فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃داستانی زیبا ازعنایات حضرت ولیعصر علیه السلام به کسانی که توبه واقعی میکنند...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دهانتان راخوشبو کنید با صلوات
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزیک_آیه
✨وَيَوْمَ نَبْعَثُ فِي كُلِّ أُمَّةٍ شَهِيدًا عَلَيْهِمْ
✨مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَجِئْنَا بِكَ شَهِيدًا عَلَى
✨هَؤُلَاءِ وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَانًا
✨لِكُلِّ شَيْءٍ وَهُدًى وَرَحْمَةً
✨وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ ﴿۸۹﴾
✨و به ياد آور روزى را كه در
✨هر امتى گواهى از خودشان
✨برايشان برانگيزيم و تو را
✨هم بر اين امت گواه آوريم
✨و اين كتاب را كه روشنگر
✨هر چيزى است و براى مسلمانان
✨رهنمود و رحمت و بشارتگرى
✨است بر تو نازل كرديم (۸۹)
📚سوره مبارکه النحل
✍آیه ۸۹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی_آموزنده
🌹 روزی جوانی را دیدم که در کمال ادب سمت حرم اباعبدالله آمد و سلام داد و من نیز جواب سلام امام حسین به آن جوان را شنیدم. از جوان پرسیدم چه کرده ای که به این مقام رسیدی درحالیکه من پانزده سال است امام جماعت کربلا هستم و جواب سلامم را نمی شنوم؟
پاسخ داد پدر و مادر پیر و از کارافتاده ای داشتم که دیگر توانایی پیاده زیارت آمدن را نداشتند؛ قرار بر این شد هر شب جمعه یکی از والدینم را روی پشتم سوار کنم و به زیارت ببرم. یک شب جمعه که بسیار خسته بودم و نوبت پدرم بود، خستگی و گرسنگی و تشنگی ام را به رویشان نیاوردم و پدرم را سوار بر پشتم به زیارت امام حسین علیه السلام آوردم و برگرداندم.
🍃وقتی خسته به خانه رسیدم دیدم مادرم بسیار گریه می کند؛ پرسیدم مادرم چرا گریه می کنی؟ پاسخ داد پسرم می دانم که امشب نوبت من نبود و تو هم بسیار خسته ای. اما می ترسم که تا هفته ی بعد زنده نباشم تا به زیارت اباعبدالله بروم. آیا می شود امشب مراهم به زیارت ببری؟
هرطور بود مادرم رو بر پشتم سوار کردم و به زیارت رفتیم. تمام مدت مادرم گریه می کرد و دعایم می نمود. وقتی به حرم رسیدیم دعا کرد ان شاء الله هربار به امام حسین علیه السلام سلام بدهی، خود حضرت، سلامت را پاسخ بدهند.
و این شد که من هر بار به زیارت اباعبدالله علیه السلام مشرف می شوم و سلام می دهم، از داخل مضجع شریف صدای جواب سلام حضرت را میشنوم. همهی اینها از یک دعای مادر است
👤: ایت الله میلانی
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
گاهي خودت را مثل يك كتاب ورق بزن...
انتهاي بعضي فكرهايت "نقطه" بگذار كه بداني بايد همانجا تمامشان كني
بين بعضي حرفهايت "كاما" بگذار كه بداني بايد باكمي تامل ادايشان كني و بیندیشی
پس از بعضي رفتارهايت هم "علامت تعجب"
و آخر برخي عادت هايت نيز "علامت سوال" بذار
اگر جایگاه تمام علامتها درست بود ، بدان نمره خوبی در زندگی گرفتی
در غیر این صورت مثل مشق شب ، باید بیشتر تمرین کنی....
💫اللهمَّعَجّللِوَلیکَِالفَرَج💫
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_شصت_و_دوم👈(( رضایت نامه)) 🌸چند
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_چهارم 👈((قول زنانه))
🌼تا چشم مادرم بهم افتاد، صدام کرد. رفتم سمت آشپزخونه
ـ بازم صبحانه نخورده؟
ـ توی راه یه دونه از نون ها رو خالی خوردم.
ـ قبل رفتن سعید رو هم صدا کن پاشه، خواب می مونه.
برگشتم سمت آشپزخونه و صدام رو آوردم پایین تر.
🌸ـ می شناسیش که، من برم صداش کنم، میگه به تو چه؟ و دوباره می خوابه، حتی اگر بگم مامان گفت پاشو.
