eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.3هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 روزى امين وحى براى اداى وحى به نزد من آمد . هنوز آنچه را كه بايد بر من بخواند تمامش را نخوانده بود كه ناگهان آوازى سخت و صدايى هولناك برآمد . وضع فرشته وحى تغيير كرد ، پرسيدم : اين چه آوازى بود ؟ گفت : اى محمد ! خداى تعالى در دوزخ چاهى قرار داده ، سنگ سياهى در آن انداختند ، اكنون پس از سيزده هزار سال آن سنگ به زمين آن چاه رسيد . پرسيدم : آن چاه جايگاه چه كسانى است ؟ گفت : از آنِ بى نمازان و شرابخواران ! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸
✨﷽✨ 💠✨ 🌹 پسر جوانی ڪه بی‌نماز بود از دنیا رفت، و یڪی از صمیمی‌ترین دوستانش او را در خواب دید، به او گفت: مرا در صف مؤمنین قرار دادند؛ و با این‌ڪه من در دنیا به حلال و حرام و رعایت اخلاق تا حد ممڪن پایبند بودم ولی برای نماز تنبلی می‌ڪردم و مادرم همیشه بخاطر بی‌نمازی من ناراحت بود و از آخرت من می‌ترسید. 🌹 روزی مادرم بخاطر بی‌نمازی من اشڪ ریخت. طاقت اشڪ چشم او را نیاوردم و قول دادم من‌بعد نمازم را بخوانم. 🌹 و از آن روز هر وقت مادرم را می‌دیدم فقط برای شادی او و رضایت‌اش نماز می‌خواندم و نمازم ظاهری بود. 🌹 بعد از مرگم مرا در صف نمازگزارن وارد ڪردند، سوال ڪردم من ڪه نمازخوان نبودم؟ گفتند: تو هرچند نمازخوان نبودی، ولی برای ڪسب رضایت و شادی مادرت به نماز می‌ایستادی، خشنودی مادر پیرت خشنودی ما بود و ما نام تو را امروز در صف نماز گزاران واقعی ثبت ڪردیم. ------------------------------------ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
♦️داستان جالب سینوهه و برده بی آزار 💠وقتی “سینوهه” شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند، در ابتدا می ترسد، اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد، با او هم کلام می شود. برده، از ستم هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند می گوید، از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر. برده، از سینوهه خواهش می کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم رانوشته اند برای او بخواند. سینوهه از برده سئوال می کند که چرا می خواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید: سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم , مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود. روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون، زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم، اکنون از از معدن رها شده ام، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند … سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند: (او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است…) در این هنگام , برده شروع به گریه می کند و می گوید (آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد …. ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش…) سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟ و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که: وقتی خدایان، همه بر قبر او اینگونه نوشته اند , من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم؟ و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند، می نویسد : (آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد!)  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘💚 💚🍃السلام‌علیڪ‌یااباصالح‌المهدے 💚🍃یاخلیفة الرحمن 💚🍃ویاشریڪ القرآن 💚🍃ایهاالامام الانس والجان 🌷"سیدے"و"مولاے"الامان‌الامان🌷 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❖ خیلی زیباست🌼🍃 فقط ۸ سالم بود تنم بوی مدرسه میداد،بوی دبستان، بوی لقمه هایی که مادرم در کیفم میگذاشت، آخ که چقدر این بو را یادم هست! فقط ۸ سالم بود تا دست راست مادرم را در آغوش نمیگرفتم خوابم نمیبرد!عادت بود دیگر!یک عادت عاشقانه! فقط ۸سالم بود عاجز بودم از بستن بند های کتونی ام!تلاش هم نمیکردم یاد بگیرم چون میدانستم مادرم هست دیگر، او میبندد، چقدر عاشق این لحظه بودم، وقتی بند کفش هایم را میبست موهایش را بو میکردم، نفس میکشیدم !مگر خوش بو تر از این هم چیزی هست؟ فقط ۸ سالم بود...... ظهر سردی بود، از آن ظهر هایی خورشید با زمین قهر کرده، بدترین ساعات زندگی ام را میگذراندم، آخر صبح بر سر رفتن به مدرسه با مادرم دعوا کردم، سرش داد زدم، تمام روز در مدرسه به این فکر میکردم که چگونه با مادرم آشتی کنم! رسیدم سر کوچه ،شلوغ بود ، صدای پدرم از بین جمعیت به گوشم رسید، مردم جور دیگر نگاهم میکردند ، راه باز شدو رفتم جلوتر .. مادر که روی زمین افتاده بود، پدر که زجه میزد، نان های تازه که به خون آغشته شده بود و پیرمردی که روی زمین نشسته بود بر سرش میکوبید و میگفت بدبخت شدم و .... زمزمه های مردم که میگفتند تمام کرد بیچاره و گل های رزی که از دستانم افتاد من ماندم و کیف بدون لقمه ، من ماندم و بند کفش هایی که هر وقت میخواستم ببندم یک رب گریه میکردم ، من ماندم و بی خوابی .... امشب بعد از ۱۳ سال دلم دست راست مادرم را میخواهد... . باز هم روز شیرین مادر فرا رسید و رهایم نمیکند فکر کسانی که مادرشان را از دست داده اند. خدایا.... قبول که تو می دانی و ما نمی دانیم. اما باور کن مادر را آنقدر زیبا آفریده ای که فکر نداشتن اش لرزه می آورد. تو را قسم به خدا بودن ات چشم هیچ فرزندی انتظار مادر را نکشد. آمین ‎‌‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔻دفع بلای قطعی با ✍حضرت عيسى(ع) با اصحاب خود نشسته بودند که هیزم‌شکنی از کنار آنها گذشت. حضرت عیسی(ع) به اطرافیان فرمودند: این هیزم شکن به زودی خواهد مُرد ✍پس از مدتی، هیزم‌شکن با كوله‌بارى از هيزم برگشت. اصحاب به حضرت عیسی گفتند: شما خبر داديد كه اين مَرد به زودی مى‌ميرد ولی او را زنده مى‌بينيم. ✍حضرت عيسى(ع) به آن هیزم‌شکن فرمودند: هيزمت را زمین بگذار وقتی هيزم را باز كردند، ناگهان مارى سیاه كه سنگى در دهان گرفته بود را دیدند. ✍حضرت عيسى از هیزم‌شکن پرسيدند: امروز چه عملی انجام دادی که این بلا از تو دفع شد؟ هیزم‌شکن پاسخ داد: دو عدد نان داشتم. فقيرى دیدم؛ يكى از نان‌ها را به فقیر دادم. 📚عده الداعی و نجاح الساعی، صفحه۸۴ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃 روح الامین روزی از پیشگاه خدا بانگ لبیک شنید. نمیدانست کدام بندهٔ مخلص، او را خوانده است. در زمین و آسمان گشت تا او را بیابد، اما پیدایش نکرد. رو به سوی خدا آورد و گفت: راهی نما تا او را بیابم. حضرت حق : به روم به فلان دير برو و بنگر۔ جبرئیل به آن دیر رفت و دید مردی به پای بتی افتاده و با حالی زار و با اخلاص تمام بت را صدا میزند. برگشت و به خدا گفت: چگونه است که این مرد در دیر از بت یاری میجوید و تو پاسخش میدهی ؟ حضرت حق: او از راه راست دورافتاده است به غلط بت را صدا میکند؛ ولی میدانم که در قلب او چیست و در باطن چه میخواهد؟ او جز من کسی را ندارد. اکنون زبانش را هم به راه می آورم. جبرئیل شنید که آن بت پرست زبانش هم به خدا خدا، گشوده شد. پس ای مرغ ناتوان و نومید،بدان که درگاه او بارگاه نیازمندی است. نه همه زهد مسلم میخرند "هیچ" بر درگاه او، هم، میخرند داستانها و پیامهای عطار در منطق الطیر و الهی نامه دکتر حشمت الله ریاضی به کوشش : حبیب الله پاک گوهر 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ 🌷اهمیت زیارت عاشورا! یكى از بزرگان مى فرمود: مرحوم آیة اللّه حاج حسین خادمى و حاج شیخ عباس قمى و حاج شیخ عبدالجواد مداحیان روضه خوان امام حسین علیه السلام را در خواب دیدم كه در غرفه اى از غرفه هاى بهشت دور یكدیگر جمع بودند. از آیت اللّه خادمى احوالپرسى كردم و گفتم : با هم بودن شما یك آیت اللّه و آقاى حاج شیخ عباس قمى یك محدث و حاج شیخ عبدالجواد روضه خوان، چه مناسبتى دارد كه با یكدیگر یك جا قرار گرفته اید؟ جواب دادند: ما همگى مداومت به زیارت عاشورا داشتیم و در مقدار خواندن زیارت عاشورا مثل هم بودیم. 📚كرامات الحسینیه:(على میر خلف زاده) ج2 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت چهل و پنجم:✍ کارنامه ات را بیاور ❤️
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی چهل و هفتم: ✍سومین پیشنهاد . . ❤️علی اومد به خوابم… بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین… . – ازت درخواستی دارم… می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته… به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی… . 🦋با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم… خیلی جا خورده بودم و فراموشش کردم… فکر کردم یه خواب همین طوریه… پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود… ❤️چند شب گذشت… علی دوباره اومد، اما این بار خیلی ناراحت… . – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه… . 🦋خیلی دلم سوخت… . – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو… من نمی تونم… زینب بوی تو رو میده… نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم، برام سخته… با حالت عجیبی بهم نگاه کرد… ❤️– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره… اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای راضی به رضای خدا باش … . گریه ام گرفت… ازش قول محکم گرفتم، هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم… دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود… 🦋همه این سال ها دلتنگی و سختی رو بودن با زینب برام آسون کرده بود… حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت… رفتم دم در استقبالش… .