد یکی دوهفته دوریش برام عادی شد💥
ب خود #خدا قسم توی اون یکسال اینقدضرر #مالی و #جانی دیدم ک حد نداشت خدا همه چیزو نشونم میداد ولی امان از بی #عقلی و بچگی 😔
ولی زمانی ک رابطه قطع شد زندگیم عالی شد عالی عالی👌👌و فهمیدم کسی ک با خدا #معامله کنه ضرر نمیکنه😍
الان دو ماهه ک روی حرفم موندم و #چادرم رو حتی یک لحظه از خودم دور نکردم منی ک اصلا #علاقه ب چادر نداشتم #عاشقش شدم❤️😍
و با #با خدای خودم #عهد کردم ک تازنده ام از این گناه ها فاصله بگیرم❤️
#بزرگیشو نشونم داد سرکار رفتم؛ضرر های #مالیم_جبران شد؛ #زندگیم عالی شد همون زندگی ک میخاستم یعنی اینهو #معجزه بود ک توی این دوماه اتفاق افتاد👌✨
هرروز سر #نمازم #دعا میکنم هیچ دختر خانمی گرفتار #هوس پسرا و مردان نشه ان شاءالله
🔹🔹الانم ب #ارامش رسیدم و حس میکنم توی اسمونها #پرواز میکنم😊
#پایان_🔰🔰
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚#حکایتی_زیبا_از_بهلول_دانا
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی رسید و زیر درختی مشغول به استراحت شد .او پاهای خود را دراز کرد و دستانش را زیر سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید: تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟ به چه دلیل گمان می کنی که من کافر و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که چشم های خود را می بست گفت: اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آن جا نباشد!
#خدا همیشه و همه جا هست 🌺🌺
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوخته #قسمت_نود ((در برابر چشم)) ✨پدر کلید ا
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_دوم ((نت برداری))
🌷امتحانات آخر سال هم تموم شد. دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا، تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود.
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد. خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها، هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم، توی خونه جا می شدیم، اما برای من اوقات فوق العاده ای بود. اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود.
🌷بهترین بخش،رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه. رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود. اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کار، مشهد، بهشت من می شد.
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم.
🌷وسط شلوغی، یهو من رو کشید کنار
– راستی مهران، رفته بودم حرم، نزدیک حرم، پرده #پناهیان رو دیدم. فردا بعد از ظهر سخنرانی داره.
گل از گلم شکفت
ـ جدی؟ مطمئنی خودشه؟
ـ نمی دونم، ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده، یهو یاد تو افتادم. گفتم بهت بگم اگه خواستی بری.
🌷محور صحبت درباره “جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا ” بود. سعید، واکمنم رو شکسته بود، هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم، اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم. بعد از سخنرانی رفتم حرم، حدود ساعت ۸ بود که رسیدم خونه.
🌷دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون، منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم. بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم. سرم رو آوردم بالا، دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_سوم ((مرزهای خیال))
🌷سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده.
– چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟
ـ بقیه حرف های امروزه، تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم.
🌷نشست کنارم و دفترم رو برداشت. سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند و چهره اش رفت توی هم.
ـ مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین. به این چیزها هم توجه نکن.
خیلی جا خوردم.
🌷ـ چرا؟ حرف هاش که خیلی ارزشمند بود.
ـ دوستی با خدا معنا نداره، وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری. دوستی یه رابطه دو طرفه است. همون قدر که دوستت از تو انتظار داره، تو هم ازش انتظار داری. نمیشه گفت بده بستونه، اما صد در صد دو طرفه است.
🌷ساده ترینش حرف زدنه، الان من دارم با تو حرف میزنم. تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی، سوال داشته باشی می پرسی. من رو می بینی و جواب می شنوی. تو الان سنت کمه، بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی، از این رابطه ضربه می خوری. رابطه #خدا با انسان، با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه. رابطه بنده و معبوده، کلا جنسش فرق داره. دو روز دیگه، توی اولین مشکلات زندگیت،
🌷 با خدا مثل رفیق حرف میزنی، اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی و نمی بینیش، شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه. اصلا تو رو می بینه یا نه. این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی. به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه، به همون میزان سقوطت سخت تره.
🌷حرف هاش تموم شد. همین طور که کنارم نشسته بود، غرق فکر شدم.
ـ ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم، با خدا رفاقتی زندگی کردم و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده.
زل زد توی صورتم
ـ خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟
🌷شاید به صرف قدرت تلقین، چنین حس و فکری برات ایجاد شده. مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
963.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خدا
گاهی وقتا که دلم میگیره از این آدما
دل به دریا میزنم تنهایی میشویم ی جا ....
@RomaneMazhabi
📖 هرچه #خدا بخواهد
در میان بنی اسرائیل، خانواده ای چادرنشین در بیابان زندگی می کردند و زندگی آنها به دامداری و با کمال سادگی و صحرانشینی می گذشت.
