هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨
🔴غيبت
✍از سوى خدا به موسى وحى شد: هر غيبت كننده اى كه با توبه از دنيا برود، آخرين كسى است كه به بهشت وارد میشود .هر غيبت كننده اى كه بر آن اصرار داشته باشد(توبه نکند و غیبت کردن عادت او شده باشد) و با اين حال از دنيا برود و توبه نكند، اوّلين كسى است كه داخل دوزخ میگردد.
📚ارشادالقلوب الي الصواب_ج١ص١١٦
جالب اینجاست که اگر غیبت کننده توبه کند و خدا هم او را ببخشد باز ننگ غیبت کردن کاملا از بین نمیرود و او از جمله کسانی است که آخرین نفر وارد بهشت میشود،
پس به امید اینکه بهش میگیم رضایتش رو میگیریم!
یا غیبتش نیست صفتشه!
یا جلو روشم میگم!
یا میخواست نکنه!
یا ...
غیبت نکنید که اینها همه بهانه است و خدا قبول نمیکند و اگر روزی توبه کنید باز صحرای قیامت معطلید تا جزو آخرین افراد وارد بهشت شوید،
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
بی بی خدابیامرز میگفت :
هرکسی نون دلش و میخوره
هر وقت نون دلت رو خوردی برکت سرازیر میشه تو زندگیت
بی بی میگفت :
فکر نکنی برکت فقط پوله ها
همین که دلت خوش باشه یعنی برکت به حالت
همین که شب که از سر کار میای خونه و چراغ خونت روشن باشه و بوی غذا از آشپزخونت بیاد بیرون یعنی برکت
هرجا که زانوهات تاب سنگینی بار مشکلات رو نداشت و عزیزی زیر بازوانت رو گرفت که بلند شی یعنی برکت
اگر اولاد اهل داشتی و زنی داشتی که با کم و زیادت ساخت یعنی برکت
بی بی میگفت : برکت زندگی به شمار دستهاییه که تو سفرت باز میشه
برکت به تعداد قلبهاییه که توشون جا داری و برات می تپه
همین که کسی تو زندگیت اومد و کلی از بار زندگیت و ناخواسته به عهده گرفت یعنی برکت
این که آنقدر عمر با عزت داشته باشی که نوه و نتیجه هات و دور و برخودت خوش ببینی یعنی برکت
بی بی خدابیامرز میگفت : اره عزیز دلم
برکت فقط به پول نیست . برکت به دل خوش و آدمهای سبز توی زندگیته🌸🍃
#مرتضی_خدام
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
باورکن....
در تقدیر هر انسانی معجزه ای ازطرف خدا تعیین شده که قطعأ در زندگی،
در زمان مناسب نمایان خواهد شد!
یک شخص خاص
یک اتفاق خاص
یا یک موهبت خاص
منتظر اعجاز خدا در زندگیت باش،بدون ذره ای تردید!
زندگی درست مثل نقاشی کردن است...
خطوط را با امید بکش...
اشتباهات را با آرامش پاک کن...
قلم مو را در صبر غوطه ور کن...
و با عشق رنگ بزن...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🏴👑اگر عباس من را از این گرفتاری نجات بده شیعه میشوم
🏴 ایام محرم بود و به تاسوعا و عاشورا چند روز بیشتر نمانده بود . راننده کامیون مسیحی از تعطیلات پیشرو استفاده کرد و به همراه همسر و دختر 6 سالهاش به قصد تفریح و کار به سمت بندر عباس حرکت کرد. بعد از بارگیری در اسکله بندر عباس در روز تاسوعا با 25 تن بار به سمت تهران حرکت کرد. در کمربندی بندر عباس به دستههای سینهزنی برخورد کردند که با پرچمهای " یا ابوالفضل " سینه میَزنند و عزاداری میکنند. دختر مرد مسیحی که برای بار نخست با چنین صحنههایی مواجه شده بود سوالهای بیشماری در ذهنش نقش بست. پدر اینا چرا با زنجیر به خودشون میزنند. پدر پاسخ داد: دخترم این مردم مسلمان و شیعه هستند. این مردم میدانند مردی به نام حسین(ع) و او نیز برادری دارد به نام عباس(ع) ، این عباس مثل فردا در رکاب برادرش امام حسین به شهادت میرسد. دختر که در دنیای کودکانهاش غرق بود گفت: اگر فردا کشته میشود چرا الان برایش سینه میزنند؟ پدر گفت: دخترم این آقا " عباس" در نزد خدای یکتا آبروی بسیاری دارد . خیلی از کسانی که دچار گرفتاری میشوند به سراغ او میروند. حتی مسیحیان هم درخواستهای خود را پیش او میبرند. شیعهها میگویند که عباس پناه بیپناهاست، گرههای بزرگ را باز کرده. کمی بعد دختر بچه مسیحی در کامیون خوابید. مدت کمی گذشت ناگهان مرد مسیحی در گردنه های سخت با 25 تن بار متوجه شد که ترمز ماشین کار نمی کند!!! رنگ از صورت او و همسرش پرید. نمی دانست باید چه کند. همسرش، دخترش.. زن مسیحی گریه میکرد، گاهی به مردش و گاهی به دخترش که معصومانه در رویای شیرین غرق بود نگاه میکرد. ترمز ماشین خراب شده بود و کار نمیکرد این واقعیتی بود که نمیتوانستند بپذیرند. دخترک شش ساله از خواب پرید، وقتی دید اشک از چشمان پدر و مادرش جاریست بغض خود را قورت داد. از پدرش پرسید: ماشین ترمز نداره؟؟!! پدر با هزار آرزویی که برای دخترش داشت گفت: نه... دخترک گفت: بابا او آقای بزرگی که گفتی اسمش عباس هست به فریاد ما هم میرسد یا نه؟ پدرگفت: اون عباسی که گفتم برای شیعههاست. دخترک که قانع نمیشد، گفت: مگه خودت نگفتی هر کسی بره در خونش دست خالی بر نمی گرده... ناگهان پدر و مادر به فکر فرو رفته اند و در دلشان روزنه امید پیدا شد. زن مسیحی گفت: بیا حالا یه مرتبه صداش بزنیم. مرد گفت: اگر عباس من را از این گرفتاری نجات بده شیعه میشوم... پس از این ناگهان کامیون به شکل معجزهآسایی ترمز به کار افتاد. مرد مسیحی ماشین را به کنار جاده هدایت کرد وقتی از ماشین پیاده شدند پشت سرشان همه ماشین ها ایستاده بودند وقتی از آن ها میپرسیدند که چه اتفاقی افتاده، دخترک شش ساله گفت: به خدا ما آزاد شده عباسیم، مردم به خدا عباس ما را نجات داد. به اولین شهری که رسیدند به منزل یکی از علما رفتند تا شیعه شوند. مرد عالم از آن ها پرسید: در این ایام اتفاقی افتاده که می خواهید شیعه شوید؟ دختر 6ساله گفت: شما نبودید که ببینید ، ابوالفضل (ع)ما را نجات داد.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_های_اخلاقی
✍️روزی حضرت عیسی (ع) از صحرایی میگذشت. در راه به عبادت گاهی رسید که عابدی در آن جا زندگی می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانی که به کارهای زشت و ناروا مشهور بود از آن جا گذشت. وقتی چشمش به حضرت عیسی (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همان جا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناه کار محشور مکن. در این هنگام خداوند به پیامبرش وحی فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانی، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینی، اهل دوزخ.
📚 کیمیای سعادت، جلد اول
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨
#داستان_های_اخلاقی
✍️شتری مردی را دنبال کرده بود، مرد به نزدیک چاهی رسید. از ترس شتر خود را در چاه آویزان کرد و شاخهای را که در کنار دیواره چاه روییده بود محکم گرفت و جای پایی نیز در داخل چاه یافت. وقتی به اطراف خود نگاه کرد، دید که چهار مار نزدیک پاهای او هستند و اژدهایی نیز در ته چاه هست. به این علت نه میتواند ته چاه برود و نه میتواند در جای خود باقی بماند.
به بالای سر خود نگاه کرد، دو موش سیاه و سفید مشغول جویدن شاخه ای هستند که او آن را در دست گرفته است. هرچه فکر کرد، چارهای به خاطرش نرسید. مضطر شد، به یاد آورد مقداری عسل با خود دارد، اندکی از آن را به لب برد و آنچنان غرق در لذت شیرینی آن شد که وضع خود را فراموش کرد. وقتی به خود آمد که موشها شاخه را قطع کرده بودند و او به ته چاه افتاد و در دهان اژدها جای گرفت.
دنیا مانند چاه است، موش های سیاه و سفید و مداومت آنها در قطع شاخه، همان شب و روز هستند که انسان را به مرگ نزدیک میکنند. و شهدی که آن مرد خورد و به آن سرگرم شد، لذات آنی این جهان است که فایدهاش کم و رنجش بسیار میباشد و آدمی را از کار آخرت باز میدارد و اژدها همان مرگ است که از آن چارهای نیست!؟
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧶 گره کور بازنشدنی...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
.
