🌸 پویش همگانی قرائت دعای فرج در لحظه تحویل سال....🌸
شماهم دعوتید
در گالری ذخیره شود🌸
@profileha 🍂
@romanemazhabi 🍂
❖✨ ﷽ ✨❖
یا مقلب القلـوب و الابصـار
سال نـو آمد و نیامد یـــار
💔🍂💔🍂
یـا مـدبــر اللیـل و النهــار
بی حضورش چه اشتیاق بهار
💔🍂💔🍂
یا محـول الحـول و الاحـوال
منتهی کن فراق را به وصال
🌸🍃🌸🍃
حول حالنا الـی احسن الحال
به امید فـــرج همین امسال
🌸🍃🌸🍃
#الهی_بحق_زینب_الکبری
#عجل_لولیک_الفرج
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت یازدهم رمان آ ج ه 💠 _یک... توی یه لحظه به تمام اتفاقات زندگیم فکر کردم؛ حتی به تمام دوست دا
💠 پارت دوازدهم رمان آ ج ه 💠
زن خون سردانه به حرف زدن ادامه داد:
_غیرتی نشو. ماجراش مال قبل آشناییش با تو بوده. حقیقتش من خواستم که سهند به بهار
مشکوک بشه. در حالی که بهار با هیچ کسی به جز اون نبود. دلیلشم خرده حسابی بود که با پدر
سهند داشتم و بهش تذکر داده بودم که اگه حسابش رو صاف نکنه، بد میبینه. این وسط مجید
برای من، یه مهرهی سوخته بود.
یکی از سربازها از بیرون اتاق، زن رو صدا زد.
زن از روی ت*خ*ت بلند شد و به بیرون رفت.
روی ت*خ*ت نشستم و به دیوار خیره شدم.
بهار دربارهی این زن بهم گفته بود. اما، هیچ وقت اسمش رو نمیبرد. وقتی دربارش توضیح
میداد، ترس رو توی نگاهش میدیدم. نقشهی دزدین الماسها هم خود بهار کشید.
یه روز پیشم نشست و گفت:
_توی شمالِ شهر یه اکیپ بزرگ هستن که تونستن یه مخدر قوی بسازن. اون مخدر انقدر
ارزشمنده که اسمش رو گذاشتن الماس! اسم سولهای که توش اون رو ساختن هم گذاشتن بانک.
اگه بتونن تولید انبوه داشته باشن، قطعاً میلیاردر میشن.
اون زن میخواست به اکیپ حمله کنه و وقتی همشون رو سر به نیست کرد، دستور تهیهی مخدر
رو مال خودش کنه تا بتونه اصلیترین فروشنده باشه و کلی پول به جیب بزنه.
نقشه بهار این بود که من خودم رو توی گروهی که قرار بود از طرف زن به اکیپ حمله کنه جا
کنم.
کار سختی نبود. به زور اسلحه یکی از افرادش رو سر به نیست کردیم و من خودم به جاش با گروه
حمله کردم. وقتی دستور تهیه و الماسها رو دزدیم، توی یه فرصت مناسب اونها رو با نسخهی
تقل*بی که از قبل آماده کرده بودیم، عوض کردم. اینم کار سختی نبود. چون تا اون موقع،
اکیپشون فقط سه تا الماس تولید کرده بود.
نمیدونستم چه جوری، ولی بعد از یه مدت اون زن فهمید که کار من بوده و این بالها رو سرم
آورد.
احتماالً وقتی بهش گفته بودم که جای الماسها رو نمیدونم و فقط بهار میدونه باور نکرده و فکر
کرده که دارم بلف میزنم. برای همین هم تا االن زنده مونده بودم.
زن به اتاق برگشت. به سمت پنجره رفت و بازش کرد. روی ل*بهی پنجره نشست و نفس عمیقی
کشید.
به چشمهام خیره شد و شروع به حرف زدن کرد:
_مجیدِ توی اون نوشتهها همون مجیدیه که معاون تو بود. من بهش گفتم کیف بهار رو بزنه و برات
بیاره! چون میدونستم که بهار عالقهای به سهند نداره، میخواستم باهاش آشنا بشی. از بهار
خواستم کاری کنه عاشقش بشی. این اواخر فهمیدم اونم جدی جدی عاشقت شده. داشت
نقشههام رو خ*ر*ا*ب میکرد. برای همین از بازی حذفش کردم. این جوری انتقامم رو از سهند و
باباش گرفتم.
