eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
13.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
محترمانه فحش بده😅😂👌 نمیخوام بگم زبون بریزی😑 اما اینجا یادت میدم چجوری حرف بزنی👌 سی ثانیه نیم خطی های منو بخوووون بدت نمیاد😉 http://eitaa.com/joinchat/1947664416C255e4f67bd ⅈ ꪶꪮꪜꫀ ꪗꪮꪊ ᠻꪮ𝕣ꫀꪜꫀ𝕣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎‌‌‌‌‌ مثل همیشه حواسمان نبود وهوایمان راداشتے بدون آنکہ متوجہ بشیم گره ازکارمان گشودے و مارادرمسیر خوبیها قراردادے خدایاهرلحظہ وهمیشہ کنارمان باش 💙بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ💙 💎الهی به امیدتو💎 ‎‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و هشتم ✍ بخش اول 🌷خیلی اتفاق ب
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم ✍ بخش دوم 🌷وقتی نگار نزدیک دو سالش بود احساس کردم رفعت با کسی رابطه داره … یک دوست خانوادگی داشتن که تو شرکت رفعت هم کار می کرد از همون اولی که ژانت رو دیدم نه اون از من خوشش اومد نه من از اون وقتی هم که میومد خونه ی ما فقط با رفعت حرف می زد …. 🌷منم که فرانسه زیاد بلد نبودم ….ولی به روی خودم نمی آوردم …. کم کم احساس می کردم ژانت به رفعت نظر داره خیلی بهش نزدیک می شدو براش عشوه میومد ….. تا شنیدم با هم بیرون میرن ….البته رفعت پنهون نمی کرد اهل دورغ هم نبود خیلی روشن….. وقتی ازش می پرسیدم کجا بودی می گفت با ژانت بودم کار داشتیم ….. می پرسیدم شام خوردی می گفت : بله ….و این طوری خودمو کنار می کشیدم و هر روز بیشتر از هم دور می شدیم …… دیگه ارزشی برام قائل نبود ….. 🌷من ساکت بودم و بهش حق می دادم فقط برای خودم ناراحت بودم ….. این بود که ازش خواستم برگردیم شاید اینجا دیگه ژانت رو نبینه ولی ….خیلی زود منو و نگار رو گذاشت و یکماهه رفت و شش ماه نیومد وقتی هم برگشت تمام اوقاتشو با نگار می گذروند و تو اتاق دیگه می خوابید… اون میومد ولی به هوای دیدن نگار …… و متاسفانه چون نمی تونستم به اون حرفی بزنم دق و دلیمو سر نگار خالی می کردم …… بالاخره مردی که دوستش داشتم ازم برید و رفت می شنیدم با ژانت هم خونه شده و دیگه امیدی برای من نبود ولی می خواستم به خاطر نگار همون طور زندگی کنم … 🌷تا یک بار اومد و رک و راست به من گفت: طلاق بگیریم چون می خواد با ژانت ازدواج کنه … رفعت نمی خواست من اذیت بشم چون مرد خیلی خوبی بود گفت نگار پیش تو باشه ولی من حالم خوب نبود و دلم نمی خواست بچه ام ناراحتی بکشه مادر بزرگش خیلی مهربون و دلسوز بود و می تونست ازش خوب مراقبت کنه …. همون وقت ها بود که من دائم با اون بچه ی هشت ساله دعوا می کردم و می زدمش؛؛ برای همین رفت و دیگه یاد منم نکرد …… 🌷بچه ام رفت که رفت …..اوایل باورم نمی شد که اونا ترکم کرده باشن ولی به مرور زمان حالم بد و بدتر شد ، همه فکر می کردن من به خاطر اینکه از رفعت طلاق گرفتم این طوری شدم ولی می دونم که اگر همین الانم خوب بشم می تونم زندگیمو به دست بیارم موضوع چیز دیگه ای ……. 🌷وقتی تو رو دیدم که اومدی اینجا تو خونه ای که سه تا مرد هست ….ترسیدم تو صدمه ببینی حال خوبی هم نداشتم که بتونم درست فکر کنم برای همین نمی خواستم اینجا بمونی چون فکر می کردم برات جای امنی نیست….. 🌷من تو خونه ی بابام این بلا سرم اومد تو می خواستی تو خونه بی ناموسی مثل تجلی چی بشی ؟ و بابام هم اینو از حرفام فهمید وقتی با تو دعوا می کردم گفته بودم می خواین بیچارش کنین ؟ اون فورا به ایرج گفته بود برای اتاقت فقل بزارن ……… 🌷اون می دونست که من به هیچ تجلی اعتماد ندارم …. این کثافت ها هم که امروز اومدن از همه چیز خبر داشتن … بعد وقتی بهت میگم از شکوه بدم میاد بهم حق میدی … تا اون مردتیکه که زن و بچه ام داشت به سزای عملش نرسه راحت نمیشم ………… ○°●○°•°◇♡◇°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی #قسمت_سی و هشتم ✍ بخش دوم 🌷وقتی نگار ن