دنبالم تا دم در اومد. محال بود واسه #بدرقه کردن ما نیاد. دوباره یه نگاهی بهم انداخت..
ـ ناراحتی؟
#ژست گرفتم و مظلومانه نگاش کردم.
ـ دروغ یا راستش؟
هنوز یه قدم دور نشده بودم که برگشتم.
– حالا اگه مردونه قول بدم، نمره هام پایین نیاد چی؟
خندید
🌼– منم زنونه قول میدم تا بعد از ظهر روش فکر کنم، ولی قول نمیدم اجازه بدم. اما اگه دوباره به جواب نه برسم…
پریدم وسط حرفش
– جان خودم هیچی نمیگم، ولی تو رو خدا از یه طرفی فکر کن که جوابش بله بشه.
🌸اون روز توی مدرسه، تا چشمم به چشم ناراحت و عصبانی بچه ها افتاد، تازه یادم اومد دیروز توی گیم نت قرار داشتیم و من رسما همه رو کاشته بودم.
مجبور شدم کل پول تو جیبی هفته ام رو واسشون #ساندویچ بخرم تا رضایت بدن و حلالم کنن.
بالاخره مرده و قولش
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_پنجم 👈((عیدی بدون بی بی))
🌸نمی دونم مادرم چطور پدرم رو راضی کرده بود، اما ازش اجازه رو گرفت. بعد از ظهر هم خودش باهام اومد و محیط اونجا رو دید، و حضورش هم اجازه رسمی برای حضور من شد. و از همون روز، کارم رو شروع کردم.
🌼از مدرسه که می اومدم، سریع یه چیزی می خوردم، می نشستم سر درس هام و بعد از ظهر راس ساعت ۴ توی #کارگاه بودم. اشتیاق عجیبی داشتم و حس می کردم دیگه واقعا مرد شدم.
شب هم حدود هشت و نیم، نه می رسیدم خونه، تقریبا همزمان پدرم.
🌸سریع دوش می گرفتم و لباسم رو عوض می کردم و بلافاصله بعد از غذا، می نشستم سر درس، هر چی که از ظهر باقی مونده بود.
🌼من توی اون مدت که از بی بی نگهداری می کردم، به کار و نخوابیدن، عادت کرده بودم. و همین سبک جدید زندگی، من رو وارد فضای اون ایام می کرد.
🌸تنها اشکال کار یه چیز بود، سعید، خیلی دیر ساعت ۱۰ یا ۱۰:۳۰ می خوابید و دیگه نمی شد توی اتاق، چراغ روشن کنم. ساعت ۱۱ چراغ مطالعه رو برمی داشتم و میومدم توی حال، گاهی هم همون طوری خوابم می برد. کنار وسایلم، روی زمین.
🌼عید نوروز نزدیک می شد، اما امسال، برعکس بقیه، من اصلا دلم نمی خواست برم #مشهد. یکی دو باری هم جاهای دیگه رو پیشنهاد دادم.
🌸اما هر بار رد شد، علی الخصوص که سعید و الهام هم خیلی دوست داشتن برن مشهد. همه اونجا دور هم جمع می شدن. یه عالمه بچه، دور هم بازی می کردن. پسر خاله ها، دختر دایی ها، پسر دایی ها، عالمی بود برای خودش.
🌼اما برای من، غیر از #زیارت #امام_رضا، خونه مادربزرگ پر از دلگیری و غصه بود.علی الخصوص، عید اول، اولین عید نوروزی که مادربزرگ نبود.
🌸بین دلخوری و غصه، معلق می زدم که محمد مهدی زنگ زد، پسر خاله مادرم. .
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔#سیاست_از_دیدگاه_ملانصرالدین
زن ملانصرالدین از ملا پرسيد: سياست چیست؟
ملا گفت: يادت است قبل از ازدواج گفتم همه آرزو هايت را برآورده ميسازم؟
زن: بلی!
ملا: بعد از ازدواج چه شد؟
زن: هيچ!
ملانصرالدین گفت سياست هم همین است!😁
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌴 #حکایت_وصل_مهدی_عج🌴
#داستان_کوتاه_واقعی
#کرامات_صاحب_زمان_عج
#ویژه_جمعه_ها
#به اذن_خدابرخيز
نجم الدين جعفر بن زهدرى مى گويد:
به بيمارى فلج مبتلا شدم، پس از مرگ پدرم، مادر بزرگ پدريم کمر همّت به علاج من بست، او با تمام توان به معالجه من پرداخت، ولى اثرى نبخشيد.