از ل*بهی پنجره پایین اومد و کنار روی ت*خ*ت نشست و ادامه داد:
_شاید برات سوال باشه که بابای سهند چی کار کرده بود.
یکم سکوت کرد و بعد نفس عمیقی کشید:
_عاشقش بودم، ولی براش اهمیت نداشت. اون من رو ول کرد و رفت با اون زن ا*ح*م*ق ازدواج
کرد. اونم برای چی؟ برای پول!
خندهی تمسخر آمیزی کرد و مشغول راه رفتن توی اتاق شد:
_مجید بعد از این که تو بیرونش کردی، ماجرای تصادف براش پیش اومد و باقیش هم احتماالً
خودت خوندی. مجید باهوشتر از رفیقاش بود. خودش فهمید که برای من مثل یه مهره سوخته
شده و چون اطالعات زیادی دربارهی من داره، میکشمش! سعی کرد کاری کنه که نکشمش. چون
میدونست که چه قدر دنبال اون آدمیم که جای الماسها رو عوض کرده. پیشم اومد و آدرس تو
رو بهم داد . بعدشم ماجرای الماسها رو تعریف کرد. درسته که باهوش بود، ولی هنوز من رو
نمیشناخت. من هیچ وقت نظرم رو عوض نمیکنم! سهند و مجید دیگه به دردم نمیخوردند. پس
باهاشون همون کاری رو کردم که خودشون میخواستند انجام بدن
زن از روی پنجره بلند شد. از جیبش سیگاری درآورد و خواست روشنش کنه که چشمش به کاغذ
مچاله شده افتاد.
سیگار رو روی زمین انداخت و با پوزخند به کاغذ اشاره کرد:
_اسم نویسندهی این مزخرفات سهیل بود. چون نزدیکترین رفیق سهند بود، میخواستم به
کمکش یه جوری که سهند مشکوک نشه بهش نزدیک بشم تا بتونم انتقام بگیرم. توی پیتزا
فروشی دیدمش. چند دقیقه حرف زدن باهاش و دادن چند تا پیشنهاد کاری با پول میلیاردی
باعث شد که خودش رو گم کنه. اون رو آوردم پیش خودم و کلی بهش پول دادم و کم کم با سهند
آشنا شدم. فهمیدم عاشق یه دختر به اسم بهار شده. همون موقعها بود که فهمیدم چه جوری
میتونم ازش انتقام بگیرم. سهیل تا وقتی پیشم بود، کامالً امنیت داشت. اما، وقتی که از نقشههام
برای سهند بو برد، اون موقع دیگه به دردم نمیخورد. خودشم فهمید. برای همین میخواست
بمیره که حداقل خانوادش راحت باشن. سهیل تنها پسری بود که واقعاً ازش خوشم میاومد. هنوز
وقتی بهش فکر میکنم با خودم میگم کاش از اون ماجرا با خبر نمیشد. چون دوستش داشتم،
نکشتمش و گذاشتم که پوالش به خانوادش برسه. ولی، بعد مرگ اون دو تا رفیقش، روانی شد.
💠💠 #ادامه_دارد 💠💠
🌺 @romanemazhabi 🌺
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت دوازدهم رمان آ ج ه 💠 زن خون سردانه به حرف زدن ادامه داد: _غیرتی نشو. ماجراش مال قبل آشناییش
💠 پارت سیزدهم رمان آ ج ه 💠
دستور دادم بیارنش این جا. امیدوارم بودم که خوب بشه. ولی، انقدر این جا بود و قرصاش رو
نخورد تا یه روز باالخره مرد.
زن سرجاش میخکوب شد. بغض مانع حرف زدنش شد. ولی، مشغول جنگیدن با چشمهاش برای
گریه نکردن بود. چند ثانیه بهم زل زد. بعد به سمت سربازی که کنار در بود رفت و اسلحهی
سرباز رو گرفت.
به سمتم اومد. تفنگ رو به سمتم گرفت و با صدای گرفتهای زیر ل*ب گفت:
_اگه نمیخوای به سرنوشت اون سه نفر دچار بشی، یه فرصت دیگه بهت میدم. بهم بگو اون
الماسها و دستور تهیه کجاست! منم میذارم که بری.
از رو ت*خ*ت بلند شدم. به سمتش رفتم و با دست اسلحه رو گرفتم و روی پیشونیم گذاشتم.
