eitaa logo
پَر
263 دنبال‌کننده
44 عکس
2 ویدیو
0 فایل
﷽ انتقاد @pardarvan
مشاهده در ایتا
دانلود
از کانادا برایم پیام فرستادید که از زندگی و ایمان در کانادا بنویس. سعی می‌کنم در چند یادداشتِ کوتاه، اندازه خودم چند جمله‌ای برای‌تان بنویسم. یادداشتِ اوّل: اولین خوبی کانادا، به نظرم در دسترس‌نبودن و یا شاید هم کُلاً نبودنِ رسانه‌های ضدِ کانادایی است. اینجا شما خیلی اخباری علیه کانادا نمی‌شنوید و مردم هم خیلی پیگیرِ سیاست‌های کشورِ خودشان نیستند. مثلِ ایران نیست که تعداد رسانه‌های مخالف‌اش بیشتر از تعداد رسانه‌های موافقش باشد. این‌طور که من دیدم، رسانه‌ کانادایی هم تلاش‌اش این است که مُدام تنش‌ها و درگیری‌های کشورهای دیگر را نشانِ مردم‌ بدهد و این تصورِ ضمنی را ایجاد کند که کانادا از هر نظر، کشورِ بهتری است. روی هم رفته، موجِ منفی در مورد کانادا دریافت نمی‌کنید. اوّلین عیبِ کانادا(بعد از مُشکل‌مان با دغدغه غَصبی بودن‌اش)، مُلحد بودنِ جامعه‌ی کاناداییِ ونکوورنشین است. اینجا مثلِ ایران نیست که کارها و کتاب‌ها با نام و یاد خدا شروع و تمام شود. در مهدکودک‌ها، مدرسه‌ها، دانشگاه‌ها، سرِ کار، هیچ جایی نامی از خدا نیست. مردم شناختی از خدا ندارند و خیلی هم برای‌شان انگار مهم نیست که اعتقادی داشته باشند. (یک بار که تلاش می‌کردم برای یکی از شاگردانم در مورد خدا صحبت بکنم پرسید آیا خدا تا به حال به زمین سفر کرده؟) نمی‌دانم شاید این‌ها همه اثر تعالیمِ تحریف‌شده مسیحیت باشد که جامعه را رسانده به نقطه «لٰااِلهَ» و انقلابِ اسلامی هنوز نداشته‌اند که «اِلَّا‌اللّه» را یاد بگیرند. بیشترِ اخلاقیات را تا جایی که شده، حداقل در سطحِ جامعه، به صورت یک قانون در آورده‌اند. مثلاً در اتوبوس و قطار، بارها علامتی را که سالمندان اولویت دارند می‌بینید، ولی در زندگی‌ کانادایی، سالمندان اولویتِ جامعه و فرزندان‌شان نیستند. یا مثلاً نکته دیگری که این سال‌ها توجهم را جلب کرد، خیلی وقت‌ها شاگردهایم وقتی چیزی را پیدا می‌کنند، دنبالِ صاحب‌اش نمی‌گردند. خودشان صاحب‌اش می‌شوند (مثلِ همین سرزمینی که پدران‌شان یافتند و صاحبش شدند). به نظرم همین دید را در مورد علم هم دارند. اگر کشفِ علمی بکنند، دنبالِ سر منشأ آن علم نمی‌گردند. خودشان صاحبِ علم می‌شوند و همین می‌شود که اعتقاد به علمِ کشف‌شده، رسیدن به کاشفِ اصلی را به دنبال ندارد. البته اضافه کنم که اگر خدا را از جامعه گرفته‌اند، عدم وجودِ شیطان را هم با روان‌شناسی توجیه کرده‌اند. فی‌الواقع شیطان را بخشی از طبیعتِ وجودی‌ خودشان در نظر گرفته‌اند. مثلاً اینجا هر چیزی که ما در ایران، وسوسه شیطانی و کُفر می‌دانیم (از شهوت‌ بگیرید تا خشونت)، با روان‌شناسی، به سادگی موجه‌اش کرده‌اند و جایی برای تلاش به سویِ کمال نیست. همجنس‌بازها موردِ توجه ویژه هستند و همجنس‌بازی از هر نوعی که باشد قانونی است، چون از دیدِ روان‌شناسی مدرن، این افراد، با این تمایل به دنیا آمده‌اند و حق دارند پیِ خواسته‌شان باشند. پی‌نوشت: ان شاءاللّه کم‌کم این نوشته را کامل‌تَرَش می‌کنم. @pardarca
