پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من"بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش دوم 🌸با صدای گریه
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هفتم✍ بخش سوم
🌸ترانه و تبسم زود با علی و مریم مشغول بازی شدن …
نگاهی به اونا کردم انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتن برای جنگ گریه می کردن ….کاش ما هم می تونستیم همه غمهای زندگی رو زود فراموش کنیم وهمه چیز رو به بازی بگیریم ……
کمی کنار مینا نشستم تا اون آروم بشه …دیدم ایرج نیومدپایین ….
🌸گفتم بزارم کمی با خودش تنها باشه که رفتن تورج رو بتونه تحمل کنه …
اول که فکر می کردم زود بر می گرده وقتی طولانی شد … رفتم بالا که بیارمش …..
روی لبه ی تخت نشسته بود و با دو دستش سرشو گرفته بود ….
گفتم: عزیزم ایرج جان خوبی ؟ سرشو با عصبانیت بلند کرد و گفت :بالاخره خودتو نشون دادی …. نشون دادی چی تو دلت می گذره ….. گفتم : چی داری می گی خدا مرگم بده این چه حرفیه ؟ تو داری باز به من توهین می کنی … یواش مینا اون پایینه تو رو خدا شروع نکن ایرج تو این موقعیت آخه تو چطور دلت میاد از این حرفا بزنی اون بیچاره می خواست زن و بچه رو به من بسپره …..در حالیکه دندونهاشو بهم فشار می داد گفت : منم که خرم … گاوم …. من اونجا؛؛ مامان اونجا؛؛ بعد تو رو صدا می کنه توی اتاق و ازت می خواد مواظب بچه هاش باشی ….. تو چیکاره ای؟ به تو چه مربوط ؟ من برادر اونم؛؛چرا به تو باید می گفت ؟
🌸گفتم :ایرج جان من نمی دونم به خدا قسم فکر کردم با مینا دعوا کرده ….اگر می دونستم نمی رفتم … خوب من نمی دونم چه دلیلی داشت منو صدا کرد منم رفتم آخه اون برادر توست چشمش پاکه به خدا هیچ وقت به من نظری نداشته اینکارو نکن ایرج تمومش کن …. مشتشو کوبید بهم مثل مار به خودش می پیچید …. و فریاد می زد ولی فریادی با صداش آهسته و این بیشتر باعث می شد که از دورن داغون بشه ….. مگه منه احمق ندیدم که چطوری بهت نگاه کرد و رفت …. خوشت میاد دیگه ، خودم دیدم ، این نظر نیست ؟
🌸گفتم : به خدا به جون بچه هام اون می خواست خاطرش از مینا راحت باشه قسم می خورم ……
گفت : دیگه شناختمت … ولم کن الان یک کاری دست خودم میدم ….. و رفت کتشو بر داشت و در و کوبید بهم و با سرعت از پله ها رفت پایین و بدون اینکه جواب عمه رو که دنبالش راه افتاده بود و ازش می پرسید کجا میری چی شده رو بده ، از در خونه زد بیرون و رفت .
#ادامه_دارد
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و هفتم✍ بخش سوم 🌸ترانه و تبسم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش چهارم
🌸من بالای پله ها وایستاده بودم ….
تو دلم گفتم به درک که رفتی خسته شدم دیگه این بار اگر هزار بار هم معذرت بخواد قبول نمی کنم … ولی دلم طاقت نیاورد و رفتم پشت پنجره و اونو باز کردم داشت از خونه می رفت بیرون صدای الله و اکبر از دور به گوش می رسید ….
یک دلهره ی عجیبی تو دلم افتاده بود مدتی همونجا وایستادم امیدوار بودم بر گرده ولی خبری نشد ……
پنجره رو بستم و اومدم بیرون .ترانه اومد پایین پله ها و از من که قدرت حرکت نداشتم پرسید: مامان بابا کجا رفت ، چون جنگ شده بابا عصبانیه ؟
🌸گفتم نه الان بر می گرده جایی کار داشت زود میاد ….
سعی کردم خیلی طبیعی باشم هم به خاطر بچه ها و هم عمه این روزا حال خوبی نداشت مرتب فشارش میرفت بالا ….
ترانه با خوشحالی رفت سر بازیش حالا می شد فهمید که بچه ها مفهموم جنگ رو نمی فهمیدن و خوب و خوش داشتن بازی می کردن و حتی رفتن ایرج با اون وضع نتونست بازی اونا رو بهم بزنه …….
مینا هنوز بغض داشت ….با خودم گفتم ولش کن رویا می خواد چی بشه خودش بر می گرده و عذر خواهی می کنه ولی این بار دیگه نمی بخشمش … حالا من باهاش قهر می کنم ……… مینا پرسید: رویا جان ایرج خان به خاطر تورج ناراحت بود ؟
🌸گفتم خوب معلومه ولی بی خودی خودشو اذیت می کنه ….. رفت یک هوایی بخوره الان برمی گرده ….. ولی عمه حال خوشی نداشت ….
گفتم حالتون خوبه می خواین فشارتون رو بگیرم ؟
با بی حوصله گی گفت : نمی دونم می خوای بگیر می خوای نگیر چه می دونم والله …چی داره به سرم میاد نمیفهمم …..
خدا به خیر کنه ….. ایرج و تو یک چیزی می دونین که به من نمیگین …..راستشو بگو رویا بزار الان بدونم ……
🌸گفتم : به جون ایرج هیچی نیست قسم می خورم فقط کلافه بود ……
فشارشو گرفتم حدسم درست بود رفتم و یک قرص فشار و یکی هم آرام بخش آوردم و بهش دادم و ازش خواستم دراز بکشه اونم همون جا روی مبل ولو شد …..
بعد رفتم دوا های عمو رو دادم ….ایرج بازم نیومد ….. دیر وقت شد …
شام بچه ها رو دادیم و اونا رو خوابوندیم و با مینا برگشتیم پایین عمه روی همون مبل دراز کشیده بود ……..