به او گفتند: از پزشکان بغداد کمک بگير.
او از پزشکان بغداد دعوت به عمل آورد، وآنها مدّتى طولانى در حلّه مرا تحت معالجه قرار دادند اما سودى نبخشيد.
تا اين که به او گفتند: او را به قبّه شريف منسوب به امام زمان (عليه السلام) در حلّه ببر تا شفا يابد.
شبى همراه مادر بزرگم به زير گنبد شريف حضرت (عليه السلام) مشرف شده ودر آنجا بيتوته کرده بودم، ناگاه به ديدار حضرت موفّق شدم.🌹
حضرت رو به من کرد وفرمود: برخيز!
عرض کردم: آقا جان! يک سال است که نمى توانم از جا برخيزم.
فرمود: برخيز! به اذن خدا.🌹
ومرا برى برخاستن يارى نمودند.
هنگامى که مردم از شفى من مطّلع شدند چنان برى ملاقاتم هجوم آوردند که چيزى نمانده بود که کشته شوم.
آنها تمام لباس هايم را به عنوان تبرّک تکه پاره کردند، وبر من لباس ديگرى پوشانيدند، آنگاه به خانه باز گشتم، ولباس خود را عوض کرده ولباس آن ها را برايشان فرستادم.🌻
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
۹ ماه در شکمش،
۲ سال در دامنش،
و یک عمر در زندگیش،
چیز دیگری ندارد
برای اثبات محبتش،
بهشت که هیچ،
همهی آن چه که هست را
باید زیر قدمهایش بدانی❤️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_شصت_و_چهارم 👈((قول زنانه)) 🌼ت
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝نسل سوختــه
#قسمت_شصت_و_ششم👈((محمد مهدی))
⚜شب بود که تلفن زنگ زد. محمد مهدی، پسر خاله مادرم بود. پسر خاله ای که تا قبل از بیماری مادربزرگ، به کل، من از وجود چنین شخصی بی اطلاع بودم.
توی مدتی که از بی بی پرستاری می کردم، دو بار برای #عیادت اومد مشهد. آدم خون گرم، مهربان، بی غل و غش، متواضع و خنده رو، که پدرم به شدت ازش بدش می اومد. این رو از نگاه ها، حالت ها و رفتار پدرم فهمیدم. علی الخصوص وقتی خیلی عادی، پاش رو در می آورد و تکیه می داد به دیوار. صدای غرولندهای یواشکی پدرم بلند می شد.
زنگ زد تا اجازه من رو برای یه سفر مردونه از پدرم بگیره. اون تماس، اولین تماس محمد مهدی به خونه ما بود.
⚜پدرم، سعی می کرد خیلی مودبانه پای تلفن باهاش صحبت کنه، اما چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد. خداحافظی کرد و تلفن رو با عصبانیت خاصی کوبید سر جاش.
⚜– مرتیکه زنگ زده میگه: داریم یه گروه مردونه میریم #جنوب، #مناطق_جنگی، اگر اجازه بدید آقا مهران رو هم با خودمون ببریم.
یکی نیست بگه … و حرفش رو خورد و با خشم زل زد بهم
⚜– صد دفعه بهت گفتم با این مردک صمیمی نشو، گرم نگیر، بعد از ۱۹، ۲۰ سال، پر رو زنگ زده که…
که با چشم غره های مادرم حرفش رو خورد. مادرم نمی خواست این حرف ها به بچه ها کشیده بشه و فکرش هم درست بود.
⚜علی رغم تمام وجود دلم می خواست باهاشون برم مناطق جنگی. عشق دیدن مناطق جنگی #شهدا، اونم دفعه اول بدون کاروان.