افتخار آمده‌ام حلال فروشی جزمین و دنبالِ جَنان می‌گردم. جنان همان خانمِ خوشروی لبنانی است که بهمان گفته بود حتی اگر به دوستان مسیحی‌تان قرآن هدیه بدهید، اوّل این خودشان هستند که باید حقیقت‌جو و بی‌طرفانه دنبالِ حقیقت بگردند. جَنان به ما گفت خدا مثلِ مهرِ مادری است. باید محبتِ بی‌دریغ‌اش را شناخت. گفت خودش با صحبت‌های پناهیان، خدا را شناخته. جَنان را پیدا نمی‌کنم. خریدِ مختصرم را حساب می‌کنم و راه می‌افتم. هنوز مغازه را ترک نکرده‌ام که کسی صدا می‌زند: Sister..Sister.. (خواهر..خواهر..) بر می‌گردم. خواهرزاده‌ی جوانِ جنان است. حالِ خودم و همسرم را می‌پرسد. مشتاقانه تبریک می‌گوید. می‌پرسم تبریکِ چی؟ جواب می‌دهد: U.S Drone! (پهبادِ آمریکایی) بین واژه‌هایش چند باری می‌گوید ماشاءاللّه .. الحمداللّه .. از قدرتِ علمی و نظامی ایران تعریف می‌کند: Even Russia said they don’t have such technology. (حتی روسیه گفته چنین تکنولوژی ندارد). شادیِ غرورِآمیزی ته دلم جمع می‌شود. برای جنان سلام می‌فرستم. به ایران فکر می‌کنم. به حقیقت. به خدا. @pardarca
پنهان «کُفر» تو را مشغول خودت می‌کند. «کُفر»، از همه‌ی دریچه‌ها و توجیه‌های ذهنی تو باخبر است، بَلَد است چطور برچسبِ منطقی‌بودن و ساده‌لوح بودن‌ات را جا‌به‌جا کند. کُفر، آرام‌آرام می‌آید، از مجرای نمازهای قضاشده‌ات، از مجرای توجیه‌‌های به ظاهر عقلی‌ات. کُفر، اوّل به تو جان می‌دهد، تو را عالِم می‌خواند، تو را قاضی می‌کند، تو را پیشِ چشمِ خودت بالا می‌بَرد، بالایِ بالا، آن‌جا که توحیدت نیست. عقلِ واقعی‌ات نیست. کُفر تو را در حَدِّ یک غریزه نگه می‌دارد و ایمان تو را متصل می‌کند به یک غایت. کُفرت را بشناس. ورودی‌های کُفر را ببند. ببین بندگی‌ات را پایِ کدام بُت قربانی می‌کنی؟ خودت؟ عِلم‌ات؟ مدرک‌ات؟ مال و فرزندت؟ ببین بنده‌ی کدامی که آسایش‌ات نیست. @pardarca
رهایی قبلاً برای‌تان نوشته بودم که دورشدن از رسانه،‌ و زندگی بدونِ اینترنت، فیلم و موسیقی، شناختِ متفاوتی از خودم و در پی‌اش اسلام به من داد. دیشب اتفاقی این پُستِ خانم جیمز را دیدم که یکی از تازه‌مسلمان‌های غربی هستند. ترجمه دو پُستِ ایشان در توییتر: پُستِ اوّل: به شدت معتقدم که فیلم‌های سینمایی‌ای که در این استودیو‌های منفعت‌طلبانه و کاپیتالیستی ساخته می‌شوند، فطرت‌مان را فاسد می‌کنند. من قبل از اینکه مسلمان شوم، تماشای همه‌ی برنامه‌های تلویزیونی و فیلم‌های سینمایی را متوقف کردم و درگیر آموزش‌های آنلاین شدم. انگار همه چیز بعد از این ماجرا، برای من باز شد.. الحمداللّه. پُستِ دوّم: ‌تا زمانی ‌که مسلمان‌های سرتاسر جهان، مشغولِ تماشای فیلم‌های «هالیوودی» باشند، قلب و ذهن‌شان آزاد نخواهد بود تا خالص و شجاع شوند. ما برای پیروی از ارزش‌های هالیوودی یا مُد‌ل‌های غربی خلق نشده‌ایم. ما بهترین مدل را داریم: پیامبرِ مقدّس اسلام. @pardarca
این ادعا که «هر کس آزاد است هر طوری که می‌خواهد زندگی کند»، یعنی «من هم آزادم هر طور که بخواهم زندگی کنم»، و این یعنی «من مطیعِ خواسته‌های خودم هستم». و این‌ها همه یعنی من اسیرم، اسیرِ خودم! @pardarca