چگونه از پس یک روز کسل کننده بر بیائیم؟
ما اغلب احساس می کنیم در یکنواختی گیر کرده ایم و راه بیرون آمدن نداریم، دلیلش این است که خودمان را فراموش کرده ایم. اگر بدون علت خاصی احساس دلزدگی و کسالت می کنید، شاید وقت آن باشد که نگاهی به خودتان بیندازید و ببینید چه اتفاقی در حال روی دادن است. سر فرصت و با فراغ خاطر برای دل خودتان به خرید بروید، کفش های جدید بخرید، به فروشگاه بروید و لباس کار جدیدی برای خود تهیه کنید، در سبک زیورآلات تان تغییر ایجاد کنید و نوع جدیدشان را بخرید، شما برای بهتر به نظر رسیدن نیاز به هیچ دلیل خاصی ندارید.شما با گوش دادن به آهنگ های قدیمی دچار نوستالژی مطبوعی می شوید. اما این کار شما را کسل هم خواهد کرد زیرا هیچ ریتم و آهنگ و سبک جدیدی در لیست موسیقی های تان ندارید. باور کنید آهنگ های جدید می توانند روحیه ی شما را عوض کنند، مخصوصا اگر از آنها خوش تان هم بیاید!گاهی اوقات بهترین راه مقابله با دلزدگی و یکنواختی، کنار زدن محدودیت هاست، به آنها نشان ندهید رئیس چه کسی است! شما می توانید هر طور که دوست دارید محدودیت های تان را تغییر بدهید. اگر واقعا برای تان ممکن و خوشایند نیست، دست کم در خود این محدودیت ها کمی تغییر و تنوع ایجاد کنید یا کمی چالش برانگیزترشان کنید!همیشه خونگرم، مهربان و خوش خلق باشید. دوستانه برخورد كردن حتی وقتی عصبانی و ناراحت هستید، لذت از زندگی و احساس خوشبختی را افزایش میدهد.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚شیر بی یال و دم
در قدیم در شهر قزوین لوطی ها و داش ها رسم بود که با سوزن بر بدن خود نقشهایی را خالکوبی کنند، این کار معمولا توسط دلاکان حمام یا کولی ها انجام میگرفت.
دلاک، سوزن را در مُرکب زده و بعد آن را در زیر پوست وارد میکرد و تصویری میکشید که همیشه روی تن میماند.
روزی یک لوطی قزوینی پیش دلاک رفت و گفت بر شانهام عکس یک شیر را خالکوبی کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را در مرکب زده و شروع به نقش زدن کرد. اولین سوزن را که در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد فریاد کشید و گفت: آی! مرا کشتی.
دلاک گفت: باید تحمل کنی. پهلوان پرسید: از کجای شیر شروع کردی؟
دلاک گفت: از دُم شیر.
پهلوان گفت:
دُم لازم نیست. دلاک دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فریاد زد کدام عضو شیرا را میکشی؟ دلاک گفت این یال شیر است.
پهلوان گفت: یال لازم نیست. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانه پهلوان فرو کرد. پهلوان قزوینی فغان برآورد و دلاک گفت شکم شیر است و خلاصه هر جای شیر را ایرادی گرفت ... دست آخر دلاک عصبانی شد و سوزن را بر زمین زد و گفت:
شیر بی یال و دُم و اِشکم که دید؟
این چنین شیری خدا خود نافرید
( برگرفته از تمثیل مثل )
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
بلاک چرا ؟😳
بیا اینجا(🍂🕸️ @tutiya 🕸️🍂🕸🕸🕸 )
یادت بدم چطوری هلاک کنی!
http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd
❣ #سلام_امام_زمانم❣
از تبار حسین و یادگار علیست
او که بر دستش ذوالفقار علیست
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم ✍ بخش سوم 🌹دستشو گرفت
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و پنجم ✍ بخش چهارم
🌹حمیرا خوشحال بود که هر وقت بیدار می شد من پهلوش بودم مرتب خودشو به من نزدیک می کرد تا من بغلش کنم ……
نمی دونستم علت این رفتار اون چیه برای من معما شده بود که اون این همه نسبت به من علاقه نشون می داد موقعی که حالش خوب نبود می دونستم وقتی بهتر بشه ممکنه دیگه این طوری نباشه ولی خیلی دلم می خواست علت این کارای اونو بدونم ……
یک بار تورج اومد داشتم درس می خوندم پرسید رویا خوبی ؟ گفتم آره مرسی دارم بهتر میشم …..
گفت : کاش امروز روزه نمی گرفتی ؟
گفتم : آخه ناراحتی من چیز مهمی که نیست ، راستی تو امروزم روزه ای ؟
گفت : آره منم گرفتم سخت نبود ولی افطارش خیلی خوبه کیف داره ….. مزاحمت نمیشم استراحت کن تا بهتر بشی، اینقدر درس نخون دیگه آدم بره دانشگاه که درس نمی خونه … خندید و رفت ….
🌹نمی دونستم چه احساسی داره ولی ظاهرشو خیلی خوب حفظ می کرد نزدیک افطار بود که عمه اومد و گفت رویا دوستت اومده …پرسیدم میناس ؟ گفت : نه همون شهره خانم که زنگ زد آدرس گرفت به این زودی خودشو رسوند اینجا ….
گفتم وای عمه چیکار کردی؟ من از این دختره خوشم نمیاد … آخ … حالا چیکار کنم الان کجاس ؟
گفت: نمی دونستم عمه جون ، فکر کردم تو خوشحال میشی… آخه همه ی زندگی تو شده حمیرا گفتم شاید دوستت بیاد حال و هوات عوض بشه چه می دونستم!!!