آنها علاوه بر تعدادی گوسفند، یک خروس، یک الاغ و یک سگ داشتند.
خروس، آنها را برای نماز بیدار می کرد و با الاغ، وسایل زندگی خود را حمل می کردند و به وسیله آن برای خود از راه دور آب می آوردند و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود.
اتفاقا روباهی آمد و خروس آنها را خورد.
افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولی مرد آنها که شخص صالحی بود می گفت خیر است ان شاء الله.
پس از چند روزی، سگ آنها مرد.
باز آنها ناراحت شدند، ولی مرد خانواده گفت خیر است.
طولی نکشید که گرگی به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد.
باز مرد آن خانواده گفت خیر است.
در همین ایام، روزی صبح از خواب بیدار شدند و دیدند همه چادرنشین های اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند و در آن بیابان تنها آنها سالم باقی مانده اند.
مرد صالح گفت رازی که ما باقی مانده ایم این بوده که چادرنشین های دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بوده اند و به خاطر سر و صدای آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند، ولی ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم شناخته نشدیم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغمان بوده است که سالم مانده ایم.
این نتیجه کسی است که همه چیزش را به خدا واگذار می کند.
منبع: داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖 هرچه #خدا بخواهد
در میان بنی اسرائیل، خانواده ای چادرنشین در بیابان زندگی می کردند و زندگی آنها به دامداری و با کمال سادگی و صحرانشینی می گذشت.
آنها علاوه بر تعدادی گوسفند، یک خروس، یک الاغ و یک سگ داشتند.
خروس، آنها را برای نماز بیدار می کرد و با الاغ، وسایل زندگی خود را حمل می کردند و به وسیله آن برای خود از راه دور آب می آوردند و سگ نیز در آن بیابان، به خصوص در شب، نگهبان آنها از درندگان بود.
اتفاقا روباهی آمد و خروس آنها را خورد.
افراد آن خانواده، محزون و ناراحت شدند، ولی مرد آنها که شخص صالحی بود می گفت خیر است ان شاء الله.
پس از چند روزی، سگ آنها مرد.
باز آنها ناراحت شدند، ولی مرد خانواده گفت خیر است.
طولی نکشید که گرگی به الاغ آنها حمله کرد و آن را درید و از بین برد.
باز مرد آن خانواده گفت خیر است.
در همین ایام، روزی صبح از خواب بیدار شدند و دیدند همه چادرنشین های اطراف مورد دستبرد و غارت دشمن واقع شده و همه اموال آنها به غارت رفته و خود آنها نیز به عنوان برده به اسارت دشمن درآمده اند و در آن بیابان تنها آنها سالم باقی مانده اند.
مرد صالح گفت رازی که ما باقی مانده ایم این بوده که چادرنشین های دیگر دارای سگ و خروس و الاغ بوده اند و به خاطر سر و صدای آنها شناخته شده اند و به اسارت دشمن در آمده اند، ولی ما چون سگ و خروس و الاغ نداشتیم شناخته نشدیم، پس خیر ما در هلاکت سگ و خروس و الاغمان بوده است که سالم مانده ایم.
این نتیجه کسی است که همه چیزش را به خدا واگذار می کند.
منبع: داستان هایی از خدا، نوشته احمد میر خلف زاده و قاسم میرخلف زاده، جلد ۱
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
🌼امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی
✍در بنیاسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به #گناه آلوده میشد! درب خانهاش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به #دام میکشید، هرکس به نزد او میآمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او میداد! عابدی از آنجا میگذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچهای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد کهای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبیهایم از بین خواهد رفت!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند میترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا میترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت میخورد و سخت میگریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که میخواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سالهاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید #ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال #توبه کرد و در را بست و جامه کهنهای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج میدهم، شاید با من #ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین #خدا شدند!!
📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، ج 13، نوشته استاد حسین انصاریان
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#خــدا هـسـت
سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است خدا هست،
پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست،
کودکی رفت کنار تخته،گوشه تیرک این تخته نوشت:در دل کوچک من،
درد زیاد است
ولی یاد خدا هست
مادری گفت دلم میلرزد،
کودکانم چه بپوشند،چه بگویم که بدانند
نداری درد است،
پدر از شرم سرش پایین بود
زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست . . .
و خدا هست ،
ولی . . .
👈بگذریم ،
ک خدا هست . .
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹 #یا_حسین 🍃
هرڪَس ڪه راهِ ڪربُبَلا شد طریقہ اش
بوےِ #حسین مےچڪد،از هر دقیقہ اش
دردانہے خداسٺ حُسیْن بن فاطمہ
احسنٺ وآفرین بہ #خدا وسلیقہ اش
#امیری_حسین_و_نعم_الامیر❣️🍃