بدون اینکه سرشو بلند کنه پرسید : راست بگو رویا ایرج چش شده بود ؟
🌸گفتم : راستش نگران کارخونه بود رفت سر بزنه و برگرده از اون حادثه به بعد همش دلواپس میشه …..
شام علیرضا خان رو دادیم و مرضیه هم خورد و رفت بخوابه ولی ما هیچکدوم اشتهایی نداشتیم .. و منتطر ایرج موندیم ……ساعت از دوازده گذشته بود عمه همون جا روی مبل خوابش برده بود به زحمت با مینا بردیمش سر جاش … به خاطر قرصی که خورده بود دیگه متوجه ی چیزی نبود ….
مینا هم خوابش گرفت منم رفتم کنار پنجره و یک ساعتی همون جا موندم فکر می کردم هر چی زودتر از اومدنش با خبر بشم بهتره ….ولی خبری نشد ….
باید صبح بچه ها رو خودم دیگه می بردم مدرسه با اینکه می دونستم دیرم میشه …….
#ادامه_دارد
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش چهارم 🌸من بالای پ
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش پنجم
🌸همون جا کنار پنجره روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد …..
صبح برای نماز بیدار شدم هنوز ایرج نیومده بود …
اون جایی رو نداشت بره حتما توی ماشین خوابیده ….. هر چی فکر می کردم کجای این کار تقصیر منه نمی فهمیدم ….وقتی تورج منو صدا کرد چی باید می گفتم ؟ نمیام ؟ چیکار باید می کردم ؟ ……..
با این فکر خیال ها دیگه خوابم نبرد تا اینکه بچه ها بیدار شدن و اولین چیزی که پرسیدن این بود ایرج کجاس ؟ گفتم رفته سر کار امروز خیلی سرش شلوغ بود و از شما ها عذر خواهی کرد و حالا من شما رو می برم مدرسه ….
🌸تبسم با صدای بلند گفت : هوراااااا من دوست داشتم تو بیای خوب شد ……
اون روز ماشین رو خودم بر داشتم دیگه ایرج نبود که مخالفت کنه …..
باید ساعت دوازده می رفتم دنبالشون این بود که نمی تونستم به اسماعیل اونا رو بسپرم روز اولی بود که جنگ شروع شده بود و نمی دونستم ممکنه چه اتفاقی بیفته ………
اون روز توی اخبار خبر پیش روی دشمن از طرف غرب کشور مردم رو نگران کرده بود اونا با سرعت داشتن می کشتن و میومدن جلو در حالیکه ما هنوز آمادگی دفاع نداشتیم …..
من اون روز خیلی دیر رسیدم بیمارستان و دکتر عمل اولشو تموم کرده بود عذر خواهی کردم
🌸 و سعی کردم توضیح بدم که چی شده ……بعد از عمل هم خیلی مریض داشتم فقط چهار تا بستری و عمل شده بودن که باید بهشون رسیدگی می کردم وهمین باعث شد کمی مشکلات خودم رو فراموش کنم ………..
ولی هر وقت به خودم میومدم نقشه می کشیدم که با ایرج چیکار کنم و حرفایی که باید بهش می زدم با خودم مرور می کردم …..با عجله کارمو انجام دادم و از نسرین خواهش کردم مراقب کارای من باشه و رفتم دنبال بچه ها ……
اونا با خوشحالی منتظرم بودن بهشون خوش گذشته بود …..
🌸ترتیب سرویس مدرسه رو دادم و قرار شد از فردا دیگه با سرویس برن و بیان ……
حالم خوب نبود و پشت فرمون سرم گیج می رفت یادم افتاد از نهار دیروز تا اون موقع چیزی نخوردم …..
پس خیلی آهسته از یک کنار رفتم تا خودمو رسوندم خونه …..
مینا که حالمو دید..فورا برام یک چایی نبات آورد کمی جون گرفتم …. ولی نهارمو خوردم و منتظر ایرج نشدم گفتم بزار بیاد ببینه که خیلی هم نتونسته منو ناراحت کنه …..
ولی اون بازم نیومد …..
🌸شب شد و بچه ها خوابیدن و من از ترس سئوال های پشت سر هم عمو و عمه و حتی مینا … رفتم توی تختم و دراز کشیدم در حالیکه خبر های بدی از جنگ می رسید و نگرانی ما رو به خاطرتورج صد چندان می کرد من داشتم از دست ایرج دیوونه می شدم ……ما حالا نه از اون خبر داشتیم نه پیغامی از تورج رسیده بود
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و هفتم ✍ بخش پنجم 🌸همون ج
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش اول
🌸اونشب هم ایرج نیومد ، حدس می زدم که کارخونه باشه چون نمی تونست اونجا رو ول کنه وگرنه تمام زحمت هاش به هدر می رفت …..
تازه محصولش وارد بازار شده بود و فروش نسبتا خوبی داشت …. یک لحظه تصمیم گرفتم همون شبی برم و بیارمش ولی پشیمون شدم … و یک قرص هم خودم خوردم و خوابیدم ……
سرویس مدرسه دم در بچه ها رو باید سوار می کرد ، من دخترا رو تا دم در بردم و توی ماشین منتظر شدم …. مدتی معطل شدم تا مینی بوس رسید…..
🌸بچه ها رو بهش سپردم و خودم رفتم بیمارستان… دلم مثل سیر و سرکه می جوشید .. دیرم شده بود وقتی رسیدم ، دکتر صالح عمل رو بدون من شروع کرده بود ؛؛سریع رفتم و لباس پوشیدمو خودمو رسوندم سر عمل ……
نگاه خشمگینی به من کرد و خیلی محکم با غیض گفت : نبض و فشارشو چک کن …. عملش سخته حواسوتو بده به اینجا …….
بعد از عمل دکتر بازم با من رفتار خوبی نداشت …. من طبق عادت خودم که سکوت می کردم و حرفی نزدم……..