🌹گفتم عمه برای خودت و من مکافات درست کردی …. الان میام پایین …. عمه ناچ و نوچی کرد و گفت کاش از تو می پرسیدم این چه کاری بود کردم می خوای برم بیرونش کنم تو که می دونی من دست رو شستم یک دقیقه برام کار داره ….
گفتم نه دیگه بد میشه این همه راه تو برف اومده … یک کاریش می کنیم …. و زیر بغل منو گرفت و با هم آهسته رفتیم پایین مرضیه داشت ازش پذیرایی می کرد و ایرج و تورج خواب بودن و خوشبختانه علیرضا خان هم خونه نبود.
#ناهید_گلکار
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و پنجم ✍ بخش چهارم 🌹حمیرا خوشح
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و ششم✍ بخش اول
🌹به کمک عمه رفتم پایین با پر رویی توی حال نشسته بود ، داشت چایی می خورد منو که دید از جاش بلند شد و با چنان شوقی اومد طرف من که انگار صد ساله ما با هم جون در جونی هستیم .
همین طور که سر و گردنشو تکون می داد گفت….. سلام عزیزم چطوری؟ مُردم و زنده شدم تا تو رو دیدم …… وقتی گفتن نمی تونی با من حرف بزنی دست و پام سست شد.
گفتم باید برم وگرنه دلم قرار نمیگیره … خدا رو شکر که حالت بهتره کاش بهم می گفتی مزاحم نمیشدم … و دست انداخت گردن منو چند تا ماچ از این ور و اون ور کرد ….
گفتم اصلا لازم نبود چون تو دیروز دیدی که حالم بهتر شده دیگه برای چی نگران شدی ؟ خیلی لطف کردی ولی نباید این کارو می کردی ……
گفت: وا؟ نه به خدا چه زحمتی تو دوست منی, عزیز ترین دوست من.
🌹گفتم : نمی دونستم …………. اصلا به روی خودش نیاورد و نشست همین طورم با قر و ناز حرف می زد که: من به بابام گفتم برای رویا همچین اتفاقی افتاده بدونی چقدر ناراحت شد می خواست شبونه منو بیاره تا تو رو ببینم …
اونقدر که من حالم بد بود و همش تو فکر تو بودم …..
همین موقع تورج و ایرج داشتن از پله ها میومدن پایین تا چشمشون افتاد به اون برگشتن بالا تا لباس عوض کنن ….. من داشت سرم می رفت از بس که شهره منو چاخان کرد که چقدر منو دوست داره و اینا رو با صدای بلند می گفت که عمه هم خوب شیر فهم بشه ….
بچه ها خیلی شُسته رفته و اطو کرده اومدن پایین … سلام و احوال پرسی کردن .. اول از همه ایرج یک چشمک به من زد با اشاره پرسیدم چیه ؟ با دست نشون داد… یعنی حالا می تونی موهاشو بکشی … من خندم گرفت … بچه ها رفتن تو آشپز خونه و من با اون تنها شدم … خوب حالا چیکار کنیم اونو از خونه بیرون کنم ؟ تحملشم کار سختی بود ….
این تنها فکری بود که می تونستم بکنم آره بیرونش کنم ….
🌹صدای ربنا از تلویزیون بلند شد پرسیدم روزه ای گفت: آره … رویا عجب خونه ای دارین خیلی قشنگه …. جوابشو ندادم مونده بودم چیکار کنم …. که عمه اومد. گفت دارن اذان میگن رویا نمیای ؟…. با اکراه به اونم گفت: شما هم تشریف بیارین …… با پر رویی گفت مزاحم نیستم ؟
عمه گفت : حالا دیگه کارش نمی شه کرد بعد به من کمک کرد تا بریم سر میز …. سرمو بردم دم گوش عمه و گفتم کاش تعارف نمی کردین این پررو تر از این حرفاس ….
تا رفتیم تو آشپز خونه بچه ها از جاشون بلند شدن و تورج تعارف کرد تا بشینه اونم عذر خواهی کرد و نشست کنار ایرج…… مرضیه چایی ریخت و همه مشغول شدن ….کسی حرفی نمی زد ، شهره هم خیلی آهسته و با احتیاط داشت افطار می کرد … با خودم گفتم رویا شاید بیچاره به خاطر تو اومده ، باشه دیگه …..
حالا زبون روزه خوب نبود بره عیب نداره … تورج ازش پرسید شما هم مثل رویا خیلی درستون خوب بود که پزشکی قبول شدین …. دوباره شروع کرد … من همیشه شاگرد اول بودم نمی دونین چند تا جایزه برای درس ، برای ورزش ، و خیلی چیزای دیگه گرفتم همه می گفتن تو نابغه ای ولی من قبول ندارم من تلاش می کردم می دونین نابغه بودن کافی نیست باید آدم برای هدفش تلاش کنه که من کردم چند روز پیش یکی از استادا به من گفت اگر یکی باید پزشکی قبول بشه اونم تویی ….
