پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان واقعی دنباله دارمذهبی 📝 #عاشقانه_ای_برای_تو #قسمت_نوزدهم 📝(( زندگی در ای
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی
📝 #عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_بیست_و_یک 📝(( دعوتنامه ))
🌹فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... .
🍃راهی شلمچه شدیم ...برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... .
🌹بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما دعوتتون کردیم ... پاشو ... نذرت قبول ... .
🍃چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... .
🚌اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... .
🚌اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ...
🌹شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان واقعی دنباله دار مذهبی
📝 #عاشقانه_ای_برای_تو
#قسمت_آخر 📝(( غروب شلمچه ))
🚎اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
🚎از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
🍃🍃صداش کردم ... نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم: کجایی امیرحسین؟ ... .
🌹جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
😢اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... دعوت مون کرده بودن ... .
✍پایان
°❀°🌺°❀°🌺°❀
پارچه سرای متری ونوس
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه #قسمت_۱۶۹((سرباز مخصوص)) 🌷دردهای گذشته ... همه با هم بهم
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_آخر ((چشمهای کور من))
🌷پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...
نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
🌷خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...
🌷زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
🌷داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...
🌷اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...
🌷همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...
🌷چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
🌷سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...
میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را ....
🌺یاعلی مدد ....🌺
🌴التماس دعای فرج🌴
فردا ان شاالله منتظر داستان واقعی جدید باشید
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄ #داستان_ازسرنوشت_واقعی 📖 #تمام_زندگی_من📖 #قسمت_چهل_ششم ✍خواستگاری 🌹پدرم هر چند ا
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_ازسرنوشت_واقعی
#قسمت_آخر📖 داستان دنباله دار #تمام_زندگی_من✍ {نام های مبارک}
🌹من بیشتر از هر چیز نگران آرتا بودم ... ولی لروی چنان محبت اون رو به دست آورده بود و باهاش برخورد کرده بود که در مدت این دو سال ... آرتا کاملا اون رو به عنوان یه دوست و یه پدر پذیرفته بود ... هر چند، احساس خودم هم نسبت به لروی همین طور بود ...
🌹مهریه من، یه سفر کربلا شد ... و ما به همراه خانواده هامون برای عقد به آلمان رفتیم ... مرکز اسلامی امام علی "علیه السلام" ...
🌹مراسم کوچک و ساده ای بود ... عکاس مون دختر نوجوان مسلمانی بود که با ذوق برای ما لوکیشین های عکاسی درست می کرد ... هر چند باز هم اخم های پدرم، حتی در برابر دوربین و توی تمام عکس های یادگاری هم باز نشد ...
🌹ما پای عقدنامه رو با اسم های اسلامی مون امضا کردیم ... هر چند به حرمت نام هایی که خانواده روی ما گذاشته بود... اونها رو عوض نکردیم ... اما زندگی مشترک ما، با نام علی و فاطیما امضا شد ... با نام اونها و توسل به نام های مبارک اونها ...
✍پایان😊
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
♡•ان شاالله فردامنتظر داستان واقعی دیگه باشید....
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #فرار_از_جهنم📝 #قسمت_شصت_و_پنج :✍ ماشاالله
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_شصت_و_شش : ✍تو رحمت خدایی
💐اولین صبح زندگی مشترک مون ... بعد از نماز صبح، رفته بود توی آشپزخونه و داشت با وجد و ذوق خاصی صبحانه آماده می کرد ... گل های تازه ای رو که از دیشب مونده بود رو با سلیقه مرتب می کرد و توی گلدون می گذاشت ...
💐من ایستاده بودم و نگاهش می کردم ... حس داشتن خانواده ... همسری که دوستم داشت ... مهم نبود اون صبحانه چی بود، مهم نبود اون گل ها زیبا می شدن یا نه ... چه چیزی از محبت و اشتیاق اون باارزش تر بود ... .
💐بهش نگاه می کردم ... رنجی که تمام این سال ها کشیده بودم هنوز جلوی چشم هام بود ... حسنا و عشقش هدیه خدا به من بود ... بیشتر انسان هایی که زندگی هایی عادی داشتند، قدرت دیدن و درک این نعمت ها رو نداشتند اما من، خیلی خوب می فهمیدم و حس می کردم ...
💐من رو که دید با خوشحالی سمتم دوید و دستم رو گرفت ... چه به موقع پاشدی. یه صبحانه عالی درست کردم ...
صندلی رو برام عقب کشید ... با اشتیاق خاصی غذاها رو جلوی من میزاشت ... با خنده گفت: فقط مواظب انگشت هات باش ... من هنوز بخیه زدن یاد نگرفتم ...