⚜اما خوب می دونستم چرا پدرم اینقدر از آقا محمدمهدی بدش میاد. تحمل #رقیب_عشقی، کار ساده ای نیست. این رو توی مراسم ختم بی بی از بین حرف های بزرگ ترها شنیده بودم. وقتی بی توجه به شنونده دیگه داشتن با هم پشت سر پدرم و محمد مهدی صحبت می کردن.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_هفتم👈((رقیب))
⚜آقا محمدمهدی، که همه آقا مهدی صداش می کردن، از نوجوانی به شدت شیفته و علاقه مند به مادرم بوده. یکی دو باری هم خاله کوچیکه با مادربزرگم صحبت کرده بوده. دیپلم گرفتن مادرم و شهادت پدربزرگ و بعد #خواستگاری پدرم و چرخش روزگار… وقتی خبر عقد مادرم رو به همه میگن، محمدمهدی توی بیمارستان، #مجروح بوده و خاله کوچیکه هم جرات نمی کنه بهش خبر بده. حالش که بهتر میشه، با هزار سلام و صلوات بهش خبر میگن آسیه خانم عروس شد و عقد کرد و محمد مهدی دوباره کارش به بیمارستان می کشه. اما این بار، نه از جراحت و مجروحیت، به خاطر تب ۴۰ درجه …
⚜داستان عشق آقا مهدی چیزی نبود که بعد از گذشت قریب به ۲۰ سال، برای پدرم تموم شده باشه و همین مساله باعث شده بود ما هرگز حتی از وجود چنین شخصی توی فامیل خبر نداشته باشیم.
⚜نمی دونم آقا مهدی، چطور پای تلفن با پدر حرف زده بود. آدمی که با احدی رودربایستی نداشت و بی پروا و بدون توجه به افراد و حرمت دیگران، همیشه حرفش رو می زد و برخورد می کرد، نتونسته بود محکم و مستقیم جواب رد بده.
⚜اون شب حتی از خوشی فکر جنوب رفتن خوابم نمی برد، چه برسه به اینکه واقعا برم.
اما… از #دعای_ندبه که برگشتم، تازه داشت صبحانه می خورد. رفتم نشستم سر میز، هر چند ته دلم غوغایی بود.
ـ اگر این بار آقا مهدی زنگ زد، گوشی رو بدید به خودم، خودم مودبانه بهشون جواب رد میدم.
⚜ـ جدی؟ واقعا با مهدی نمیری جنوب؟ از تو بعیده . یه جا اسم شهید بیاد و تو با سر نری اونجا
لبخند تلخی زدم.
ـ تا حالا از من دروغ شنیدید؟شهدا بخوان، خودشون، من رو می برن.
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله✋
پـ🕊َـر نزد
مرغِ نَظَـر گَر بہ ضریحَٺ آقـا❤️
اَز رهِ دور
سلامـ🌸ـے بہ تـو و عبّاسَتـــــ❤️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚داستان عبرت آموز👌
دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت🍃🌺 و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...!
دختر دکتر نقل می کند:
"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازیتان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!🌺🍃
پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.
این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.
آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."🌺🍃
اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟! بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد...🌹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یاد خوبان
نه حساب است
که فراموش شود
نه چراغ است
که خاموش شود
و نه سال است
که به آخر برسد
جویباریست ز محبت
که همیشه جاری ست . . .
❤️تقدیم بہ شما خوبان❤️
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#هرروزباقرآن #تدبر
✨الَّذِي يَرَاكَ حِينَ تَقُومُ ﴿۲۱۸﴾
✨آن كس كه چون به نماز بر
✨مى خيزى تو را مى بيند (۲۱۸)
✨وَتَقَلُّبَكَ فِي السَّاجِدِينَ ﴿۲۱۹﴾
✨و حركت تو را در ميان
✨سجده كنندگان مى نگرد (۲۱۹)
✨إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ ﴿۲۲۰﴾
✨او همان شنواى داناست (۲۲۰)
📚سوره مبارکه الشعراء
✍آیات ۲١٨ تا ۲۲۰
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه_آموزنده
#رزق_حلال
💎مرد دانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. مرد دانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
💎مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
💎مرد دانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد.
💎کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی!
#رزقتون_حلال
سعی نکنید با کلک زدن به دیگران روزی حرام تهیه کنیم....
〰〰〰〰〰〰
🌹لطفأ دوستان خودتان را به کانال دعوت کنید
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
از سختی ها نترس.↯
سختی آدم را سرسخت می کند،
⇦میخهایی در دیوار محکمتر هستند
که ضربات سختتری تحمل کرده باشند.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝نسل سوختــه #قسمت_شصت_و_ششم👈((محمد مهدی)) ⚜شب بود
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_شصت_و_نهم👈((یه الف بچه))
🍁با حالت خاصی بهم نگاه کرد.
ـ چرا نمیری؟ توی مراسم مادربزرگت که خوب با محمد مهدی خاله خان باجی شده بودی.