🌹همه ساکت بهش نگاه می کردن …. به جز ایرج ….. تورج بهش گفت : پس این جور که معلومه شما خیلی بی نظیرید ……
به چشماش حالت عشوه داد و گفت : نه دیگه اون جور ولی ببینید خودمو قبول دارم روی شخصیت خودم خیلی حساب می کنم مامانم میگه تا حالا کسی رو ندیده که مثل من با مناعت طبع باشه ….
تورج خیلی جدی گفت : اِ ؟ خوش به حال مامانتون… که همچین دختری داره حالا برعکس شما رویاست همین دوست تون نمی دونین چقدر منم .. منم می زنه والله که دیگه ما از دستش خسته شدیم دائم راه میره و از خودش تعریف می کنه خوب شما که اینقدر مناعت طبع دارین بگین ما چه گناهی کردیم گیر اون افتادیم …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّمَا خَلَقْنَاكُمْ
✨عَبَثًا وَأَنَّكُمْ إِلَيْنَا لَا تُرْجَعُونَ ﴿۱۱۵﴾
✨آيا پنداشتيد كه شما را
✨بيهوده آفريده ايم و اينكه شما
✨به سوى ما بازگردانيده نمى شويد (۱۱۵)
📚 سوره مبارکه المؤمنون
✍ آیه ۱۱۵
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✅ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ...
ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺪر_و_مادر ﻣﺜﻞ
ﺳﺎعت_شنی ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺗﻤﺎﻡ ﮐﻪ ﺑﺸﻮﻧﺪ ﺑﺮﺷﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺷﺮﻭﻉ
ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.....
پدر_و_مادر ﻣﺜﻞ #ﻣﺪﺍﺩ_ﺭﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﮐﻮﭼﮏمی شوند ﺗﺎ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﮐﻨﻨﺪ
کاﺵ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ
ﭘﺪﺭ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﻗﻨﺪ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ
ﭼﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺑﮑﻨﻨﺪ، ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ
قدر_پدر_و_مادر_را_بیشتر_بدانیم
یادی هم بکنیم از پدر و مادرهایی که امروز کنارمون نیستند.....
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☂بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد.
پرسيدم: چطوری
☂گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟
گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم
زياد ميرم و ميام.
☂گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن
زياد با خدا رفت و آمد کن.
☂وقتی دلت با خداست،
بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند...
☂وقتی توکلت با خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند...
☂وقتی اميدت با خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند...
☂وقتی يارت خداست،
بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند...
هميشه با خدا بمان.
☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚#دلنوشته_پاییز
قدم هایم را که تندتر میکنم بیشتر گوش نوازی میکند
لذت شنیدن صدای خِش خِش یک طرف
چشم نوازی رنگ های اصیل و پر از حس طرف دیگر
بعد از دو هفته، امروز پیاده روی خیلی چسبید
به قصد به آنسوی خیابان رفتم که برگ بیشتری سنگفرش خیابان را رنگی کرده بود،
دل را به دریا زدم و بیخیال واکسِ براق کفش هایم شدم که گویا نیاز داشت به زبان آید التماس کند که نروو
لحظه ای با خود به این فکر کردم که به همان اندازه که ما از برگ های پاییزی لذت می بریم
آیا برگ های خسته ی پاییزی هم از قدم های سنگینِ ما انسان ها به روی خودشان احساس خاصی دارند یا نه !
واقعا که ما انسان ها، عجیب هستیم و البته پیچیده،
از برگ ریزان پاییز لذت میبریم و به برگ ریزان کَردن وجودِ خود لحظه ای فکر نمی کنیم!
با شروع پاییز آماده ی عاشقی می شویم و از عشق درونِ خود بی خبریم!
با دیدن رنگ های پاییزی سلفیِ دوربینمان چلیک چلیک میکند و اما در آینه به بالا رفتن سن توجه نمیکنیم!
و این پاییز هم میگذرد و چی نصیبمان میشود !؟
خاطراتی زیبا ؟!
خب این که بهانه است
فشارهای کاری و شیفت های زیاد !؟
خب این که همیشگی است
این ها را وِل کن رفیق !
پاییز وقت ریزشِ بارِ اضافی است،
چه از درخت و چه از انسان!
مگر هر دو جان ندارند؟!
مگر هر دو نیاز به بهار ندارند؟!
پس چرا فقط درخت و برگانش نماد پاییز شده اند!؟
بیا تا در این فصل، در این عصر، در این دوره ...
سُنت شکنی کنیم ...