💐با اولین لقمه غذا، ناخودآگاه ... اشک از چشمم پایین اومد... بیش از 30 سال از زندگی من می گذشت ... و من برای اولین بار، طعم خالص عشق رو احساس می کردم ...
💐حسنا با تعجب و نگرانی به من نگاه می کرد ... استنلی چی شده؟ ... چه اتفاقی افتاد؟ ... من کاری کردم؟ ...
سعی می کردم خودم رو کنترل کنم اما فایده نداشت ... احساس و اشک ها به اختیار من نبودن ... .
💐با چشم های خیس بهش نگاه می کردم ... به زحمت برای چند لحظه خودم رو کنترل کردم ...
- حسنا، تا امروز ... هرگز... تا این حد ... لطف و رحمت خدا رو حس نکرده بودم ... تمام زندگیم ... این زندگی ... تو رحمت خدایی حسنا ...
💐دیگه نتونستم ادامه بدم ... حسنا هم گریه اش گرفته بود... بلند شد و سر من رو توی بغلش گرفت ... دیگه اختیاری برای کنترل اشک هام نداشتم ... .
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_آخر : خوشبخت ترین مرد دنیا
💐قصد داشتم برم دانشگاه ... با جدیت کار می کردم تا بتونم از پس هزینه ها و مخارج دانشگاه بربیام که خدا اولین فرزندم رو به من داد ... .
💐من تجربه پدر داشتن رو نداشتم ... مادر سالم و خوبی هم نداشتم ... برای همین خیلی از بچه دار شدن می ترسیدم ...
اما امروز خوشحال و شاکرم ... و خدا رو به خاطر وجود هر سه فرزندم شکر می کنم ...
من نتونستم برم دانشگاه چون مجبور بودم پول اجاره خونه و مکانیکی، خرج بچه ها، قبض ها و رسیدها، پول بیمه و ... بدم ... .
💐مجبورم برای تحصیل بچه ها و دانشگاه شون از الان، پول کنار بگذارم ... چون دوست دارم بچه هام درس بخونن و زندگی خوبی برای خودشون بسازن ... .
زندگی و داشتن یک مسئولیت بزرگ به عنوان مرد خانواده و یک پدر واقعا سخته ... اما من آرامم ... قلب و روح من با وجود همه این فراز و نشیب ها در آرامشه ...
💐من و همسرم، هر دو کار می کنیم ... و با هم از بچه ها مراقبت می کنیم ... وقتی همسرم از سر کار برمی گرده ... با وجود خستگی، میره سراغ بچه ها ... برای اونها وقت می گذاره و با اونها بازی می کنه ... .
💐من به جای لم دادن روی مبل و تلوزیون دیدن ... می ایستم و ساعت ها به اونها نگاه می کنم ... و بعد از خودم می پرسم: استنلی، آیا توی این دنیا کسی هست که از تو خوشبخت تر باشه؟ ...
و من این جواب منه ... نه ... هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست ...
💐اتحاد، عدالت، خودباوری ... من خودم رو باور کردم و با خدای خودم متحد شدم تا در راه برآورده کردن عدالت حقیقی و اسلام قدم بردارم ... و باور دارم هیچ مردی خوشبخت تر از من نیست
#پایان
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_هفتادم ✍ بخش چهارم 🌸تازه متوجه شده بود
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر ✍ بخش اول
🌸اون رفت …ولی دیگه کسی رغبتی به خوردن غذا نداشت ،مینا کمی همون جا سرجاش موند و به یک باره اشکش سرازیر شد و با سرعت رفت بالا .
عمه و علیرضا خان مات و مبهوت به در نگاه می کردن. عمه گفت : علیرضا از قران ردش نکردیم …. ایرج گفت : بر می گرده انشالله چیزی نیست …کسی که پشت تلفن بود گفت یک جلسه دارن باید بیاد … شایدم شب برگشت …..
من بیشتر از اونا می دونستم که شوخی در کار نیست ، وقتی ماموریتی باشه همه جور خطر وجود داره …. درگیری ها خیلی زیاد بود و اخبار جبهه ها رو من توسط رزمنده ها می شنیدم …. و اون روزها از طرف جنوب غرب خیلی مجروح میاوردن ….