🌸اون روز دو تا عمل دیگه داشتیم که هر دو خیلی طول کشید ……
بعد از عمل دکتر که خیلی خسته شده بود تند تند دستورات لازم رو داد و به من گفت: امروز می خواستم وایستم تا عمل ها رو تو انجام بدی ولی شنیدم هم دیروز زود رفتی و هم امروز دیر اومدی …. ببین سرمدی کار ما شوخی بردار نیست می خوای عمل کردن رو خودت انجام بدی یا نه ؟
🌸گفتم دکتر من تازه تخصص قبول شدم مگه میشه خودتون گفتین اجازه ندارم ….
گفت: الانم نداری ولی اگر من باشم مسئولیتشو قبول می کنم اومدیم یک وقت من نبودم؛؛ باید یک بار خودت تنهایی انجام داده باشی ؟ یا می خوای همیشه دستیار بمونی ؟
🌸گفتم دکتر باعث افتخار منه که شما به من اعتماد دارین بله خودمم می دونم که باید زودتر این کارو بکنم چشم هر وقت شما صلاح می دونستین …. این دو روز هم به خاطر اینکه تجلی تو کارخونه خیلی کار داشت در گیر بچه ها بودم وگرنه خودتون می دونین که خیلی با من همکاری می کنه…. چشم هر وقت شما صلاح بدونین من آمادگی دارم .. ……
🌸گفت : اگر من چیزی بهت میگم برای خودته …تا حالا مثل تو ندیدم با پشتکار….. کوشا ، از همه مهمتر باهوش ؛؛؛ دلم می خواد زود پیشرفت کنی ، هیچ چیز این مملکت الان ثبات نداره فردا معلوم نیست که من اینجا باشم یا نه,, هر کاری می کنی زودتر بکن که من خیالم از بابت تو راحت باشه ، می خوام جای منو بگیری ؟……..
🌸….دکتر همین طور که به طرف اتاقش می رفت ادامه داد …. خیلی خوب پس اگر آمادگی داری فردا خودتو حاضر کن ، دیر نیای که با من طرفی ، ساعت شش صبح اینجا باش که باید تمام عمل رو خودت انجام بدی ( رسید تو اتاق و پرونده ی یک مریض رو برداشت و داد دست من …..
🌸نگاه کن این همون خانمی هست که خودت کاراشو کردی فردا وقت عمل داره …….
گفتم آره دکتر می دونم تا حالا خیلی دیدم که شما این عمل رو انجام دادین …..
🌸گفت : خوب برای همین هم من فردا دستیار تو میشم ببینم چیکار می کنی …. یادت باشه باید از همین الان شروع کنی روی پرونده اش کار کنی به همه ی وضع داخلی اون مسلط باشی ….. و اینو گفت و رفت ….
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش اول 🌸اونشب هم ا
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش دوم
🌸دکتر رفت… پرونده توی دستم بود …..همین طور مونده بودم ، می ترسیدم تو اون حالتِ روحی خطایی ازم سر بزنه …. نمی دونستم چیکار باید بکنم؟ کاش می گفتم باشه بعدا ولی نتونستم این حرف رو بزنم ….. استرس و نگرانی نمی گذاشت خوب روی کارم تمرکز کنم ….. حالا قدر روزایی که ایرج کمکم می کرد رو می فهمیدم ….. آخه من چطوری می دونستم وقتی ایرج توی کارخونه مونده و می دونم داره چی می کشه و چقدر بهش سخت می گذره،،با خیال راحت برم و یکی رو عمل کنم …
🌸تازه توی خونه هم از دست سئوالهای عمه و علیرضاخان کلافه می شدم …. و دخترا یک طور دیگه فکر منو مشوش می کردن .
اونا ایرج رو می خواستن و نمی تونستم اونا رو قانع کنم ؛؛… .چطوری توان اینو داشتم که روی یک همچین کار سختی تمرکز کنم ؟ ….. راستش نگران تورج هم بودم ازش خبری نشده بود…….
🌸ساعت دو رسیدم خونه ….عمه با نگرانی ازم پرسید می دونستی ایرج شب رو تو کارخونه می خوابه ؟ گفتم بله چون نگرانه …..به خاطر جنگ …… سرشو تکون داد و گفت : بگو ببینم سر چی دعوا کردین ؟ خوب بگو منم بدونم …. گفتم : به خدا قسم اگر منم بدونم خودتون که اخلاقشو می دونین از چیزی که ناراحت میشه حرف نمی زنه قهر می کنه ……. با ناراحتی گفت : خوب چرا خونه نمیاد ؟ با تندی گفتم …. من از کجا بدونم ، نمیاد که نیاد…. من عمه جون کاری نکردم که سزاوار همچین کاری باشم …پس بزارین خودش هر وقت دلش خواست بیاد ……
🌸و رفتم بالا ….. مینا دست مریم رو گرفته بود و از پله ها میومدن پایین …. چشمش به من که
افتاد گفت : رویا جان فکر می کنم تبسم تب داره ..خیلی بدنش داغه …پرسیدم کجان ؟ گفت : تبسم خوابیده و ترانه هم داره با علی بازی می کنه …. خودمو رسوندم به بچه ها ….
تبسم تب داشت .ولی خیلی بالا نبود فورا بهش یک قاشق سرما خوردگی دادم ولی خودم حدس می زدم که بازم اون برای ایرج ناراحته …کنارش نشستم و سرشو نوازش کردم و گفتم : دختر خوشگل من برام تعریف کن امروز چیکار کردین تو مدرسه …… گفت : بیشتر بازی کردیم ولی با مداد هم روی دفتر مون خط کشیدیم باید یک صفحه هم تو خونه این کارو بکنیم …من بلدم خانمه به من گفت آفرین ولی به ترانه گفت خیلی بازیگوشی …. ایرج امروزم نمیاد ؟…
🌸گفتم تبسم جان من میگم ایرج چون زنش هستم تو باید بگی بابا …..
خندید و گفت آخه دوست دارم مثل تو بهش بگم ایرج خودشم دوست داره ….