قُم اهلِ کاشان بود. قبله را خوب می‌شناخت و اتفاقاً خطِ خوبی هم داشت. قرار شد سَحرها بروم اتاق‌شان و اگر افطار بود، سُفره را پهن کنیم توی حیاط. خودش هر شب زیارتِ عاشورا می‌خواند و ارادتِ خاصی به چادرش داشت و چادرش هم بود که ما را بُرد تا آن تکه از نور. گفت: «برای نمازِ مغرب بیا دانشکده فنی. شاید جای خالی داشتند». بعد از نماز، همه سوار اتوبوس شدند. مریم، انداختم جلو. گفت برو راستش را بگو. بگو تا به حال قُم نرفته‌ای. تا آمدم لب باز کنم، دیدم یکی یکی پیاده شدند. رسیدیم قُم. نمی‌دانم واقعی بود یا رویا. هوایِ حرم‌اش جورِ خوبی صمیمی بود. حس می‌کردی هر روز عصر آمده‌ای اینجا، کنارِ حوض نشسته‌ای و کسی برایت چای آورده. باورت نمی‌شد که آشنای این خاک تو باشی و غریب‌اش او. مرمرهای توی صحن، نورِ گنبد، امتداد ِ چادر ِ مریم.. همه چیز زنده و صمیمی بود. ساده بود. فکر می‌کردی برای دل‌ات، گنبد و بارگاه زده‌اند. همین‌قدر نزدیک. مریم یک هجمه از نور را در دلِ یک تاریکی نشانم داد. نوری که از امتداد ِ یک چادرِ مشکی می‌آمَد، شب‌ها زیارت عاشورا می‌خوانْد و سحرها می‌رفت میهمانی. نورها، تولدتان مبارک. @pardarca
توحید غرب نشسته تا علم (از نوع تجربی‌‌اش‌ و نَه معرفتی) بیاید و خدا را کشف کند، در صورتی ‌که «علم» فقط برای «واقعیت‌»هایی است که ما بر آن محیط هستیم، و نه «حقیقت»ای که بر همه چیز «محیط» است. پی‌نوشت: یادمان نرود توحیدهای تقلیدی، منتهی می‌شوند به احکامِ اجباری. به بندگی‌های بدون لذت. توحیدمان را درست کنیم اگر نمازمان اوّلِ وقت نیست و حجاب‌مان اجباری است. @pardarca
نژادپرستی اجباری نمی‌دانم در ایران تا چه حد به موضوعِ نحوه‌ی غالب‌کردن مسیحیت و فرهنگِ اروپایی‌ به بومیان آمریکای شمالی پرداخته شده است. کتابِ بالا یکی از صدها روایت ِ مستند درباره مدارس مسکونی یا Residential Schools در آمریکای شمالی است که برخورد خشونت‌آمیز سفیدپوستان برای جداکردنِ فرزندان بومی‌ها از والدین‌شان را نشان می‌دهد. این مدارس با هدف ترویجِ اجباری زبان‌انگلیسی و مسیحیت به کودکانِ سرخ‌پوستِ آمریکایی تأسیس شده بود که با توسل به خشونت و اجبار، سبک زندگی اروپایی و دینِ مسیحیت را به عنوان روش زندگی برتر به بومیان آموزش بدهند. هنوز هم بومیانِ آمریکای شمالی، آسیب‌پذیرترین قشرِ سرزمینی هستند که روزگاری صاحب‌اش بودند. پی‌نوشت: اگر دستی در ترجمه و نشر دارید، معرفی این واقعیت از جنایاتِ غرب، شاید پیشنهاد بدی نباشد. @pardarca
میهمانی می‌نشینم کنارِ جِسی (رئیسم) که در محوطه آموزشگاه نشسته و نهارش را می‌خورد. جِسی اظهار تأسف می‌کند که نمی‌توانم در میهمانی آخر سال شرکت کنم. می‌گوید: «کریستین گفت که به خاطرِ سروِ الکل معذور هستی و نمی‌توانی بیایی». برایش توضیح می‌دهم که حکم خداوند است. با باقی‌مانده سالادش وَر می‌رود و می‌گوید: «اتفاقا داشتنِ برنامه‌های خشک (اینجا به مهمانی‌هایی که در آن‌ها الکل سرو نمی‌شود می‌گویند خشک یا Dry) پیشنهاد خوبی است و ما هم تلاش می‌کنیم تا خواسته همه برآورده شود». با خوشحالی می‌گویم: «از بستکبالِ جمعه‌ها خبر دارم و اگر فعالیتِ مناسبِ دیگری بگذارید من هم می‌آیم». جِسی، سُس سالادش را سَر می‌کشد و می‌گوید: «می‌دانی که بستکبال، یک جورِ اسمِ رمز است؟» می‌پرسم چه رمزی؟ جواب می‌دهد: «خب اولش با بستکبال شروع شد، اما الان مدتی است که می‌رویم تا بارِ سرکوچه و دورِ هم جمع می‌شویم و الکل هم هست». *ایمیلی که مسئول کارگزینی برایم نوشته: «کاملاً می‌فهمم - لطفاً نگران نباش - به نکته مهمی اشاره کردی. این جمعه الکل سرو می‌شود اما درباره نحوه برگزاری مناسبت‌های بعدی فکر خواهیم کرد تا همه راحت باشند». @pardarca