🌸فردا شنبه هیچ خبری از تورج نشد و یکشنبه صبح اول وقت ایرج که دیگه طاقتش تموم شده بود ، زنگ زد به قرارگاه و تورج رو خواست یک کم بعد تورج اومد پای تلفن …ایرج به محض اینکه صدای اونو شنید داد زد سرش؛؛؛ که مرد حسابی فکر ما رو نمی کنی…. فکر مادرت باش داره دیوونه میشه کجایی ؟ کی میای ؟
گفت : باشه داداش جان یک ماموریت دارم انجام بدم میام خودم زنگ می زنم مامان خوبه مینا و بچه ها چطورن ؟ ایرج گفت بیا باهاشون حرف بزن نگران تو هستن …گفت الان وقت ندارم برگشتم زنگ می زنم الان باید برم ……و گوشی رو گذاشت …
🌸مینا و عمه که منتظر بودن صدای اونو بشنون هر دو غمگین تر از قبل شده بودن ….
به مینا گفتم : غصه نخور دیگه تو می خواستی بفهمی حالش خوبه … خوب فهمیدی پس چرا دیگه خودتو ناراحت می کنی ؟….ولی خودم هم این حرف رو قبول نداشتم چون نگرانی ما با این مکالمه ها فقط تا زمانی که ارتباط بر قرار بود بر طرف می شد و به محض اینکه گوشی رو قطع می کردیم دوباره همون حال می شدیم ….. همه رفتیم سر کارمون …. باز اون روز اونقدر زخمی های بدی آورده بودن که نمی دونستیم باهاشون چیکار کنیم ، بدن های اونا پر از ترکش بود کنار نخاع کنار کبد پارگی های وحشتناک … دیگه جونی برام نمونده بود می خواستم وقتی رسیدم خونه چند ساعت بخوام ….. ولی دیدم همه تو حال بودن و گوشی تلفن دست ایرج ….. لطفا وصل کنید من منتظرم ……
🌸شما یک خبر به من بدین الان ستوان تجلی کجاس؟…. من که برادرشم نباید بدونم چی شده ؟ …… خوب هواپیمایی که گفتن سقوط کرده مال کی بوده ؟ …………
چرا دری وری میگین؟….. اگر خوبه یک خبر ازش به ما بدین …………. ول کن آقا ، چی داری میگی؟ ما از ناراحتی داریم میمیریم …. الو….الو ….بیشرف قطع کرد ….
( و دوباره شماره گرفت ) همه مات و متحیر مونده بودن از عمه پرسیدم چی شده تو رو خدا بگین که خبر بدی ندارین ……
🌸مینا زد زیر گریه و عمه هم گریه میکرد حتی علیرضا خان هم اشک می ریخت …….
مینا گفت : دلم شور می زد زنگ زدم حال تورج رو بپرسم یکی گوش رو برداشت و گفت ما هنوز خبری نداریم فقط می دونیم که زدنش و سقوط کرده ، حالا انکار می کنن ……
دو دستی زدم تو سرم و بی اختیار گفتم واویلا ، ای خدا رحم کن به ما ….
قیامتی تو خونه ی ما به پا بود در حالیکه هنوز درست نمی دونستیم چی شده…………
🌸وقتی به ایرج خبر دادن با رحمان اومده بود خونه با هم رفتن تا خبری از تورج بگیرن ……تا اونا برگشتن… ما سوختیم و اشک ریختیم و دعا کردیم ، نماز خوندیم …..
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_آخر ✍ بخش اول 🌸اون رفت …ولی دیگه کسی ر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر✍ بخش دوم
🌸ایرج ساعت نه شب اومد با چشمانی گریان و پف کرده اون سعی کرده بود اول خودشو آروم کنه بعد بیاد خونه ، ولی تا دوباره چشمش به ما افتاد بهم ریخت و مثل یک زن شیون کرد ……
نمی خوام خاطر شما رو زیاد آزرده کنم همین قدر می گم که ما تا صبح همه با هم فریاد زدیم و اشک ریختیم هیچ کس مرحم دل کسی نبود حتی به فکر بچه ها نبودیم ….
🌸حالا که خوب نگاه می کردم تورج هم شکل اون رزمنده ها شده بود…… داد می زدم ای وای ، چرا نفهمیدم تورج شکل اونا شده بود ، شکل اونایی که مظلوم تر از اونا هیچکس نیست ….. چرا نفهمیدم و گرنه شاید جلوش می گرفتم و ازش می خواستم گناهی بکنه تا اونقدر پاک نباشه که خدا اونو ازمون بگیره ……….
🌸روز ها و شب ها در انتظار یک خبر درست نشستیم ، هیچ کس نمی دونست چه اتفاقی برای تورج افتاده یکی می گفت تو خاک عراق خورده زمین یکی می گفت …دیدن با چتر اومده پایین …
یکی دیگه می گفت امکان نداشته چون در یک لحظه بوده و بازم می شنیدیم که شاید با چتر اومده پایین و اسیر شده …. و همه ی اینا احتمالاتی بود که هیچکدوم برای ما دلگرم کننده نبود …..
