eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعی سارا 🌸بعد یکی دو هفته شده بودیم دو تا دوست خیلی صمیمی. اولین بار سر صحبت رو خودش باز کرد با گفتن این جمله… _ تو چقدر شبیه دختر دایی من هستی که خیلی ساله ندیدمش نگاش کردم معلوم بود دروغ میگه و دنبال بهونس برای حرف زدن با اینکه میدونستم خالی بسته  بهش لبخند زدم روزها گذشت  و کم کم تو درد و دلاش فهمیدم پدر نداره خیلی بهم نزدیک شده بودیم همیشه دلسوزی باعث میشد بیش از حد به کسی جذب بشم روابطمون خیلی خوب بود با هم ناهار میخوردیم و از مسائل خصوصیمون صحبت میکردیم . 🌸بعد ساعت کاری بعضی روزها رو تا یک مسیری پیاده روی می کردیم . واقعا همدیگه رو مثل  خواهر و برادر دوست داشتیم. بعد از دو ماه به خاطر حساسیت کاری که انجام میدادم از وسط سالن شرکت جابجام کردن و بهم یک اتاق دنج و کوچیک دادن که بتونم با تمرکز بیشتری کار کنم و همزمان شروین هم ترفیع گرفت و از منفی یک به طبقه ما منتقل شد و اتاقم جدید کارش دقیقا پشت اتاق من بود. که با یک پارتیشن از هم جدا شده بود و تمام مکالمات اتاق بغلی رو واضح میشنیدم 🌸یک روز صدای یه غریبه از اتاقش میومد که بعدا فهمیدم یکی از دوستای شروین بوده که اومده بود دیدنش، دوست شروین با لپ تابش داشت آهنگ خوشگل عاشق فریدون رو گوش میکرد من داشتم لای ورقها دنبال یه برگه مهم میگشتم و تو دلم میگفتم از این آهنگ مزخرفتر نبود؟؟! هنوزم از این آهنگ متنفرم …. شروین  اومد سمتم و گفت_داری میری اونور این برگه رو بده اتاق بغلی. هنوز سرمو بلند نکرده بودم که یه پسره نه چندان جذاب و حتی میتونم بگم زشت با قد متوسط و ابروهای سیاه پرپشت و چشمای ریز و یک پوزخند نه چندان دلچسب اومد تو اتاق… ✍ادامه دارد....
پارچه سرای متری ونوس
#سرگذشت واقعی سارا #قسمت_سوم 🌸بعد یکی دو هفته شده بودیم دو تا دوست خیلی صمیمی. اولین بار سر صحبت رو
واقعی 🌸فکر کنم این برگه مال شماست! سرمو گرفتم بالا از حالت نگاهش و لبخندش چندشم شد _.بله .ممنون کاغذ رو از دستش گرفتم دوباره سرمو انداختم پایین و خودمو مشغول کارم کردم  من  ادمی هستم که همیشه در نگاه اول، حسم هر چی راجع به کسی بگه هر چقدرم که خودم رو به خوشبینی و مثبت اندیشی وادار کنم آخرش همونی میشه که از اول حس کرده بودم. زیر چشمی نگاه کردم  دیدم که هنوز وایستاده و داره نگام میکنه یکم جدی تر  گفتم _ببخشید موردی مونده که نگفتی؟ 🌸سعی میکرد تو چشمام نگاه کنه .نمیدونم میخواست با نگاهش چی حالیم کنه اما اعصاب منو داشت خورد میکرد _ شما اینجا کار میکنی؟ هم خندم گرفت هم تعجب کردم از سوالش.. پسره ی ابله ، _خب اینجا کار میکنم دیگه… _ منم همکار شما هستم منتها تو شعبه یزد کار میکنم، نگاش کردم به حالتی که بفهمه به من مربوط نیست تو دلم  هم گفتم خب که چی؟ اما یهو  گفتم –ااا چه جالب به سلامتی. باز سرمو انداختم پایین .دعا دعا میکردم بره . تکیه داد به در سرش پایین بود.