گفتم:
_قبال هم بهت گفته بودم که من جای اونها رو نمیدونم. تو تنها کسی که میدونست رو کشتی.
زن تفنگ رو روی صورتم فشار داد و داد زد:
_فکر نمیکردم انقدر ضعیف باشی که به خاطر مرگ اون زن حاضر باشی جون خودتو هم فدا
کنی، ولی جای الماسها رو لو ندی.
چشمم رو بستم و منتظر شلیک شدم.
صدای کوبیدن شدن در و شلیک گلوله و فریاد سربازها رو شنیدم.
صدای مردونهای رو شنیدم که گفت:
_اسلحه رو بذار زمین و از جات تکون نخور.
دیگه جای تفنگ رو روی صورتم حس نکردم.
چشمم رو باز کردم. چیزی که میدیدم رو باور نمیکردم؛ پلیس!
*
چند ساعت بعد در حالی توی دفتر رئیس پلیس نشسته بودم که هنوز اتفاقات قبل برام غیر قابل
باور بود.
مرد درجه داری که روبروی من نشسته بود، بعد از این که کمی از چاییش رو نوشید، به من نگاه
کرد و گفت:
_همسر شما زن فداکاری بود. شما باید بهش افتخار کنین. اون همون روزی که شما درگیر این
قضیه شدین به پلیس مراجعه کرد و جای الماسها رو به همکارای من گفت و تمام ماجرا رو تعریف
کرد. حتی حاضر شد با وجود خطری که براش داشت به مالقات اون زن بره تا به ماجرا شک نکنه.
ما وقتی شنیدیم که اون زن همسرتون رو کشته واقعاً شوکه شدیم! کامالً بابت این اتفاق متاسفم
و از شما عذر میخوام. در *** با تخلفاتتونم به خاطر همکاری شما و همسرتون با ما، بخشیده
شدین. شما با مقاومت جلوی اون زن کمک بزرگی به ما کردی. اون زن هم توی بازداشتگاه
میمونه تا دادگاه به جرمش رسیدگی کنه.
از صندلی بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. هنوز کامل از اتاق خارج نشده بودم که تصمیم گرفتم
برگردم و سوالی که ذهنم رو مشغول کرد رو بپرسم:
_ببخشید. بهار به شما گفت که الماسها رو کجا مخفی کرده؟
مرد ل*بخندی زد و گفت:
_توی باغچهی خونش!
تشکر کردم و از اتاق بیرون اومدم.
بعد از تموم این اتفاقها و بعد از فکر کردن به تموم بالهایی که به سرم اومد، فقط و فقط یه
احساس داشتم: تنهایی!
تصمیم گرفتم به همون جایی که اولین بار بهار رو دیده بودم، برم. یه حسی بهم میگفت روحش
اون جا منتظرمه.
کنار خیابون منتظر تاکسی بودم. ماشین زرد رنگی برام بوق زد.
نزدیکش رفتم و گفتم:
_دربست آجودانیه...
پایان
💠💠 #پایان 💠💠
🌺 @romanemazhabi 🌺
پارچه سرای متری ونوس
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ #داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست ✍رمان #فنجانی_چای_باخدا #قسمت_نوزده
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
#فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_بیستم
🌹باز دانیال را گم کردم…حتی در داستان سرایی های این دختر…
و باز چشمانِ به ذات نگرانِ عثمان که حالم را جستجو میکرد….
و باز نفس گیری صوفی،محض خیالبافی هایش:(طلاق غیابی…دنیا روی سرم خراب شد…
نمیتونستم باور کنم دانیال،بدون اطلاع خودم،ولم کرده بود…تا اینکه دوباره شروع به گفتن اراجیف کردن که شوهرت مرد خداست و نمیتونه تو بند باشه و اون ماموره رستگاریت بوده از طرف خدا و …..و باز خام شدم.