🌸عمه مثل مجنون ها عکس تورج رو بغل گرفته بود و سعی داشت خاطراتشو از اون تعریف کنه ….
حمیرا هر روز زنگ می زد و پیدا بود که اونم حالش خوب نیست ….
آقای رفعت می گفت می خواد بیاد ولی می ترسم اگر بیاد نتونه برگرده …..
ایرج هم بهش گفته بود اصلا اینجا خبری نیست نزار بیاد …
🌸خونه ی ما ، ماتمکده بود من بعد از ده روز رفتم بیمارستان …
همه ی اون زخمی ها رو تورج می دیدم و اشک می ریختم و برای مداوای اونا از جونم مایه میذاشتم …
پانزده روز سخت و دشوار گذشت شاید برای ما یکسال … توی بیمارستان اسم می نوشتن که یک کادر پزشکی بره به جبهه…نمی دونم چی شد که دلم خواست ، منم با اونا باشم و من آخرین نفری بودم که داوطلب شدم و قرار بود صبح فردا گروه بره به اهواز ……با خودم گفت : رویا چیکار می کنی؟ ایرج چی ؟ ولی باز فکر کردم نه باید برم حتی اگر بتونم جون یکی رو هم نجات بدم خوبه آره میرم ……
🌸این بود که داوطلب شدم و رفتم که به ایرج بگم …..
می دونستم که این خودش درد سر بزرگی به همراه داره …. ولی من باید می رفتم ….دلایلم برای رفتن خیلی معلوم نبود ….. می خواستم ببینم اونجا چیکار می کنن؟ می خواستم اونجا باشم تا وقتی زخمی ها رو میارن خودم باشم که بهشون خوب رسیدگی کنم…
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_آخر✍ بخش دوم 🌸ایرج ساعت نه شب اومد با
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر ✍ بخش سوم
🌸می خواستم خودم رو آروم کنم ؟ یا دلم می خواست از نزدیک اونجا رو ببینم ؟…..
از راه که رسیدم به عمه و علیرضا خان سر زدم و بعد به مینا ، مریم رو تو بغلش گرفته بود و مات مونده بود چشمش به من که افتاد سرشو تکون داد و گفت : رویا حالا چیکار کنم ….تو میگی پیدا میشه ؟
🌸گفتم دعا می کنیم ….هر چی خدا بخواد ……
بعد رفتم تو اتاق ایرج کنار پنجره نشسته بود …. نشستم رو بروش …کمی به من نگاه کرد و چشماش پر از اشک شد و گفت : بیا بغلم بهت احتیاج دارم …..
🌸رفتم روی پاش نشستم دست انداختم دور گردنش و گفتم …. نگران نباش هنوز چیزی معلوم نیست … شاید هم با چتر پریده باشه …. گفت اگر این طور بود باید تا حالا میومد …. گفتم ..نمی دونم شاید جایی گیر افتاده من دلم روشنه انشالله به همین زودی ها یک خبری میشه ……
ایرج یک چیزی ازت می خوام …دوست دارم درکم کنی … می خوام برم اهواز یک مدت اونجا کار کنم …
🌸فریاد زد و منو از بغلش پرت کرد پایین که : تو اصلا عقل تو کله ات هست یا نه ؟؟خانواده خودتو می خوای اینجوری ول کنی بری کجا ؟ یا داری شوخی می کنی ..یا خیلی از موضوع پرتی؟ ….. که من اصلا حوصله ی هیچکدوم رو ندارم …..
گفتم نه شوخی نمی کنم می خوام برم از موضوع هم پرت نیستم اینجا من از صبح تا شب بیمارستانم چه فرقی می کنه یک مدت اونجا خدمت کنم …اون داد می زد و هوار می کشید ….
گفتم: یک کم آهسته تر صداتو بیار پایین تا برات توضیح بدم …..
🌸گفت : منه لامذهب می دونم که وقتی تو تصمیمی می گیری نمیشه عوضش کرد بسه دیگه خودخواهی ها تو تموم کن بشین سر زندگیت … همش به فکر خودتی…….
گفتم :بله دیگه تو راست میگی اونوقت اون خودخواهی ها مثل چی بودن؟ ….