بیا تا ما اینبار زودتر از درختان برگ ریزانمان را شروع کنیم، خودمان را خلاص کنیم از هر چه تیرگی و سیاهی است، از هرچه که سنگینمان کرده،
تباهی و تلافی را بریزیم،
تا سپیدی و زلالی نصیبمان گردد
ناله و فغان را بریزیم،
تا لاله و جهان نصیبمان گردد
کینه و نفرت و بدلی رود تا
شفا و عزت و خوشدلی گردد روا
بیا پاییز را از خود بسازیم
شک ندارم که خدا از ساختار پاییز،
از این عظمت بیکران قصد و نیتی داشته
و خدا عالم است به آنچه انجام داده
بیا پاییز را درخود بسازیم
#محمد_عابری مهر ۹۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
💠5 اصل را بخاطر بسپار:👇
📛غرور : مانع يادگيری
📛خودبزرگ بینی : مانع محبوبیت
📛کم رويی : مانع پيشرفت
📛خودشیفتگی : مانع معاشرت
📛عادت کردن : مانع تغيير است
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
آن قوم خبیثی که لعین است یهود است
درنده ترین گرگ زمین است یهود است
آن قوم که بدبخت ترین است یهود است
تا بوده همین هست و چنین است یهود است
جز عده ی معدود که خوبند از آنان
هستند ولی اکثرشان احمق و نادان
هرگز نتوان گفت که هستند چو انسان
شاگرد یهود است به واقع خود شیطان
موسی (س) چه کشیده است از این قوم تبهکار؟
قومی که قرار بود مسیح را بزند دار
قومی که بدید احمد(ص) از آنان بسی آزار
قومی که خدا را به خدایی کند انکار
این قوم یهود است که سم داد به احمد(ص)
در راه علی(ع) بود چو یک مانع و یک سد
اما علی(ع) از قلعه خیبر چو بشد رد
پس صل علی احمد و بر آل محمد (ص)
در قتل حسن(ع) گر به یهود ظن و گمان است
در قتل حسین(ع) دست یهود باز و عیان است
این قوم، خودش قاتل پیغامبران است
هفتاد نبی کشته از این قوم ددان است
با اره بریدند جناب زکریا(س)
سر را بنمودند جدا از تن یحیی(س)
اینان ز همان دم که گذشتند ز دریا
گوساله پرست گشته پس از غیبت موسی(س)
این قوم که هر لحظه بسی عهد شکسته
از لطف خداوند به خود هم شده خسته!
یعنی که دگر مرغ هوا دسته به دسته
نفرست و به دل میل عدس باز نشسته!
قومی که بگفت دست خدا بسته یهود است
قومی که ز توحید بشد خسته یهود است
قومی که به دنیا شده دلبسته یهود است
بیش از همه شد طالب و وابسته یهود است
قومی که خدا لعنتشان کرده به قرآن
قومی که به جز خود همه را گفته چو حیوان
قومی که خدا وعده نموده است به آنان
هستند پراکنده، ذلیل، خوار و پریشان
قومی که به زور غصب کند کشور دیگر
با قتل و جنایت همه روزش بشود سر
مغلوب شود، خوار شود باز در آخر
صهیون لجوج و نجس و ظالم و کافر
آزاد شود قدس و شود خصم چه حیران
وقتی که شود فتح، همان ملک سلیمان
از کرب و بلا میگذرد، قبله ایمان
با پرچم های سیه از سمت خراسان
بیست صفر و ماه عزایی که سیاه است؟
آیا به همان پرچم ها نیز گواه است؟
شاید بله شاید نه ولی آنچه که راه است
صهیون ز محبان حسین(ع)، محو و تباه است
ما وارث سلمان شده و وارث مختار
ماییم محبان علی(ع) حیدر کرار
با خامنه ای عهد ببندیم در این کار
با اسلحه یا با قلم آییم به پیکار
ای رهبر محبوب من و عشق و وجودم
هرچند بدم عاشق رخسار تو بودم
هر لحظه تو را در دل و اندیشه ستودم
با اینکه بدم دشمن سرسخت یهودم
ای نایب مهدی(عج)، تو مرا خوب دعا کن
از این قفس تن که در آنم تو رها کن
یعنی ز دعا قلب مرا سمت خدا کن
یادی ز حقیر پیش امام و شهدا کن
📝 علی شیرازی
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
محترمانه فحش بده😅😂👌
نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌
سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉
http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd
ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💜خدایا به تو توکل میکنم
و حس داشتنت
☂پناهگاهی میشود همیشگی
در اوج سختیهایم
💜روزهایم را با رحمتت به خیر بگردان..
☂بنام خدایی که تسکین دهنده
💜دردها وآرامش دهنده قلبهاست
☂بسم الله الرحمن الرحیم
💜الهی به امیـد تــ🌹ــو
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و ششم✍ بخش اول 🌹به کمک عمه ر
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و ششم ✍ بخش دوم
🌸ایرج زد زیر خنده اونم یک نگاهی به ایرج کرد و گفت : شوخی کردن ؟
تورج گفت نه چرا شوخی کنم … عمه گفت تورج جان زودتر بخورین جمع کنیم رویا مریضه بره بخوابه …..