اون روز تازه فهمیدم که زنهای زیادی مثل من هستن و باز گفتم میمونم و مبارزه میکنم…اما چه مبارزه ای؟ حتی اسلوبش را نمیدونستم…
چند روزی گذشت و یکی از زنها اومد سراغم که برو فرمانده کارت داره… اولش ذوق زده شدم، فکر کردم حتما خبری از دانیال داره…اما نه…فرمانده بعد از یه ربع گفتن چرندیات خواست که منو به صیغه خودش دربیاره…
و من هاج و واج مونده بودم خیره،به چشمایی که تازه نجاست و هیزی رو توشون دیده بودم.یه چیزایی از اسلام سرم میشد،گفتم زن بعد از طلاق باید چهار ماه عده نگهداره،نمیتونه ازدواج کنه…
اما اون شروع کرد به گفتن احکامی عجیب که منه بیسواد هیچ جوابی براشون نداشتم…گفت تو از طرف خدا واسه این جهاد انتخاب شدی…اما باز قبول نکردم و رفتم به اتاقِ زشت و نیمه خرابه ام…
ده دقیقه بعد چند زن به سراغم اومدن و شروع کردن به داستان سرایی…و باز نرم شدم.و باز خودم را انتخاب شده از طرف خدا دیدم…پس چند شبی به صیغه ی اون فرمانده کریه و شکم گنده دراومدم…
بعد از چند روز پیشنهاد صیغه از طرف مردهای مختلف مطرح شد و من مانده بودم حیرون که اینجا چه خبره؟؟ مگه میشه؟؟من چند روز پیش هم بالین فرمانده ی مسلمونشون بودم…و باز زنها دورم رو گرفتن و از جهاد نکاح گفتن…و احکامی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و اجازه چهار صیغه در هفته رو،وسط میدون جنگ صادر میکرد. تازه فهمیدم زنهای زیادی مثل من هستند و من اینجا محکومم…همین…
بعد از اون،هفته ای چهار بار به صیغه مردهای مختلف درمیومدم و این تبدیل شده بود به عذاب و شکنجه…و تنها یک ذکر زیر لبم زمزمه میشد…لعنت به تو دانیال…لعنت… حالم از خودم بهم میخورد…حس یه هرزه ی روسپی رو داشتن از لحظه شماری برای مرگ هم بدتره…هفته ای چهار بار به صیغه های شبی چندبار تبدیل شد و گاهی درگیری بین مردان برای بهم خوردن نوبتشون تو صفِ پشتِ درِ اتاق…
دیگه از لحاظ جسمی هیچ توانایی تو وجودم نبودم و این رو نمی فهمیدن!
مدام به همراه زنان و دختران جدید از منطق ای به منطقه دیگه انتقالمون میدادند.
حس وحشتناکی بود.
تازه فهمیدم اون اردودگاه حکم تبلیغات رو داشته و زیادن دخترانی مثل من، که زنانگی شون هدیه شده بود از طرف شوهرانشون به سربازان داعش.. شاید باور کردنی نباشه اما خیلی از مردهایی که واسه نکاح میومدن اصلا مسلمون یا عرب نبودن!مسیحی… یهودی…بودایی…و از کشورهای فرانسه..آمریکا.. آلمان و….بودن، حتی خیلی از دخترهایی که واسه جهاد نکاح اومده بودن هم همینطور… یادمه یه شب جشن عروسی دوتا از مبارزین با هم بود،که….) ادامه دارد…….. پ.ن:ببخشید اگه بعضی جاهای داستان مناسب سن بعضی از دوستان نیست!
به هر حال این گفته ها،از این به بعد واسه جلو بردن داستان لازمه.
معذرت?
ادامه دارد..
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
در بدترین ما ،آنقدر خوبی هست
و در بهترین ما آنقدر بدی هست
که هیچ یک از ما حق این را نداریم که از
دیگری عیب جویی کنیم
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#یک_داستان_یک_پند
✍️ استاد اخلاق و معرفت و دانشمند متواضع ، استاد فاطمی نیا نقل می کنند از زبان علامه جعفری و او از زبان آیتاللهخویی، که:
🍀 در شهر خوی حدود 200 سال پیش دختر ماهرخ و وجیهه و مومنهای زندگی میکرد که عشاق فراوانی واله و شیدای او بودند. عاقبت امر با مرد مومنی ازدواج کرد. این مرد به حد استطاعت رسید و خواست عازم حج شود، اما از عشاق سابق میترسید که در نبود او در شهر همسر او را آزار دهند. به خانه مرد مومنی (به ظاهر) رفت و از او خواست یک سال همسر او را در خانه اش نگه دارد تا این مرد عازم سفر شود. اما نه تنها او ،بلکه کسی نپذیرفت.
عاقبت به فردی به نام علی باباخان متوسل شد، که لات بود و همه لات ها از او میترسیدند. علی باباخان گفت : برو وسایل زندگی و همسرت را به خانه من بیاور.