من چند ساعت توی آرایشگاه ها گذروندم ؟ یا رفتم خیاطی لباس دوختم ؟ یا مسافرت رفتم ؟ هر کاری کردم در جهت زندگیمون نبود ؟ …
داد زد کاش می رفتی آرایشگاه کاش می رفتی مسافرت ، داری میری جبهه تمام وقت تو توی بیمارستان گذروندی حرفی نزدم هر وقت اومدی خسته بودی حرفی نزدم و درکت کردم….ولی با این یکی کنار نمیام حق نداری پاتو از این در بزاری بیرون …..
🌸گفتم :اگر بزارم چی میشه ؟
گفت ..تو برو ببین چی میشه ؟
گفتم ببخشید من اصلا اولش می خواستم نظر تو رو بدونم ولی الان دیگه منصرف نمیشم … میرم …
فریاد زد اگر رفتی بر نگرد دیگه تو این خونه جات نیست ….
گفتم اشکالی نداره … دستت درد نکنه که اینطوری بر خورد کردی تو اعصاب نداری منم ندارم … بهتر بود درست حرف می زدیم …..حالا بچه ها و عمه و مینا هم از سر و صدای ما اومده بودن تو اتاق ….تبسم پرسید کجا می خوای بری مامان ؟
🌸ایرج داد زد تشریف می برن جبهه …( رو به عمه ) تحویل بگیر مامان خانم ….دارن میرن جبهه … یکی نیست به این خانم بگه تو می خوای اونجا چیکار کنی ؟ همون کارو داری اینجا میکنی ,, پس دردت چیه؟ من و بچه ها که مثل بُز هر کاری تو می کنی باهات همکاری می کنیم چون اینطوری دلت می خواد …حالا راه افتادی که بری جبهه خنده دار نیست اونم تو اوضاعی که ما داریم اصلا ما برای تو مهم هستیم یا نه ؟ عمه گفت :
🌸 ای بابا این چه کاریه رویا ول کن دختر جون دست ور دار راست میگه جبهه دیگه از کجا در اومد …. نه ایرج ناراحت نباش نمیره ، نه بابا …خودش می دونه که ما الان چه حالی داریم ….
گفتم : عمه جون به خدا می خوام بگم نمیرم ولی باید برم قول دادم ……
🌸ایرج دستشو بهم کوبید و فریاد زد تو که گفتی می خواستی با من حرف بزنی چی شد پس حالا میگی قول دادی ….به خدا اگر از این خونه پاشو بزاره بیرون دیگه حق نداره برگرده نمی خوام دیگه خودخواهی های اونو تحمل کنم…..(بعد رو کرد به عمه ) ..اون از عشق و علاقه ی من نسبت به خودش سوءاستفاده کرد …هر کاری دلش خواست انجام داد دیگه تحمل نمی کنم ….
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_آخر ✍ بخش سوم 🌸می خواستم خودم رو آروم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من"بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر ✍ بخش چهارم
🌸من یک ساک برداشتم و مقداری لباس و رفع احتیاجم رو گذاشتم توش… و ایرج همین طور فریاد می زد و همه ی اهل خونه بهش حق می
دادن .
ولی من در شرایطی نبودم که بتونم منصرف بشم تازه رفتار ایرج اونقدر بد و بی رحمانه بود که نمی تونستم دیگه تو اون خونه بمونم این بود که حاضر شدم یک چادر مشکی داشتم سرم انداختم…..
🌸به تبسم و ترانه نگاه کردم که ازشون خداحافظی کنم ازم رو برگردوندن و با گریه رفتن تو اتاقشون عمه هم گفت به خدا اگر بری نه من نه تو …..
به مینا گفتم جون تو جون بچه های من وقتی برگشتم یک فکری برای اونا می کنم ……و در میون فریاد های دلخراش ایرج که به من بد و بیراه می گفت از پله ها اومدم پایین ….
مینا دوید دنبالم و گفت : رویا تو رو خدا نرو زندگیتو بهم نزن …..
🌸گفتم نمی تونم متاسفانه نمی تونم باید برم …….
شب رو توی بیمارستان تا صبح گریه کردم و صبح با نیروی اعزامی رفتیم فرودگاه و من برای اولین بار سوار هواپیما شدم …..تمام اون زمان رو فکر می کردم آیا کارم درست بود که شوهر و بچه هام رو فدای خواسته ی خودم که اونم نجات جوون ها بود بکنم ؟
با خودم می گفتم : نه رویا کارت که غلط نیست ولی اینکه این طوری داری میری بد شد با این همه ناراحتی …..
🌸این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم و دست از سرم بر نمی داشت …..
توی هواپیما هم چادرم رو کشیدم روی صورتم و های های گریه کردم ….
نمی دونستم وقتی برگردم چی می خواد پیش بیاد ولی رفتم ……
خیلی زود اونجا مستقر شدیم و من مشغول کار شدم …..