🍂نمی دونستم چی باید بگم، می خواستم حرمت پدرم رو حفظ کنم و از طرفی هم نمی خواستم بفهمه از ماجرا با خبر شدم. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین.
🍁ـ جواب من رو بده. این قیافه ها رو واسه کسی بگیر که خریدارش باشه.
همون طور که سرم پایین بود، گوشه لبم رو با دندون گرفتم.
🍂ـ خدایا، حالا چی کار کنم. من پا رو دلم گذاشتم به حرمت پدرم، اما حالا …
یهو حالت نگاهش عوض شد.
– تو از ماجرای بین من و اون خبر داری.
برق از سرم پرید. سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم.
🍁ـ من صد تای تو رو می خورم و استخوان شون رو تف می کنم. فکر کردی توی یه الف بچه که مثل کف دستم می شناسمت، می تونی چیزی رو از من مخفی کنی؟
🍂اون محمد عوضی، ماجرا رو بهت گفته؟
با شنیدن اسم دایی محمد، یهو بهم ریختم.
ـ نه به خدا دایی محمد هیچی نگفت.
🍁وقتی هم فهمید بقیه در موردش حرف می زنن دعواشون کرد، که ماجرای ۲۰ سال پیش رو باز نکنید. مخصوصا اگر به گوش خانم آقا محمد مهدی برسه، خیلی ناراحت میشه.
🍂تا به خودم اومدم و حواسم جمع شد، دیدم همه چیز رو لو دادم. اعصابم حسابی خورد شد. سرم رو انداختم پایین، چند برابر قبل، شرمنده شده بودم.
ـ هیچ وقت، احدی نتونست از زیر زبونت حرف بکشه. حالا، الحق که هنوز بچه ای.
🍁ـ پاشو برو توی اتاقت، لازم نکرده تو واسه من دل بسوزونی. ترجیح میدم بمیرم ولی از تو یکی، کمک نگیرم.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتادم👈((مثل کف دست)
🍂برگشتم توی اتاقم، بی حال و خسته. دیشب رو اصلا نخوابیده بودم، صبح هم که رفته بودم #دعای_ندبه. بعد از دعا، سه نفره کل #مسجد رو تمییز کرده بودیم، استکان ها رو شسته
بودیم و …
🍁اما این خستگی متفاوت بود، روحم خسته بود و درد می کرد. اولین بار بود که چنین حسی به سراغم می اومد.
– اگر من رو اینقدر خوب می شناسی، اینقدر خوب که تونستی توی یه حرکت، همه چیز رو از زیر زبونم بکشی. پس چرا این طوری در موردم فکر می کنی و حرف میزنی؟ من چه بدی ای کردم؟ من که حتی برای حفظ
حرمتت …
🍂بی اختیار،اشک از چشمم فرو می ریخت. پتو رو کشیدم روی صورتم، هر چند سعید توی اتاق نبود.
ـ خدایا، بازم خودمم و خودت، دلم گرفته، خیلی
تازه خوابم برده بود، که با سر و صدای سعید از خواب پریدم. از عمد، چنان زمین و زمان و در تخته رو بهم می کوبید که از اشیاء بی صدا هم صدا در می اومد. اذیت کردن من، کار همیشه اش بود.
🍁سرم رو گیج و خسته از زیر پتو در آوردم و نگاهش کردم.
ـ چیه؟ مشکلی داری؟ ساعت ۱۰ صبح که وقت خواب نیست. می خواستی دیشب بخوابی.
🍂چند لحظه همین طور عادی بهش نگاه کردم و دوباره سرم رو کردم زیر پتو.
ـ من همبازی این رفتار زشتت نمیشم. کاش به جای چیزهای اشتباه بابا، کارهای خوبش رو یاد می گرفتی.
این رو توی دلم گفتم و دوباره چشمم رو بستم.
🍁– خدایا، همه این بدی هاشون، به خوبی و رفاقت مون در
شب، مامان می خواست میز رو بچینه. عین همیشه رفتم توی آشپزخونه کمک. در کابینت رو باز کردم، بسم الله گفتم و پارچ رو برداشتم. تا بلند شدم و چرخیدم، محکم خوردم به الهام، با ضرب،
🍂پرت شد روی زمین و محکم خورد به صندلی.
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 #نسل_سوختــه #قسمت_شصت_و_نهم👈((یه الف بچه)) 🍁با ح
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_یک 👈((نگاه عبوس))
🌼با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز، صداش رو بلند کرد.
