#هرروزیک_آیه
✨إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِينَ اتَّقَوا وَّالَّذِينَ هُم مُّحْسِنُونَ(۱۲۸)
✨ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺎ ڪﺴﺎنے ﺍﺳﺖ ڪہ
✨ﺗﻘﻮے پیشہ مےڪﻨﻨﺪ ﻭ ڪﺴﺎنے
✨ڪہ نیڪﻮڪارﻧﺪ(۱۲۸)
📚ســوره مبارکه النحــل
✍آیه ۱۲۸
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚داستان کوتاه عاشقانه
بعد از عقد رفتیم برای شام!
شامی ساده و در مکانی ساده تر... بعد از کمی بازی با غذا به چشمان هم خیره شدیم،چشمان درشت و ابروهای کشیده ای داشت!به دقت به تمام اجزای صورتش نگاه کردم،زیبا بود!
اوهم با دقت فراوان، مثل اینکه بخواهد ببیند انتخابی که کرده بی عیب و نقص است به من خیره شده بود! به تمام اجزای صورت من!
لبخند ملیحی زدم،لب هایش را باز کرد و با لبخند جوابم را داد!
وقتش بود یکیمان چیزی بگوید اما هیچ حرفی برای گفتن نبود! اوهم در درون خود به دنبال چیزی بود که به زبان بیاورد اما چیزی پیدا نمیکرد!
نمیتوانست بگوید بلاخره مال من شدی چون ما به راحتی چندروز پس از خاستگاری به عقد هم درآمده بودیم، نمیتوانستم بگویم بلاخره به تو رسیدم چون بلاخره ای وجود نداشت،نتوانست بگوید دوستت دارم،نمیتوانستم بگویم عاشقتم،زیرا هنوز عشقی شکل نگرفته بود و قرار بود بعد از ازدواج کم کم شروع شود! انگشتان سردم را روی دستان مردانه اش کشیدم،مو به تنم سیخ شد و چشمان درشتش برق انداخت
عشق نه بعد از ازدواج بلکه از پشت برق نگاهش شروع شد!
مردانه عاشقم شد زنانه پایش ایستادم، شیرین بود ادامه دادیم..
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚شب سردی بود...
زن بيرون ميوهفروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه مىخريدند .
شاگرد ميوهفروش ، تُند تُند پاكتهاى ميوه را داخل ماشين مشترىها مىگذاشت و انعام مىگرفت .
زن با خودش فكر مىكرد چه مىشد او هم مىتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديكتر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوههاى خراب و گنديده داخلش بود .
با خودش گفت : «چه خوبه سالمترهاشو ببرم خونه . »
مىتوانست قسمتهاى خراب ميوهها را جدا كند و بقيه را به بچههايش بدهد... هم اسراف نمىشد و هم بچههايش شاد مىشدند .
برق خوشحالى در چشمانش دويد...
ديگر سردش نبود!
زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه . تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوهفروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! »
زن زود بلند شد ، خجالت كشيد .
چند تا از مشترىها نگاهش كردند . صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شد...
راهش را كشيد و رفت.
چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! »
زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد . زن لبخندى زد و به او گفت :
« اينارو براى شما گرفتم . »
سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار .
زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم .
زن گفت :
« اما من مستحقم مادر . من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به همنوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بىهيچ توقعى . اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچههات بگير . »
زن منتظر جواب زن نماند ، ميوهها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه مىكرد .
قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ، غلتيد روى صورتش . دوباره گرمش شده بود... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هر "پرهیزکاری" گذشته ای دارد
وهر "گناه کاری" آینده ای
پس قضاوت نکن.
میدانم اگر:
قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم
دنیا تمام تلاشش را میکند
تا مرا در شرایط او قرار دهد...
تا به من ثابت کند.
در تاریکی همه ی ما شبیه یکدیگریم
محتاط باشیم، در "سرزنش "
و"قضاوت کردن" دیگران
وقتی
نه از " دیروز او" خبر داریم
نه از "فردای خودمان"
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
.