🌸حالا می فهمیدم که اون همه ازدحام زخمی برای دکتر های اونجا چه بار سنگینی بود …مجبور بودن تند و تند اونا رو آماده کنن تا فرستاده بشن به بیمارستانهای شهرهای بزرگ و جا برای زخمی هایی که پشت سر هم می رسید باز کنن ….
به یک باره دیدم منم دارم همون کاری رو می کنم که انتظار داشتم دیگران نکنن چون چاره ای نبود ، در بیمارستان باز می شد و چهل تا زخمی یک جا میومد تو …….
اونجا دیگه کارمون شبانه روزی بود گاهی من از حال می رفتم .
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی #قسمت_آخر ✍ بخش چهارم 🌸من یک ساک برداشتم و مق
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر✍ بخش پنجم
🌸هر کدوم از اون جوون ها رو نجات می دادم با خودم می گفتم … باید میومدم … آره کارم درست بود زندگی من در مقابل جون اینا اصلا ارزشی نداره ……..
بین اونا چند تا جوون بستری بودن که وضع شون خیلی بد بود و نمی تونستن تکونشون بدن یکی از اونا …
شکمش پاره شده بود و خیلی حالش بد بود، ولی من اونو عمل کردم و خوشبختانه امید داشتم که بهتر بشه و یکی دو سه نفر دیگه بودن که به خاطر وخامت حالشون همون جا مونده بودن و من نگذاشتم اونا رو ببرن می خواستم خودم ازشون مراقبت کنم ….
🌸یکی دیگه هم بود که بشدت سوخته بود و صورتش و بدنش بسته بود می گفتن حالش خوب نیست و ممکنه تو راه تموم کنه من هر روز بهش سر می زدم و پانسمانشو عوض می کردم تا پانزده روز اون تو اغما ء بود یک روز دیدم دستش تکون می خوره خوشحال شدم بهش گفتم صدای منو میشنوی ؟
با سر انگشتش زد روی تخت ….
گفتم : نگران نباش حالت خوب میشه من اینجام مواظبت هستم ….حالا که به هوش اومدی دیگه خوب میشی ……
به پرستار گفتم زود براش یک آبمیوه بیارین کم کم بدین بخوره یک قطره یک قطره …..رفتم کارمو کردم دوباره اومدم بالای سرش خودم پانسمان اونو عوض کردم و کنارش نشستم ….و شب بهش سوپ دادم چند قاشق رو با میل خورد ، انگار خیلی گرسنه بود چون بازم می خواست ولی چون مدت ها بود چیزی نخورده بود گفتم صبر کن یکساعت دیگه بازم بهت میدم ……
🌸اونشب اونقدر زخمیها زیاد بودن و من تا نزدیک صبح عمل داشتم ….
با اینکه از شدت خستگی نمی تونستم روی پام وایسم رفتم به بالینش ….
گفتم دیشب بهت سوپ دادن با سر اشاره کرد نه ….
گفتم : الان سوپی در کار نیست می خوای چایی بخوری بازم با سر گفت آره ….
🌸از کنار لبش چیزی گفت که من نفهمیدم …..
گفتم یک چایی براش شیرین کنن و بعد خودم با قاشق بهش دادم و گفتم قول میدم خودم ظهر بهت غذا بدم …..
چایی رو با میل خورد و دستشو بلند کرد و می خواست چیزی به من بگه ولی نفهمیدم …….
ظهر اونو یادم نرفته بود غذای خودمم بر داشتم و یک کاسه سوپ برای اون برداشتم و رفتم کنارش نشستم …. و قاشق قاشق سوپ رو به دهنش ریختم چنان با میل می خورد که دلم براش سوخت …..وقتی تموم شد با زحمت دستشو دراز کرد و زد روی دست من …..و کلمه ی نامفهمی از دهنش در اومد : فهمیدم که می خواد چیزی رو به من بفهمونه …
🌸پرسیدم : می خوای با من حرفی بزنی ؟ با سر گفت آره ….
گفتم مداد می خوای بهت بدم گفت آره ….(دست راستش سوخته بود و هنوز باند پیچی بود پرسیدم با دست چپ می تونی بنویسی ؟ باز اشاره کرد آره ……
اومدم که برم گفت رویا ….