گروگان‌های رسانه میم خیلی با احتیاط از شِلی (دوستِ آمریکایی‌مان) می‌پرسد: «راستی ماجرای پهپاد را شنیدی؟» شِلی صورتِ غمگینی به خودش می‌گیرد و جواب می‌دهد: «متأسفانه روابط ایران و آمریکا اخیرا خیلی وارد تنش شده». میم می‌گوید: «خب آمریکا هم خیلی در کار همه کشورها مداخله می‌کند..» شِلی جواب می‌دهد: «ولی در موردِ ایران همه چیز با گروگان‌گیری کارمندانِ سفارتِ آمریکا شروع شد..». *** گفتگوی بالا، تقریباً تکرارِ گفتگوهایی است که در این چند سال با مردم آمریکای شمالی داشتیم. با تقریبِ بالایی مردمِ آمریکا، نَه از نقش آمریکا در کودتای ۲۸ مرداد، نَه از حمایتِ آمریکا از صدام حسین و نَه از سرنگونی هواپیمای مسافربری ۶۵۵ ایران ایر، توسط آمریکا خبر دارند. انگار در رسانه‌شان هر یک روز در میان، ماجرای تسخیرلانه‌ جاسوسی را با دراماتیک‌ترن حالت ممکن تکرار می‌کنند. پی‌نوشت: گاهی فکر می‌کنم در فرودگاه امام، همان‌‌جا که گذرنامه‌هامان را مُهر خروج می‌زنند، کاش یک کتابچه‌ی راهنما دست‌مان بدهند در مورد همه این سؤال‌های سیاسی، تاریخی و دینی که جواب‌شان را بلد نیستیم و تازه وقتی سراغ‌مان می‌آید که از مرزهای جغرافیایی‌مان خارج شدیم. @pardarca
رسیده‌ام ایران. صدای اذان صبحگاهی مستم می‌کند. زور می‌زنم تا همه «اشهدُان‌علیاًولی‌الله‌»ها را به خاطر بسپارم و مُهرها را هر جا که هستند نشان بگیرم. از دیدنِ «السلام‌علیک‌ یا اباعبدالله»‌های بالای آبخوری‌ها دلم قُرص می‌شود و «اللهم عجّل لولیک فرج‌»های پشت ماشین‌ها، شادم می‌کند. مردم، همان مردم‌اند. با ایمان و صبور. مغازه‌های شهر مرزی را موقع اذان می‌بندند و کفش‌های نمازگزاران را کسی هر روز چفت می‌کند. حتماً در هر گفتگویی چندباری نام و یادِ خدا را می‌شنوم و از اینکه حتی بچه‌ها هم خدا را می‌شناسند مسرور می‌شوم. مشهد هم رفتم. شلوغ بود. یک لحظه فکر کردم کدام جاذبه این همه تفاوت را بعد از این همه سال، اینجا یک‌جا جمع کرده؟ کدام انسانِ کاملی همه مرزهای ظاهری را درنوردیده و کارش رسیده با قلب‌ها؟ یک لحظه ترسیدم. مبادا بمیرم و نشناسم‌اش. رسیده‌ام ایران و روزی هزار بار شُکر می‌کنم که مردم‌ام منتظر مُحرّم هستند و برای غدیر ثانیه‌شماری می‌کنند. رسیده‌ام ایران و شاکرم که می‌دانم امتدادِ چادر ِ مشکی‌ام می‌رسد به کدام خاندان و طایفه. شادم. @pardarca
باطل فهمیدن‌اش ساده نیست اینکه اصرار دارند با بی‌حجاب کردنِ دختران، حقّی را برای‌شان زنده کنند. در ونکوور (شهری که در آن زندگی کرده‌ام)، مکان‌هایی هست که زنی در ابتدا سر تا پا پوشیده، در بین عده‌ای مرد ظاهر می‌شود و هر بار مردان با پرداخت مبلغی پول، زن را تشویق می‌کنند تا هر مرحله پوشش‌اش را کم و کم‌تر کند. از قوانینِ اصلی‌اش هم این است که مردان، اجازه‌ی هیچ گونه تماسِ فیزیکیِ زن را ندارند. و جالب اینکه همین برهنگیِ غیرقابلِ لمس و فقط تماشایی، بازارِ بیشتری برای مردان دارد. حالا هم هر جور که فکر می‌کنم باز می‌بینم مردانِ هواپرست، اولین مشتری بازار بی‌حجابی هستند. پس این چه حقِّ اجباریِ دریغ‌شده‌ای است که زن را عرضه‌تَر می‌کند و مرد را متقاضی‌تَر؟ @pardarca