یکی از مهمترین چیزهایی که برای رسیدن به خودیابی باید رها کنید، حس نادرست نیاز به راضی کردن همه است. راضی نگه داشتن همه کسانی که اطراف شما هستند کاری غیرممکن است و شما هرگز نباید به دنبال آن باشید. افراد مختلف مثل پدر و مادر، همسر، دوستان و آشنایان، انتظارات متفاوتی از شما دارند اما شما زاده شدهاید که خودتان باشید و با رها کردن این حس ناسالم یک گام بزرگ به سوی خودیابی حرکت خواهید کرد. هویت دادن به خودتان با کاری که انجام میدهید، با عنوان شغلی، میزان درآمد، سطح و جایگاه اجتماعی و … به خود واقعی شما لطمه وارد میکند و این لطمه در سطوحی عمیقتر به شخصیت و روح و روان شما وارد میشود. اگر در مورد خودیابی و رسیدن به زندگی اصیل و واقعی، جدی هستید و میخواهید زندگی خود را بر اساس اهداف و برنامههای جدیدی تنظیم کنید لازم است که از این نوع هویت دادن، برحذر باشید.
خودتان را پاکسازی کنید. همه محدودیتها و مرزها، برنامه ریزیهای بد و گذشته ناخوشایندی را که شما را از تجربههای واقعی دور میکنند رها کنید و زندگی جدیدی را آغاز کنید. یک زندگی برپایه عشق، درستی، اصالت و نیروی درون. تنها با این کار است که میتوانید به خودیابی برسید و زندگی اصیل و کاملی را تجربه کنید.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
75.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
بخشش را "بخش کن"... محبت را "پخش کن" ...
غضب "پریشانی" است... نهایتش "پشیمانی" است ...
هر چه "بضاعتمان" کمتراست ... "قضاوتمان" بیشتر است...
با "خویشتنداری" ... "خویشاوند داری" ...
به "خشم" ... "چشم" نگو ...
انسان "خوشرو" ... گل "خوشبو" ست.
"دوست داشتن" ... را "دوست بدار".
از" تنفر " ..."متنفر"باش
به "مهربانی" .. "مهر" بورز
با "آشتی" .... "آشتی" کن
و از "جدایی" ..."جدا "باش….
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
در بیکرانه ی زندگی دو چیز افسونم کرد
رنگ آبی آسمان که میبینم و میدانم نیست
و خدایی که نمیبینم و میدانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است... ولی در نماز پایان است!
شاید این بدان معناس که پایان نماز آغاز دیدار است!
خدایا بفهمانم که بی تو چه میشوم اما نشانم نده!!!
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ...
آنطرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ ﻧﻮﺷﺖ: ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ: "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
بر آنچه گذشت, آنچه شکست، آنچه نشد...
حسرت نخور؛ زندگی اگر آسان بود با گریه آغاز نمیشد...
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_اربابم
هرصبح چشمِ دِلم به💛
سَمتِ حرمت باز ميشود🕌
اَلسَّلامُ عَلَى الحسین
وَعَلٰى عَلِىِّ بْنِ الحسین
وَعَلىٰ اَوْلادِ الحسین
وَعَلىٰ اَصْحٰابِ آل ْحُسَيْن
صبحتون حسینی 💛
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم ✍ بخش اول 🌷طوری که در
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم✍ بخش دوم
🌷تو تمام طول راه شهره حرف زد و منو ایرج گوش کردیم ….
اولش یک کم از من تعریف کرد و بعد شروع کرد از خودش گفتن ……. راستش تو فامیل منم زبون زد شدم چون نیست که پزشکی قبول شدم باور کنید آقا ایرج هر چی پسر تو فامیل بود اومد خواستگاری من … منم گفتم نه ، برای چی زن اینا بشم؟ اصلا تا حالا کجا بودین حالا که دارم دکتر میشم پیداتون شد؟ …می دونین من که الان تصمیم به ازدواج ندارم ولی اگر بخوام زن یکی بشم بهش نمی گم که دکترم این طوری بهتره کسی باشه که منو برای خودم بخواد تازه من هزار تا هنر دارم به خدا هر چی فکر می کنم تا حالا کسی نبوده که من قبولش داشته باشم….
🌷ولی وقتی از کسی خوشم بیاد ببخشید ها بی رو در واسی میگم دیگه جونمو فداش می کنم من این جور آدمی هستم خیلی فداکارم باید کسی باشه که قدر منو بدونه ………. و ادامه داد تا در خونه شون ، ایرج مرتب سرشو تکون می داد که بله ، بله ، حق با شماست ….خوب کاری می کنین ….
🌷به خیابون باریک رودکی که رسیدیم ….