در جا خشک شدم کسی اونجا اسم منو نمی دونست برگشتم نگاهش کردم در حالیکه موهای تنم راست شده بود پرسیدم چی گفتی ؟ دوباره با زحمت گفت رویا منم …..گفتم تو کی هستی ؟ اشکهام بدون اختیار صورتم رو خیس کرد … نگاهش کردم چشمش بسته بود ونمی تونست حرف بزنه با بغض گفتم تورج ؟
🌸با سر گفت آره …..دوباره ؛؛؛؛ تورج ؟ بازم با سر اشاره کرد دستمو گذاشتم روی دهنم تا فریاد نکشم …
گفتم عزیزم تو اینجا بودی؟ ای خدا شکرت … پس من برای همین تا اینجا اومدم غیر ممکنه ، باورم نمیشه….مثل دیوونه ها دور خودم می گشتم و می گفتم : باورم نمیشه امکان نداره …
پرستار ها متعجب دور من جمع شده بودن …. دوباره ازش پرسیدم تو تورجی ؟ گفت :آره …….گفتم خدا رو شکر صد هزار مرتبه شکر خدا دوباره تو رو به ما داد …. صبر کن اول خبر بدم میام پیشت ……
🌸حالا مثل بید می لرزیدم …داد می زدم برادرم زنده اس برادرم اینجاس کمکم کنین یک تلفن می خوام خبر بدم کمکم کنین برادرم اینجاس اون زنده اس …..
از سر و صدای من و حرفام همه متوجه شده بودن که چه اتفاقی افتاده توی بیمارستان انگار زلزله شده بود همه داشتن از این معجزه حرف می زدن یکی از دکترا شماره رو ازم گرفت و به خونه زنگ زد …. و گوشی رو داد به من …. مرضیه گوشی رو برداشت داد زدم بگو عمه بیاد بهش بگو تورج رو پیدا کردم زود باش ….
ایرج گوشی رو گرفت ….
🌸گفت چی شده رویا حرف بزن ببینم راست میگه مرضیه ؟
گفتم تورج اینجاس پیش من زنده اس تورج زنده اس …. با گریه و بغض ازم پرسید حالش چطوره ؟ گفتم تو فقط بیا چیزی نپرس ….. صدای مینا و عمه میومد بازم اونا از خوشحالی گریه می کردن …..
ایرج گفت : بگو کجایی من الان میام ….
🌸گفتم توی بیمارستان اهواز خودتو برسون …….. هنوز با عمه و مینا حرف می زدم که اونا گفتن ایرج راه افتاده داره میاد اهواز ……
و من از ذوقم نمی دونستم چیکار کنم ….
برگشتم کنارش و تا صبح همون جا موندم ….
آخه دیگه نمی تونستم کار کنم …….
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر✍ بخش هفتم
🌸خیلی آهسته شروع کردم …..و گفتم : هر سه تای شما از بهترین های دانشگاه هستید و من بهتون افتخار می کنم امیدوارم روزی برسه که بهترین پزشک باشین یک دکتر با وجدان و دلسوز برای مریض …..
همون طور که می بینید من بغض دارم و چه بسا همین الان اشکهام بریزه ….
می خوام با شما کمی درد دل کنم ,, یک درددل ساده ولی شما بهش فکر کنین ……
🌸زمانی که من اینجا اومدم درست مثل شما بودم … بعد جنگ شد …. بیمارستان پر شد از مجروح و زخمی و خیلی ها هم شهید شدن …. من اونا را دیدم و باهاشون زندگی کردم و حالا می تونم قضاوت کنم که من و شما خیلی کوچکتر از اونی هستیم که در مورد شون قضاوت کنیم ….
من نمی تونم عقیده ی شما رو عوض کنم باید می بودید تا می فهمیدید من چی میگم ….من حتی نتونستم دخترا ی خودم رو قانع کنم ولی نمی تونم از کنار حرف شما بی تفاوت بگذرم … یک کم فکر کنین …
🌸اگر از اسم اونا و شرف اونا کسان دیگه سوءاستفاده می کنن مقصر اونا نبودن به نظر من مظلوم تر از حسین ، شهدای ما هستن چون هم نسل شما و هم نسل های آینده در مورد اونا خوب قضاوتی نخواهند کرد طوری که شایسته ی اونا باشه …
بهتون بگم اونا اونقدر خوب و پاک و بی توقع بودن که فکر می کنم همون طور که در حیات شون بی ادعا بودن الان هم توقعی از ما ندارن …..
🌸ولی این منم که دلم می سوزه برای اونایی که به اون پاکی و خلوص جلوی دشمن وایستادن و جونشون رو در این راه دادن دلم می سوزه ……. قصه های واقعی زیادی هست ولی متاسفانه نسل شما حتی منتفر از شنیدن اون هستین هر جا حرفی از اونا میشه فورا حوصله شون سر میره و گوش نمی کنن ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_آخر✍ بخش هفتم 🌸خیلی آهسته شروع کردم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_آخر✍ بخش هشتم
🌸همه ی دنیا برای قهرمانان جنگ شون احترام قائلند ….