با من من گفت _ ببخشید آی دی یاهوتونو میدین؟ که اگر کاری بود رو یاهو هماهنگ کنم؟ (آخه کل پرسنل شرکت رو yahoo با هم در ارتباط بودن) فقط میخواستم بره. 🌸سریع  آیدی رو نوشتم دادم دستش . نگاه به کاغذ کرد دید بازم به کارم مشغولم فهمید دیگه  حرفی نمونده خدافظی کرد و رفت نفسمو دادم بیرون و  رو صندلیم ولووو شدم.خدارو شکر کردم که رفته وگرنه حتما عکس العمل بدی نشون میدادم. به کارم مشغول شدم و صدای اون دوتا همچنان از تو اتاق میومد ادامه دارد۰۰۰۰
🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍂 🌸 واقعی 🌸شروین تو حیاط دست به سینه منتظر من ایستاده بود. رفتم سمتش معلوم بود کلافه هست _میدونی علی کیه؟ _ اره دیگه رفیق شفیقِ خالی بنده توعه! خندش گرفت _اون که آره ولی میدونی چرا میاد اینجا؟ _واسه حرص دادن من، _ نه جدی میدونی؟ عصبانی شدم _نه کاملاً  ولی خودش اون روز که برام کاغذه رو آورد اتاقم گفت همکارمونه تو شعبه یزد… باز خندید موهای لختشو از جلوی چشاش زد کنار داشت کلافم میکرد 🌸مردک حقا که خالی بندم هست. نه خیر ایشون خواهر زاده ی مدیر عامله . خیره شدم بهش داشتم حرفاشو برای خودم ترجمه میکردم یهو فشارم افتاد دست و پام شروع کرد لرزیدن، فقط این جمله تو ذهنم میچرخید.نکنه اخراجم کنن من که تقصیری نداشتم.چشام به دهن شروین بود. شروین همینطوری داشت بیوگرافی میداد  و تند تند تعریف میکرد انگار دنبالش کرده بودن .من هیچی نمیفهمیدم خشک شده بودم شروین رفت رو پله نشست به خودم اومدم.همچنان داشت حرف میزد _  یزد درس میخونه دانشجوئه دانشگاه آزاده و تو یکی از پاساژهای معروف یه کتاب فروشی باز کرده از انتشارات کتاب میبره اونجا میفروشه. خندم گرفت انگار داشت واسم پرزنتش میکرد . 🌸با پوزخند گفتم  _ بازم ازت معذرت میخوام ولی حاله اون مارمولکو جا میارم. شروین گفت دیوونه ای؟ مگه به کارت احتیاج نداری؟ راست میگفت  منم واقعا دوست نداشتم هنوز به شش ماه هم نرسیده کارمو عوض کنم تصمیم گرفتم به موقعش انتقاممو بگیرم 🌸 🍂🌸🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🍃🍂🌸🍃🍂🌸
پارچه سرای متری ونوس
🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍂 🌸 #سرگذشت واقعی #سارا #قسمت_دهم 🌸شروین تو حیاط دست به سینه منتظر من ایستاده بود. رفتم س
واقعی نویسنده : ساغر 🌸علی بارها پیام برام گذاشته بود جوابشو نمیدادم چند باری هم اومد پیش شروین من هیچوقت نفهمیدم شروین بهش در مورد اون روز تذکری داد یا نه؟ لابد اونم میترسید بیکار شه! ولی هر چی بود شروین کمتر سراغم میومد فکر میکردم شاید هنوز از دستم ناراحته. از هم دور و دورتر میشدیم، 🌸خودمم علاقه ای نشون نمیدادم انگار ازش فرار میکردم و هنوز خجالت می کشیدم تنها شده بودم و بازم احساس خلاء آزارم میدادم اما سرم رو با مامانم گرم کرده بودم . مهرماه بود من عاشق بارون بودم عاشق راه رفتن رو برگای زرد چنار . اون روز بارون میومد سر معلم از اتوبوس انقلاب پیاده شدم و شروع کردم زیر بارون قدم زدن یک کوچه مونده بود برسم یه صدا از پشت سرم گفت یه دقیقه وایستا. برگشتم . علی بود، فقط نگاش کردم دیگه عصبانی نبودم داغ هم نبودم بی حس بودم دقیقا خنثی بود احساسم ، 🌸وایستادم وسط کوچه نزدیکم شد مثه موش آب کشیده بودیم همچنان قیافشو دوست نداشتم.. فاصلشو باهام تا جای ممکن کم کرد معذب بودم خودمو جمع کردم و گفتم میشه یکم عقب تر وایستی؟ اصلا به حرفم توجه نکرد و من دلشوره داشتم که خدا کنه همسایه ها از این کوچه رد نشن . _ چرا جوابمو ندادی دیگه؟ _ چرا باید جواب میدادم کارت قشنگ نبود با این مسخره بازیت بین من و شروین شکرآب شده آدم هر منظوری داره بهتر واضح بگه و کسی دیگه رو خراب نکنه . چرا از صمیمیت من و اون سوء استفاده کردی؟ من بدم میاد از موش و گربه بازی . 🌸 انگار کر شده بود اصلا براش مهم نبود من از دستش خیلی ناراحتم صاف تو چشام زل زده بود انگار میخواست بگه ساکت شو هی شروین شروین؟ من اینجام به خاطر تو. یهو دستامو گرفت……. ادامه دارد....
پارچه سرای متری ونوس
#سرگذشت واقعی #سارا نویسنده : ساغر #قسمت_یازدهم 🌸علی بارها پیام برام گذاشته بود جوابشو نمیدادم چند
🍂🍃🌸🍂🍃🌸 🍂🌸🍃 🌸 واقعی 🌸هیچ مردی دستامو نگرفته بود تا اون روز ، صورتم سرخ شد مطمئنم که سرخ شد آخه سرم به اندازه ی یه کوره آجرپزی داغ شده بود _ تو نمیدونی من چقدر دوستت دارم؟! از اولین باری که تو  شرکت داییم دیدمت ازت خوشم اومد . نفسم بالا نمی اومد به زور گفتم _ولی نظر من برات مهم نیست؟ برات مهم نیست که منو ناراحت کردی و اصلا ازم معذرت خواهی نکردی؟ … _صدبار بهت مسیج دادم خواستم معذرت خواهی کنم تو گوش ندادی به حرفم. ولی الان خیلی دوست دارم بدونم نظرت چیه؟ _ من اهل دوست پسر بازی نیستم . همیشه فرقی برام بین دختر و پسر نبوده اصلا نمیدونم حسی بهت دارم یا نه ؟ 🌸اونقدر بهم نزدیک شده بود که نفسش میخورد به صورتم یهو بوسم کرد _ ولی مهم اینه که من خیلی دوستت دارم نانا . از نانا گفتنش چندشم شد اما خشک شده بودم حسم مثه آدمهایی بود که تو خلاء هستن همه صداها از دور میومد و انگار زمان ایستاده بود …. اصلا نمیتونم بگم حسم تو اون لحظه چی بود! ولی ترس و دلخوشی و دلخوری همه با هم بود … دستامو از دستش درآوردم بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت خونه کوچه رو که رد کردم موقع پیچیدن تو کوچه خودمون دیدم هنوز وایستاده داره نگام میکنه… 🌸رسیدم خونه مامانم داد زد دیوونه نمیگی مریض میشی بدو تو حموم با لباسام رفتم زیر دوش آب داغ گریه کردم خیلی گریه کردم سبک نمیشدم ولی … خدایا داری باهام چیکار میکنی؟ من میترسم ازش خوشم نمیاد نمیخام عاشقش شم نمیخام عاشقم باشه…. نمیدونم چرا اون لحظه حس میکردم تنها راه پیش روم همین هست و بس…. چرا بابام هیچوقت پشتم نبوده ؟ گریم بیشتر شد 🌸 🍂🌸🍃 🍃🍂🌸🍃🍂🌸