بر فراز آسمان ایران از فرانکفورت که به سمت تهران می‌آمدم حواسم را دادم به خدمات هواپیمایی لوفتهانزا که ببینم چقدر موازی با مقصدی است که به سمت‌اش پیش می‌رود. در هواپیما دو نوع غذا، یکی بدون گوشت و دیگری با گوشت سرو شد که البته غذای گوشتی حلال نبود. نوشیدنی‌های الکلی هم تا لحظه‌ی آخر قبل از فرود هواپیما، همچنان نوشیده می‌شد. نکته‌ی دیگر اینکه قبل از فرود، خلبانِ هواپیمای آلمانی به مسافران اطلاع داد که بر طبق قوانین جمهوری اسلامی ایران کسی حق عکس‌برداری یا فیلم‌برداری در فرودگاه‌های ایران ندارد. منتظر بودم مطلبی هم در مورد رعایتِ قانون حجاب در ایران بگوید که البته چیزی نگفت. پی‌نوشت ۱: به نظرم خوب می‌شد اگر در فرودگاه امام خمینی(ره)، غرفه‌ای وجود داشت برای فروش حجاب به مسافران خارجی که حجاب را قانون ایران می‌دانند و پوشیدن‌اش را رعایت می‌کنند. پی‌نوشت ۲: خطوط هواپیمایی لوفتهانزا به تازگی غذای حلال را در فهرست غذاهای سفارشی‌اش گنجانده که باید حداکثر تا بیست چهار ساعت قبل از پرواز، سفارش بدهید. پی‌نوشت ۳: در پرواز اوّلم که از ونکوور به فرانکفورت بود، باید نماز مغرب و عشاء و نماز صبح را در هواپیما می‌خواندم. مهماندارِ پرواز با خو‌ش‌رویی هر چه تمام، میزان تاریک‌شدن هوا را از خلبان پرسید، فضای نسبتاً بازی را برایم پیدا و تمام نمازم را تماشا کرد. @pardarca
شک دارم نُدبه را بخوانم یا نه. شاید ظهور کرده‌ای. @pardarca
«سامرا» را نمی‌شود نوشت، «سامرا» را برو، ببین. خودت را به زمان بسپار، بگذار «سامرا» در ریه‌هایت نشت کند و روی گونه‌هایت بریزد. «سامرا»، کجای هوای‌‌ات آدم را درگیر می‌کند؟ @pardarca
عَرَفه، تو را می‌گذارد جلوی خودت، مُقابلِ همه‌ی هیاهوی پوچ‌ات. عَرَفه تو را از یک کُفر بیدار می‌کند و جای‌ات می‌دهد بینِ دو حرم. عَرَفه نفْس‌ات را به گریبان‌کشیده، نشان‌ات می‌دهد و می‌گوید بیا، بیا و قربانی‌اش کن همه‌ی هیاهوی پوچ‌ات را. @pardarca
کربلا یعنی خدا دست‌ات را بگیرد و کنارِ گوش‌ات بخواند: بیا تا بهترین دوست‌داشتنی‌هایم را نشان‌ات بدهم. @pardarca
صبح‌های ساکتِ نَجفْ و کبوترها.. @pardarca
حسّ‌ام در نجف چیزی است از جنسِ یک ترس. یک حیرت. انگار که کنار یک ناشناختنیِ عظیم باشی، کنارِ یک کوهِ خیلی بلند. حسِّ هیبتی که حتی اجازه نمی‌دهد به نزدیکی ضریح بروی. @pardarca
از توحید تا ولایت باربارا یک اسپانیایی تازه مسلمان‌شده است که در یکی از مراکز اسلامی ونکوور دیدم‌اش. آن روز باربارا در جلسه کتاب‌خوانی از فرقِ بینِ چهار فرقه اهلِ سنت پرسید و گفت نمی‌داند کدام را انتخاب کند. جوابی که آن‌جا شنید این بود که فرقی بین این چهار فرقه نیست و همین ‌که شیعه نشده یعنی راهِ درست را پیدا کرده. چند وقت‌ بعدش دعوت‌اش کردم منزل‌مان. گفت اسلام را با اهل تسنن شروع کرده و شیعه‌ای در زندگی‌اش ندیده تا راهش را مستقیم کند. آن زمان نمی‌دانستم خودم چه میزان با ولایت نسبتِ قلبی دارم. نمی‌دانستم چه اندازه از مذهب‌ام اکتسابی است و چه قدْرش ایمانی است. نمی‌دانستم هنوز در مرحله «مسلمانی» مانده‌ام یا به مرحله «مؤمنی» رسیده‌ام. تا اینکه امروز دلم را به دریا زدم. یک پیام برایش فرستادم و عید غدیر را تبریک گفتم. جواب داد هیچ چیزی از غدیر نشنیده. کمی که برایش نوشتم تعجب‌اش بیشتر شد. گفت وقتی برگشتی قرار ملاقات بگذاریم. گفتم حتماً. حالا فکرم روی «ولایت» متمرکز شده. روی غدیر. روی مؤمن شدن به یک عقیده. غدیر مبارک‌تان باد🌸 @pardarca
دمِ رفتن و دل‌کندن سر تا پا می‌شوی: «إنّی ظَلَمْتُ نَفْسی..» @pardarca