گفتم خوب بگو بابا ایرج …چطوره ؟ با بی حوصله گی گفت حالا دعا کن بیاد من مریضم؛؛؛منو ببینه و خودشو بکشه …..
گفتم چرا خودشو بکشه ……گفت آخه هر وقت من یا ترانه مریض میشیم اون می گه مریض نشین که من خودمو می کشم ….
#ادامه_دارد⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش دوم 🌸دکتر رفت…
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش سوم
🌸دیدم این طوری نمیشه باید یک فکری بکنم…. اون باید برمی گشت خونه …..
فردا صبح من عمل داشتم و از همه مهمتر این بود که باید خیال خودم رو راحت می کردم …..
و به هزار دلیل غرورم رو زیر پا گذاشتم و لباس پوشیدم …. بچه ها رو به مینا سپردم برای خودمو و ایرج غذا کشیدم و با اسماعیل رفتم بطرف کارخونه …..
عمه که فهمیده بود می خوام چیکار کنم خوشحال بود و می گفت : خوب کاری می کنی مادر برو ببین بچه چی شده من داشتم خودم می رفتم …. می خوای منم بیام ؟ گفتم نه عمه جون من میارمش ……
🌸توی راه فکرم خیلی مشغول بود ، خبر های جنگ هم خوشایند نبود و بر نگرانی من اضافه میکرد ….
با وجود تشکیل پایگاه های بسیج و اعزام جوون ها به جبهه معلوم می شد که این ماجرا هم به اون سادگی ها نیست ….
دلم خیلی گرفته بود برای اولین بار از این دنیا بدم میومد و دیگه دلم نمی خواست ادامه بدم …. منی که همه از دور به زندگیم نگاه می کردن و غبطه می خوردن …از زندگی سیر بودم احساس می کردم تحت فشارم و دلم می خواست فرار کنم …
🌸اون همه کار و تلاش با دل خوش امکان داشت ولی وقتی آدم غمگین میشه هر کاری براش سخته ……
بیشتر از همه چیز این جنگ تحمل منو تموم کرده بود عواقب اونو می شد حدس زد……. نزدیک کارخونه که شدم فکر می کردم حالا چی باید به ایرج بگم ؟ خوشرو باشم و عذر خواهی کنم؟؟ و التماس کنم که برگرده؟…..
یا دعوا و مرافه راه بندازم تا متوجه ی عمل زشت و ناپسندش بشه؟ ….نمی دونستم ….. چون واقعا هیچکدوم از اون راه ها برای من راه درست نبود ……
🌸وقتی وارد کارخونه شدیم دیدم که دربان با تلفن به ایرج خبر داد ….. جلوی در پیاده شدم ماشینشو دیدم …. و به اسماعیل گفتم تو برو من با آقا میام …… و رفتم تو هنوز عده ای از کارگر ها داشتن کار می کردن …..
بالا رو نگاه کردم بطرف اتاق ایرج ، اون می تونست منو از اون بالا از پشت پنجره ببینه ولی نبود …. از پله های آهنی باریک رفتم بالا …. و در و باز کردم اون سرش پایین بود و روی یک کاناپه که یک بالش و یک پتو هم روش بود نشسته بود و یک چراغ والر گذاشته بود جلوش که روش قوری و کتری داشت می جوشید برای خودش چایی ریخته بود و انگار منتظر من بود ولی بهم نگاه نکرد ….
منم بدون یک کلمه حرف رفتم و ظرف غذا رو گذاشتم روی میز و کنارش نشستم …..
🌸ایرج همون طور سرش پایین بود و حرفی نمی زد ….
منم صبر کردم تا خودش سر حرف رو باز کنه … بالاخره بدون اینکه نگاهی به من بندازه گفت : چایی می خوری ؟ گفتم بدم نمیاد چون از راه که رسیدم خونه ، اومدم اینجا …تو نهار خوردی ؟ ….
گفت : آره ی ساندویج خوردم کارگر ها برای خودشون می گیرن برای منم گرفتن ….
بلند شد و یک استکان رو خوب شست و برای من چایی ریخت و گفت : نبات دارم بندازم تو چاییت ؟
گفتم: آره بنداز بهش احتیاج دارم ……..
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #داستان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش سوم 🌸دیدم این
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش چهارم
🌸قوطی کنار دستش بود ، باز کرد و یک تیکه نبات انداخت تو چایی منو خودش اونو هم زد و داد دست من …… و گفت : کاش اول غذا می خوردی ، حتما بازم ضعف کردی ، خوب غذاتو می خوردی بعد میومدی ….
گفتم اشتها نداشتم تبسم مریض بود اول رفتم پیش اون ……
از جاش پرید و پرسید : چی شده چرا مریض شده ؟
گفتم تب کرده فکر کنم برای تو بیقراره …
گفت : شاید سرما خورده ؟
گفتم حتما ولی اون مقاومت بدنش وقتی ناراحته کم میشه …..
🌸گفت: من ….من ….نمی دونم ..بعد از اون شب که ناراحتت بودم دیگه فکرم کار نمی کنه حالم خوب نیست ، نمی خواستم باعث ناراحتی تو بشم …..
گفتم : خوب فکر نکردی با نیومدن و قهر کردنت دو برابر ناراحتم می کنی ؟ به نظرت واقعا من مستحق این کار هستم ؟ اگر به من شک داری که یک حرف دیگه اس اگر نداری چرا این کارارو می کنی ؟ همین الان تکلیف این مسئله رو روشن کن من دیگه نمی تونم این وضع رو تحمل کنم دیگه از سایه ی خودمم هم می ترسم …وقتی خانواده دور هم جمع میشیم اونی که دائما معذب و ناراحته منم از ترس اینکه تو چیزی رو به دلت نگیری می ترسم با مریم و علی حرف بزنم ….. اینطوری نمی تونم ادامه بدم ……
🌸گفت: آخه من خودمم نمی دونم دارم درست فکر می کنم یا اشتباهه … منم خیلی عذاب می کشم این فکر مثل خوره افتاده به جونم که تورج هنوز نتونسته تو رو فراموش کنه … به حضرت عباس به تو شک ندارم می دونم تو چقدر پاک و بی آلایشی می دونم همیشه همونی هستی که نشون میدی ….اینو می فهمم و همیشه بهت افتخار می کنم ولی …. نمی دونم چرا این که ممکنه تورج …( صورتشو با دست بهم مالید و نفس بلندی کشید بازم کلافه بود ) نمی خوام اصلا بهش فکر کنم حتی بیشتر شب ها کابوس می ببینم …. به خدا دست خودم نیست و از روت خجالت می کشم …..