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ " "بر اساس داستان واقعی و هشتم ✍ بخش سوم 🌺حالا هر دو با هم گریه می کردیم ….. داشت حالم بهم می خورد دلم می خواست منم مثل حمیرا جیغ بکشم و ناله کنم چطور ممکن بود یک عمو چنین بلایی سر دختر برادرش بیاره یک فاجعه ی بد حالا به حمیرا حق می دادم خیلی حق داشت وقتی تو خونه ی هادی بودم ؛؛ حسین برادر اعظم فقط یقه ی منو گرفت و کشید و دنبالم کرد ولی هنوز نگاه کثیفش مثل کابوس دنبالمه….. 🌺و من وقتی یک لحظه در خونه ی هادی رفتم همه چیز دوباره به یادم اومد و حالم بد شد … پس خوب این دختر چطور می تونست فراموش کنه؟ حق داشت خیلی سخت و غم انگیز بود …..هر دو هق و هق گریه می کردیم……. 🌺سرشو گرفتم تو آغوشم … دست ها شو انداخت دور گردن من و مظلومانه گریه کرد …. برای چیزی که هرگز از یاد نمی رفت و اتفاقی که نباید می افتاد …. نزدیک صبح خوابیدیم و هر چی عمه برای سحری منو صدا کرد بلند نشدم چون دلم نمی خواست چشمم به عمه بیفته خیلی برای حمیرا غصه می خوردم و حالم مساعد نبود و حتی دانشگاه هم نرفتم ….. 🌺عمه اومد صدام کرد بلند شدم و گفتم عمه جون حال ندارم می خوام بخوابم مواظب حمیرا هستین من برم تو اتاقم …. پرسید اینقدر حالت بده که دانشگاه نمی ری ؟ گفتم فکر کنم سرما خوردم … گفت پس بیا یک مسکن بخور …گفتم نه می تونم روزه مو نگه دارم ….فقط امروز یک کم بخوابم ….و رفتم تو اتاقم …. ولی قرص حمیرا رو یک چهارم دادم تا سر حال بشه …. و زیاد نخوابه …. 🌺ایرج که فکر می کرد من دانشگاهم رفته بود دنبال من …. ولی پیدام نکرده بود و در عوض شهره گیرش آورده بود و فکر می کرد حالا که من نیستم ، ایرج به خاطر اون رفته دانشگاه و دست از سرش بر نمی داشت و خودش می گفت با هزار مکافات از دستش خلاص شدم …… ولی هیچی برام اهمیت نداشت حتی ایرج هم اومد رغبتی به پشت پنجره رفتن نداشتم همش فکر می کردم تا راهی پیدا کنم که حمیرا رو از این فلاکت نجات بدم …. 🌺 در حالیکه خودم داغون شده بودم …. با خودم می گفتم : واقعا اگر تو این خونه بلایی سر من میومد چیکار می کردم ؟ چرا هیچوقت به این فکر نکردم …ولی ایرج و تورج بسیار پاک و بی آلایش بودن مثل حمیرا و حتی علیرضاخان یک بار پاشو بالا نگذاشت و حرکتی نکرد که من ناراحت بشم …… تا موقعی که ایرج اومد در اتاقم رو زد مسائل رو با خودم بررسی می کردم و به یک نتیجه هایی هم رسیدم ….. صدای در که اومد دیگه آماده بودم تا محکم و قوی دنبال هدفم که خوب شدن حمیرا بود برم ….. درو باز کردم … چشمهای نگرانش رو از لای در دیدم و فهمیدم که الان می خواد چی بهم بگه …… گفتم سلام.. الان بهترم … سرما خوردم …. نگران نباش … گفت : چرا صبح به من نگفتی می بردمت دکتر …. 🌺گفتم : خوب شدم می خوام برم افطار درست کنم …. گفت : چند روز بیشتر نمونده ….خندیدم و پرسیدم خسته شدی ؟ گفت : به خدا که نه ، تو راست می گفتی خیلی دوست داشتم ….می خوام فردا به گارگر های کارخونه افطاری بدیم تو میای کمک ؟ گفتم البته…ولی میشه از حمیرا هم بخوای ؟ 🌺گفت مگه حالش خوبه ؟ گفتم از صبح ندیدمش ولی می دونم امشب با ما شام می خوره بیا یک کاری بکنیم از خونه بره بیرون ….. مثلا فردا برای افطاری کارخونه …. باشه ؟ گفت حتما الان میرم ببینم چی میشه ؟ گفتم ایرج میشه بهش مسئولیت انتخاب غذا رو بدی ؟ گفت نمیشه از قبل با رستوان هماهنگ کردم …. گفتم دیگه خودت می دونی گرفتی من چی میگم ….و درو بستم … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ فَمِنْكُمْ كَافِرٌ وَمِنْكُمْ مُؤْمِنٌ ✨وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ ﴿۲﴾ ✨اوست آن كس كه شما را آفريد ✨برخى از شما كافرند و برخى مؤمن ✨و خدا به آنچه مى ‏كنيد بيناست (۲) 📚سوره مبارکه التغابن ✍آیه ۲ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✍تمام پول هایش تمام شده و هنوز در نیمه راه سفرش بود. یکی از دوستانش از او پرسید می خواهی چه کنی؟ گفت تمام امیدم به فلانی است. دوستش گفت پس قسم می خورم که امیدت ناامید می شود. مرد با تعجب پرسید چرا؟ گفت: آخر از امام صادق علیه السلام شنیدم که می گفت: خداوند متعال می فرماید: رشته آرزوی هر کسی را که به غیر من وصل باشد قطع می کنم. آیا او در گرفتاری هایش به دیگری امید می بندد در حالی که رفع آن به دست من است؟ آیا او در خانه دیگری را می کوبد در حالی که کلید تمام درهای بسته دست من است و خانه ام به روی همه باز است! 📚باب التویض الی الله/حدیث۷،ج ۲ لطفا با ذکر صلوات عضو شوید 🌹👇 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
📚 ﻣﻴﮕﻮﻳﻨﺪ ﺷﺨﺼﻲ ﺳﺮﮐﻼﺱ ﺭﻳﺎﺿﯽ ﺧﻮﺍﺑﺶ ﺑﺮﺩ . ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺑﺎﻋﺠﻠﻪ ﺩﻭ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻳﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻴﺎﻝ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺗﮑﻠﻴﻒ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻭﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ . ﻫﻴﭽﻴﮏ ﺭﺍ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ، ﺍﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﮐﻮﺷﺶ ﺑﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻳﮑﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻼﺱ ﺁﻭﺭﺩ . ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﻪ ﮐﻠﯽ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﺷﺪ ، ﺯﻳﺮﺍ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﻧﻤﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﻣﺴﺎﺋﻞ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺭﻳﺎﺿﻲ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﺍﻳﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺭﺍ ﻣﻴﺪﺍﻧﺴﺖ ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﺁﻧﺮﺍ ﺣﻞ ﻧﻤﻴﮑﺮﺩ ، ﻭﻟﻲ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﺗﻠﻘﻴﻦ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻏﻴﺮ ﻗﺎﺑﻞ ﺣﻞ ﺍﺳﺖ ، ﺑﻠﮑﻪ ﺑﺮﻋﮑﺲ ﻓﮑﺮ ﻣﻴﮑﺮﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻥ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﺭﺍ ﺣﻞ ﮐﻨﺪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﻱ ﺣﻞ ﻣﺴﺄﻟﻪ ﻳﺎﻓﺖ . ﺍﻳﻦ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﮐﺴﯽ ﺟﺰ ﺁﻟﺒﺮﺕ ﺍﻧﻴﺸﺘﻴﻦ ﻧﺒﻮﺩ ... " ﺣﻞ ﻧﺸﺪﻥ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ، ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﺴﺘﮕﯽ ﺩﺍﺭﻩ ." ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨ ✨ 🍂 از درخت بیاموزیم برای بعضی ها باید ریشه بود تا امید به زندگی را به آنها بدهیم🍁 برای بعضی ها باید تنه بود تا تکیه گاه آنها باشیم🍁 برای بعضی ها باید شاخ و برگ بود تا عیب های آنها را بپوشانیم🍁 برای بعضی ها باید میوه بود تا طعم زندگی کردن را به آنها بیاموزیم نه زنده ماندن را❤️ ☺️ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