– سلام دختر گلم … خسته نباشی … با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ❤️– دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم… یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم… . رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… 🦋– مامان گلم چرا اینقدر گرفته است؟ ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم… یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود… ❤️– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت… – زینب، سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟ دست هاش شل شد و من رو ول کرد … ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی چهل و هشتم: کیش و مات . ❤️دست هاش شل و من رو ول کرد… چرخیدم سمتش،صورتش بهم ریخته بود… – چرا اینطوری شدی؟ سریع به خودش اومد… خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت… 🦋– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره… شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشیدی… . رفت سمت گاز… – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم… برنامه نهار چیه؟ بقیه اش با من… ❤️دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه… شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم… – خیلی جای بدیه؟ – کجا؟ – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده… – نه … شایدم … نمی دونم … 🦋دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم… . – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده… این جواب های بریده بریده جواب من نیست… چشم هاش دو دو زد… انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره… . – زینب؟ چرا اینطوری شدی؟ من که … ❤️پرید وسط حرفم… دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد… . – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو، همون حرفی که بار اول گفتم… تا برنگردی من هیچ جا نمیرم… نه سومیش، نه چهارمیش، نه اولیش… تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … . 🦋اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق… من، کیش و مات، وسط آشپزخونه… ... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📝نامه پيرزن به خدا ! يک روز کارمند پستي که به نامه هايي که آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي کرد متوجه نامه اي شد که روي پاکت آن با خطي لرزان نوشته شده بود نامه اي به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه اين طور نوشته شده بود: خداي عزيزم بيوه زني هشتادوسه ساله هستم که زندگي ام با حقوق نا چيز باز نشستگي مي گذرد. ديروز يک نفر کيف مرا که صد دلار در آن بود دزديد. اين تمام پولي بود که تا پايان ماه بايد خرج مي کردم. يکشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چيزي نمي توانم بخرم. هيچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم . تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي به من کمک کن ... کارمند اداره پست خيلي تحت تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همکارانش نشان داد. نتيجه اين شد که همه آنها جيب خود را جستجو کردند و هر کدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان نودوشش دلار جمع شد و براي پيرزن فرستادند ... همه کارمندان اداره پست از اينکه توانسته بودند کار خوبي انجام دهند خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت، تا اين که نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد که روي آن نوشته شده بود: نامه اي به خدا ! همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود : خداي عزيزم، چگونه مي توانم از کاري که برايم انجام دادي تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا کرده و روز خوبي را با هم بگذرانيم. من به آنها گفتم که چه هديه خوبي برايم فرستادي ... البته چهار دلار آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آن را برداشته اند!!...😁 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ 📔🤔🤔🤔 📕داستان ضرب‌المثل 🐔مرغ ایشان یک پا دارد در یکی از روزها دوستان ملانصرالدین با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند :حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است ،ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزی،یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد، در راه اشتهای ملانصرالدین تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند، حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از‌ آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد . 🐔