شهره به روی خودش نیاورد و از ایرج پرسید : شما مشغول چه کاری هستین ؟ به جای اون تورج گفت : ایشون بیکارن مال بابا رو می خوره راه میره …. و نگاه کرد به ایرج و گفت ناراحت نشو داداش بیکار و بی عار راه میری خوب چی بگیم الکی بگیم مهندسی؟ ….
🌸 ایشون درسشم تموم نکرده ….
شهره با صدای بلند خندید و گفت : شوخی می کنی راننده تون گفت که چیکار می کنین …. تورج تو چشمش ذل زد که پس چرا پرسیدین ؟ همون طور که با عشوه می خندید گفت : هیچی برای اینکه حرفی زده باشیم ……
🌸من از محیط گرم خوشم میاد دوست ندارم آدما با هم سرد رفتار کنن ما تو خونمون سر شام و نهار همش می خندیم ……
تورج پرسید : میشه بگین به چی می خندین حتما دست پخت مامان تون بده یا ته دیگ رو سوزونده شمام خندتون می گیره اگر نه که شام و نهار خنده نداره….
شهره نمی دونست تورج جدی میگه یا شوخی می کنه …. ولی خندید و گفت :
🌸 فکر کنم شما خیلی بامزه و شوخی …… و بعد برگشت به ایرج گفت : شما چرا حرف نمی زنی الهی بمیرم حتما خسته هستین …..
دیگه صبرم تموم شد اون کاملا بطور واضحی نظرش ایرج رو گرفته بود و بطور احمقانه ای خودشو رسوا کرد …..
توی فرصتی که اون محو ایرج بود به عمه اشاره کردم ترتیبشو بده ….
عمه گفت : تورج به اسماعیل بگو خانم رو برسونه …. ما کار داریم بیکار که نیستیم پاشو….
🌸تورج بلند شدو زنگ اسماعیل رو زد ……
شهره گفت نه امکان نداره خودم میرم … با اجازه دست شما درد نکنه خیلی مزاحم شدم … ولی بابام اجازه نمی ده با راننده برم خونه …. تورج پرسید : پدر گرامی به ایرج اعتماد داره ؟ گفت : البته ولی این طوری راضی نیستم بد میشه آخه نمی خوام باعث درد سر بشم …
🌸تورج گفت : نه چه مزاحمتی ایرج بیکاره ….. عمه پرید وسط حرفش و گفت : نه خیر اگر پدرتون به راننده ی ما اعتماد نداره با هر چی می خواین برین به سلامت …. و با تحکم به ما گفت شما ها بشینین من بدرقه شون می کنم بفرمایید ……
شهره با همه ی پررویی متوجه شد که هوا پسه
خدا حافظی کرد باز چند تا ماچ منو کرد و رفت….
🌸با اینکه اونشب ایرج هیچ کاری نکرد که من ناراحت بشم ولی از اون همه نگاهی که شهره به اون می کرد خوشم نیومده بود وقتی رفت … تورج گفت این دیگه کی بود دیوانه اس … چجوری رشته ی به این خوبی قبول شده ….. عمه اونو سپرد دست اسماعیل و برگشت …. همین طور با خودش حرف می زد دختره ی عوضی بی شعور اومدی اینجا که ما تو رو برسونیم اون عمدا این کارو کرده بود ….
🌸یک دفعه من فریاد زدم اون که روزه نبود من اومدم پایین داشت چایی می خورد به من گفت روزه ام ای بابا من چقدر ساده ام …
تورج گفت تازه فهمیدی ؟ باید بریم خود شناسی رو از این دختره یاد بگیریم ….. پر از اعتماد به نفس بود …. به خدا برای دست انداختن خوب بود کلی می خندیدم و حال و هوامون عوض می شد گفتم نه تورو خدا دیگه نه مثل کابوس بود
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و ششم ✍ بخش دوم 🌸ایرج زد زیر خن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سی و ششم ✍ بخش سوم
🌺من هی از این فرار می کنم ایرج بهش شماره تلفن میده…. عمه آدرس میده …….
تورج دستشو زد بهم که باریکلا داداش ایرج؛ شماره تلفن میدی؟ بَه بَه آفرین چه تیکه ای هم پیدا کردی فکر کنم سر یک هفته مامان یک دونه مو به سرش نمی زاره اونم یکی یکی می کَنه …. ایرج گفت : واقعا با خودش چی فکر کرده من به خاطر رویا بهش احترام گذاشتم احمق خیلی بی شعور بود …….
🌺تورج گفت فکر کنین اون که رویا بود ما اونجوری زدیمش حالا ببین با این چیکار می کنیم فکر کنم مامان جونشو بابا جونش هر تیکه شو از یک جای تهرون پیدا کنن و کلی سر نهار و شام بخندن.
اونشب دوباره همه دیدیم که تورج دوباره شوخی می کنه و ما تونستیم یک بار دیگه عادی با هم حرف بزنیم و این خیلی برای همه ی ما ارزش داشت…… که باعث شد یخ ما باز بشه….