عرش یا فرش صندلی کناری را مرد هفتاد و اندی ساله‌ای گرفته که مشغول صحبتِ ویدئویی با فرزندش است. صحبت‌اش که تمام می‌شود سلام و احوالپرسی مختصری می‌کنیم‌. او هم عازم کاناداست. می‌گوید چهار فرزند دارد که همه در کانادا و آمریکا زندگی می‌کنند و دو تا از فرزند‌انش را در کودکی به خارج فرستاده که حالا دیگر فارسی هم بلد نیستند و نمی‌توانند با پدرشان صحبت کنند. ادامه می‌دهد نوه‌هایش هم فارسی بلد نیستند. سرم را به تکیه‌گاه صندلی می‌سپارم و زیرلب آیت‌الکرسی می‌خوانم. هواپیما بُلند می‌شود‌. نمی‌دانم دلی که در کربلا و نجف و مشهد مانده را چطور ببرم تا آن سوی دورها؟ سیاهی که جایش را به نورهای زیرپای‌مان داد، مهماندارانِ دنیادوستِ آلمانی، پذیرایی غذا را می‌آورند. پیرمرد از من می‌خواهد برایش ترجمه کنم. من غذای حلالی را که از قبل سفارش دادم می‌خورم و پیرمرد هم مشغول خوردن غذای خودش می‌شود. موقع آوردنِ نوشیدنی تا سَرَم را می‌کنم آن طرف که سفارش پیرمرد را بپرسم می‌بینم بُلند و رسا می‌گوید: «واین!» [نوشیدنی الکلی]. من سکوت می‌کنم و سعی می‌کنم به خاطراتِ خوشِ ایران فکر کنم. به سفرمان به عراق. ارتفاع هواپیما در حال کم شدن است. پیرمرد می‌پرسد: «خب رسیدیم آلمان. شما نمی‌خواهید حجاب‌تان را بردارید؟» جواب می‌دهم که: «نه. مسلمان هستم.» می‌گوید: «من هم مسلمانم خانم. اهل قُم هستم و تجارت فرش می‌کنم، ولی دیگر نود درصد جامعه خرافات را کنار گذاشتند.» جواب می‌دهم: «خدا را شکر ما جزو آن ده درصد هستیم.» @pardarca
به نظرتان چطور می‌شود «مُحرّم» را برای کسانی که هنوز پایه توحیدی ندارند توضیح داد؟ از کجایش باید گفت؟ @pardarca
«و ما رأیتُ الّا جمیلاً..» حدود سه سال پیش بود که در مرکز حمایت از پناهنده‌ها با جمیله آشنا شدم. جمیله از مسلمانانِ اتیوپی بود و تأثیر خوبی داشت تا من را دوباره با اسلام پیوند بدهد (هنوز هم مقنعه و دامن سفید بلندی را که هدیه داد دارم‌اش و در نمازها یادش می‌کنم). علاوه بر این‌ها، جمیله یکی از کارمندان موفّقِ آن مرکز بود و در کنار سایر مددکاران [که هموطنان زیادی هم در بین‌شان بودند] به پناهنده‌های آفریقایی کمک می‌کرد تا زندگی جدیدشان را در کانادا از سر بگیرند. آن زمان بیشترِ کارمندانِ ایرانی آن مرکز، متأسفانه «یَکفُر بِالطّاغوت» را یادشان رفته بود و گویا خیلی هم به «غِیب» ایمان نداشتند. پناهنده‌های ایرانی هم که یا مسیحی شده بودند و یا همجنس‌باز.. به هر طریق از صحبت‌های جمیله معلوم می‌شد که تصویر خوبی از ایران و اسلامی که در ایران رواج دارد نداشت. یادم هست تابستان همان سال از سفرم به ایران برایش زعفران و یک روسری مشکی سوغات آوردم. مُحرّم که شد خودم مشکی پوشیدم، روسری جمیله را هم هدیه دادم و یک جعبه خرمای ایرانی گذاشتم در آشپزخانه‌ی محل کار. همان روز وقت نهار که شد جمیله پرسید: «می‌دانم که برای حسین مشکی پوشیده‌ای و عزاداری می‌کنید. ولی مگر شما به معاد اعتقاد ندارید؟ مگر نمی‌دانید همه، حتی پیامبر هم پیش خدا زنده هستند؟ پس چرا این همه گریه و زاری می‌کنید؟ مرگ که گریه ندارد. اصلا از خودت پرسیدی حسین را چه کسی و چرا کشت؟ مگر نمی‌دانی که مؤمن باید همیشه شاد و خندان باشد و رنگِ روشن بپوشد؟» درست یادم نیست آن روز چه جوابی برای سؤال‌های جمیله داشتم (یا حتی اصلا جوابی داشتم یا نه!). ولی حالا فکر می‌کنم وقت‌اش رسیده که تمام مُحرّمِ سالِ ۶۱ هجری را دوباره بخوانم و این‌بار هر قدر هم سخت که شده از قسمت مرثیه‌ای «روزِ دهم» فاصله بگیرم و ببینم فارغ از آن همه خونی که ریخته شد (مگر می‌شود از خونِ خدا فارغ شد؟)، کجای ماجراست که هنوز در تاریخ زنده مانده و بپرسم چرا هنوز قلب‌ِ تاریخ در ظُهر آن روز می‌تپد؟ پی‌نوشت: مهاجرت به غرب، درست مثلِ مُردن و بازپرسیدن از عقیده‌هاست. مثلِ سؤال و جوابِ رستاخیز است. مثلِ پرسیدن از خدا و پیامبر و قبله است.. ولی با این تفاوت که ان‌شاءالله هنوز زمان داری تا جواب‌ها را پیدا کنی. @pardarca