گفت همین جا لطفا نگه دارین …. کنار یک آپارتمان چند طبقه و قدیمی ما رو نگه داشت … و گفت … تو رو خدا بیاین افطار خونه ی ما پدر و مادر من خیلی مهمون نوازن تشریف بیارین تو … ایرج پیاده شد ولی من از همون جا گفتم مرسی یک وقت دیگه الان خونه منتظر ما هستن … شهره با صدای بلند ی که که نمی دونم به چه دلیل بود گفت : پس شماره تو بده حالتو بپرسم نگرانت میشم عزیزم ….. من گفتم تو بده؛ من بهت زنگ می زنم …..ایرج خودشو انداخت وسط که نه من الان براتون یاد داشت می کنم …
🌷و فورا نوشت و داد بهش … من اصلا از شخصیت اون خوشم نمی اومد و دلم نمی خواست اون به من زنگ بزنه شهره رفت سراغ ایرج دستشو دراز کرد تا باهاش خداحافظی کنه ولی دست ایرج رو تو دستش گرفت و هی بالا و پایین برد و حرف زد مثلا داشت تشکر می کرد و ایرجم می گفت : نه بابا شما لطف کردین چه حرفیه خدا نگه دار شما تشریف بیارین خونه ی ما رویا هم خیلی تنهاس ….. در حالیکه من خون خونمو می خورد دست ایرج رو ول کرد ولی چشمشو از اون بر نمی داشت انگار اصلا یادش رفته بود که منم هستم ….
🌷ایرج سوار شد و گفت عجب پیله ای تو چه جوری باهاش دوست شدی ؟ گفتم :اولا کی گفته من با اون دوستم فقط یک همکلاسیه ؟دوما یادت باشه جلوی چشم من شماره تلفن دادی به یک دختر …. سوما چرا فکر می کنی من حسود نیستم؟
🌷گفت : چی حسودی کردی به این ؟ گفتم تو چطور به عروسک من حسودی کردی اشکال نداشت حالا یک ساعته دست اونو گرفتی تو چشمش ذل زدی بهش شماره تلفن دادی ، اشکال داره من حسودی کنم ؟ تازه ایرج بدون شوخی میگم نمی خواستم همچین آدمی شماره ی منو داشته باشه مکافات میشه …. برگشته بود با تعجب منو نگاه می کرد در حالیکه نمی تونست جلوی خندشو بگیره گفت : تو داری به من حسودی می کنی ؟
گفتم آره مگه چیه ؟..
🌷.گفت : حسودی به اون دختر بی شخصیت ؟ گفتم : بله به همون ، چرا دستشو ول نمی کردی ؟ جواب بده ….
با صدای بلند خندید و گفت : خدایا شکرت نمُردیم و حسادت تو رو دیدیم حالا بگو چند ثانیه شد دستش تو دستم بود ؟ گفتم : نوزده ثانیه و یک صدم ثانیه.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم✍ بخش دوم 🌷تو تمام طول ر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم ✍ بخش سوم
🌹دستشو گرفت بالا و گفت غلط کردم سه ؛ سه بار به نه بار تموم شد و رفت ….
گفتم نه این طوری نمیشه من تا گیس اونو نکشم دلم خنک نمیشه ….تا شنبه که برم دانشگاه باید صبر کنم ….
ایرج همین طور می خندید و خوشحال بود گفت : ولی خانمی مثل اینکه حالت خوب شده که می تونی شوخی کنی ……
گفتم کی گفته من شوخی می کنم ؟ خیلی ام جدی میگم هیچ کس حق نداره دست تو رو بگیره حتی بهت نگاه کنه من چشماشو از کاسه در میارم ……. ایرج فقط می خندید و قند تو دلش آب می کردن …..
این حرفا رو می زدیم و با هم شوخی می کردیم ولی سرم خیلی درد می کرد …نمی خواستم روزم و باز کنم ، برای همین چیزی نگفتم که اون مجبورم نکنه قرص بخورم ….. ازش در مورد اسماعیل سئوال کردم اونجا چیکار می کرد ؟ گفت :مامان فرستاده بود دنبال تو منم جلوی در دیدمش اون به من خبر داد تو خوردی زمین ….
گفتم حالا چی بگیم ؟ تورجم می فهمه که تو اومدی دنبال من گفت : نه بهش سفارش کردم بگه تو خوردی زمین اون به من زنگ زده کارخونه ولی من به بابا چیزی نگفتم که نگران نشه …..
گفتم وای الان تو خونه همه می دونن چه بد شد بعد از این با اسماعیل هماهنگ کن ……
وقتی رسیدیم جلوی در و از ماشین پیاده شدم صدای شیون و جیغ حمیرا می اومد …اون که حالش بهتر شده بود نباید دوباره این طوری می شد با وجود اینکه حال خودم هنوز جا نیومده بود ، نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بالا تورج و عمه و مرضیه با هم اونو نگه داشته بودن تا دکتر بیاد …..