🌸گفتم: ببین الان گفتی که به من اعتماد داری …. اگر راست میگی؟ از خودم بپرس تورج مثل یک فرشته پاک و نجیبه …. بهت قول میدم حتی به ذهنش هم خطور نمی کنه که همچین فکری بکنه …. اگر این طور بود اول از همه مینا می فهمید ….تو می دونی زن ها بیشتر از مردا حواسشون به این چیزا هست ….
تورج اگر همچین نظری داشت جلوی تو منو می کشید تو اتاق تا با من حرف بزنه؟….اون این کارو کرد که چی بشه ؟ تو خودت فکر کن ؟ نه؛ این طوری که تو می گی نیست نمی تونه باشه ، فقط بهم اعتماد داره مثل زن برادرش؛؛ زن ایرج ،،، ایرجی که اون مثل بت می پرسته …. ایرج جان اشتباه می کنی،، به خدا قسم اشتباه می کنی ؛؛ و این وضع دیگه قابل دوام نیست …من حتی نمی تونم به کسی بگم سر چی دعوا کردیم ..
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و هشتم ✍ بخش چهارم 🌸قوطی کنار دستش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش اول
🌸با عجله نماز خوندم و همین طور که حاضر می شدم به ایرج سفارش می کردم ….
دخترا یک صفحه مشق دارن کنترل کن بنویسن ، اگر من نتونستم بیام برای صبح کیفشونو حاضر کن ، صبح براشون نون و پنیر و گردو بزار تا هله هوله نخورن یک سیب هم بزار توی کیفشون ….
بچه ها ساعت هفت باید دم در باشن با ماشین برو وایسا تا سرویسشون بیاد ….
🌸هر دو شون باید ژاکت بپوشن نکنه هوا سرد بشه …. یک قاشق شربت سرما خوردگی احتیاطا بده به تبسم … اگر صبح حال نداشت نزار بره مدرسه …….
ایرج گفت: حواسم هست تو نمی خواد نگران باشی …..
مینا اومده بود و کمکم می کرد اونم خاطرم رو جمع کرد که مراقب بچه ها هست بوسیدمشو تشکر کردم و رفتم …..
🌸توی راه ایرج همین طور برای من زبون می ریخت ولی تمام حواس من توی بیمارستان بود که چه اتفاق بدی افتاده که دکتر صالح اون موقع شب اونجاست و منو خواسته …..
جلوی در پیاده شدم و ازش خدا حافظی کردم… گفت : می خوای وایستم با هم بر گردیم ؟ گفتم نه معلوم نیست چه خبره اگر کارم تموم شد بهت زنگ می زنم بیایی دنبالم تو برو راحت باش …. تو رو خدا حواست به بچه ها باشه دلشون برات خیلی تنگ شده بود ….و با عجله رفتم تو بیمارستان…..
🌸از همون دم در بیمارستان معلوم بود چه خبره همه کادر ِبیمارستان آماده بودن و برو بیای عجیبی بود آمبولانس پشت آمبولانس وارد می شد و زخمی پیاده می کرد ….. با عجله خودمو رسوندم اتاق عمل پیش دکتر صالح ….
تو ی راهرو ها پر بود از مجروح های جنگ همه تیر و خمپاره خورده …..
دکتر مشغول عمل بود …. منو که دید گفت … زود به زخمیها برس بدو ، گفتم برات تخت عمل حاضر کنن ..دکتر ساجدی آماده عمل می کنه تو دیگه خودت می دونی وقت نیست شروع کن ببینم چیکار می کنی …
🌸اولین نفر کسی بود که تیر به قفسه ی سینه اش خورده بود و ریه ش صدمه زده بود یک جوون هفده ؛هیجده ساله …… با عجله مشغول شدم اولش می ترسیدم که نتونم از عهده ی کار بر بیام عمل خطر ناکی بود و اگر کوچکترین خطایی می کردم جون اون جوون رو به خطر مینداختم …..
🌸با یک نگاه به صورت معصوم اون گفتم خدایا کمک کن همراهم باش؛ من فقط با یاد تو کارمو شروع می کنم …. با سرعت گلوله رو در آوردم و اعضا داخلی رو بخیه زدم و جلوی خونریزی رو گرفتم و پاک سازی کردم و در حالیکه از کارم راضی بودم ….اونو فرستادم تو ریکاوری و نفر بعد دستش ….
🌸 و نفر بعد شکمش و بعدی …….. یک دفعه نگاه کردم صبح شده و منو کادر پزشکی بیمارستان هنوز مشغول بودیم …..دکتر صالح داشت از خستگی به خودش می پیچید کنار اتاق عمل نشست و گفت : می دونم خسته هستی ولی اون زن باید امروز عمل بشه الان دارن حاضرش می کنن اگر خسته شدی خودم انجامش بدم ….
گفتم نه دکتر شما برو استراحت کن من خودم انجام میدم ……
🌸 شاید اگر شبی رو مثل دیشب نگذرونده بودم می ترسیدم ولی عملی که در پیش بود خیلی ساده تر از عمل هایی بود که من شب قبل انجام داده بودم و دیگه ترسی نداشتم و با شجاعت و اعتماد به نفس اون عمل رو هم انجام دادم و از اتاق عمل که اومدم بیرون …
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش اول 🌸با عجله نماز خوندم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش دوم
🌸احساس عجیبی داشتم من از اون اتاق یک آدم دیگه بیرون اومده بودم …
حالا می تونستم کاری رو که انجامش برام خیلی دور بود به راحتی انجام بدم …..