به «دَهُم ذی‌الحَجه» فکر می‌کنم.. به اسماعیلی که ذبح نشد.. به «دَهُم ماهِ بعدش» فکر می‌کنم.. به ابراهیم‌هایی که ذبح‌ شدند.. @pardarca
اِی‌دِن قسمتِ اوّل هنوز یک ماه نشده که می‌شناسم‌اش. شاگرد سال‌های آخر دبیرستان است و پدرش از معدود والدینی بود که در ملاقات اوّ‌ل‌مان‌ دست‌اش را جلو نیاورد و خیالم را راحت کرد. دیروز عصر، ابتدای درس، وقتی هنوز هدست‌ِ اِی‌دِن توی گوش‌اش بود و به چیزی گوش می‌داد آهسته گفت: «آخر هفته‌ی طولانی‌ای داشتم. پدربزرگم جمعه فوت کرد». یادم آمد پنج‌شنبه‌ی همان هفته‌اش کلاس داشتیم. سرحال بود که قرار است به یک میهمانی رسمی برود و سرکلاس مدام مسیر آمدن تاکسی را چک می‌کرد. گفتم: «من تازه می‌خواستم از میهمانی پنج‌شنبه بپرسم...» جواب داد: «همان شبِ پنج‌شنبه در میهمانی که بودیم، مادربزرگم زنگ زد و گفت پدربزرگم زمین خورده و نمی‌تواند بلند شود. بیست و چهار ساعت بعدش پدربزرگم در بیمارستان فوت کرد». پرسیدم: «بیشتر توضیح بده. چطور این قدر سریع؟» گفت: «وقتی زمین خورده بود از گردن به پایین را نمی‌توانست تکان بدهد و چون در بیمارستان مجبور بود به کمک دستگاه نفس بکشد ترجیح داد دستگاه را جدا کنند تا به تصمیم خودش بمیرد». نمی‌دانستم اظهار همدردی کنم یا سراغِ حس کنجکاوی‌ام بروم... به سبکِ کانادایی‌ها گفتم: «خیلی متأسفم که شاهد فوت‌اش بودید و چقدر خوب که لحظه‌های آخر تنها نبود». بعد مختصری از درس جلسه قبل را مرور کردم و نشانش دادم تابع‌ها را چطور می‌تواند در صفحه مختصات حرکت بدهد و چاق و لاغرشان بکند. ولی ذهنِ خودم ساکن مانده بود در همان اتاقی که پدربزرگ اِی‌دِن جان می‌داد. پرسیدم: «حتماً دیدنِ لحظه‌های آخر زندگی‌اش سخت‌تان بوده..» جواب داد: «بعد از جدا کردن دستگاه، نیم ساعتی طول کشید تا از دنیا رفت..ولی خب خواسته خودش بود..دوست داشت تا هنوز توانِ صحبت‌کردن دارد از دنیا برود..». پرسیدم: «ولی اگر خوب می‌شد چی؟» گفت: «دکترها گفته بودند که در هر صورت فوت خواهد کرد چون ریه‌هایش درست کار نمی‌کرد..». مانده بودم چه بگویم که خودش اشاره کرد چهارشنبه روز خاک‌سپاری است و مجبور است کلاس‌مان را لغو کند. دوباره به سَبک کانادایی‌ها پرسیدم: «اگر اشکالی ندارد می‌توانم از مذهب‌تان بپرسم؟» گفت: «ما مسلمانِ شیعه هستیم.» تازه یادم آمد تابستان کِنیا بوده و کِنیا هم پُر است از شیعه‌های اسماعیلی که خودشان را «مسلمانِ شیعه» معرفی می‌کنند و تا به حال نشنیدم که فقط بگویند «مسلمان»اند. جلوی روسری صورتی‌ام را صاف کردم و جواب دادم: «چه جالب.. اتفاقاً من هم مسلمانم ..» ادامه دارد.. @pardarca