✨﷽✨ 🌼امیر نگاهت باش تا اسیر گناهت نشوی ✍در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به می‌کشید، هرکس به نزد او می‌آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می‌داد! عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که‌ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت! رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین شدند!! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامی، ج 13، نوشته استاد حسین انصاریان 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هـسـت سر آن سفره خالی که پر از اشک یتیم است خدا هست، پشت دیوار گلی پیرزنی گفت:خدا هست، کودکی رفت کنار تخته،گوشه تیرک این تخته نوشت:در دل کوچک من، درد زیاد است ولی یاد خدا هست مادری گفت دلم میلرزد، کودکانم چه بپوشند،چه بگویم که بدانند نداری درد است، پدر از شرم سرش پایین بود زیر لب زمزمه میکرد:خدا هست . . . و خدا هست ، ولی . . . 👈بگذریم ، ک خدا هست . . 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
پادشاهی به شکار می رفت . در همین بین دیوانه ای را دید که کودکان اطرافش را گرفته اند و با او تفریح می کنند . آن دیوانه هم یکی را سنگ می زند ، دیگری را ناسزا می گوید . پادشاه فرستاد آن دیوانه را آوردند. او را با خود همراه نموده و مسافتی را طی نمود . در همان اثناء سوالاتی از او می نمود . دیوانه هم به تمام آن سوالات پاسخ های عاقلانه می داد. شاه که از این قضیه بسیار تعجب کرده بود از او پرسید : " این چه جهت دارد که با من مثل سایر مردم رفتار نمی کنی ؟ " دیوانه گفت : قربان ! جهتش این است که شما عقلت از من کمتر است و زورت از من زیادتر . می ترسم یک موقع غضبناک شوی و آنگاه فرمان کشتن من را بدهی . از این جهت ناچارم با تو مدارا کنم . کشکول_طبسی 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
🚩 حکیم سعد الدین نزاری با سعدی شیرازی معاصر بود. این دو بزرگ با یکدیگر رفت و آمد داشتند به طوری که شیخ اجل سعدی دو بار از شیراز به دیار حکیم، قهستان رفت. در سفری که حکیم نزاری برای دیدن سعدی به شیراز آمد، سعدی آنقدر در تجلیل و پذیرائی او تکلف ورزید و خود را به مشقت انداخت که حکیم چندان در شیراز توقف نکرد و در هنگام حرکت به سعدی گفت: ما رفتیم ولی این شرط مهمان نوازی نبود که تو کردی.... شیخ هم از این سخن درشگفت شد و پوزش خواست. چندی بعد سعدی به دیدار حکیم به قهستان سفر کرد و در هنگام ورود حکیم را در مزرعه یافت که مشغول زراعت بود. او هم شیخ را به منزل فرستاد و خود بکارش ادامه داد تا فراغت حاصل کرد و به منزل رفت. در پذیرائی از سعدی هم هیچ تکلف و تشریفاتی قائل نشد و در تهیه خوراک و لوازم پذیرائی چندان سادگی پیشه کرد که سعدی سه ماه در بیرجند ماند و چون وقت مراجعت رسید و آماده سفر شد، حکیم به بزرگان بیرجند پیغام فرستاد تا آنچه رسم تشریفات و پذیرائی است در حق سعدی بجا آورند و آنها نیز یکماه تمام از سعدی دعوتها نموده و پذیرائیها کردند. چون سعدی عزم سفر کرد، حکیم به او گفت: شرط مهمان نوازی این است که خالی از تکلف باشد تا مهمان را توقف میسر گردد نه اینکه چندان بخود زحمت دهی تا مهمان سرافکنده و پشیمان باز گردد.... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