دلم می خواست نظر دکتر صالح رو هم بدونم انگار به تشویق و تحسین اون نیاز داشتم ولی پرستار گفت که دکتر همون موقع که شما رفتین اتاق عمل ، رفت …..
🌸یک کم راضی بودم چون احساس کردم حتما به من اعتماد کرده ؛؛ و اونقدر خیالش از بابت من راحت بوده که بدون سر کشی اینجا رو ترک کرده …….
تا ساعت دوازده مشغول بودم …زخمیهای سر پایی و بیمارهای خودم رو رسیدگی کردم …… بعد تلفن کردم خونه که بگم اسماعیل بیاد دنبالم عمه گفت ایرج جلوی در بیمارستان وایستاده منتظرته ……
کارو تحویل دادم به نسرین و با عجله رفتم دم در ایرج روی یک نیمکت نشسته بود منو از دور دید بلند شد و اومد جلو …..
🌸دستمو گرفت مثل اینکه متوجه شده بود دارم از حال میرم … و حالا که محبتش گُل کرده بود حرف های قشنگی هم می زد …
بمیرم الهی از دیشب تا حالا داری کار می کنی …. خوب شد زود اومدم نگرانت بودم عزیزم …. و من می دونستم که اگر موقع دیگه ای بود باید با قهر و غضب اون مواجه می شدم ….
سوار شدیم اون برای من یک لیوان بزرگ آبمیوه توی ماشین آماده کرده بود که با میل تا ته سر کشیدم ….
🌸بعد گفتم : دستت درد نکنه ایرج جان ولی یک کاری نکن من لوس بشم …
گفت : نه من می خوام که تو همیشه لوس من بمونی ……
گفتم : آخه یک مشکلی هست …تو منو می بری … بالای بالا ؛؛ بعد که من خوب اوج گرفتم از اون بالا یک مرتبه پرتم می کنی پایین هر چی این مسافت کمتر باشه من کمتر صدمه می ببینم …… محبت های تو برای من توقع ایجاد می کنه و وقتی نیستی … اونقدر این توقع خلاء بوجود میاره که زندگی کردن برام سخت میشه …
گفت : (فدات بشم قول……………) و من چیزی نشنیدم و دیگه نمی دونم چی شد،، هنوز راه نیفتاده بود که خوابم برد ……
🌸چند روز بود که درست نخوابیده بودم و استرس و ناراحتی های خودم از یک طرف… چیزایی که توی بیمارستان دیده بودم ؛؛از طرف دیگه خسته ام کرده بود و خواب که نه بیهوش شدم ….
حتی وقتی رسیده بودیم خونه من بیدار نشدم و ایرج منو بغل کرده بود و تا تختم برده بود و من همون طور با لباس تا ساعت ده شب خوابیدم …….
🌸اون موقع انگار یکی منو تکون داد بیدار شدم کسی دور و ورم نبود بلند شدم رفتم بیرون سر پله ها که رسیدم دیدم تورج و ایرج با مینا و عمه نشستن و صحبت می کنن منو ندیدن …. برگشتم رفتم تو اتاق بچه ها خواب بودن …. پس بی سر و صدا وضو گرفتم و نماز خوندم و دوباره خوابیدم ….
باز خوابیدم و تا صبح چیزی نفهمیدم…….
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش دوم 🌸احساس عجیبی داش
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش سوم
🌸ساعت شش بیدار شدم ….کیف بچه ها رو چک کردم اونا بیدار کردم و صبحانه دادم و حاضرشون کردم…..
بعد ایرج رو صدا کردم و گفتم : عزیزم من دارم میرم بچه ها رو به سرویس برسون ….دستشو دراز کرد و گفت بیا …. رفتم جلو بوسیدمش و با عجله از همه زودتر از خونه بیرون اومدم و خودمو رسوندم بیمارستان ….
🌸از اون روز به بعد ما همیشه بخشی رو برای مجروحان جنگ داشتیم و هر روز به تعداد اونا اضافه می شد تا جایی که گاهی تخت های بخش های دیگه هم اشغال می شد ….
تورج حالا دو روز,, و یا سه روز میرفت…و تو این مدت ازش خبری نبود و همین باعث شده بود من نسبت به همه ی اون مجروحان یک حس غریب داشته باشم ، هر کدوم از اونا رو می دیدم یاد خانواده هاشون میفتادم و رنج می بردم و این رابطه ی عاطفی که من تو ذهنم با اونا بر قرار می کردم باعث می شد…
🌸تا اونجایی که توان داشتم برای معالجه ی اونا تلاش کنم … ساعت دو شده بود و شیف کارم تموم شده بود لباس عوض کردم که برم هر چی فکر کردم زنگ بزنم اسماعیل بیاد حوصله نداشتم صبر کنم ……..
این بود که تصمیم گرفتم با تاکسی برم نزدیک در که رسیدم ایرج رو دیدم داشت میومد دنبالم خدا می دونه که از دیدنش چقدر خوشحال شده بودم دلم می خواست هر چی زودتر خودمو برسونم به دخترا که دو ,سه روزی بود که درست ندیده بودمشون ….
🌸اونا الان کلاس اول بودن و به مادری احتیاج داشتن که به اوضاع اونا رسیدگی کنه باید فکری هم برای این موضوع می کردم ….به ایرج که رسیدم با لبخند بهش گفتم : وای که تو وقتی می خوای خوب باشی سنگ تموم می زاری نمی دونی الان چقدر بهت نیاز داشتم ….چرا کارخونه نیستی ؟
گفت : زود تر اومدم که امروز تورج خونه اس با هم باشیم امشب آخر شب میره گفتم اول بیام دنبال تو ……
🌸حالا می دونستم که تا مدتی ایرج همین طور می مونه و خدا می دونست که دوباره و چطور به چیزی حساس میشه …..