اِی‌دِن قسمت دوّم انگار شنیدنِ مسلمان‌بودنِ معلم‌اش فرقی برایش نداشت. دوباره رفتم سراغِ حرکت دادن تابع‌ها در فضای دوبعدی. آخرهای جلسه که رسید پرسیدم: «اگر اشکالی ندارد کمی در مورد سبکِ زندگی اسلامی‌تان بپرسم». گفتم: «شنیده بودم در اسلام هر چیزی که به بدنِ انسان آسیب بزند مجاز نیست..حرام است.. It is harmful or Haram. مثلاً شنیده‌ام و خوانده‌ام که خوردن شراب و گوشتِ خوک هم از همین نوع هستند.». جواب داد: «همین طور است.. ولی خب پدربزرگم خیلی کم الکل هم مصرف می‌کرد و پدر و مادرم هم خیلی کم الکل مصرف می‌کنند..» گفت: «چون قرآن را خیلی وقتِ پیش در یک جامعه غیرغربی نوشته‌اند، الان امام‌مان قوانینِ امروزی موازی با اسلام را برای‌مان وزن می‌کند که طبق آن مصرفِ کمِ الکل و خوردن گوشت خوک هم در جوامع غربی اشکالی ندارد..». چیزی نگفتم و دیدم متوجه منظورم نشده. از طرفی فکر کردن به پدربزرگش و نفس‌های آخرش ولم نمی‌کرد. فکر کردن به اینکه شاید اگر دستانش توانِ حرکت داشت اشاره می‌کرد که می‌خواهد زنده بماند. پرسیدم: «منظورت را می‌فهمم ولی مثلاً در ایران که تابع قوانین اسلامی است ما نمی‌توانیم خواسته خودمان را جلوتر از خواسته دین‌مان بگذاریم و در شرایطی مثلِ پدربزرگ‌ات، خودمان انتخاب کنیم که چطور زندگی را تمام کنیم». صندلی‌اش را کمی عقب کشید و گفت: « اتفاقاً مُسِن‌ترهای فامیل‌مان هم با این تصمیمِ پدربزرگ‌ام مخالفت کردند ولی خب در کانادا کارِ مجازی است و امام‌مان هم با توجه به شرایط زندگی امروزی مخالفتی نکرده..». دیگر چیزی نگفتم. یادم آمد به همان وقت‌ها که در پیتزافروشی فِرِش‌اسلایس کار می‌کردم و شنیدنِ مسلمانی نادیا شادم کرده بود... یادم آمد به آن جشن مسلمان‌های اسماعیلی که دعوت‌مان کرد و یادم آمد چقدر دیدنِ آن همه مسلمانِ در حالِ رقص برای‌مان عجیب بود. یادم آمد به فاضله که در سفر به ویکتوریا همراه‌مان بود و گفت وقت نمازهای مسلمانانِ شیعه ثابت است و ربطی به عوض‌شدنِ طول شبانه روز ندارد. یادم آمد به همه بحث‌هایی که علی‌خان در موردِ اسلامِ شیعی اسماعیلی با ما داشت که همه‌ی حرام‌ها در آن حلال شده بود و یادم آمد به مولاناهایی که برای‌مان نام بُرد تا رسید به آقاخان. کتابِ حسابِ اِی‌دِن را بستم و بهش گفتم: «ممنون که این همه از دین‌تان برایم گفتی و واقعاً از فوتِ پدربزرگ‌ات متأسف و متأثرم». جواب داد: «خواهش می‌کنم. راستی نگران لغو کردن کلاس‌ها به خاطرِ مناسبت‌های مذهبی‌تان نباشید. من و خانواده‌ام خیلی خوب درک می‌کنیم». پَرت‌ شدم به سه‌شنبه‌ی هفته‌ی قبل. به عاشورا. گفتم: «حتماً مناسبتِ سه‌شنبه‌‌ی پیش را می‌دانستی. عاشورا بود. روزِ شهادت امامِ سوم‌مان.. همان که کربلاست..امام حسین». چیزی نگفت. من هم نگفتم. و فقط فکر کردم به همه آن‌ها که شیعه را با نوعِ اسماعیلی‌اش می‌شناسند. @pardarca
- می‌دانی «شِرک» از کجا شروع می‌شود؟ - از همان‌ لحظه‌ای که حُکمِ خدا را تعطیل می‌کنی تا «علم» توجیه‌اش کند. @pardarca
مزرعه یوبی‌سی مزرعه یوبی‌سی یا UBC farm زمین زراعی بزرگی در امتداد دانشگاهِ یوبی‌سی کاناداست که برای دانشجویان رشته‌های کشاورزی طراحی شده و البته سایر دانشجوها می‌توانند در آن کار داوطلبانه داشته باشند. علاوه بر کِشت محصولات کشاورزی، پرورش زنبور و مرغ هم یکی از کارهایی است که دانشجویان داوطلبانه انجام می‌دهند و آخر هفته بازارچه محلی‌ای دارند برای فروش محصولات‌شان. همچنین جُمعه‌‌ها ظُهر، در آشپزخانه کوچکی که در اختیار دارند، غذایی متناسب با محصولاتِ کشت شده در هر فصل پخت می‌کنند و به سایر دانشجویان می‌فروشند. غذای این هفته برنج بود همراه با خوراکِ عدس و کدو. @pardarca