حداقل کاری که می کنید اینه که با تحقیر از اونا یاد نکنین چون سزاوارش نیستن …..آب از جای دیگه گل آلوده …..
اینو گفتم و بلند شدم و رفتم چون دلم نمی خواست جلوی اونا گریه کنم ……
🌸یک مرتبه یادم اومد که امروز باید زود می رفتم خونه چون روز عقد ترانه بود .ولی من یک عمل فوری داشتم و اومدم تا زود برگردم ……..
با عجله خودمو رسوندم خونه ….
طبق معمول همه ازم شکایت داشتن ….ترانه هنوز از آرایشگاه نیومده بود و باز بیشتر کارا به گردن مینا و سوری جون افتاده بود البته زبیده خانم و دختراش که حالا بزرگ شده بودن هم خیلی کمک می کردن و دیگه عضوی از خانواده ی بزرگ ما بودن حلیمه می خواست مثل من دکتر بشه و تمام تلاششو می کرد …..
🌸ایرج رو بالای پله ها دیدم راستش ترسیده بودم ولی اون گفت : خسته نباشی نگران نباش همه چیز حاضره تو برو حاضر شو ……
همون بالا بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم الهی فدات بشم ممنونم به خدا وضعش خیلی خراب بود نمی شد بزارم برای فردا ……
گفت : باشه عزیزم می دونم برو حاضر شو … گفتم هادی اومد منو صدا کن … غریبی نکنه ….. گفت : نگران نباش ما هستیم ….فرید خیلی وقته اومده خیلی هم کار کرده ….گفتم تو میگی اعظم هم میاد …
🌸گفت انشالله که نمیاد اگرم اومد قدمش روی چشم امشب عروسی دختر منه باید خوش باشیم ….تو که هادی رو بخشیدی اونم ببخش ولش کن دیگه مهم نیست …..
سرمو تکون دادم و گفتم … نمی دونم آره والله دنیا اصلا ارزش نداره خیلی زود تر از اونی که فکر می کنی تموم میشه قلبمون صاف باشه بهتره …….
🌸کارم یک کم طول کشید و نتونستم به موقع برسم و عروس اومد و من هنوز بالا بودم ایرج هی صدا می کرد با عجله یک لنگه کفش پامو یکی دیگه تو دستم رفتم بیرون که اومدن اونا رو به خونه ببینم . …..
همه منتظر من بودن و من شرمنده شدم که به عنوان مادر عروس این کارو کردم ولی خوب دیگه همه به کارای من عادت کرده بودن …ایرج با دو دستش یک دست منو گرفت و با هم رفتیم سر سفره ی عقد ، دخترم با همون موهای بور و چشمهای آبی جای من نشسته بود با پسر خوبی که دوستش داشت ، درست همون جایی که منو عقد کردن ……
🌸همه چیز خوب بود ولی جای علیرضا خان خالی بود …
اون چهار سال پیش دوباره سکته کرد و نتونستیم نجاتش بدیم …….
تورج کنار مهدی دامادم بود و می دیدم که با هم حرف می زنن و مهدی از خنده ریسه میره …به تورج اشاره کردم,, خوب نیست بیا اینور؛؛ …. دیدم نه فایده نداره گفتم ایرج جان برو تورج رو بیار مهدی نمی تونه خودشو نگه داره ………
ایرج گفت ولشون کن خودشم دست کمی از تورج نداره..
🌸بالاخره خطبه خونده شد و آخر اون شب زیبا و فراموش نشدنی در میون شادی و هلهله ما ترانه به خونه ی بخت رفت ……
جای دوری نرفته بود انگار عضو جدیدی به خونه ی ما اضافه شده بود……
آخر شب من که خیلی خسته شده بودم رفتم بالا تا بخوابم ولی فکر کردم اول یک سر به تبسم بزنم ، نکنه شب اول دلتنگ بشه …..ولی اون گفت : آخیش راحت شدم از دستش حالا راحت درس می خونم ……..
🌸خندیدم و رفتم تو اتاقم …و زود حاضر شدم تا بخوابم ….. روی تخت دراز کشیدم که ایرج اومد و کنارم وایستاد و ….گفت : خسته نباشی خانم ؟ دستمو دراز کردم که بغلش کنم گفتم توام خسته نباشی عزیزم …….
#پایان
#ناهید_گلکار
دوستان وهمراهان گرامی از اینکه با حوصله ماروهمراهی کردین بسیار سپاسگزاریم
منتظر داستانهای واقعی بعدی باشید🌸🌸
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○