اون روز خونه ما حال و هوای دیگه ای داشت…. هر چهار تا بچه ، با سر و صدا اومدن به استقبالمون اول مریم رو بغل کردم که اگر این کارو نمی کردم گریه میفتاد ….بوی باقالی پلو با ماهیچه تمام فضای خونه رو پر کرده بود صورت عمه ، علیرضا خان ….مینا و تورج خندون بود … میز حاضر بود و همه منتطر بودن ما از راه برسیم …..
🌸وقتی دست و صورتم رو می شستم نگاهی به آینه کردم خودم کمی برانداز کردم و گفتم : رویای کم طاقت ، زندگی اینجوریه آدم از یک لحظه ی دیگه اش خبر نداره میشه یک کم قوی تر باشی و فقط نوک دماغ تو نگاه نکنی ؟ ….
همه برای نهار دور میزی که ساعات خوشی و نا خوشی ما رو بار ها دیده بود نشستیم ……..
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش سوم 🌸ساعت شش بیدار شدم
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش چهارم
🌸تورج می گفت و ما می خندیدیم علیرضا خان و عمه از همه بیشتر خوشحال بودن که هم ایرج برگشته و هم تورج اینجاست …..
ولی خوب واضح بود که ته دلمون همون اضطرابِ دوباره رفتن تورج و نگرانی برای اون موج می زد …
بعد از نهار تورج به من گفت : رویا خانم خوب شد من زن و بچه رو به تو سپردم,, تو که اصلا خونه نیستی ….
🌸اونشب من اومدم اینجا هر چی نگاه کردم دیدم اگر اونا رو به تجلی ها بسپرم ممکنه برگردم ببینم زن و بچه ام رفتن پانسیون گفتم به تو بسپرم که خاطرم جمع باشه ….
گفتم : اشتباه کردی چون الان زن توست که داره از بچه های من مراقبت می کنه ….
مینا گفت : من از خدا می خوام عاشق شونم ترانه گفت ما هم عاشق شماییم خاله ……
یک مرتبه علی هم به صدا در اومد و با همون لحن کودکانه گفت : منم عاشق ترانه ام …
تورج گفت :خوب کاری می کنی …علی ادامه داد می خوام باهاش عروسی کنم ……
🌸تورج پریدو علی رو بغل کرد و گفت ای پدر سوخته تو غلط می کنی مگه کسی به تو دختر میده لات چاله میدون ………….
تورج با علی کشتی می گرفت …که دخترا هم هوس کردن و ریختن به سر و کول هم …..علی فرار کرد و رفت تو بغل ایرج که عمو نجاتم بده و ایرج رو هم کشیدن تو کار و سر و صدای خنده و شادی اونا بلند شده بود …..
🌸و ما از دیدن این شادی غیر منتظره لذت می بردیم …..
اون روز وقتی کارم تموم شده بود اصلا فکر نمی کردم روز به این خوبی توی خونه در انتظارم باشه ….
بالاخره بچه ها مشغول بازی شدن و تورج از من پرسید رویا خیلی زخمی آورده بودن ؟
گفتم آره خیلی من نمی دونم چند تا چون تو اتاق عمل بودم ولی صبح اونایی که بستری شدن همه ی بیمارستان رو اشغال کرده بودن تو چه خبر از جبهه داری؟ امیدی هست که زود تموم بشه ؟ …..
گفت :نه بابا،،، تازه شروع شده ؛؛ بی شرف ها رحم ندارن توی غرب مردم رو کشتن و خونه هاشونو خراب کردن زن و بچه ی مردم رو به اسارت بردن؛؛ اینا رو من ندیدم شنیدم ؛؛ولی میگن اوضاع خیلی خرابه …. ما برای اینکه پیشروی نکنن بمب بارونشون می کنیم ولی هنوز دارن میان جلو……
🌸 تازه نیروهای ما داره شکل می گیره برای دفاع ، عراقیها یک حمله ی سراسری کردن خوب اینم کار سختیه که نیروهای ما خودشونو جمع و جور کنن ….ولی شنیدم جوونای ما دارن اعزام میشن جبهه ….. نمی دونم اونا بدون تعلیم نظامی می خوان چیکار کنن ؟ می ترسم بدتر به ضرر ما بشه ….
🌸ایرج گفت : نه بابا حتما بهشون تعلیم میدن وگرنه نمیشه که اینطوری جنگ کرد …. گفتم …این طور که من شنیدم بیشتر این مجروح ها از غرب اومده بودن به جز عده ی کمی سرباز و ارتشی همه سپاهی و بسیجی بودن ، یکی بود که هنوز ریش و سیبلش در نیومده بود چهارده تا تیکه ترکش به بدنش خورده بود … من واقعا نمی دونم این بچه ها که تا دیروز توی مدرسه بودن و روحیه ی دیگه ای داشتن چطور این همه شهامت پیدا کردن ؟ ……. و بیشتر شون از اینکه مجروح شده بودن گله ای نداشتن و با صبوری تحمل می کردن …..
🌸وقتی برای کنترل درسهای بچه ها رفتم دیدم مینا چقدر زحمت کشیده و همه تکالیف اونا مرتب و منظم بود و خیالم از این بابت هم راحت شد ….و خدا رو شکر کردم که اینقدر با منه.
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_شصت و نهم ✍ بخش چهارم 🌸تورج می گفت و
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
" #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_شصت و نهم ✍ بخش پنجم
🌸عمه شام رو زودتر داد چون تورج باید می رفت … هر بار که می خواستیم اونو راهی کنیم فکر این که خدای نکرده آخرین بار باشه همه ی ما رو آشفته می کرد …..
باز هم همه غمگین شده بودن مخصوصا مینا که زانوی غم بغل گرفته بود ….