ـ سعید بابا، بیا سر میز، می خوایم غذا رو بکشیم پسرم.
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون، خیلی دلم سوخت. سوزوندن دل من، برنامه هر روز بود. چیزی که بهش عادت نمی کردم. نفس عمیقی کشیدم.
– خدایا، به امید تو.
🌸هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد. الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن،
وسط اون حال جگر سوزم، ناخودآگاه خنده ام گرفت و باز نگاه تلخ پدرم.
ـ بابا، یه آقایی زنگ زده با شما کار داره، گفت اسمش صمدیه.
🌼با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی، اخم های پدر دوباره رفت توی هم. اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد.
ـ لازم نکرده تو پاشی، بتمرگ سر جات.
و رفت پای تلفن، دیگه دل توی دلم نبود، نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم،
🌸از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟ یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود و حالا…
– خدایا، به دادم برس.
دلم می لرزید و با چشم های ملتهب، منتظر عواقب بعد از تلفن بودم. هر ثانیه به چشمم، هزار سال می اومد. به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد
🌼گوشی رو که قطع کرد، دلم ریخت.
ـ #یا_حسین … دیگه نفسم در نمی اومد.
.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_هفتاد_و_دوم 📝((پایان یک کابوس))
🌼اومد نشست سر میز، قیافه اش تو هم بود، اما نه بیشتر از همیشه و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد. نمی تونستم چشم ازش بردارم.
– غذات رو بخور.
سریع سرم رو انداختم پایین
ـ چشم.
🌸 اما دل توی دلم نبود، هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود. یا #آرامش_قبل_از_طوفان یا … هر چندـ اون حس بهم می گفت
– نگران نباش، اتفاقی نمی افته.
یهو سرش رو آورد بالا
🌼– اجازه میدم با آقای صمدی بری. فردا هم واست بلیط #قطار می گیرم. از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت.
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم. خشکم زده بود، به خودم که اومدم، چشم هام، خیس از اشک شادی بود.
ـ #خدایا_شکرت، شکرت
بغضم رو به زحمت کنترل کردم و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم.
– ممنون که اجازه دادی، خیلی خیلی متشکرم.
🌸 نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود، یا چطور باهاش حرف زده بود که با اون اخلاق بابا، تونسته بود رضایتش رو بگیره، اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم.
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد. هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب و کابوس اون چند روز و اون لحظات، هنوز توی وجودم بود. بی خیال دنیا، چشم هام پر از اشک شادی!
🌼ـ خدایا شکرت، همه اش به خاطر توئه، همه اش لطف توئه، همه اش … بغض راه گلوم رو بست. بلند شدم و رفتم سجده.
ـ الحمدلله، الحمدلله رب العالمين
✍ادامه دارد......
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔰يا فاطمه (س)🔰
مريم نفسي ز عصمت دامن توست
يوسف اثري ز عطر پيراهن توست
فردوس كه خاكيان بهشتش خوانند
يك لحظه ز لحظه هاي خنديدن توست
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد.
روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند…
به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد.
اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 100 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک 80 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 100 دلار به او بفروشید.»
روستاییها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند...
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون و...!!!
حکایت پول نفت و پول برق و...کارت سوخت و یارانه و گوشت کوپنی و ...از همین دست است
"دو چيز را پاياني نيست ، يکي جهان هستي و ديگري حماقت انسان. در مورد اولی مطمئن نیستم!"
آلبرت انيشتين
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
از دیگران یاد کردن را بیاموزیم
تا به وقت تنهایی از ما یاد کنند🍃🌹
اینگونه است که
تنهایی بی معنا می شود...🍃🌹
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
شرط ازدواج
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد میکنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.»
مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگینترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین میکوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید و گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاو کوچکتر از قبلی بود اما با سرعت حرکت میکرد. جوان پیش خودش گفت: «منطق میگوید این را هم ول کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.»
سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود بیرون پرید. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد اما گاو دم نداشت!
زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سه داستان زیبای 3 ثانیه ای 🌸🍃
روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت.
👈این یعنی ایمان...
كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت.
👈اين يعنى اعتماد...
هر شب ما به رختخواب ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوك ميكنيم.
👈 اين يعنى اميد...
برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا"
را آرزو ميکنم ...
🎀 @RomaneMazhabi 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