این مرد چنین کرد، و بار سفر حج بست و وسایل خانه را به خانه علی بابا آورد. همسرش را علی بابا تحویل گرفت و زن و دخترش را صدا کرد و گفت مهمان ما را تحویل بگیرید.
مرد عازم حج شد، و بعد یک سال برگشت، سراغ خانه علی بابا رفت تا همسرش را بگیرد.
خانه رسید در زد، زن علی بابا بیرون آمده گفت: من بدون اجازه علی بابا حق ندارم این بانو را تحویل کسی دهم . برو در تبریز است، اجازه بگیر برگرد.
مرد عازم تبریز شد، در خانه ای علی بابا خان را یافت، علی باباخان گفت، بگذار خانه را اجاره کردم تحویل دهیم با هم برگردیم، مرد پرسید، تو در تبریز چه میکنی؟
علی باباخان گفت: از روزی که همسرت را در خانه جا دادم از ترس این که مبادا چشمم بلغزد و در امانتی که به من سپرده بودی خیانت کنم، از خانه خارج شدم و من هم یک سال است اهل بیتم را ندیدهام و اینجا خانهای اجاره کردهام تا تو برگردی. پس حال با هم بر می گردیم شهرمان خوی.
❖زهد با نیت پاک است نه با جامه پاک
❖ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد
❀اللهم اهدنا الصراط المستقیم❀
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 #حکایت_کمونیست_شدن_ملانصرالدین
«ملانصرالدين كمونيست شده بود»
از او پرسيدند: ملا ميدونى كمونيسم يعنى چه؟
گفت: بله ميدانم.
گفتند: ميدانى اگر دو تا اتومبيل داشته باشى و يكى ديگر اتومبيل نداشته باشد، ناچار خواهى بود يكى از آن دو را بدهى؟
گفت: بله كاملاً حاضرم همين حالا این کار را بکنم.
گفتند: ميدانى اگر دو تا الاغ داشته باشى بايد يكى را بدهى به كسى كه الاغ ندارد!
گفت: نه! با اين مخالفم! اين كار را نمى توانم انجام دهم.
گفتند: چرا اين كه همان منطق است و همان نتيجه؟
گفت: نه اين همان نيست؛ چون من الان دو تا الاغ دارم ولى دو تا اتومبيل که ندارم!
👈بسيارى از مردم تا زمانى به شعارهاى زيبايشان پایبند هستند كه منافع خودشان در خطر نباشد.
آنها قشنگ حرف ميزنند اما در مقام عمل، هرگز بر اساس آنچه ميگويند رفتار نمى كنند.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📌 زیباترین پیام نوروزی
📢 میدانید #نوروز چه روزی است؟
👤مُعلی بن خُنیس میگوید: در نوروز بود که به محضر امام صادق رسیدم.
🔸 ایشان فرمودند: میدانی امروز چه روزیست؟
عرض کردم :فدایتان شوم، امروز روزی است که عَجم(ایرانیان) آن را بزرگ میدارند و به یکدیگر هدیه میدهند.
امام صادق فرمودند نوروز روزیست که:
🔻خداوند از بندگان پیمان گرفت که او راعبادت کنند و براو شریکی قرار ندهند؛
🔻و کشتی نوح بر کوه جُودی استقرار یافت؛
🔻و در آن رسول خدا، امیرالمؤمنین را بر شانه هایش گذاشت تا بُتهای قریش را از بالای بیت الحرام بشکند و همینطور است درباره ابراهیم؛
🔻روزی است که پیامبر به مردم فرمودند که دوباره با امیرالمؤمنین عليه السلام بیعت کنند (بیعت دوم)؛
🔻روزی بود که امیرالمؤمنین عليه السلام بر خوارج نهروان ظَفر یافتند؛
✅ روزی که #قائم ما ظهور خواهد کرد؛
و درچنین روزی قائم ما بر دشمنان ظفر مییابد و...
🔱 هیچ روز نوروزی نیست، مگر اینکه ما در آن در پی فَرَج هستیم برای اینکه آن روز از ایّام ما و ایّام شیعیان ماست؛ که عجم (ایرانیان) آن را حفظ کرده؛ درحالی که شما(اعراب) آن را ضایع کردید...
📚 مستدرک الوسائل ج۶ ص۳۵۳
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍حکایت خواندنی
💢روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟
به اذن خدای عزوجلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال سگ در خانه مردی هستم، شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی...
🍂
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