eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
تو را به ‌جایِ همه ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام دوست می‌دارم ♡ 🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸
آنچه هرگز شرح نتوان کرد،یعنی حال من... 🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸
در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد و ناله سر می‏داد که: خدایا بین من و مادرم حکم کن. عمر از او پرسید: مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت می‏کنی؟ جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده.. اکنون که بزرگ شده ‏ام و خوب و بد را تشخیص می‏دهم، مرا طرد کرده و می‏گوید تو فرزند من نیستی! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم. عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت احضارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد. عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید. جوان گفته ‏های خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است. عمر به زن گفت: شما در جواب چه می‏گویید؟ زن پاسخ داد: خدا را شاهد می‏گیرم و به پیغمبر سوگند یاد می‏کنم که این پسر را نمی‏شناسم. او با چنین ادعایی می‏ خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی ‏آبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تابحال شوهر نکرده‏ام و هنوز هم ب‏اکره ام. در چنین حالتی چگونه ممکن او فرزند من باشد؟! عمر پرسید: آیا شاهد داری؟ زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند. آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ می‏گوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است. عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد. مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان می ‏بردند، با حضرت علی (ع) برخورد نمودند. پسر فریاد زد: یا علی! به دادم برس، زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید گفتند:حضرت علی (ع) دستور داد برگردانیدو با دستور علی بن ابی‏طالب (ع) مخالفت نکنید. در این وقت حضرت علی(ع) وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند. او را آوردند. آنگاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن. جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود. حضرت علی (ع) رو به عمر کرد و گفت: آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟ عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خدا صلی الله علیه و آله وسلم شنیده ‏ام که فرمود: علی بن ابی‏طالب علیه‏ السلام از همه شما داناتر است. حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
من آن بهتر که در عشق تو رسوای جهان باشم... 🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨بِسْمِ اللَّہِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ✨ بہ نام او ڪہ... رحمان و رحیم است بہ احسان عادت و خُلقِ ڪریم است ❣الهے بہ امید تو❣ ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💫 ⭕️✍ حکایتهای پندآموز👌🧚‍♀ در روزگاران قدیم باغبانی بعد از چندین سال خشکسالی ؛ باران فراوانی داشت و در نتیجه با زحمت و رسیدگی بسیار توانست محصول خوبی بدست بیاورد . بگونه ای که در تمام روستا ؛ آوازه پرباری محصولش دهان به دهان میگشت . یک روز که برای سرکشی به باغش رفته بود ؛ متوجه شد سه دزد در حالیکه هر کدام کیسه ای بر دوش دارند مشغول دزدیدن میوه های او و پر کردن کیسه هایشان هستند . نخست تصمیم گرفت سر و صدا براه اندازد تا مردم به کمکش بیایند ؛ اما دید تا آنموقع دزدان فرار کرده اند . بعد تصمیم گرفت با چوب به آنها حمله کند ؛ ولی دید آنها سه نفرند و او یکنفر . پس حریف نمیشود . بعد از اینکه تمامی راهها را با خود سبک سنگین کرد ؛ چاره ای بذهنش رسید . به آرامی به دزدان نزدیک شد و سلام کرد . دزدها ؛ متوجه شدند که وی صاحب باغ میباشد اما با پررویی ؛ به روی خود نیاوردند . با خونسردی جواب سلام باغدار را دادند . دزد اول گفت ؛ من مردی فقیرم و پولی ندارم تا برای خانواده ام میوه ای تهیه کنم . آمده ام کمی میوه برایشان ببرم . باغدار لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی راحت باش . دزد دوم گفت من درویشم و روضه میخوانم و انعامی میگیرم . وقتی به شهر شما آمدم خیلی گرسنه بودم ؛ آمدم کمی میوه بچینم و بروم . باغدار باو هم لبخندی زد و گفت خوب کاری کردی تو هم راحت باش .‌ از دزد سوم پرسید تو چرا آمده ای ؟ دزد گفت ؛ من مامور مالیاتم . آمده ام مالیات میوه ات را بگیرم . باغدار با احترام گفت ؛ شما چرا میوه میچینید ؟ بیایید برویم ته باغ از میوه های دست چین مخصوص خودم بشما بدهم . دزد سوم که باورش شده بود با خوشحالی با باغداز همراه شد و به انباری ته باغ رفت تا میوه های دست چین بگیرد . باغدار در آنجا با ترکه اناری که داشت کتک مفصلی به او زد و دست و پایش را بست و در گوشه ای رها کرد و بسراغ دو دزد دیگر رفت . به دزدی که ادعای درویشی میکرد گفت ؛ کمی چای دم کرده ایم . خسته شدی بیا با ما چای بخور و دعایی هم در حقمان انجام بده ثواب دارد . دزد دوم هم حرف باغدار را پذیرفت و با او به ته باغ رفت . باغدار او را هم با ترکه انار کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و رهایش کرد و بسراغ دزد سوم رفت . او را هم در همان جا کتک مفصلی زد و دست و پایش را بست و گوشه ای رها کرد و خود بسراغ قاضی رفت و با آوردن قاضی آنها را بدست قانون سپرد . همسایگان که ماجرا را نمیدانستند با تعجب او را دوره کردند و پرسیدند : تو چگونه به تنهایی توانستی سه دزد را گرفتار کنی ؟؟ باغبان تبسمی کرد و گفت ؛ مگر نشنیده اید که میگویند : ✨ تفرقه بیانداز و حکومت کن...👌😊 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه و پندآموز ✍روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش می‌آید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟ 💥نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟ شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد. حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید. پذیرفت. کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم‌ها به سوی او بود. مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت: ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید.. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔 📕این داستان: ✍ ملانصرالدین برای خرید پاپوش نو راهی شهر شد. در راستهء کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد؛ اما هیچ کدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد! بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصلهء هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجهء یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفش ها درست اندازهء پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟! فروشنده جواب داد: این کفش ها، قیمتی ندارند! ملاگفت: چه طور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره می کنی؟! فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفش های خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی...! ✍این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست...! همیشه نگاه مان به دنیای بیرون است! ایده آل ها و زیبایی ها را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم...! خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم! فکر می کنیم 🐓مرغ همسایه 🦢غاز است...! ‎‌‌‌‎‌‌‌🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☕️یک فنجان اندرز وقتی نانوا خمیر نان سنگک را پهن میکند... و درون تنور میگذارد را دیدی که چه اتفاقی می افتد؟ خمیر به سنگها می چسبد... اما نان هر چه پخته تر می شود، از سنگها جدا میشود!! حکایت آدم‌ها همین است... سختی های دنیا،حرارت تنور است... و این سختی هاست که انسان را پخته تر می کنند... و هر چه انسان پخته تر میشود سنگ کمتری بخود می گیرد... سنگها تعلقات دنیایی هستند... ماشین من..خانه من..من..من!! آنوقت که قرار است نان را از تنور خارج کنند سنگها را از آن می گیرند!! خوشا بحال آنکه در تنور دنیا آنقدر پخته میشود... که به هیچ سنگی نمی چسبد!! ما در زندگی به چه چسبیده ایم؟ سنگ ما کدام است؟ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 نقاش دوره گردی برای یافتن چند نمونه ی کاری در یکی از روستاهای بین راه توقف می کند . یکی از نخستین مشتریان او مرد مستی بود که علیرغم صورت کثیف و نتراشیده و لباس های گل آلود ، با وقار و متانتب که در خود سراغ داشت ، مقابل نقاش می نشیند . پس از آنکه نقاش بیش از حد معمول بر روی چهره ی او کار می کند ، تابلو را از روی سه پایه بر می دارد و به طرف او دراز می کند . مرد مست هاج و واج ، به مرد خوش لباس و خوش روی تابلو نگاه می کند و می گوید:« اینکه من نیستم.» نقاش پاسخ می دهد:«من شما را آنطور که می توانید باشید ، کشیده ام. نیکی آن نیست که ثروت خود را با دیگران قسمت کنی ، بلکه آن است که غنای درونی انسانی را بر آن ها آشکار کنی 👌 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