رفتم شونه هاشو گرفتم و صداش کردم حمیرا جان … یک لحظه ساکت شد و دستشو گرفت طرف من و باز شروع کرد به جیغ زدن کجا بودی ؟ کجا بودی ؟ چرا رفتی ؟ دستشو گرفتم و بغلش کردم و گفتم من که بهت گفتم میرم دانشگاه نگفتم ؟ خودت نگفتی آره برو زود بیا ؟ ببین زود اومدم تو ساعت رو اشتباه کردی ؟ اومد تو بغلم و سرشو گذاشت روی سینه ی من ……
آهسته بردمش تو تخت و نشستم کنارش سرشو گذاشت روی پای من ولی همین جور دل می زد و زیر لب کلمات نا مفهومی رو تکرار می کرد ….. عمه به من گفت : تو چی شده بودی ؟ خوردی زمین؟ الهی بمیرم …الان کاریت نیست ؟ گفتم نه خوبم ایرج منو برد دکتر … مشکلی نبود …… گفت: دلم برات شور زد فورا صدقه گذاشتم و اسماعیل رو فرستادم خوب شد که به موقع رسیده بود و ایرج رو خبر کرد وگرنه چی می شد…. حالا کجات درد می کنه ؟
گفتم نه ، خوبم، خوب خوردم زمین ، این دیگه چیزی نیست که… خوب میشم ……
خیلی بدنم کوفته شده بود و هر لحظه بیشتر احساس می کردم سر دردم شدید تر میشه …. دکتر از راه رسید خواست یک آمپول دیگه به حمیرا بزنه تا اون بازم بخوابه ولی من نگذاشتم … گفتم خواهش می کنم من پیشش هستم نمی زارم حالش بد بشه تا من باشم خوبه ….. دکتر منم معاینه کرد و رفت ….
وقتی حمیرا آروم شد همین طور که دست اون تو دستم بود کنارش خوابیدم…
نزدیک افطار مرضیه منو صدا کرد ، نتونستم از جام بلند بشم تمام بدنم بسته بود و قدرت حرکت نداشتم این بود حتی نماز هم نخونده بودم … با زحمت و به کمک مرضیه رفتم و وضو گرفتم و همین طور نشسته نماز خوندم ولی بعد دیگه نتونستم از جام بلند بشم و افطارمو آوردن توی اتاق . ایرج نتونست جلوی خودشو نگه داره مرتب به من سر می زد و هی با اشاره و چشم و ابرو با من حرف می زد …… عمه هم نگرانم بود و اومد پیشم و بعد از اونم تورج و ایرج و دیگه همه تو اون اتاق جمع شدیم …و شب رو تو اتاق حمیرا گذروندیم …..
تازه خوابم برده بود که احساس کردم کسی داره پتو رو روی من جا بجا می کنه و خوب که حواسمو جمع کردم متوجه شدمم ایرج اومده کمی دم در وایساد و بعد آهسته درو بست و رفت و باز منو و حمیرا کنار هم خوابیدیم ….
فردا ایرج قبل از اینکه بره سر کار اومد به من سر زد ولی خیلی خوب نبود ازش پرسیدم چی شده گفت : دیشب که اومدم یک سر به تو بزنم تورج منو دید ..تا صبح نخوابیدم خیلی حالم گرفته اس می ترسم شک کنه ….
گفتم تو رو خدا دیگه نیا من حالم خوبه فقط بدنم بسته نزار بفهمه … گفت: باشه؛ آخه طاقت نمیارم … ولی چَشم …. خدا حافظ مراقب خودت باش ….
ساعت حدود ده صبح بود که عمه اومد بالا و گفت : تلفن باهات کار داره می تونی جواب بدی ؟ پرسیدم کیه ؟ گفت : شهره خانم …گفتم سلام برسونین بگین من حالم خوبه ….عمه رفت پایین ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨وَرَبُّكَ يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ
✨وَيَخْتَارُ مَا كَانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ
✨سُبْحَانَ اللَّهِ وَتَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُونَ ﴿۶۸﴾
✨و پروردگار تو هر چه را بخواهد
✨مى آفريند و برمى گزيند و آنان
✨اختيارى ندارند منزه است خدا
✨و از آنچه با او شريك مى گردانند
✨برتر است (۶۸)
📚سوره مبارکه القصص
✍آیه ۶۸
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