🌺شنبه صبح همه رفتن سر کارشون و تورج هم برگشت به دانشکده … شهره دم در منتظر من بود دیگه مطمئن شدم که منظور اون چیه …. برای همین تصمیم گرفتم باهاش رابطه ای بر قرار نکنم با هم رفتیم کلاس اون هی حرف می زد و من ازش فرار می کردم …اصلا به حرفاش گوش نمی دادم…. مخصوصا از اینکه می دونستم برای ایرج نقشه کشیده ازش بدم میومد ….. یک دفعه بین حرفاش توجه ام جلب شد و گوش کردم دیدم واقعا داره از اینکه از ایرج خوشش اومده حرف می زنه ….
🌺می گفت : من تا حالا آدمی به با شخصیتی اون ندیدم تو رو خدا …. پرسیدم چی رو تو رو خدا ؟ گفت مگه گوش نمی کردی …یک کاری بکن با هم بریم بیرون و بیشتر با هم آشنا بشیم خوب ما دوستیم تو این کارو می تونی بکنی من خیلی ازش خوشم اومده می دونی وقتی آدم عاشق میشه خیلی کاراش دست خودش نیست …. یک دفعه زبونم به حلقم چسبید دیگه این بار نزدیک بود کاری که به ایرج گفته بودم انجام بدم و گیسشو بگیرم و تا اونجا که ممکن بود بکشم ….
🌺از حرص دندونامو بهم فشار دادم … و با همون لحن گفتم : مگه نمی دونی ایرج عاشق یکی دیگه اس تقریبا نامزدن بزودی هم ازدواج می کنن …. یک کم رفت تو هم و گفت تو رو خدا فقط یک بار باهاش برم بیرون اونم نامزدشو ول می کنه هنوز که عروسی نکرده …. خواهش می کنم ….گفتم نمیشه دیگه حرفشو نزن ایرج پسر نجیبه با هر کس بیرون نمی ره …..
🌺گفت : حالا تو بهش بگو اونم از من خوشش اومده خودم از نگاهش فهمیدم تو فقط بهش بگو ….. اینو که گفت شک کردم با خودم گفتم خوب اگر اون کاری نکرده باشه که این به خودش اجازه نمی ده این حرفا رو بزنه … در حالیکه از عصبانیت خونم به جوش اومده بود گفتم باشه من بهش می گم اگر گفت نه دیگه برو دنبال کارت ……اون خوشحال و من مثل احمق ها تا ساعت آخر به خودم جوشیدم و حرص خوردم بعد از اعظم این دومین نفری بود که اینقدر ازش منتفر شده بودم …..
🌺تمام مدت فکر می کردم به ایرج بگم یا نه با خودم گفتم می تونم این طوری امتحانش کنم بعد فکر کردم آخه برای چی ؟ رویا خجالت بکش تو همچین آدمی نبودی کلک نزن روح و جسم خودتو به خاطر اون آدم خراب نکن ……..
بعد فکر کردم اصلا به روی خودم نیارم تا ببینم چی میشه …..
یا نه بهش بگم خودش تصمیم بگیره …با این فکر آتیش گرفتم … اگر باهاش رفت بیرون چیکار کنم ؟؛؛
🌺وقتی برگشتم خونه دیدم عمه مهمون داره که تو پذیرایی نشستن … اونا منو دیدن پس مجبور بودم برم و سلام کنم زود کتابامو گذاشتم روی میز و رفتم جلو عمه بلند شد و گفت : دختر برادرم رویا ، دانشجوی پزشکی خیلی با هوش و با استعداده ….. من با لبخند سلام کردم و باز عمه گفت : رویا جان عمه های حمیرا هستن زیور بانو و زرین تاج خانم …. گفتم خوشبختم و با اونا دست دادم …….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا تَتَّبِعُوا
✨خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ وَمَنْ يَتَّبِعْ
✨خُطُوَاتِ الشَّيْطَانِ فَإِنَّهُ يَأْمُرُ
✨بِالْفَحْشَاءِ وَالْمُنْكَرِ وَلَوْلَا
✨فَضْلُ اللَّهِ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَتُهُ
✨مَا زَكَى مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ أَبَدًا
✨وَلَكِنَّ اللَّهَ يُزَكِّي مَنْ يَشَاءُ
✨وَاللَّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿۲۱﴾
✨اى كسانى كه ايمان آورده ايد
✨پاى از پى گامهاى شيطان منهيد
✨و هر كس پاى بر جاى گامهاى
✨شيطان نهد بداند كه او به زشتكارى
✨و ناپسند وامى دارد و اگر
✨فضل خدا و رحمتش بر شما نبود
✨هرگز هيچ كس از شما پاك نمى شد
✨ولى اين خداست كه هر كس
✨را بخواهد پاك مى گرداند
✨و خداست كه شنواى داناست (۲۱)
📚سوره مبارکه النور
✍آیه ۲۱
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