روزها می گذشت و چهره ی سیاه جنگ روز به روز بیشتر خودشو نشون می داد از صبح تا شب من مجروح و زخمی عمل می کردم و حرفی جز پایگاه بسیج,, اعزام به جبهه؛؛؛ شهادت؛؛؛ مادر شهید … بچه ی شهید …خون,, ترکش …بریدن اعضای بدن چشمهای از دست رفته …مفقود ؛؛ اسیر ؛؛ نمی شنیدم …..
🌸یک روز دختر بچه ای رو برای عمل آوردن یک ترکش به بازوش خورده بود و استخوان رو خورد کرده بود ….بچه از درد یک سره گریه می کرد ….این عمل با کمک دکتر شاکری باید انجام می شد که برای استخون دستش پُرتز بزاره …… کار من زودتر تموم شد و از اتاق عمل اومدم بیرون … به محض اینکه پامو از اتاق گذاشتم بیرون زن و مردی که معلوم می شد اهل جنوب هستن جلوی منو گرفتن هر دو گریه می کردن و حال نزاری داشتن …..
🌸با فارسی شکسته بسته ای به لحجه ی عربی از من حال دخترشو می پرسید …گفت : خانم پرستار تو رو خدا بگو حلیمه حالش چطوره ؟ گفتم : خوبه …خوبه نگران نباش مادر جان عزیزم بیا بشین هنوز عملش طول می کشه ….. دستمال سیاه رنگ بزرگی رو روی چشمش گرفت و چند بار هق و هق گریه کرد و با همون دماغشو گرفت و به عربی چیزی از من پرسید و شوهرش همونو به فارس تکرار کرد از من پرسید دستش چی شده گفتن ممکنه قطع بشه؟
🌸گفتم : نه خوشبختانه بهش رسیدیم درست میشه پرسید: پس اون آهن رو می خواستن چیکار کنن ؟ گفتم اون پرتز بوده و یک قسمت از استخون بازوش خورد شده بود دارن اونو به جاش می زارن بعد از یک مدتی اصلا نمی فهمه که چیزی تو دستشه نگران نباش …..
مرد عرب بهتر از اون فارسی حرف می زد … پرسید می دونی کی تموم میشه ؟
🌸گفتم : من بهتون خبر میدم …و رفتم تو اتاقم …..
نیم ساعت بعد من تو بخش بودم و مریض هامو ویزیت می کردم که اتاق عمل منو خواستن با عجله رفتم ….
اونا هنوز همین طور گریه می کردن و به خودشون می پیچیدن ….. وقت حرف زدن نداشتم رفتم و دیدم بازم مجروح آوردن … عکس هاشو دیدم معاینه کردم اونم یک مرد جوون بود که گلوله خورده بود و هنوز تو بدنش بود و خودشم در حال اغماء بود ..من دست بکار شدم ..
🌸نزدیک دو ساعت طول کشید تا کارم تموم شد ….. دیگه ساعت سه بعد از ظهر بود ….
من مدتی توی اتاقم نشستم و یک چایی خوردم تا مریض رو یک بار تو بخش چک کنم و بعد برم خونه که دیدم یک نفر می زنه به در گفتم بفرمایید ….
سرشو از لای در کرد تو و گفت عفوا … عذرا ….. همون زن عرب بود همون جور داشت گریه می کرد ترسیدم؛؛ فکر کردم برای دخترش اتفاقی افتاده ….
🌸بلند شدم و پرسیدم چی شده حال دخترت خوبه ؟ به عربی چیزی گفت که من نفهمیدم و خودش متوجه شد وگفت : انا اسف ..انا لا اتکلم فارسی ….
پرسیدم حرف منو می فهمی ؟ با سر گفت نعم می فهمم ….
گفتم حال دخترت خوبه ؟
گفت : نعم خوبه …خوبه گفتم پس با من چیکار دارید ؟ که شوهرش اومد تو …و گفت : خانم پرستار گفتن شما دختر منو عمل کردین اومدیم از شما تشکر کنیم ….نفس راحتی کشیدم و گفتم پس چرا دارین گریه می کنین خدا رو شکر که حالش خوبه ….مرد گریه اش بیشتر شد و گفت : برای اون گریه نمی کنیم ….آواره شدیم خونه روی سر بچه هام خراب شد؛؛؛ زن تو حیاط؛؛ من سرکار،، پسرم در جا مرد و دوتا دخترم زخمی و خراب ,, ما پسر رو به خاک دادیم و فرار کردیم ……الان داغ دار و ستمدیده شدیم …..
🌸اونا رو نشوندم و براشون چایی آوردم …در حالیکه داشتم پای به پای اونا گریه می کردم رفتم خونه ……
فردا که اومدم تو بیمارستان با وجود هوای سرد و ابری اونا رو دیدم که با یک دختر کوچیک کنار حیاط نشستن …رفتم جلو و گفتم : سلام شما چرا اینجا موندین سرما می خورین ….مرد گفت : جایی نداریم خانم پرستار ….گفتم حالا بلندشین برین تو بیمارستان اینجا سرده .
🌸گفت : ما رو بیرون کردن گفتن حق ندارین …..
گفتم : هر کس گفته غلط کرده چون اگر یک نفر بین ما حق داشته باشه اونم شما هستین با من بیان …..
اونا رو با خودم بردم تو اتاقم گفتم : اگرم نبودم بگین سرمدی گفته از اینجا بیرون نرین من الان به دخترتون سر می زنم …..و از یکی از پرستارها خواهش کردم برای اونا هم صبحانه و چایی بیارن ……
🌸سرم که خلوت شد با خودم گفتم باید یک فکری برای اینا بکنم …اول به عمه زنگ زدم و گفتم میشه من امروز با خودم مهمون بیارم خونه …
عمه گفت : چی داری میگی رویا حالت خوبه ؟ چرا از من اجازه می گیری ؟ و جریان رو براش گفتم ….اونم موافقت کرد ..که فعلا اونا رو ببرم خونه تا یک فکری براشون بکنم.
#ادامه_دارد
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜⚜